من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

وقتی از من هدیه می گیرد می گوید : دلش نمی آید استفاده اش کند و من هی اصرار می کنم که این کار را نکند .گاهی حتی دلش می خواهد هدیه های خوراکی را هم نگه دارد صدایم که در می آید سس فلفل تازه و قهوه ی از آب گذشته ، شوکولات سنگی و نان های تست کوچک و مربا را می خورد اما باز هم کار خودش را می کند و ازهر چیزی یکی دو دانه نگه می دارد مثلا چند تا مویز چند تا آلبالوی خشک . به من که هدیه می دهد هی می پرسد که از هدیه اش خوشم آمده یا نه ؟من تند تند تشکر می کنم اما می گوید : نه! ممنون و ایناها را نگو ، بگو ببینم واقعا دوست داشتی اش؟ اگر خودت بروی فلان مغازه مثلا این را که من انتخاب کرده ام پسند می کنی اصلا که بخری اش؟ گاهی در طی یک روز انواع سوال های مستقیم و غیر مستقیم را می پرسد بلکه کاملا مطمئن شود که سلیقه اش را دوست داشته ام . حالا که می نویسم نمی دانم کجای ِ آن سرِ  دنیاست! من توی آینه ای خودم را نگاه می کنم که پست چی از طرفش آورده . آینه ی دور خاتم کاری ِ پر از گل و مرغ . در آینه نگاه می کنم زیاده  رنگ پریده و رنجورم، موهایم را شانه نزده ام ، چشمهایم متورم و قرمز است .می ترسم گل و مرغ ها هم دلشان بگیرد .با احتیاط روی آینه را بر می گردانم که خودم را نبینم . قرار نبود پاییز را این طور شروع کنم . دومین روز مهر قرار نبود اینهمه خراب و مجروح باشم . پیش پیش کلی برای این پاییز نقشه کشیده بودم . توی تاریکی از زیر لحاف!  تلفن  کردم به مادرم ‌بلکه او یک چیزی بگوید که کمی آرام شوم . صدای روضه خوانی آخوند پیر و شیون زن های مسجد می آمد آهسته گفت: الو ؟ من قطع کردم و زیر لب فحش دادم به آخوند ِ بد صدا که اینطور اشک زن ها را در می آوَرد .  ده دقیقه ی پیش خودش تلفن کرد، از زیر لحاف مخمل قرمز جواب دادم . پرسید چرا صدات این طوریه ؟ خواب بودی یا گریه کردی؟ گفتم : انقدر نرو روضه . دوباره گفت : چرا صدات اینطوریه ؟ گفتم : سرم خیلی  درد می کنه مامان . گفت: حمام می ری موهاتو خشک نمی کنی لابد شب ها هم پنجره رو باز می ذاری . خواستم بگویم اینقدر احساس سرما می کنم در تنم که مدتی ست یواشکی بخاری روشن کرده ام توی اتاقم و لحاف می اندازم رویم .اما نگفتم که نگران نشود . بلافاصله پرسید: لوبیا سبز نمی خوای؟  برای بقیه خریدم از محله مان برای تو هم بخرم؟ گفتم : نه ! لوبیا نمی خوام . به شوخی گفت: پس چی می خوای؟ بغضم را قورت دادم و گفتم هیچی ! پرسید راستی کارم داشتی یا همین طوری تلفن کردی؟ گفتم : همین طوری . گفت : شبت بخیر من دیگه برم دارم رُب گوجه درست می کنم .مواظب خودت باش . گفتم : چشم ! بعد صدای بوق آمد، همان طور که به پهلو دراز کشیده بودم توی تاریکی یک دانه مروارید شُل شده و از نخ آویزان را  از لحاف مخمل قرمز کندم و توی مشتم فشارش دادم ، دوباره لحاف را کشیدم روی سرم . سرما ... سرما ... سرما ... سردم است .


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۹:۴۴
... دیگری


کتابداری بخشی از شغل من است و خب وظیفه ی آسانی نیست و دشواری ها و مسئولیت های خاص خودش را دارد . امروز غروب با اندوه و دل آزردگی شدیدی که در امتداد این روزهای اخیر داشتم نشسته بودم کنجی و کتاب هایی را ثبت می کردم و دو تار خراسانی گوش می کردم ( مرنجاااان دلم را که این مرغ وحشیییی ... )چند دقیقه مانده بود به پایان وقت کاری . پسر نوجوانی با برادر کوچکش آمدند پشت میزم . مهرداد و مهرشاد . مهرداد که بزرگتر بود کتابها را گذاشت روی میز . پسر مرتب و کتابخوانی ست شاید برای همین نیازی ندیدم مثل همیشه که حواسم هست سالم بودن کتاب های برگشتی را چک کنم ، نگاهی به چهارکتابشان بیندازم . کتاب ها را برگشت زدم ،کتاب های جدیدشان را امانت دادم ،کارت هایشان را مهر زدم و خداحافظی کردیم . داشتم کامپیوتر را خاموش می کردم که مهرداد برگشت . روبه رویم ایستاد سرش را انداخت پایین ودست کرد توی کیفش گفتم : دنبال چی می گردی؟ گفت می خوام جریمه بدم خانوم . گفتم : دیر نیاورده بودی که ، گفت اون دایره المعارف که پیشم امانت بود رو نگاه کنین . دایره المعارف را برداشتم گفت:  خانوم بیارین صفحه ی ۲۷ . ورق زدم قسمتی از صفحه ی ضخیم ۲۷ و ۲۸ به شکل دو خط اُریب بدجور پاره شده بود و آن را با چسب نواری به سختی چسبانده بود . نگاهش کردم گفت : ببخشید .باید اول می گفتم .‌اتفاقا می دونم شما به راست گفتن حساسید ، ببخشید. گفتم : خب شما هم راست گفتی آقا . گفت : آخه دیر گفتم . مکث کوتاهی کردم و گفتم : می خواستی بگی من می دونم یادت رفت . لبخند زد . گفت : پس جریمه ؟ گفتم : مردی که راست می گوید را که نباید جریمه کرد .مخصوصا وقتی که احترام این حساسیت مربی اش را نگه می دارد. انگار باری از شانه های تازه بالغش کم شده باشد لبخند زد و رفت . کتاب را گذاشتم کناری که بعدا صحافی اش کنم یا پول اوراق شدنش را خودم بیندازم توی صندوق اداره  . در راه برگشت سرم را به پنجره ی اتوبوس تکیه دادم و تا خانه دور از چشم زن ها گریه کردم .کاش آدمهای مهم زندگی ام به من راست می گفتند راست ِ همه چیز را . برای من شنیدن راست هایی که به هزار و یک دلیل ِ درست یا غلط و حتی عاطفی، پنهان می شوند مهم تر از دروغ نگفتنِ صرف است . گاهی به خاطر راست هایی که دیر گفته شدند خیلی غصه خوردم و خودخوری کردم و احدی نفهمیده است . من راست ِ خیلی چیزها را می دانم و سر حد مرگ غمگینم . آدمها گمان می کنند عبوسم ، کم اعتنا هستم ، آدمها گمان می کنند خودم را می گیرم ، آدمها گمان می کنند توی لاک خودم هستم با جمع نمی جوشم ، در حالیکه فرسنگها از لاکم دور شده ام  و بدون آن در نا امنی محض دست و پا می زنم .  آدمها چرا تفاوت آدمی که دلش در اوج عشق و مهر غفلتا شکسته است را از آدمِ عبوس ِ کم حرف ِ سخت ارتباط تشخیص نمی دهند ؟  صفحات داخلی سینه ام تکه پاره شده است دلم می خواهد چشمهایی آن را ببینند ، اگر مقدور است دستهایی آن را صحافی کنند چون غرامت دل من رقم کمی نیست که بشود آن را توی صندوقی انداخت و با آن یک دل تازه خرید . هر دلی برای من دل اصلی عاطفه نمی شود اگر برای شما می شود لابد حکایت دیگری دارد که راستِ آن را نمی دانم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۵
... دیگری

از سفر برگشته بودم خانه ی پدری . دستم را بدجور سوزاندم با روغن داغ ماهی تابه  کوکو سبزی های مادر ‌که فرمان خبرگیری شان را داده بود . زیر مچم به قاعده ی یک پاره خط شعر سوخت و ملتهب شد . خب معلوم است که حواسم کجا بود .اصلا مگر حواسم جای دیگری برای بودن دارد؟ از فردایش کم کم التهاب جای خودش را به خون و چرکابه داد بعد سوخته گی عمق پیدا کرد و درد رو شد ، بعد هم که رفته رفته زخم شکل گرفت . من از لکه ها و ردها و نشانی های دلخراش گذشته های کشیده شده به امروزها بدم می آید اما در این سوخته گی دقیق شدم و خواستم ببینم رد این فکر کردن چگونه می تواند زخمی ام کند و چگونه این زخم ترمیم می شود . دنبال پماد نرفتم حوصله نداشتم و نخواستم در روند طبیعی ترمیم دست ببرم سرم را می گذاشتم روی میز و با زخمم خلوت می کردم پوستم شروع کرده بود به خشک شدن و آزرده گی به هر جا گیر می کرد خون بیرون می زد یک شب سر درد بودم و مضطرب و در بی خبری های بدی دست و پا می زدم، درد مضاعف که می شود می خواهی خودت را لا اقل از شر یک کدامش خلاص کنی .دیگر  توان تحمل سوزش زخم را از دست داده بودم در کناره های شیشه ای یخچال دنبال پماد گشتم پیدا نشد بعد در ظرف عسل را باز کردم و به روش سنتی  دو قطره عسل غلیظ چکاندم روی زخم بی تاب . زخم پوشانده شد و قدری آرام گرفت و صبح رنگ و روی بهتری داشت ! کم کم دهان دردناکش را بست و خودش را قدری جمع کرد و از پهنا و عمقش کم شد . پوست نو مثل جوانه ای دلیل مند خودش را نشان داد همان وقت پماد ِاز بین برنده ی لکه های سوخته گی پیدا شد گذاشتمش توی کیفم و بهانه آوردم برای خودم که آستینم زرد می شود و چرب . رفتم بیمارستان دیدن مادر محبوبه، سه شنبه ی قبل بود و هنوز پنج شنبه ی تاریک نیامده بود که از دنیا رفته باشد . محبوبه داشت گریه می کرد پایین تخت مادرش نشسته بودیم من دستش را گرفته بودم و داشتم تسلایش می دادم یکهو گفت : آخ ! دستت را چکار کردی عاطفه؟ ای بابا ! چرارویش را نبستی ؟ پماد نزدی ؟ بلند شد با پشت دستش اشکش را پاک کرد و با آن یکی دستش در کشوی کنار تخت را باز کرد و یکی مثل همان پماد سوخته گی که خودم داشتم را برداشت . دوباره نشست کنارم و از حرفها و تشخیص های نادرست دکترها درباره ی بیماری مادرش گفت و پماد را زد روی زخمم . اشک راه کشید روی صورتم من درد او را حس می کردم و او زخم مرا مرهم می گذاشت بی که بداند چرا سوخته بودم چقدر سوخته بودم و چقدر احتیاج داشتم کسی غیر از خودم روی زخمم را ببندد . همدیگر را بغل کردیم از بیمارستان بیرون زدم و بالای همه ی پل های هوایی گریه کردم برایش چون حس می کردم رد بی رحم  مرگ روی پیشانی مادرش نشسته و عمق  زخمش زیادتر خواهد شد . جمعه مادرش را دفن کردند دوباره شانه هایش را بغل کردم با همان دستم  که پاره خطی تیره زیر مچش بود و هنوز می سوخت. امشب آمدم خانه  باند را باز کردم و پرت کردم گوشه ای، آستینم را بالا زدم صورتم را گذاشتم کنار پوست نو ، می خواستم تلفن کنم به محبوبه ولی کلمه نداشتم . چراغ را خاموش کردم و برای زخمهایی که بقول فرخزاد همه از عشق است متصل گریه کردم . دلم گرفته و خاطرم به شدت آزرده است ‌.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳
... دیگری


همکارم می گوید : عطر زدی یا اسپری ؟ می گویم : عطر . یقه ی مانتوام را کمی از تنم دور می گیرم و با شیطنت می گویم البته اسپری هم زده ام این زیرها و آن تووها ولی خب فکر نکنم بویش به تو رسیده باشد . می خندد و می گوید : پس خوش به حال هر که به آن بو ها هم رسیده . از ظهر وقتی رد می شوی بوی خوب ملایمی می دهی که آدم را یاد خاطره های خوب می اندازد . سری تکان می دهم  و لبخندی می زنم  اما در واقع دارم فکر می کنم آیا عطر من به تو رسیده است؟ عطر خودم نه بوی اسپری ها و ادکلن ها .آیا عطر من در حافظه ات می ماند یا نه؟ . فکر می کنم کدام بوها تو را یاد من می اندازند ؟ می روم آن  طرف میز  و به همکار که همچنان نگاهم می کند و منتظر ادامه ی حرف است می گویم: ای بابا بله ! امان از بوهای خوب ، بوهای خوب و بعد هم در سکوت چای ارزان قیمت اداری مان را می خوریم که هیچ بویی جز استیل ِ  داغ شده ی کتری نمی دهد . همکارم می رود مُهر بزند اول کتاب های جدید . من شروع می کنم به مرتب کردن روی میز کار و به بوی تو فکر می کنم که حبسش کرده ام توی آن کیف دستی ِ پارچه ای کوچک و بندهای دو طرفش را به هم گره زده ام که ذره ای از آن فرار نکند از یقه ی هفت از آستین های سفید ِ کوتاه ِ نرم که همین امروز صبح ِ اول وقت دیدم هنوز حالت بازوهایت را به خود دارند . با خودم فکر می کنم چند وقت می توانم بویت را حبس کنم اگر بویت  از کیف پارچه ای گریخت از چوب سفید کمد گریخت چطور از دانه های منتشر شده در هوا تمیزت بدهم ؟ در دنیا جنگ است و نا آرامی اخبارها درباره ی گرانی ست و نگرانی . من همه را می فهمم  و برای مردم غمگینم من هم به سهم خودم در بلوای جهان تهدید می شوم اما نمی توانم صبح اول وقت به پیراهنت سرکشی نکنم و با شتاب بندهای دو طرف کیف را به هم گره نزنم مبادا دانه های عطرت را گم کنم . جهان بی بوی تو جای ناامن تری ست برای من . چشم هایم را می بندم و بوی ریحان ، بوی پیتزا ، بوی سیگار ، بوی جگر ، بوی لیمو ، بوی هندوانه ، بوی نیمرو، بوی نان لواش و پنیر ، بوی درخت انار و گردو و انگور بوی ماسک مو بوی اسمالتیس بوی کیک شکلاتی ، بوی شمع ، بوی گریه ، بوی هویج بستنی بوی ملحفه ی سفید آهار دار بوی خمیر دندان ِ آبی ِ کِرِست، بوی بوسه های ممتد ِشکلاتی و نعنایی و دارچینی ، بوی رو بالشتی ِ تازه شسته شده با گلهای بنفش ، بوی چای وسط جاده بوی درخت ها ، بوی نور زیر طاق های کاشکاری بوی زرشک پلوی پر از مغز بادام بوی تُنگ ِ دوغ و کاکوتی و نعنا را در حافظه ام ثبت می کنم طوری که انگار اولین بار است که این بوها را احساس کرده ام . بعد از اینکه از  زندانی کردن و ثبت کردن بوها خاطرم جمع می شود می روم سر وقت ِ پنجره که بوی آفتاب می دهد و نسیم عصرانه ی شهریور بوی دلتنگی های بی پایان ِ معلق در هوا .می خواهم  زودتر بروم خانه و دم غروب عود روشن کنم .مشامم  همیشه محتاج ترین بخش وجودم است چه وقتی آواره ی عطاری هایم چه وقتی شیشه های فراوان ادویه را در کابینت سر و سامان می دهم چه وقتی برای رسیدن به ذره ای از بوی دلخواهم خودم را به آب و آتش می زنم . به راحتی می توان مرا از طریق شامه ام فریفت به راحتی می توان مرا از طریق شامه ام وسوسه کرد به راحتی می توان مرا از طریق شامه ام دچار کرد .


                    



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۰۶
... دیگری


اگر سماورهای قدیمی را از نزدیک دیده باشید حتما آن طَلق بی رنگ دریچه ی آتشدان را یادتان هست . مانع از خاموش شدن شعله می شد . در خانه ی قدیمی پدری یکی از این سماورها داشتیم .من می نشستم لبه ی تخت گاهی (مشهدی ها می گویند :"  تَخگاهی" که سطحی ست شبیه روی کابینت یا اُپن ولی جنسش از سیمان یا موزاییک و این چیزهاست .خانه ی قدیمی پدرم یکی از این  تَخگاهی ها توی آشپزخانه اش بود که با موزاییک ساخته بودندش و روی دو سه تیغه ی آهن سوار بود مادرم هم با مشمای قرمز ضخیم پوشانده بودش و وسائل سنگین مثل سماور بزرگ مهمانی ها را روی آن گذاشته بود) روی تخت گاهی می نشستم  کتاب می خواندم و کتلت ها را زیر و رو می کردم ،حواسم به جوش آمدن آب برنج بود و از این قبیل . گاهی که باید سماور بزرگ را روشن می کردم با احتیاط طلق را کنار می زدم و کبریت را داخل می بردم چون گوشه های طلق سوخته و ریخته بود اما هم چنان حضورش مانع خاموش شدن شعله بود.تا اینکه یک روز دیدم طلق از بین رفته و جدایش کرده اند.  امروز احساس می کنم آنقدر آزرده خاطرم که دلم مثل همان طلق ِ سوخته و لب ریخته است . کاش با احتیاط در دلم رفت و آمد کنید مخصوصا اگر کبریت روشن دستتان است . دل آدمیزاد اگر طلق سوخته و ریخته شود باد می آید و خدایِ ناخواسته آن شعله ای که نباید بی هوا خاموش می شود . من از این طور خاموش شدنش می ترسم .



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۳۳
... دیگری


سایه اش را بر همه چیز می بینم . سایه اش بر گلهای قالی آرام راه می رود .صبح ِ اول صبح از زیر تنها النگویم رد می شود و بر مچ دست راستم می افتد ، در رگه هایی از آفتاب می بینمش طلا و آفتاب ِ توامان .  .کم کم از ملحفه های سفید تا گردنم بالا می آید بعد حتما سایه ای ست ملایم و شیرین که بر چانه و لب ها ،گونه ها و پیشانی ام ، می افتد. پلک هایم را سنگین می کند و دلم می خواهد دوباره در گرمای دلچسبی بخوابم که سایه سرانگشت اشاره اش آن را سبک می کند .سایه اش بر استکان بلور می افتد و می داند چطور نبات را در چای ذره ذره شیرین کند .ساعت 8 سایه روشن هایش از گلدوزی پرده های تور رد شد پرسید توی خانه جوجه نگه می داری ؟ صدای بچه گنجشک ها را می گفت که سایه اش از لای موهایم می شنید وقتی سرم را به درگاه پنجره تکیه داده بودم .موهایم را پشت گوش هایم سنجاق زدم و سایه اش افتاد روی در یخچال روی تنها انجیری که از سبد برداشتم تا صبحانه ام باشد . سایه اش با انجیر کوهی در دهانم طعم خوب ترین کلمات شد . غبار از یک گوشه ی دلم ریخت اما از سکوت فراتر نمی رفتم . آه ! کشید . سایه اش افتاد روی قلبم گفتم باید بروم به کارهایم برسم . و گریه تنها کاری بود که چند دقیقه بعد مشغول انجام دادنش شدم تا وقتی که سایه اش افتاد روی لبه ی جیبم روی لاله ی گوشم که زیر مقنعه ی سبز فرقی با آلاله ی باران نخورده ی صحرا نمی کرد .سایه اش اینجاست روی عطف کتابها روی پرده های عمودی و به نقش پیچ پیچ میله های پنجره حالتی مخصوص بخشیده . سایه اش افتاده روی انگشت کوچک دانش آموزم وقتی از روی کتابی که می خوانم کلمه به کلمه خط می بَرد . سایه اش افتاده روی صفحه کلید خودش می تواند بنویسد من سایه ات را دوست دارم .


                                            

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۱
... دیگری



سالهاست با اختلال شدید هورمونی دست و پنجه نرم می کنم و انواع و اقسام احوال سخت جسمی را به این خاطر تحمل کرده ام که شرح آن در این مجال نگنجد واقعا ! سری جدید قرص هایم عوارض سنگینی دارند و جسم و روانم را به شدت اذیت می کنند . وزنم از همیشه بیشتر در نوسان است،گاهی تکیده و رنگ پریده و زار و نزارم و گاهی هر که نداند انگار زنی هستم پر خوراک، سایه نشین و دائم الاستراحت و رفاه زده ، حال آنکه تمام هفته با کمی سوپ نازک ،چند تکه نان جو و ریحان و ماست ،خرما و شیر و انجیر و عناب سر می کنم . گُر گرفته گی ،سر درد ، سرگیجه ، تهوع های مرگبار و ... امانم را بریده است .برای همین اواخر هفته ی گذشته یک لحظه خودم را در باشگاه ورزشی دور میدان، در حال ثبت نام دیدم. مینا جون ! کِش موهای فر شده اش را بالاتر بست ، شلوارک چسب فسفری اش را بالاتر کشید و گفت : چرا در کلاس های گروهی مان ثبت نام نمی کنید ؟ دنبال جمله ی قانع کننده ای گشتم ،گفتم : شغل من شیفت های متنوع دارد و نمی شود با ساعت کلاس شما هماهنگش کرد . گفت : پس اگر آمده اید که در سالن بدوید و از تردمیل استفاده کنید فلان تومن کارت بکشید و هر وقت دوست داشتید تشریف بیارید . من هم فلان تومن کارت کشیدم و از پله ها رفتم پایین تا جلسه ی اولم را شروع کنم . در حالیکه به مینا جون نگفتم سالهایی که جوان تر بودم ورزش کردن ِگروهی جزءکارهای مورد علاقه و ثابتم بوده است که بعدها به دلایلی که شرح آن هم در این مجال نگنجد! رهایش کردم . امروز در سالن بوی تند عرق زنانه پیچیده بود و صدای خنده ی زن ها در موزیک خارجی بلندی که از باندهای بزرگ پخش می شد به طرز گوش خراشی شنیده می شد . خودم می دانم رفتن توی محیط شلوغی که صدا می پیچد و شرایط ویژه ی خودش را دارد در حال حاضر بیرون از توان و کشش من است اما مجبورم .حالم به هم ریخته، فکرم مشغول است و گمان می کنم باید آنقدر بدوم که فرصت فکر کردن نداشته باشم. گمان می کنم باید آنقدر تند بدوم که از همه ی جاهایی که هستم دور شوم . رفته بودم روی تردمیل سه طرفم آینه بود ، خودم را با شلوار سفید و تیشرت سرخابی و یک برج ایفل گنده روی سینه ام در هر سه آینه در حال دویدن می دیدم .نوار نقاله زیر پایم اجازه نمی داد وقتی به سمت آینه می دوم از آن رد شوم . آهنگ های غلیظ و نامفهوم خارجی یک آن قطع شد و صدای خراشیده و محزون چاووشی در ریتمی به ظاهر شاد توی سالن پیچید .من هم چنان می دویدم و از آینه رد نمی شدم و قلبم تندتر می زد .توی آینه ی سمت چپ دیدم که مربی ،فی الفور با «ای شاخ تر به رقص آ » روی تشک به رقص آمد و دو زن میانسال کنارش هم سعی کردند پابه پایش برقصند . اشک راه کشید روی صورتم و استخوان شکسته ی پایم شروع کرد به تیر کشیدن ، زن ها حالا پشت به من می رقصیدند چشمم افتاد به آدمک ِ روی صفحه ی نمایشگر دستگاه ، از آن وقت متوجه اش نبودم ، دیدم که به سمت من می دود و دو طرفش چند تا درخت است ،زمین از زیر پایش فرار می کرد،  من داشتم به سمت آینه می دویدم ، نوار نقاله از زیر پایم فرار می کرد . من نمی رسیدم به آدم روی صفحه ، آدم روی صفحه به من نمی رسید . نرسیدن ... نرسیدن ... کی می توانم به نرسیدن فکر نکنم ؟ زمان روی صفحه تند تند می گذشت ، ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت . فرصتم تمام شد . دکمه ی استاپ را زدم . آدمک ایستاد ، من ایستادم . رفتم توی رختکن ِ خالی ، زن ها هنوز می رقصیدند ، پیرهنم را از تنم بیرون کشیدم و ایفل مچاله شده را انداختم توی کوله ،در ِ کمد کوچک فلزی را باز کردم و سرم را داخل بردم و زدم زیر گریه . صدای هق هقم توی کمد پیچید .چاوشی بی صدا شد ، صدای خنده و رقص زن ها قطع شد . مربی سوت زد خانوما تمام . بعد صدای یک موزیک خارجی آمد که عده ای رَپ خوان می خواندند .من فقط یک جمله از آن که یک نفر از رپرها جداگانه و کشدار تلفظش می کرد را واضح می شنیدم :


i miss you so much

i miss you so much


زنها هیاهو کنان آمدند توی رختکن سرم را انداختم پایین و زدم بیرون ، دکمه هایم را توی راه پله ها بستم . بیرون باد گرم و مهوّع اواخر مرداد بود و من که کفش های ورزشی را با بندهای بلند آویزان دستم گرفته بودم و دور می شدم بر زمینی سرسخت که از زیر پاهایم هیچ کجا نمی رفت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲
... دیگری


Jean-Dominique Baub


در لغت نامه ی شریف دهخدا در تعریف خَرق ِ عادت این طور آمده است:

خرق عادت . [ خ َ ق ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) معجزه . کارهایی کردن که در عادت تحققش امکان ندارد. || کرامات اولیاء. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).



گمانم بود پدیده ی خرق عادت یا همان معجزه و کارهایی کردن که در عادت ، تحققش امکان ندارد هنوز هم که هنوز است فعل یا افعالی ست مختص اولیاء خدا و آدمهای بایگانی شده در کتابهای معنوی . تا اینکه به واسطه ی فیلم " لباس غواصی و پروانه یا به ترجمه ای دیگر" پیله و پروانه "با پروانه ای به نام " ژان دومینیک بوبی" آشنا شدم . این فیلم که شرح یک ماجرای واقعی بود مرا به کتابی با همین عنوان رساند . کتابی که وسط یک دنیا کار و مشغله ی شخصی و حال بد جسمی ،ظرف دو ساعت خودم را به آخرین جلدش رساندم با پرس و جویی که از دوستی کتابفروش برای خریدنش انجام دادم . ژان دومینیک بوبی در سرزمین محبوبم  فرانسه به دنیا آمده است . (از فعل است به جای بود استفاده می کنم چون معتقدم او از آن انسان هایی ست که نمی میرند و تمام نمی شوند) دومینیک سردبیر مجله ی " اِلِ" در فرانسه است و پدر دو فرزند که بعد از یک حمله ی شدید مغزی دچار فلج کامل می شود . او بعد از اینکه از کما بیرون می آید توانایی حرف زدن ندارد و تنها می تواند یکی از پلک هایش را تکان بدهد  و چشم دیگرش به خاطر عفونت دوخته می شود .کتاب شگفت انگیز پیله و پروانه را با کمک پلکش می نویسد یعنی تنها بخش از تنش که حرکت دارد . با پلکش به پرستاری مهربان دیکته می کند و او می نویسد . به این ترتیب که پرستار حروف الفبای فرانسه را تلفظ می کند و ژان وقتی به حرف مد نظرش می رسد پلک می زند . کلمات او با این روش سخت و زمان بَر حرف به حرف شکل می گیرند

و پرستار با در کنار هم چیدن آنها به جمله می رسد . (کاش من به جای آن پرستار بودم ) .ژان مرد باهوش و توانایی ست .نمی شود او را با آن جسم کاملا ازکار افتاده و ناهنجار معلول دانست . این کار، کار ِ هر کسی نیست .او برای سهولت دست یابی به کلمات مورد نظرش حروف الفبا را به شیوه ی خودش تنظیم می کند نه ترتیب معمول آنها . برای همین پر کاربردترین حروف و آواها را در صدر تلفظ پرستار و الباقی را در ادامه ی آنها چیده است . پرستار او زنی پر حوصله و صبور است و یکی دو تن از دوستانش که با همین روش با او حرف می زنند . با کمک پرستار او با سکوتش و تنها با پلک زدن روی حروف الفبا تلفنی با پدر ۹۰ ساله اش که نمی تواند به ملاقاتش بیاید حرف می زند و همین طور با زن محبوبش و فرزندانش . او مثل بعضی کسانی که در معلولیت سعی دارند کارهایی را انجام بدهند که ضد معلولیت شان است و قبلا به آن مشغول نبوده اند ، نیست . مثلا انسان ِفلج از دو پایی نیست که بخواهد  قهرمان کوهنوردی شود یا نابینایی که بخواهد نقاشی سرشناس شود او نویسنده ای ست که پس از ابتلای ناگهانی به معلولیت نیز به دنبال راهی ست تا به حرفه و عشق خود ادامه دهد . ژان دومینیک ۱۰ روز بعد از چاپ کتاب شگفت انگیزش که شرح حضور دائمی و بی تحرک  او در یک بیمارستان است و نگاه ژرف  اوست به هستی از دریچه ی همان یک چشمِ باز ، ظاهرا از دنیا رفته است . ۹ مارس ۱۹۹۷ در ۴۵ ساله گی بر اثرِ سینه پهلو . امیدوارم این کتاب را پیدا کنید و بخوانید . من دو شب پیش از نیمه های شب تا سپیده ی صبح یک نفس خواندمش در هر صفحه تحسینش کردم و احساس کردم هر یک از پروانه های کاغذ دیواری اتاقم اویند اگر من هنوز قدر عشق ، زندگی و نعمت با کلمات نفس کشیدن را بدانم .


از متن کتاب:


من بیداری های دلپذیرتری داشته ام .وقتی به آن صبح آخر ژانویه رسیدم، چشم پزشک بیمارستان روی من خم شده بود و پلک راست مرا با نخ و سوزن می دوخت . انگار دارد جورابی را رفو می کند . وحشتی غیر منطقی در اطرافم موج می زد . اگر این مرد به کارش ادامه می داد و چشم چپ من، تنها دریچه ی ارتباطم با دنیای خارج ، تنها پنجره ی سلول تنهایی ام‌ و تنها روزنه ی تنگ پیله ام را نیز می دوخت چه اتفاقی می افتاد؟ خوشبختانه آن طور که معلوم شد من در تاریکی غوطه ور نشدم او به دقت وسایل دوخت و دوزش را جمع کرد و در قوطی های کوچکی قرار داد. بعد با صدای دادستانی که برای خلاف کاری حرفه ای تقاضای اشد مجازات می کند فریاد زد: شش ماه! من با آن چشمم که باز بود انبوهی از علائم پرسشگرانه به سویش فرستادم اما افسوس مردی که روزهایش را با نگاه کردن ِ دقیق درمردمک چشم مردم سپری می کرد ، آشکارا از تفسیر یک نگاه ساده عاجز بود . او نمونه ی یک پزشک بی توجه بود .مغرور ، خشن و کنایه گو ....


 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۲
... دیگری


من همیشه نسبت به آدمهایی که برای آدمهای مهم زندگی شان همه جوره وقت می گذارند احترام زیادی قائل بوده ام و در دل تحسین شان کرده ام. اما به جایی یا بهتر است بگویم به جاهایی رسیدم که بیشتر از تحسین کردن این گروه از آدمها به آن گروه از آدمها که درباره شان وقت گذاری می شود غبطه خوردم‌ و در آنها دقیق شدم که چه می کنند که این همه لطف و عشق و توجه مستمر نصیبشان می شود . راستش من خودم جزء گروه سومم . گروه سوم آدمهایی هستند که سعی می کنند به همه توجه کنند از آن مدل ِ عاشقم بر همه عالم هایی که سعدی می گوید و جدای از آن به طور اخص به اشخاص مورد علاقه شان توجه می کنند و برای شان وقت می گذارند . مقصودم از وقت گذاری فقط ساعتها ملاقات چشم در چشم و حضور یافتن نیست بلکه متعال ترین و ارجمندترین وقت گذاری ها ابتدا باید در ذهن آدم اتفاق بیفتد بعد در زمان و مکان مناسبش عینیت پیدا کند . وقتی می خوانم که مثلا آلبرکامو با آن همه دغدغه و سر بزرگ و جهان خاص درونی اش چقدر برای نوشتن به ماریا کاسارس وقت گذاشته است وقتی می خوانم که شاملو با آنهمه مشغله ی درونی و بیرونی و احوال سخت شاعرانه و مشقات اقتصادی چقدر بی شتابزدگی ِحسی  با آیدا وقت گذرانده است به حال ِ همیشه عجول ها ، سر شلوغ ها ، بی حواس ها تاسف می خورم . با دوست یکی از دوستانم به نام روناک آشنا شده ام . زنی مهربان و ساده و جوان که دختری به نام یوتاب دارد . یوتاب را سه شنبه ها و پنج شنبه ها می آورد به کلاس من . سر ظهر توی گرمای فلان درجه ی مشهد و خودش منتظر می نشیند تا بعد از کلاس با بچه برگردند خانه . از لابه لای حرف هایش می شنوم که دلش می خواهد برای دخترش وقت بگذارد . هفته ی پیش چهارشنبه برایم پیام داد که چهارشنبه ها دخترهای دوستان و فامیل را دعوت می کند خانه شان از ساعت ۹ صبح تا ۵ عصر برای بازی کردن با دخترش . دخترک را دعوت کرد و نصف روز دختر بچه ها حسابی بازی کردند . سه روز در هفته شاهد وقت گذاری عمیق و صبورانه ی روناکم . هیچ وقت مثل مادرهای دیگر نمی آید دست بچه را بگیرد و از وسط فیلم بلندش کند که بیا برویم خانه من حوصله و یا وقت ندارم که منتظر بمانم . من فکر می کنم در هر سطح از ارتباط و نسبتی که با آدمهای عزیزمان هستیم باید وقت هایی را مخصوص شان خالی کنیم حتی اگر به اندازه ی چند دقیقه جواب ندادن به پشت خطی ها باشد چند دقیقه چای خوردن ، بوییدن ، پرسیدن از کارهایی که دارد انجام می دهد و خیلی چیزهای دیگر . وقت گذاشتن برای کسانی که دوستمان دارند، دوستشان داریم ، مهم است خیلی مهم . درست است که در دوره وزمانه ی پر مشغله و کلافه کننده ای زندگی می کنیم درست است اخبار ایران و جهان و جهان و ایران ! امنیت روانی مان را جِر ! داده است اما می شود آدمهایی که چشم انتظار مانند ، نیازمان دارند ، بی ما تنهاترین انسان روی کره ی زمینند ،  دوستمان دارند را تشنه و معطل  نگه نداریم . بوده مهمان داشته ام و برای پسند و خرید ِ کاغذ کادوی خوشرنگ تر ، شوکولات خوشمزه تر و ... ده تا خیابان اضافه تر را گشته ام .‌بی کار نیستم دلم خوش نیست حساس نیستم فقط دلم می خواهد آدمها اهمیت داشتن شان برای من را ببینند و خوشحال شوند .‌ راستی این که الان دیر وقت شب دارم برای شما می نویسم هم از همین احساس می آید .برای همه ی کامنت گذاران عمومی و خصوصی و چراغ خاموش ها حتی که تا پست جدید می گذارم لطف می کنند و قسمت آماری وب نشان می دهد که دارند می خوانند .

پانوشت

وقت های مرده را خرج عزیزان مان نکنیم . این بی احترامی ست  . مگر در دنیا چند نفر هستند که ما برای شان بسیار مهم هستیم ؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵
... دیگری


گرسنه و خسته بودم ،چند وعده پشت سر هم یا غذا نخورده بودم یا یک مشت چیز الکی و پرت و پلا خورده بودم که صرفا احساس گرسنه گی بگذرد . توی یک رستوران معروف  ِشلوغ در منطقه ی احمد آباد به سختی جا پیدا کردم ، نشسته بودم یک گوشه کباب ترکی سفارش داده بودم و داشتم وسط ظرف ِسالاد با چنگال ،شکمِ گوجه ی بندانگشتی را نشانه می گرفتم که آقای خوش تیپی با سینی غذایش آمد سر میز و همان طور که ایستاده  بود مودب و بریده بریده گفت : هیچ جایی پیدا نکردم همه خانواده ان، تعدادشون زیاد ه و نمی شه که من ....طبقه ی بالا هم پر از عرب و مسافره ....خواستم اگر اجازه بدید... مزاحم نباشم اینجا بشینم . من چنگال را از شکم گوجه ای که نشانه گرفته بودم دور کردم و در رشته های کلم بنفش فرو بردم و با صدایی خسته و بی حوصله و مجبورانه یک کلمه گفتم : خواهش می کنم .کیف رسمی اش را گذاشت پایین پایش، ظرف کباب ترکی اش را گذاشت روی میز،  خودم را جمع کردم ،مکثی کرد و صندلی را از روبه رویم برداشت و گذاشت ضلع چپ میز . داشت به مدل خودش قواعد شام خوردن دو غریبه ی ناهم جنس وسط یک جای خیلی عمومی که احتمال رفت و شد فامیل و آشنا زیاد بود را رعایت می کرد .اما در واقع اگر هر آشنایی از بیرون پنجره ها داخل رستوران را می دید می توانست من و آقای غریبه را در حال شام خوردن ببیند هزار جور فکر و خیال کند بی که بداند ما هیچ ربطی به هم نداریم. القصه! در تمام مدتی که به احترام غریبه از سرعت وحشیانه غذا خوردنم کاسته بودم او با در ِ سمج قوطی نوشابه درگیر بود . نیم نگاه امداد خواهانه ای هم سمت من کرد که به خاطر زن بودنم ممکن بود ناخن های بلندی داشته باشم و نداشتم . خب من به پسرهای نوجوان درس می دهم نمی شود ناخن های دور و دراز داشته باشم وقتی زیاد با دستهایم حرف می زنم و از طرف دیگر زیاد با کاتر و قیچی و انواع چسب و رنگ و گچ و خمیر سر و کار دارم و عملا هم ناخن سوهان شده ای به روزگارم نمی مانَد . غریبه اینها را نمی دانست همان طور که من هیچ چیز درباره اش نمی دانستم . سکوت روی نان های باگت نشسته بود ، مردی سر میز سمت راستی لپ چاق زن سیاه سوخته ای را کشید زن با شیطنتی آنچنانی خندید و سس را خالی کرد روی غذای مرد و چشمک زد . نگاهم را بردم به مرکز ظرف غذا و قارچی را گذاشتم لای لقمه ای نان . گارسون رد شد و به من و مرد غریبه که موفق شده بود در نوشابه را باز کند نگاهی شتابزده اندخت و فیش یک نفره ی توی دستش را چک کرد بعد یک ظرف سیب زمینی گذاشت پیش روی مرد غریبه و رفت . دلم سیب زمینی خواست اما خب نمی شد دست ببرم توی ظرف غریبه ی پیرهن قرمز ِ یقه سفید و یک خلال سیب زمینی بردارم .‌ فِلش ها درمغزم به عقب برگشتند نمی شد بلند آه بکشم کمی توی صندلی جا به جا شدم نوشابه ام را ریختم توی لیوان و به آخرین رستورانی که در دورترین نقطه ی ممکن جهان ، غذا خوردیم فکر کردم ، به پیرهنت که روشن بود به ظرف قرمه سبزی به دیس کوچک مرغ ،به صدای دزدگیر ماشین آدمی احمق که قطع نمی شد و از صاحب رستوران پرسیدی مردم از ساعت چند دارند این وضع را تحمل می کنند؟ از قرمه سبزی ریختم روی غذایت از مرغ گذاشتی گوشه ی ظرفم . در نوشابه و دوغ را باز کردی ، دزدگیر صدا می کرد و ما به علت غم ساکت بودیم به علت فرا رسیدن ساعت ۱۰ به علت اینکه نمی دانستیم شام بعدی را در چه سال و ماهی خواهیم خورد .‌فلش ها به زمان حال برگشتند ، ای بابا ! کی حوصله داشت به خوردن  مخلوط قارچ و پیاز و گوشت و مرغ و  گوجه ادامه بدهد ؟! 

غذا را ریختم توی ظرف یک بار مصرف صندلی را به عقب هل دادم ، بلند شدم ، غریبه آرنجش را از روی میز برداشت و به گلدان نگاه کرد ، من به ساعت رستوران  که راس ۱۰ بود . 


                         


                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۱
... دیگری