"پرنده ای که نمی خواست در بهار بمیرد" (حامد ابراهیم پور)
مثل سگ! ترسیده بودم از آن سگ قهوه ای با قلاده ی رها شده و آویزان از گردن که صاحب دندان های درشت نوک تیز و زبانی بدرنگ بود. نمی دانم از کدام جهنمی یکهو پرید سمتم و ناغافل پوزه اش را به مچ لخت پایم نزدیک کرد. قبل از آن که هر حرکت دیگری بکند،سه مرتبه بلند جیغ کشیدم،و او هم متقابلا سه مرتبه پارس کرد.بعد تا جایی که می توانستم با کفش پاشنه دار سیاهم و مچ و قوزکی که قبلا از سه جا شکسته و به کمترین بهانه ای می تواند خرد و خاکشیر شود، روی زمین ناهموار شروع کردم به دویدن، او هم دنبالم می دوید، صدای پاهایش را و نفس نفس زدنش را می شنیدم.توان دویدن نداشتم کمرم به شدت درد می کرد، یک جا از لبه ی کاپوت ماشینی پارک شده گرفتم و خودم را پشت بوته ی انبوه یاسی پنهان کردم و بر پله ی شکسته ی خانه باغی متروک نشستم. شاخه های پر گل یاس روی سر و شانه ام ریخت، زبان بسته انگار حالم را می فهمید. اشک راه کشید تا چانه ام و صدای قدم های سگ از من رد شد.خودم را به در زنگ زده ی خانه باغ تکیه دادم و حس کردم مایعی داغ روی ران پایم سر خورد.همان طور که نشسته بودم گوشه ی سوئیشرتم را کنار زدم و یک قطره خون قاعدگی را دیدم که داشت روی شلوار لی رنگ روشن، تبدیل به لکه ای بزرگتر از خودش می شد.تشنه و هراسیده بودم و دست و پایم به وضوح می لرزید.چند دقیقه بعد خودم را کمی جمع و جور کردم و از کنارگذری کم تردد به زمین های افتاده ی پشت خانه رساندم....
دراز کشیده ام یک گوشه و انگار از یک مرد قوی بنیه کتک خورده باشم تنم، روحم، خاطرم آزرده است.کاش می توانستم از بزرگترین ترس درونی ام نیز تا جایی که می توانم با قدم های بلند دور شوم،فرار کنم.کاش می توانستم در صورت بی رحم جدایی از تنها کسی که دارم سه مرتبه بلند فریاد بزنم و جدایی اش متقابلا در صورت من سه مرتبه پارس کند.کاش بوته های بزرگ یاسی را می شناختم که می شد پشتشان پنهان شوم و هیچ کس لخته های خون قلب شکسته ام را در لکه های اندوهگین صدایم نمی دید، نمی شنید.جهان من بزرگترین بوته ی یاسی که مادربزرگ بود را از دست داده است در نهمین روز اردیبهشت دو سال پیش، جهان من خالی از هر تکیه گاهی ست. من هیچ وقت آدم تکیه کردن نبودم یعنی باور نداشتم که رواست حجم خودت را بیندازی روی گرده و شانه ی کسی. آن هم کسی که دوستش داری. حالا اما از ترس تنهایی به وقت حمله ی ناخواسته ی سگی به در زنگ زده ی خانه باغ مردم تکیه می کنم و مستاصل می شوم که چطور با لکه خونی فاحش،بر لباسم از برابر عابران بگذرم.چند روز پیش پدرم به خیال خودش حَسبِ انجام وظیفه ی پدری اش بعد از سالی تلفن زد،دست و پایم را گم کرده بودم و الکی احوالپرسی می کردم.گفت زنگ زده بگوید که دنبال پول نباشم، می توانم روی یکی از اتاق های خانه اش و هم چنین روی خودش حساب کنم.فقط گوش کردم تا وقتی که با جمله ای کلیشه ای یعنی همان خدا سایه تان را کم نکند ممنون خداحافظی کردم و نگفتم خیلی دیر سراغم آمدی نگفتم نوجوانی و طوفان جوانی ام را بی شانه های تو که حامی همه کس بودی الا من گذراندم، بی تو که دائما در ستیز و مخالفت با من و هنری که دوستش داشتم بودی قد کشیدم، شکل گرفتم و بد هنگام و به اشتباه از خانه ات بیرون زدم. نگفتم چون دیگر فرقی نمی کند. نگفتم برگردم کجا؟ اصلا چطور به جایی که از آن رفته ام برگردم؟ نگفتم هیچ وقت احتیاج و استیصال باعث نمی شود دست به تکرار خودم و آنچه از آن عبور کرده ام بزنم. ومن هر چه و هر که نباید را از دست داده ام.نگفتم چون اگر قند خونش را بالا نبرم می تواند همچنان پدر مو جوگندمی خوبی برای فرزندان دیگرش باشد، پول قرض شان بدهد، ضامن شان شود،اعتبار پیش همسران شان باشد پدر بزرگ آبرومند و خوشنام نوه های در راه باشد و... از درون سکوت کرده ام، خون می خورم و چشمم را روی هر کار که عزیزی با قلبم می کند می بندم.انگار صدایی از نهایت وجودم انذار می دهد که حالا وقت خوبی برای با قدم های بلند فرار کردن نیست هر چه هم سگهای خشم و هیاهو پاچه ات را بگیرند،بمان و لکه های خون را با دست های خودت پنهان کن، بشوی.در تو زنی قوی زندگی می کرد که هنوز گاهی این طرف و آن طرف می خواند شاعری پر آوازه، پس از این همه فاصله، برای نیروی چشمها و جاذبه ی لبخندش، برای صبوری ها، تکیه گاه بودن ها، امن بودن ها و مهربانی هایش چطور شعر می گوید و مردم شعرش را تحسین می کنند بی که بدانند از که می گوید.در تو زنی قوی زندگی می کرد که رنج ها می کشید و خم به ابروی زیبایی اش نمی آمد وقتی در مهمانی های زنان کمتر از سن و سال خودش به چشم می آمد. در تو زنی قوی زندگی می کرد که آن سال در نیمروزی گرم با یک بلیت سوخته نگهبانان را به ستوه و حیرت در آورد و با مچ شکسته آنقدر دوید تا پرنده شد و عاقبت نشست روی شانه ی ابر، روی سینه ی دشت، روی زانوی رودخانه.بیا و خون را پنهان کن و با خون نشوی.کار از صبر گذشته، گذشت کن.
به همین اذون قسم که این پست یا غمگین ترین پستی بود که تا حالا ازت خوندم یا یکی از غمگین تریناااااااش...