دیشب شب شهادت امام رضا بود . همیشه در چنین شبی نفس کشیدن در هوای مشهد کار آسانی نیست . باران جسته و گریخته ای می بارید و از کوچه و خیابان ها صدای روضه و گریه می آمد . به رسم هر سال در خانه ی پدر بزرگم مراسم عزاداری با شکوهی برگزار شد . دیر وقت برگشتم خانه و تصویر نازنین ِ مادر بزرگ که اردیبهشت امسال به رحمت خدا رفت مدام پیش چشمم بود. نبود تا سه شب پی در پی با شانه های لاغر و خمیده اش بنشیند لب پله ها و کفش مهمان ها را جفت کند ، نبود که پیش پای همه بلند شود دستش را روی سینه اش بگذارد و بگوید خوش آمدید .عکسش را زده بودند به دیوار، درست همان جایی که هر سال می نشست با چادر خال ریز و دست های لرزان و روسری خوشبو . چند بار چای گرداندم توی مجلس کمرم یاری نمی کرد و به خاطر گوش درد شدیدی که این روزها امانم را بریده و طبق سنوات گذشته ! از الان تا بهار ادامه پیدا خواهد کرد نتوانستم بیشتر کمک کنم .جای خالی مادر بزرگ اذیتم می کرد دلم می خواست زودتر به خانه برگردم اما باید شام مهمان ها را می دادیم و بعد از جمع و جور کردن اسباب ِ پذیرایی می رفتیم . در راه برگشت به این فکر می کردم که خیلی فکرها و سلیقه ها در من عوض شده است و یا دستخوش تغییراتی شده اما هیچ چیز حتی به وجود آمدن ِ بعضی دل آزردگی های مذهبی نتوانسته و نمی تواند علاقه و ارادت من به امام رضا علیه السلام را کمرنگ کند . طبق یک قرار نانوشته خودم را موظف می دانم روز تولد و روز شهادت شان را حرم بروم در هر حال و موقعیتی که باشم . صبح زود با تب و درد گوش و سرفه های بی امان از خواب بیدار شدم .لباس پوشیدم و با دفترچه ی بیمه و مقداری پول و چادر مشکی تا شده از خانه بیرون زدم . کلی توی درمانگاه و داروخانه معطل شدم آقای دکتر مرد چهل و چند ساله ی خوشرویی بود من هم که خرمالو و عنق و بد اخم و دردناک . دفترچه را باز کرد و گفت : خب چه خبر؟ با تعجب نگاهی کوتاه کردم و گفتم : هیچی ! سرما خوردم ، گوشم زیاد درد می کنه دکتر ِگوش و حلق پارسال گفته باید لوزه ام رو عمل کنم تا از مشکلات و عفونت های پشت سر هم مجرای گوش کم بشه .چراغ قوه ی سرد را داخل گوشم برد و گفت: خب چرا گوش ندادین ؟ گفتم : حوصله ی عمل ندارم .شانه هایش را بالا اندانت و گفت : عجب ! صفحه ی اول دفترچه را باز کرد و با صدای بلند گفت : عاطفه خانم جان !شما باید ببشتر مواظب خودتون باشین . حوصله ندارم هم مال پیرهاست نه شما که جوانی با این اسم قشنگ ! انگشتهایم را توی پوتین هام جمع کردم و به هم فشار دادم وقتی خجالت می کشم و معذبم انگشتهای پایم را به همدیگر به جوراب به کف کفش به پایه ی صندلی به فرش به زمین فشار می دهم و چیزی نمی گویم . نسخه اش را نوشت . لبخندش را زد دستگیره ی در را چرخاندم و همان طور اخمو گفتم ممنون روز بخیر ! با صدای دو رگه و بلندش جواب داد خدانگهدار عاطفه خانم جان ! در را بستم و به این فکر کردم که اگر عالم و آدم اسمم را به خوبی و لطف و پراز مهر صدا بزنند باز من شنیدن اسم خودم را از زبان تو دوست دارم . هیچ کس نتوانسته به مهربانی تو عاطفه صدایم کند . بغض گلویم را گرفت و دلتنگی و رنج در بند بند وجودم تیر کشید .بلاخره دو تا آمپولم را زدم تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت حرم . از یک جایی به بعد اجازه ی تردد به ماشین ها را نمی دهند . چادرم را انداختم سرم و دسته ها را نگاه کردم از عَلَم ها با پرنده های فلزی و پرهای سبز و سرخ و سیاه و سفید ، عکس گرفتم، به لهجه ی زوارهای آذری و یزدی و اصفهانی گوش کردم وقتی با همدیگر رو در رو یا تلفنی حرف می زدند . در ورودی مسجد گوهرشاد نشستم نوحه خوان به لحن ترکی محزونی می خواند نمی فهمیدم دقیقا چه می گوید اما با همه ی صورتم اشک ریختم . استخوان هایم دوباره شروع کردند به لرزیدن رفتم کنار حوض بزرگی لیوانم را پر از آب کردم قرص مسکن خوردم و کمی از شربت تلخ سینه را سر کشیدم . نرسیده به باب الرضا(ع) همان جایی که گلدسته های صحن جامع را نشانت داده بودم ایستادم دوباره مثل همان شب چادرم را توی صورتم کشیدم و صدایت را به خاطر آوردم : عاطفه ! گریه نکن ! بازم صبر کن ! صبر . پروانه ای در کاسه ی زانویم شروع کرد به لرزیدن نمی شد وسط صحن بنشینم کامم تلخ بود و دلم خون اما به طرز غریبی خودم را در مدار مهربانی و سخاوت امام احساس می کردم و یک جور بی وزنی روشنی داشتم در عین ِ دل گرفته گی و اندوه . از میان مردمی که روی فرش های قرمز خوش نقش و نگار نشسته بودند رد شدم کفش هایم را پوشیدم رو به گنبد ایستادم ، سرفه کردم ، عذر خواستم و دست بر سینه سلام دادم .همان وقت صدایی نا آشنا به گوشم رسید : عاااطفه! ناخود آگاه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم مردی داشت زن جوانی را میان جمعیت صدا می زد فقط همین . بیرون از حرم تک و تنها در مغازه ای قدیمی نشستم و یک ظرف کوچک فرنی داغ خوردم . مخلوط آرد برنج و نبات و شیر و دارچین به همراه بغضی که هنوز کوچک نشده بود را فرو دادم و تلاش کردم از خیابان های شلوغ خودم را به سمت خانه در انتهای وکیل آباد برسانم . نمی خواستم غروب غمزده ی این روز را ببینم .
پانوشت : این عکس را ظهر از آسمان ورودی باب الرضا (ع) گرفتم و پاکی سپید ِ ابر و پَری اش را عجیب دوست دارم .
با جان سرماخورده و تب ولرز دار چپیده ام زیر پتو و همین لحظه دلم می خواهد همسایه ی طبقه ی بالایی مان به جای این خانواده که بچه ی دائم عرعروی نوازاد دارند شخص جناب همایون شجریان باشند ! بله ایشان توی اتاق کارش تمرین آواز کند من هی با تحریرهای سوزناکشان صد برابر بچه ی همسایه عر بزنم زیر پتو . هی فریاد بزند هااااای هاااااای هاااای ای ی ی اماااان حبیبِ منننننن آااای و آن سوزن نقره ای که در استخوان های دردناکم فرو می شود کارش را به درستیِ تمام انجام دهد .
خودم را نشانده ام پای شومینه ، سرم را گذاشته ام روی ساعد خودم بر سنگ مرمر سیاه مستطیل شکل و زل زده ام به شعله های بالا بلند آتش . دو روز است از سفری پر ماجرا و خاطره برگشته ام و چمدانم را هنوز باز نکرده ام . کاش با بادهای سوزناک و قوی احوال ِ مشهد اردهال در اواسط این پاییز هم مسیر می ماندم کاش می شد کنار سنگ مرمر سفید مزار سهراب سپهری روی زمین خیس شده از باران دراز می کشیدم و در آسمان پی چیزی می گشتم که از آن ِ من باشد اما از پیرزنی که دم در امامزاده چادر سرمه ای ِ پر گل داد سرم کنم و حواسش پی نشست و برخاست من در صحن امامزاده بود رویم نشد . او چه می دانست من از کجا می آیم و در سرم چه هواهاست و در دل لاکردارم چه آشوب ها و حزن ها . غم دارد کار خودش را می کند من کار خودم را . کار غم آب کردن استخوان من از رنج های زندگی ست و تحمیل مسئله ی بغرنج و ناتمامِ فراق ،کار من نگریستن به اتفاق هایی ست که دائما می خواهند جدایی من از آنچه و آنکه می خواهم را گوشزد کنند . کار من گاه قداره کشیدن به روی غم است کار من گاه به زانو در آمدن در برابرش . آمده ام خانه و خواهر زاده ام را نگه می دارم ،خواهرم چند روز است که با همسرش به زیارت کربلا رفته. بچه ی ساکت و آرامی ست با دخترک من بازی می کند و گاهی که یادش می آید پدر و مادرش نیستند می چرخد توی اتاق ها دنبال گمشده ای . دیشب وقت خواب توی تاریکی رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و بوسیدمش .نفس بلندی از سر دلتنگی و آرامش کشید و در فاصله ای کوتاه از آخرین بوسه ام بر پیشانیش خوابید . خودم تا صبح توی اتاقم قدم زدم با نا آرامی های مضاعف شده ی جانم . بسته ی کوچک گل های محمدی که از کاشان آورده بودم را متصل بو کشیدم و نمی دانم کی خوابم برد . امشب اما از قرار کاری از گل های محمدی بر نمی آید شام دخترک ها را داده ام مراسم مسواک و بغل کردنشان را اجرا کرده ام و پناه آورده ام به شعله های آتشی که گرمم نمی کنند .دلم می خواهد زمان بگذرد و خودم را از طی کردن سر بالایی هایی که مجبورم بپیمایم خلاص شده ببینم . دلم می خواهد تکلیف خیلی چیزها روشن شود . حالم حال وقتی ست که در بازارچه ای قدیمی با دو لیوان قهوه منتظر ایستاده بودم کسی که منتظرش بودم پیدا نمی شد و من وسط دلشوره و استیصال دستم را گذاشته بودم روی یکی از لیوان های قهوه تا از دهن نیفتد و دلم می خواست زمان بگذرد بلاتکلیفی تمام شود ، دستم را از روی دهانه ی لیوان بردارم و بخار معطر قهوه کار خودش را بکند غم کار خودش را من کار خودم را .دلم می خواهد بدانم آن درخت چهارصد و چند ساله ی سرو در صحن باغ فین چطور توانسته بود دوام بیاورد عمری را سبز و سرپا بماند پا در زمین و سر در آسمان .
گفتم : دیگر باورم شده است که شبها صورتت خیلی ماه تر است. چند دقیقه به سکوت گذشت. یک ربع به ساعت ۸ شب به زبان بی زبانی"گفتم که بوی زلفت " سر به راه عالمم کرد !انگار شنیده باشد برگشت سمتم به صورتم نگاه کرد چند ثانیه فقط نگاهم کرد ، گونه ام را آرام بوسید بعد با دست راستش ماه را نشانم داد و قدم زدیم در بوهای پاییز ، پائیز این گمراهی دیرین .
صبح ها زود از خواب های نصفه و نیمه و پر کابوسم بیدار می شوم .می پرم توی آشپزخانه و قبل از هرچیز کتری را روشن می کنم و از عطاری کوچک خوشبویم در قفسه ی باریک کابینت قوطی چوب دارچین را برمی دارم . تند تند گردو و بادام می شکنم پنیر برش می زنم ، ظرف عسل را می آورم و شیشه ی سرد مربای آلبالو و بالنگ را از یخچال بیرون می گذارم و کمی نان تکه می کنم. دخترکم بهانه می گیرد و ناز می کند اول صبح ها، در مدرسه ی سختگیرانه ای درس می خواند برای همین قبل از رفتن نازش را می کشم بغلش می کنم می بوسمش و چند لقمه برایش می گیرم و لقمه ای هم اماده می کنم که توی کیفش بگذارد . موهایش را می بافم و اگر شیفت صبح باشم همزمان لباس های خودم را می پوشم ، مقنعه اتو می کنم و موهایم را می بافم که هر کدام جدای از هم راهی شویم . وقت هایی که مثل امروز خودم شیفت ظهری هستم بهتر است چون زمان بیشتری دارم برای همه چیز . صبا که می رود غذای ظهر را تدارک می بینم و بعد می روم دنبال کارهایم . امروز داشت مدرسه اش دیر می شد و نگران برخورد خانم ناظم شان بود . رفتم دم در خم شدم و کمکش کردم فوتبالی هایش را بپوشد یکهو همان طور کوله پشتی ِ سنگین به پشت ،نشست و بی که حرفی بزند دستم را بوسید . بغلش کردم و هر دو چشم هایمان پر از اشک شد . بی که خداحافظی کنیم مثل بزغاله ای چابک از پله ها رفت پائین در را بستم و رفتم از پنجره ی اشپزخانه که به کوچه مشرف است نگاهش کردم داشت سوار ماشین می شد و حواسش به کشیده شدن برگهای درخت چنار جلوی خانه در باد بود . جای بوسه اش را روی دستم بوسیدم و رفتم لباس های تا شده اش را توی کمد بگذارم . چشمم افتاد به خرده ریزهای روی میزش به عروسک ها و دفتر ریاضی اش ، به دوتارش ،نگاه کردم به بطری شیشه ای ِ ظریفی که همین دیشب خریده و تویش یک عالمه جوانه های ریز است با ریشه های نازک و در کاغذی کوچک که از در آن آویزان است روش مراقبت از گیاهش نوشته شده . دست کشیدم به اعدادی که حساب و کتاب کرده بود به لبخند عروسک هویجی اش که اسمش را با هم »« هوجو» گذاشته ایم . دخترکم قد کشیده و این را از کوتاه شدن قد شلوار جینش فهمیدم از وقتی که دیشب در بازار کنارم راه می رفت و عکس مان می افتاد توی ویترین مغازه ها، دیشب دیدم که شانه هایش به شانه هایم نزدیکتر شده . باید بر پریشان احوالی ام ، بر پائیز ، بر هزار و یک دغدغه غلبه کنم تا بلکه مادر خوبی برای یک کلاس چهارمی ِ مهربان و زود رنج باشم . وقتی در ۲۸ ساله گی مادر شدم فکر نمی کردم بتوانم این همه یک نفر را دوست داشته باشم که من مسبب پا گذاشتنش به این دنیا هستم .دنیایی که برای خودم نخواستنی شده بود و اعتقادی به آن نداشتم .
سر صبح شِویدها و مَرزه های تازه ای که خشک کرده بودم را با دست ساییدم و از اَلک رد کردم ،خیلی کم شد و مثل همیشه یک مشت چوب خشک شده و زبر ِ دست خراش ِ ساقه کف الک باقی ماند . بارانی ام را انداختم روی شانه هام و دوباره رفتم شوید و نعنا ، اسفناج و ریحان خریدم . چند روز پیش که شوید و مرزه و بادمجان خریدم می خواستم بیشتر بخرم تا بقول خودمان دوباره کاری نشود اما دلم نیامد . دلم نمی خواهد زنی برای آشپزی روزانه اش بیاید دنبال سبزی تازه و من همه را خریده باشم برای ذخیره ی زمستان و او مجبور شود تا سبزی فروشی آن طرف میدان برود و دلش شور غذای روی گازش ، بچه ی در خانه تنهایش ، رخت های داخل ماشین لباسشویی اش را بزند . تا حالا زیاد پیش آمده رفته ام دنبال جعفری تازه برای سوپ و زنی قبل از من همه ی بسته ها را خریده و جز یک مشت شنبلیله ی پژمرده چیزی در سبدهای مغازه باقی نمانده بوده است. عادت کم برداشتن همیشه با من بوده . چه وقتی چیزی تعارفم می کنند چه وقتی قصد خریدن آنچه کم است را دارم . همین دیشب خسته و کوفته با خُلق پایین بعد از کار در هوای سرد ، پرسان پرسان و گم شو و پیدا شو ! رفته بودم به منطقه ای دور افتاده و تاریک پر از آپارتمان های قوطی کبریتی تا ملزومات آماده کردن هدیه ای که برای یک نفر سفارش داده بودم را تحویل زنی بدهم که سفارشم را قبول کرده بود . از پله های زیاد ِ آپارتمانش بالا رفتم وقتی تعارفم کرد و گوشه ای نشستم برایم قهوه ی فوری آورد چند جرعه بیشتر نخوردم ، خوابم می آمد کلافه و خسته بودم رفت توی آشپزخانه و کمی پسته و برگه ی زرد آلو از ظرفی رو به پایان آورد و تعارف کرد. دو دانه برگه برداشتم و گفتم ممنون نمی خورم . گفت : ای بابا راحت باشید ، از بیرون توی سرما آمدید حتما گرسنه و تشنه اید از ظهر سرکار ِ به آن پر زحمتی هم که بودید ، تعارف نکنید بردارید . توی دلم گفتم تعارف نمی کنم فقط یاد ندارم از سهم بقیه بردارم . می دانستم زن تنهایی ست که همسرش قبل از انقلاب ترکش کرده و رفته خارج از ایران ،دختر دم بخت دارد کارهای مختلف می کند تا اموراتش را بگذراند ، دخترش که از بیرون بیاید حتما برای او هم برگه ی زرد آلو و پسته می آورد .خب اگر من کمتر برمی داشتم او می توانست سهم همیشگی خودش را بی کم و کاست داشته باشد .برگه ها و پسته ها به قصد من خریداری نشده اند اما وقتی تعارفم می کنند قرار نیست مشتم را پر کنم . بلاخره با کلی هول و هراس ناشی از اعصاب ضعیف و خلوتی منطقه ای که به آن هیچ اشرافی نداشتم سعی کردم برگردم خانه . راننده پیاده شد از یک املاکی دور افتاده سوالی شخصی بپرسد وقتی برگشت مطمئن نبودم این همان جوان قبلی ست . قرص کوچکی برای تپش قلبم خوردم و هر چه به ذهنم فشار آوردم هیات آدمی که پنج شش دقیقه ی پیش پیاده شده بود را به خاطر نمی آوردم . با خودم گفتم نکند رفیقش را فرستاده نکند این یک عابر دزد بود که آمد نشست پشت فرمان .به خودم لعنت فرستادم و با صدایی که در کمترین قدرت ممکن بود پرسیدم: آقا از کدوم مسیر می خواین برین ؟ جواب داد از سمت نمایشگاه . ته لهجه ی مشهدی اش را که وقت سوار شدن شنیده بودم به خاطر آوردم و مطمئن شدم خودش است . سرم را چسباندم به پنجره و به دست هایم نگاه کردم به همین دست های خالی که وقتی خواستند از آنکه می خواستم بردارند هم پرهیزها داشتند . بارها نشسته ام کنار چشمه دست هایم را در دلش فرو برده ام خواسته ام مشت هایم را پر کنم اما باز هم نتوانسته ام سهم دیگران را بردارم . فقط آبی به صورتم زده ام و برگشته ام . 37ساله ام شک کرده ام که واقعا دنیا سهم مرا نداد ؟یا داد و من کم برداشتم ؟ برنداشتم ؟ نمی دانم!کاش سهمم را می دانستم کاش سهمم معلومم می شد .
سبکبالترین موجوداتی که آفریدی
پرندگان نیستند
زنان ِ رنجیده اند
و قسم به زن وقتی می رنجد
قسم به زن
به لحظه ای که می تواند
سبکبال تر از سنجاقکی
از یک برکه دور شود ....
شعر از : رویا شاه حسین زاده
هیچ وقت نفهمیدم چرا بعضی ها هنگامی که غمی ، رنجشی ، مشکلی ، مصیبتی ،چیز بغرنجی پیش می آید بقولی ابتدا به ساکن ! منتظر واکنشی از آدم هستند تا بر اساس آن حرف بزنند ، رفتار کنند ، در حقت خوبی کنند ،اصلا بدی کنند یا تصمیمی بگیرند . این نوع چک کنترل کردن ها کار قشنگی به نظر نمی رسد خاصه وقتی طرف مقابل مان کسی یا کسانی باشند که فکر می کنیم در دل مان جایی دارند و در زندگی مان حرفی برای گفتن . اینکه محبت کردن یا محبت نکردن ما ، معرفت به خرج دادن یا ندادن ما بستگی به ری اکشن های خَفی و جلی ِ ! طرف مقابل داشته باشد در دستگاه ذهنی من صورت خوشایند و معنی جالبی ندارد . اینکه صبر کنیم ببینیم طرف مقابل چه می گوید حالا ما چه بگوییم چه طور برخورد می کند حالا ما چه طور برخورد کنیم ارسال احساس بی لیاقتی و بی اهمیتی به دیگران است و به نظر من این که خودت تعیین کن که چگونه باید با تو بود از صد هزار فحش ناموسی بدتر است . یعنی احساس و تفکر و رفتار و گفتار ما صرفا به این بستگی دارد که تو از کدام در وارد شوی و ما سهم جداگانه ای برای تو در نظر نداشته و نداریم . این مدل بیشتر شبیه به معامله های یک سر سود ده یا بازی های گیم نتی ست . من توی این قبیل معامله ها که قرار می گیرم آناً ورشکست می شوم توی این قبیل بازی های ناخواسته که می افتم به سرعت گیم اور می شوم چون احمق تر از آنم که قاعده ی معامله قاعده ی بازی را یاد بگیرم آن هم وقتی خرسی به این گنده ای هستم ! که همه ی عمرم به عبارت روشن ساده لوحانه زندگی کرده ام به هوای اینکه شاعرانه و عاشقانه ام صادقانه ام . به گمانم اینکه ما شروع کننده باشیم ما پیش قدم باشیم آنقدرها هم که سخت به نظر می رسد سخت نیست . اینکه این روزها آدمها حتی جواب استیکرها را بر اساس آنچه طرف مقابل فرستاده می دهند نه کمتر و نه بیشتر نشانه ی خوبی نیست . دنیا می شود سیاه چاله ای که از پا در آن آویزانیم هر فریادی که بزنیم همان قدر فریاد می شنویم و باید تعجب نکنیم اگر سنگی در سیاه چاله بیندازیم سنگی درست در همان قطع و اندازه از پایین به سمت مان پرتاب شود .