من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

سایه ای بر برگهای خیس توت

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۴۱ ب.ظ

 دستم را بریده بودم . بدجور بریده بودمش .عصر بود .  هوا به شدت سرد بود . باز وسط انتظار بودم . دست هایم یخ زده بود . مثل اشک هایم مثل موهایم مثل لب هایم .در مغازه ای شلوغ که متصدیانش وقت رسیدگی نداشتند خواستم خودم روی میزی را تمیز کنم بلکه بشود چایی چیزی بخورم بلکه زمان دست به سر بشود .پوست ِ سر انگشتهایم به سبب ِ سرما سفت و کشیده شد بود برای همین  آن جسم فلزیِ که لای رومیزی بود و ندیدمش توانست جراحتی عمیق ایجاد کند . خواستم دنبال دستمال بگردم ، جعبه ی روی میز خالی بود پس خون شره کرد روی میز ، روی آستین ِ اُوِرکُتم ، روی لبه ی هر شی کوچکی که روی میز بود روی لبه ی جیبم که از آن یک تکه دستمال کاغذی ِ پر گل و بته بیرون کشیدم . خون از پشت گلبرگ های روی دستمال بیرون زد . خون جدی بود . من وسط انتظار بودم و نمی خواستم به درمانگاه بروم . به تلفنم نگاه کردم( من چپ دستم و مدت هاست با انگشت اشاره ی دست چپم به سمتی اشاره نکرده ام اما انگشت اشاره ی دست چپم مثل مداد است ، تایپ می کند ، روی صفحه کلیدهای بزرگ و کوچک) پس از مدادم خون شره کرد روی آخرین شماره ی تماس ، خواستم خون را از روی اعدادش  پاک کنم اما بی امانی ِ جریانش اجازه نمی داد و شماره بر اثر برخورد ناغافل ِ سرانگشتم داشت گرفته می شد ، تقریبا از همه ی انگشت هایم برای قطع کردنش کمک گرفتم . بعد راهم را کشیدم و رفتم . رفتم و رفتم و رفتم ، درست مثل کلاغ قصه که پنج شنبه ها صبح به بچه های کلاسم می گویم : اون رفت و رفت و رفت و  به خونه اش نرسید . دانسته ام انتظار ، منصف نیست . بی رویه و بی ملاحظه و  دم به دم که می شود می تواند مثل همان جسم فلزی خودش را در لایه هایی پنهان کند و جراحت های عمیق را در روح و جسم آدمیزاد  شکل بدهد . حالا هر بار به یک اندازه ، این بار به اندازه ی دو سه بخیه که سر انگشت و دلم را به یک اندازه سوزاند . دلم  آغوش مادربزرگ را خواست . او همیشه برای من وقت داشت حتی وقتی جایی بود که نمی شد تلفنی حرف بزند ،حتی وقتی مریض بود و باید ماسک را روی صورتش نگه می داشت حتی وقتی مشغول رتق و فتق امور مهمی بود بلاخره یک راهی از خودش به من باز می کرد که نشانم بدهد من مهم تر هستم برایش . گاهی معذب می شدم می گفتم : به کارت برس می گفتم :حالا بعدا می آیم بعدا حرف می زنیم  می گفت : کار همیشه هست عزیزک مادر ، بقیه همیشه هستند با من ، می گفت: صبر کن ، بمان،  از کجا که بعدا به هم برسیم و باز بیایی این طرف ها. می گفت : یک دانه" عاطفه " که بیشتر ندارم . می دانستم نوه های دوست داشتنی تر و مفیدتری از من دارد اما همیشه کاری کرد که من خودم را در نگاهش دارای اولویت و اهمیت ویژه ببینم . من عاشقانه دوستش داشتم و او فهمیده بود جدای از نسبت مان پای عشق و ارادت در میان است .شاید برای همین  پیش من طوری بود که بتوانم فکر کنم من را از بقیه بیشتر دوست دارد . نمی گفتم اما او نیاز من به نفر اول بودن در ذهنش را دریافته بود . نمی گذاشت من از ساعت دقیق قرار پر و پیمان ترش با نفر دیگری باخبر شوم . همه ی آن جزییاتی که می توانست حسرت و غصه ام بدهد را از رابطه مان می تکاند .مراعات عشقم را داشت .  خدا می داند با چه دردی در سینه ام چقدر گریه کردم .یادم آمد فقط وقتی نماز می خواند تا همه ی ذکرهایش را نمی گفت بغلم نمی کرد . من منتظر می شدم سجده ی  شکرش را بکند بعد اندازه ی انتظاری که کشیده بودم طولانی بغلم می کرد . دست می کشید به تیره ی پشتم و جانِ  تلخم مثل درخت توت شیرین می شد .

دیر وقت ِ شب دیگر توان ِ با خون سر کردن را نداشتم، به خیابان زدم بلکه دهان جراحت  را  ببندم .وقتی تک و تنها از درمانگاه برمی گشتم در کوچه ای که یک چراغ ِدلسرد ِ کم جان داشت سایه ام را دیدم که روی برگهای خیس ِ توت افتاده بود . ماشینی با سرعت از نیمه ی سایه ام رد شد . دلم ریش شد و چیزی در قلبم فرو ریخت .



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۲۷
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی