مردمانی که زنگ نمی زنند ...
دلم برای بوی خوب و خنک هانیه تنگ شده .برای عاطفه گفتن های کشدار و مهربانش . برای تجرید شگفت انگیز قلبش . برای موزیک هایی که فقط در ماشین او می شد بشنوم . دلم برای دست های لاغر زهرا که از قم تا مشهد صبورانه سفر می کنند تنگ شده برای مرا شبیه خودم فهمیدن هایش برای همه ی مسیری که از پارک ملت تا فواره های دلواپسش می رفتیم و مثل مادر و دخترها با هم درد دل می کردیم و گاهی شعر می خواندیم . دلم برای خودم وقتی سبک بال و پر از شعر بودم وشور تنگ شدهاین شعرهای سنگین محزون خبر از ناخودآگاه رنجوری می دهند که با خودم حملش می کنم و همزمان از حملش خسته ام . به یک سفر یک نفره نیازمندم ! کاش بشود این را آگهی کرد . مردمانی زنگ بزنند بیایند به جای من این اداره ی کوفتی را تحمل کنند هر روز این مسیر وحشتناک طولانی را طی کنند در مقابل غرو لند راننده ها از ترافیک مسیر منتهی به حرم سکوت کنند و عذر بخواهند . مردمانی زنگ بزنند بیایند به جای من به بچه ها کولاژ با روزنامه و پارچه یاد بدهند سنگ ها را رنگ کنند و از هر سنگ کوچک مورّبی ماهی گُلی بسازند . مردمانی زنگ بزنند بیایند ظرف های نشسته ای که قیافه ی آشپزخانه را زشت می کنند بشویند مردمانی بیایند دکمه های یک در میان افتاده ی دخترک را بدوزند چسب زخم به آرنجها و زانوهایش که همیشه از جایی خراشیده شده اند بچسبانند ، مردمانی بیایند به جای من به دیدن نوزادهای فامیل بروند کادو برای تولدها بخرند به عیادت مریض ها بروند و در ختم ها شرکت کنند و به جای من تا صبح نخوابند . مردمانی بیایند به جای من به یاد تو گریه کنند مردمانی از صفحه ی نیازمندی ها بیایند و قول بدهند این زندگی کوچک شکسته ریخته را ادامه بدهند تا من دوباره برگردم ولباس ها را اتو کنم برای فنچ های توی قفس دان بریزم و دنبال جوراب های دخترک بگردم و روزی چند بار با هم مارپله بازی کنیم او شش بیاورد من یک ! بعد به صدای خنده هایش گوش کنم که همه ی هستی ام را پر از پروانه های سبک بال می کند و ذره های نور مثل وقتی از میان فواره ها رد می شوند وقطرات آب را درخشانمی کنند .
