چهارده هزار و دویست و چهل و یک روز بعد
جانم برایتان بگوید که کوه سنگینی را جا به جا کردم و جانِ نکندنی ام را در چند عرصه ی مختلف کندم و دلاشوبه ی درس و مشق بیات شده نیز تمام شد و اگر بتوانم یک مقاله ی دیگر بنویسم شاید تا مدتی دست از سر خودم بردارم .خسته و سرمازده از سرکار برگشته ام و می خواهم برای خودِ کم خونم پوره ی اسفناج درست کنم اما پخش و پلا افتاده ام توی تخت و عمرا بتوانم بلند شوم و زیر گاز را خاموش کنم.خانه را بوی گند اسفناج پخته برداشته نه بوسه ای در کار است و نه نشیب سینه ای که سرم را در عطرش پنهان کنم. حالا بوی اسفناج سوخته می آید و تا ذوب نشدن کامل دسته های قابلمه فرصت دارم از جایم بلند شوم . تقویم می گوید تا امروز سی و هشت سال و یازده ماه و بیست و هفت روز یعنی معادل چهارده هزار و دویست و چهل و یک روز عمر کرده ام! سه روز دیگر هم مثلا تولدم است و این است حال بستان !بروم قابلمه ی سوخته را بیندازم توی سینک و شیر آب سرد را باز کنم روی سوختگی های مفرط!نمی دانم، شاید بشود یازده، دوازده روز دیگر به سفری کوتاه بروم .آرام و قرار ندارم اینجا و دلم می خواهد بزنم بیرون از همه ی کادرها و خط و خطوط.از دلتنگی و تنهایی نفرت پیدا کرده ام و این دو کلمه مدتی ست که مفاهیم شاعرانه شان را برایم از دست داده اند.به گمانم بعضی مفاهیم وقتی زیاد در ذهن و قلب آدمیزاد در جا بزنند جاه و جلال شان را از دست می دهند. اصلا در ذات ماندگی هیچ زایش و تکاپو نیست و غور ِ بیش از اندازه در بعضی معانی کار دست اعصاب آدم می دهد .گور پدرِ آن قسمت از ژنم کنند که تفحص کننده ی معنا از آب در آمد و باعث شد همیشه سرم به تنم زیادی باشد .حالا چپیده ام زیر پتو ،هی با شکم خالی چای می خورم و هی از خودم می خواهم لطفا کمی دیگر قصد همکاری داشته باشم!