من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

کتابی باش که زیر بالشم می گذارم

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۹ ب.ظ


دنبال یک کارت بانکی هدیه می گشتم توی کتابخانه ام . چند وقت پیش گذاشتمش لای کتابی توی قفسه ای . حالا پیدا نمی شد . کارت را پیدا نکردم ولی از لای کتاب ها این ها را پیدا کردم : چند تا شعر تمام و ناتمامم را ، عکس آدمهایی که در زندگی ام به تاریخ پیوسته اند ، دست خط عزیزان، رفیقان ، نارفیقان ! با وفایان ، بی وفایان اول کتاب های عزیزم به یادت ... عزیزم برایت ... عزیزم تولدت مبارک و اینها ، شعرها ویادداشت هایی که مخاطبش شخص بنده بودم و چقدر توی این شعرها و نامه ها و یادداشت ها خوب بودم ، جانم بودم ، ای زندگی و تاب و توانم همه تو بودم ! نامه ی اخراجم از اداره ! نامه ی برگشتم به اداره ، خاطرات گند و فشرده ی سال 88 ، فاکتور اداره ی ارشاد که 450 جلد از  کتابم را خریده بود ، فاکتور کتاب فروش هایی که کتابم را فروخته بودند ، گلهای خشکیده لای اوراق کاهی ، بوک مارکهای دست سازم لای دیوان حافظ ، عکس روزی که دوست حالا دور شده ام برای کتابم جشن گرفت ، گل خرید ، مهمان دعوت کرد .عکس چشمهای سرد و مرموز آن یار جفا کرده ی پیوند بریده از پشت شیشه های عینک ظریف لای کتاب های خودش کتابهایی که عطف شان را برگردانده ام به سمت داخل کتابخانه تاچشمم به نامش نیفتد با آن دسته ازشعرهایی که مثلا روزگاری برای من بودند و شرح سالها عشق بی فرجام ، عکسی در دامنه های سبز مایون از جوان سرحال و قبراق شده ای که آدم خوبی بود و به دلیل ترک شدن و از دست دادن و بعد ورشکسته گی و به غربت آمده گی رفته بود سمت اعتیاد و من چند سال پیش با او اتفاقی آشنا شدم و با هزار سختی و ماجرا کمک کردم ترک کند و به خانواده و کسانش برگردد ، دست خط هایی مهربان از استادانم ، نامه ای کوتاه از سالهای دور  با جوهر پخش شده ی روان نویس به همراه یک شعر گلایه آمیز سنتی از استادی که من کم سن و سال و شاعر پیشه بودم و او فرهیخته و ارجمند و  احترام استادی اش به من اجازه  نداد قبول کنم با هم زندگی کنیم و یا ربطی بین مان باشد و بعد مدتی از ایران رفت و بعدتر هم بی نشان شد . دست خط ساده و چند کلمه ای مادرم کنار یک نقاشی که اسمم را نوشته است و  بر چسب روی بسته ی سبزی کوکو  که برایم فرستاده بوده و یادگار نگهش داشتم . دعاهای یک صفحه ای ، ذکرهایی که دوست داشتم .

 کتاب های امانی که حالا صاحبان شان یا ایران یا مشهد نیستند و یا از هم فاصله گرفته ایم را با دستمال نمدار تمیز کردم و آه کشیدم . بعضی عکس های کوچک تر و دست خطها را بی رحمانه پاره کردم ، بعضی از نوشته هایم را بی رحمانه تر پاره کردم ، کارت خبرنگاری با عکس خنده دارم در کم سن و سالی را دوباره لای همان کتابی که بود گذاشتم ، بعضی چیزها باید همان جا که هستند بمانند ، بعضی عکس ها باید لای کتاب ها بمانند و سراغشان نروم چون فقط در همان عکس ها هنوز خیلی جوان و پر امیدم و یا بعضی شان خوبی های گذشته و ایام با هم بودن مان را دارند و هنوز بین من و هیچ کس خراشیدگی نیست کدورت نیست بی معرفتی نیست این عکس ها نباید بروند لای آلبوم .آلبوم یعنی من مطمئنم همیشه هستی حتی وقتی رفته ای ، مرده ای یعنی می خواهم ورق بزنم که یادت کنم .من سالهاست بعضی ها  را در آلبوم نگذاشته ام حتی خیلی از عکس های چاپ شده ی خودم لای پوشه اند و در آلبوم نیستند . غبارها را رُفتم تا وقتی زمان داشتم  و سر آخر چند قفسه ماند . نمی خواهم بدانم لای کتاب های دیگر ممکن است چه باشد . نمی خواهم دنبال یک کارت بانکی گشتن مسیر زندگی ام را به من بیش از این یاد آوری کند . وقتی اول کتابی نوشته بودم سال 80 از جمعه بازار کتاب خریده شد انگار مجبور بودم آن روز را به خاطر بیاورم آن نحو از تفکرم را .قفسه ها سال شمار عمر منند نشان می دهند یک دوره گرفتار کریستین بوبن شده بودم ، یک دوره ساعدی رهایم نمی کرده ، یک دوره اعترافات قدیس آگوستین می خوانده ام و نیچه و سارتر و کافکا و آلبر کامو ، بعدها براتیگان خوان و مارکز خوان شده بودم ، بوکوفسکی و لورکا و شاملو و احمد رضا احمدی و چند جلد از فروغ ، در ردیفهای دیگر قرآن و  نهج البلاغه ، مثنوی ، مقالات ، فیه مافیه ، مخزن الاسرا ، اقبال ، کمال خجندی ، خاقانی ، بیدل ، آل احمدها ، هدایت ها ، جمال میر صادقی ها ، بزرگ علوی ها ، بهرنگی ها و مجموعه شعرها و شعرها و شعرها ...معاصر و غیر و معاصر ، دوست و غیر دوست ... قفسه های خاک گرفته به یادم آوردند تنهایی و گذار را . چند دوره ی گذار را ، چند دوره ی پوست اندازی را . این روزها دارم ترجمه ی  شعرهای شاعری ترک را می خوانم . زیر بالشم کتابخانه ی کوچکی ست که غبار روبی نمی خواهد و در آن خاطره ای نگه داری نمی شود جز گنجینه ی سعدی جان .چه می شد کتاب ها از مرحله ی زیر بالشی و بالینی به قفسه ها نمی رفتند ؟ها ؟ چه می شد ؟ 




آه که این تختم آرزوست البته با نور لایت تر !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۲۲
... دیگری

نظرات  (۱)

۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۵ علی حسین‌زاده
دیدن عکس های قدیمی حس غربتم را بسیار تشدید میکند. برای همین همیشه از دیدنشان طفره رفته ام.
پاسخ:
گاهی خودشان را پرت می کنند وسط میدان دید آدم و پای غربت را به همه چیز باز می کنند ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی