خان داداش خواهی ِ حادّ تنفسی !
دلم یک برادر بزرگتر می خواهد . بخدا که این روزها دلم به شدت یک برادر بزرگتر می خواهد . یک برادر با شانه های پهن و امن که در غروبی تیربه جگر خورده ! بیاید دنبالم توی راه با هم حرف بزنیم به من بگوید غصه ی هیچ چیز را نخور هر کار داشتی به خودم بگو بعد هم بدون اینکه لازم باشد از زنش کسب اجازه کند و یا بعد از رفتن من قرار باشد حساب و کتاب پس بدهد و زیر بار منتش برود ! من را به خانه اش ببرد . زنش از دیدن من خوشحال شود مثل مامان که از دیدن عمه خوشحال می شود و محکم بغلش می کند و هی پشت سر هم می گوید : خوش آمدی ! خوش آمدی ! چه عجب !
خلاصه که من عمه ی بچه هایش باشم عمه ای که بلد است قصه تعریف کند ، لالایی بخواند، لاک بزند ، مارپله بازی کند ،ماشین بازی کند ، قایق و فرفره ی کاغذی بسازد ، خورش قرمه سبزی بپزد ، کیک هویج و گردو بپزد و سایر موارد !
دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که رویش بشود حد اقل یک بار از من برای چکی که آخر ماه باید پاس کند پول قرض بگیرد و وقتی یکی دو بار در ماه توی درمانگاه سِرم وصل می کنم خودش را برساند بالای سرم پتو را بکشد روی شانه هام و درست زمانی که خواب و بیدارم از پرستار بپرسد : «می شه داروهاشو به دکتر نشون بدم خاطرم جمع بشه که همین هاست ؟» دلم یک برادر بزرگترمی خواهد که درجوانی هایش بارها برایم غیرتی شده باشد و در فصل جوگندمی شدن موهایش بارها هوایم را داشته باشد . دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که رنگ چشم های مان مثل هم باشد توی جمع خودمانی ها بگوید موهای دخترش به من رفته است ،من محرم و رازدارم باشد که قدرش را بدانم که قدرم را بداند مثل بابا که قدر عمه را می داند، مثل بابا که نگران تنهایی عمه است و دنبال یک خانه ی جمع و جوربرایش می گردد تا از آن خانه ی قدیمی که کلی خاطر ه ی سخت داشته جابه جا بشود و بیاید نزدیک خودشان . دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که به او وصیت کنم ، وقتی مردم اول خودش چوبه ی تابوتم را روی شانه اش بگذارد خودش به عنوان صاحب عزا از یکی یکی از مهمان ها تشکر کند که تشریف آورده اند . سر آخر بعضی زن های دوست و آشنا از هم بپرسند : اون آقایی که چهارشونه ست الان رفت تنهایی کنار مزار نشست کیه ؟ و یکی جواب بدهد : اون آقا ؟ برادر بزرگشه دیگه .
زیر خروارها خاک باشم و بشنوم که او هنوز برادر بزرگ من است .