بعد از علی آباد کتول ...
با پاهایم در حال رفاقتم . در سفر راه می برمشان، راه می بَرندم ، با هم راه می آییم . کفش هایم را آب برد و آورد ، دمپایی ها گم شدند و پیدا شدند .هر جا هم که بقول بیهقی " پای افزار" نداشتم برهنه پا شدم .من با روح برهنه با پای برهنه در کرانه های خیس و تبدار خزر قدم زدم و در حال برگشتنم .در پنجره ی سمت راستم رشته کوه های تا گردن در مه و چای فرو رفته است و در پنجره ی سمت چپم آفتاب دارد خودش را غروب می کند و دلم را بی قرارتر . در جاده باران ریزی گرفته و چراغ های اول شب در حاشیه راه، چراغ قرمز ماشین ها ، برف پاک کن ها حجم سنگینی از دلتنگی هایم را زیر و رو می کنند . دارم فکر می کنم جناب ِ سعدیِ جان جانان چطور با آن دل عاشق و صد پاره آن همه سفر می رفته اند ؟
بنده که فی الحال با پیرهن نازک تنم هم در جدلم و با نسیمی که سعی دارد شمه ای از بوی یار باشد وقتی از شالیزار گذر کرده و دکمه ی بالای پیرهنم را در غفلتی کوتاه باز کرده است.