من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

شکست خوردن از خودم در برابر آدمی ،آدمهایی ،  باوری ، باورهایی ،  احساسی ، احساس هایی خیلی سخت است .در چنین حالتی  خودم دخل خودم را در می آورم . مثل مار زخم خورده ، گوزن شاخ شکسته ، زن ِ گیس بریده ، بی تابی می کنم .می دانم هیچ کس بی تابی ام را تاب نمی آورد و شدت قبض احوالم را . پس به آهستگی و نامحسوس گم و گور و کمرنگ می شوم . فاصله می گیرم . یک ماه است در فقره ای شکست خورده ام از احساس خودم . از کسی خواسته ای داشتم ( البته برای خودش نه برای خودم ) اما نشد و همه ی دلخوشی و رویابافی هایم برایش فعلا خراب شد . اینجا دیگر به سهوی بودن ماجرایش فکر نمی کنم من از عاطفه ی امید بسته ی خودم شکست خوردم . از اینکه فکر می کردم به خاطر درخواست من بخش عظیمی از هوش و حواسش را معطوف این کار می کند . راستش در چنین مواقعی ناخودآگاه همه ی شکست های مهم زندگی ام را به یاد می آورم . خودم را به خاطر رخ دادن همه گی شان به اندازه ی میزان جرمم و گاه بیشتر از آن شماتت می کنم دلم می خواهد دستمالی بردارم و آن شکست لکه ای باشد که بشود پاکش کرد اما نمی شود . آن قدر به هم ریخته بودم که برای ادامه ی بقا ! مجبور بودم خودم از خودم دلجویی کنم ! دلجویی کردن ِ من از خودم کار به شدت سختی ست . اسب رمیده ی چموشی هستم در این هنگام که رام کردنش ممکن نیست ولی تیر شلیک کردن به ساق پایش چرا ! دیشب درست بعد از این شلیک کردن بود که کنج کتاب فروشی نشستم و قهوه ی لاته ام را یک نفس سر کشیدم و مثلا دنبال کتاب می گشتم ! توی راه برگشت با کلی وسیله سنگین و هدیه به دست در سرمای پراید لق لقویی خودم را جمع کردم یک گوشه و رد شدن سریع درختهای ملک آباد از پیش چشمهای خیسم را تماشا می کردم . برای آخرین بار به خودم گفتم : ببین رفیق !  خیلی ها به خاطر تصمیم های حکمرانه ی پدرشان شکست می خورند پس دیگر نرفتن به دبیرستان پروین و دانشکده ی ادبیات مورد علاقه ات را فراموش کن . خیلی ها در جوانی  از بی مبالاتی مرد مورد علاقه شان صدمه می بینند شکست می خورند و متعاقبا شکسته می شوند  یا خیلی ها از مرد آرزوهای شان  به هزار و یک دلیلِ درست یا نادرست  یا به خاطر یک زن دیگر ، بیا تلاش کنیم بلکه بشود با هم زندگی کنیم را نمی شنوند ولی  از کلی آدم نامربوط و اشتباهی ِ دیگر این را می شنوند . خیلی ها انواع بی وفایی و بی معرفتی و بی پولی بد هنگام می بینند ، خیلی ها آن قدرها که دلشان می خواهد و استطاعتش را دارند  مهم واقع نمی شوند برای آدمهای مهم شان ، برای جامعه. خیلی ها نمی توانند به موقع و با لذت  درس بخوانند ، به موقع و با لذت فارغ التحصیل شوند به موقع و با لذت اثرشان را چاپ کنند . خیلی ها از دوست شانس نمی آورند و مجبورند با دشمن قسم خورده شان همکار باشند! خیلی ها در اوج دوران درخشش حرفه ای شان به خاطر حسادت ها و حب و بغض ها یک شبه از کار اخراج می شوند .خیلی ها نمی توانند آن  آدم موفقی که خودشان دلشان می خواسته بشوند ولی در چشم دیگران موفق به نظر می رسند .خیلی ها زمانی وکیل مجرب  پرونده شان را پس داده و گفته است که خانم متاسفم راهی برای مسئله ی شما پیدا نکردم قانون گذار در این فقره به توافق طرف مقابل امر کرده است . خیلی ها نتوانسته اند قبل از مرگشان برای قانون گذار آن توقیع ِ توافق را ببرند . خیلی ها هم در روز اول مادر شدن شان و هم در روز به دنیا آمدن فرزندشان از دکتری ابله !صراحتا شنیده اند که بچه ات زنده نمی ماند . خیلی ها اگر صد سال دیگر هم کار کنند پولشان بس نمی کند پاریس را ببینند  و هزار و یک خیلی و خیلی های دیگر را با خودم در میان گذاشتم و مرور کردم . بعد دست گذاشتم روی زانوی خودم و با خودم گفتم : خب اینها که شکست های نرمال است ! ببین بقول مامان معلول نیستی ! ببین خدا را شکر همین خانه ی از کوچک کوچکتر و بی امکانات را داری ! اگر نه الان کجا می رفتی ؟! شکست هایی که از خودت و انتخاب ها و احساساتت خوردی را بپذیر . توی آینه ی لکه لکه ی ماشین کرایه خودم را یک طوری نگاه کردم که یعنی باشه هر چی شما بفرمایید . یکهو راننده زد روی ترمز گفت چی فرمودید ؟ نشنیدم ، پیاده می شوید یا ... گفتم : نخیر ! چیزی نگفتم . گفت : آخر یک صدایی به گوشم خورد بعد موج رادیو را تاب داد و گفت : فکر کنم صدای این درب و داغون بود . می خواستم بگویم نه برادر ! صدای شخص مجددا درب و داغان درون من بود که شنیدی اما ۵ هزار تومنی را گرفتم سمتش و گفتم میدون پیاده می شوم . پیاده شدم با حالی مثل حال شخصیت  فرامرز قریبیان توی فیلم "گناهکاران" در صحنه ای که از دست دل خودش بیشتر شکست خورده بود تا طرف مقابلش . با حالی مثل حال "سپیده" در فیلم "درباره ی الی "وقتی از خودش بیشتر از عشق و مرگ و یار شکست خورده بود و رو به دیوار سیمانی مخروبه بلند گریه می کرد . صبح که برخاستم آدم دیگری شده بودم همان آدمی که باز بالاجبار پذیرفته بود و رنگ به رو نداشت اما سعی می کرد نشان بدهد خیلی زود خوب می شود خیلی زود ‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۷ ، ۱۷:۴۲
... دیگری

از بلد نیستم های من: رانندگی ، خیاطی، شنا ، شطرنج، بارفیکس، حلقه زدن دور کمر در باشگاه، راه رفتن با کفش پاشنه میخی بالای ۵ سانت ، پوشیدن تاپ و دکلته ی شدیدا باز در مجالس مهمانی ، باز کردن صحیح سس تک نفره ، هفت ِ خبیث بازی کردن با پاستور ، بغل گرفتن شدیدا نزدیک حیوانات ، رقابت کردن اعم از سالم و ناسالم ، پول پس انداز کردن اساسی، موم انداختن بدن  ، حرف زدن های مطایبه آمیز با زنان دیگر درباره ی سکس و چند و چون روابط شخصی جسمی ، سوار بشقاب پرنده و رنجر شدن در شهربازی ، دلبری کردن عامدانه  از مردان، غصه نخوردن ، قلاب بافی کردن ، کِل کشیدن در عروسی ها ، تک زنگ زدن به موبایل آدمها ، انجام دادن بازی های مرحله ای موبایل ، فتوشاپ ، نواختن هر گونه ساز موسیقی، تعمیر شیر آلات خراب آشپزخانه ، حمام و غیره ، متصل فکر نکردن به کسی که دوستش دارم ‌. فعلا همینا و السلام !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۴
... دیگری

 دستم را بریده بودم . بدجور بریده بودمش .عصر بود .  هوا به شدت سرد بود . باز وسط انتظار بودم . دست هایم یخ زده بود . مثل اشک هایم مثل موهایم مثل لب هایم .در مغازه ای شلوغ که متصدیانش وقت رسیدگی نداشتند خواستم خودم روی میزی را تمیز کنم بلکه بشود چایی چیزی بخورم بلکه زمان دست به سر بشود .پوست ِ سر انگشتهایم به سبب ِ سرما سفت و کشیده شد بود برای همین  آن جسم فلزیِ که لای رومیزی بود و ندیدمش توانست جراحتی عمیق ایجاد کند . خواستم دنبال دستمال بگردم ، جعبه ی روی میز خالی بود پس خون شره کرد روی میز ، روی آستین ِ اُوِرکُتم ، روی لبه ی هر شی کوچکی که روی میز بود روی لبه ی جیبم که از آن یک تکه دستمال کاغذی ِ پر گل و بته بیرون کشیدم . خون از پشت گلبرگ های روی دستمال بیرون زد . خون جدی بود . من وسط انتظار بودم و نمی خواستم به درمانگاه بروم . به تلفنم نگاه کردم( من چپ دستم و مدت هاست با انگشت اشاره ی دست چپم به سمتی اشاره نکرده ام اما انگشت اشاره ی دست چپم مثل مداد است ، تایپ می کند ، روی صفحه کلیدهای بزرگ و کوچک) پس از مدادم خون شره کرد روی آخرین شماره ی تماس ، خواستم خون را از روی اعدادش  پاک کنم اما بی امانی ِ جریانش اجازه نمی داد و شماره بر اثر برخورد ناغافل ِ سرانگشتم داشت گرفته می شد ، تقریبا از همه ی انگشت هایم برای قطع کردنش کمک گرفتم . بعد راهم را کشیدم و رفتم . رفتم و رفتم و رفتم ، درست مثل کلاغ قصه که پنج شنبه ها صبح به بچه های کلاسم می گویم : اون رفت و رفت و رفت و  به خونه اش نرسید . دانسته ام انتظار ، منصف نیست . بی رویه و بی ملاحظه و  دم به دم که می شود می تواند مثل همان جسم فلزی خودش را در لایه هایی پنهان کند و جراحت های عمیق را در روح و جسم آدمیزاد  شکل بدهد . حالا هر بار به یک اندازه ، این بار به اندازه ی دو سه بخیه که سر انگشت و دلم را به یک اندازه سوزاند . دلم  آغوش مادربزرگ را خواست . او همیشه برای من وقت داشت حتی وقتی جایی بود که نمی شد تلفنی حرف بزند ،حتی وقتی مریض بود و باید ماسک را روی صورتش نگه می داشت حتی وقتی مشغول رتق و فتق امور مهمی بود بلاخره یک راهی از خودش به من باز می کرد که نشانم بدهد من مهم تر هستم برایش . گاهی معذب می شدم می گفتم : به کارت برس می گفتم :حالا بعدا می آیم بعدا حرف می زنیم  می گفت : کار همیشه هست عزیزک مادر ، بقیه همیشه هستند با من ، می گفت: صبر کن ، بمان،  از کجا که بعدا به هم برسیم و باز بیایی این طرف ها. می گفت : یک دانه" عاطفه " که بیشتر ندارم . می دانستم نوه های دوست داشتنی تر و مفیدتری از من دارد اما همیشه کاری کرد که من خودم را در نگاهش دارای اولویت و اهمیت ویژه ببینم . من عاشقانه دوستش داشتم و او فهمیده بود جدای از نسبت مان پای عشق و ارادت در میان است .شاید برای همین  پیش من طوری بود که بتوانم فکر کنم من را از بقیه بیشتر دوست دارد . نمی گفتم اما او نیاز من به نفر اول بودن در ذهنش را دریافته بود . نمی گذاشت من از ساعت دقیق قرار پر و پیمان ترش با نفر دیگری باخبر شوم . همه ی آن جزییاتی که می توانست حسرت و غصه ام بدهد را از رابطه مان می تکاند .مراعات عشقم را داشت .  خدا می داند با چه دردی در سینه ام چقدر گریه کردم .یادم آمد فقط وقتی نماز می خواند تا همه ی ذکرهایش را نمی گفت بغلم نمی کرد . من منتظر می شدم سجده ی  شکرش را بکند بعد اندازه ی انتظاری که کشیده بودم طولانی بغلم می کرد . دست می کشید به تیره ی پشتم و جانِ  تلخم مثل درخت توت شیرین می شد .

دیر وقت ِ شب دیگر توان ِ با خون سر کردن را نداشتم، به خیابان زدم بلکه دهان جراحت  را  ببندم .وقتی تک و تنها از درمانگاه برمی گشتم در کوچه ای که یک چراغ ِدلسرد ِ کم جان داشت سایه ام را دیدم که روی برگهای خیس ِ توت افتاده بود . ماشینی با سرعت از نیمه ی سایه ام رد شد . دلم ریش شد و چیزی در قلبم فرو ریخت .



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۱
... دیگری

اولین بار آن لکه ی خون را بر ملحفه ی سفیدی دیدم که خدا بیامرز، مادرِ پدرم آن را روی پتویی نرم سنجاق کرده بود و گوشه ای از اتاق ِ کنار نشیمن پهن کرده بودش برای نشستن و استراحت کردن . شانزده ساله بودم و تا آنجا که در خاطرم هست اواخر تابستان بود . آن روز  دامن سفید زیبایی پوشیده بودم که گلهای ریز ِ بنفش داشت و سه دکمه ی ریز قرمز روی کمربندش . خوب یادم است جوراب های ساق بلند سفید نازک داشتم و به قهر از پدرم رفته بودم خانه ی مادربزرگ . از صبح منقلب بودم و گریه می کردم .حالم بیشتر از آنکه مربوط به قهرهای تکراری با پدرم باشد مربوط به چیزی بود که نمی دانستمش . نیمروز بود و روی آن پتو دراز کشیده بودم با همان حال اشکبار و کمری که به شدت درد می کرد پاهایم ضعف داشتند و توی آن جوراب های سفید شیشه ای درد می کردند .انگار همه ی غمهای دنیا لبخندهای دخترانه و شادابم را مچاله کرده بودند . برخاستم تا به ایوان بروم و خوشه های انگور را تماشا کنم شاید آرام شوم که آن لکه ی خون را اول بر ملحفه و بعد بر سپیدی دامنم دیدم .راستش کم و بیش درباره اش شنیده بودم اما درکش نمی کردم . نگران شدم اما نه تماما از ظاهر شدن نشانه ای دیگر از بلوغ در وجودم بلکه به خاطر لکه ی خونی که نمی خواستم دیگران آن را روی ملحفه ببینند. به هر ترتیب ملحفه را سر به نیست کردم و تصمیم گرفتم به خانه ی خودمان برگردم . به اتاقم و به رختخوابم و تاریکی نیاز داشتم . نمی دانم چرا اما همه ی آن هفته به شدت دلم آغوش محکم و مردانه ی پدرم را می خواست و خب هیچ وقت رابطه ی همیشه مخدوش من و  پدرم نمی توانست چنین صحنه هایی در خودش داشته باشد و از طرفی پدرم با آن همه جلال و جبروت خداوندگارانه اش  مرد این کارها نبود . پدرم مرد در آغوش گرفتن نبود و نیست . سالها گذشته است و سه روز ِ پیش وقتی صبح آن لکه ی خون را بر ملحفه ی تختم دیدم دیگر نگران نشدم که کسی آن را نبیند ، با کمر و پاهای دردناک ملحفه را جمع کردم و با آب سرد شستم ، سرم را گذاشتم لبه ی میز و مثل روز اول ِهمان اولین قاعدگی اختیار اشک هایم را نداشتم . به سختی رفتم سرکار در حالیکه همه ی جسمم دردناک و بی رمق بود و به خواب و تاریکی و البته آغوشی امن و بی دریغ  که هرگز در کنارم نداشتم و نخواهم داشت نیاز داشتم . جمعه شب وقتی خسته و ناتندرست از جمع خانوادگی به خانه برگشتم از برادرهایم آزرده خاطر بودم با اینکه حالا هر دو متاهلند اما توجهات ریزشان مختص رابطه با همسران شان است ، من نمی خواستم به آن کافه باغ سرد لعنتی بروم و تا دوازده شب با کمر درد و پهلو درد و خونریزی شدید در موقعیتی بنشینم  که حتی نمی شد درست و راحت  به جایی تکیه کنم ، ساعت یازده شب  که شد طاقتم تمام تر شد خواستم اجازه بدهند برگردم اما می خواستند هم چنان دور هم بنشینند به هر دوشان گفتم حالم بد است و کمرم درد می کند اما ذره ای به فکر نیفتادند که اینکه هی می گویم کمرم درد می کند و اینقدر بی قرار و عصبی و  مستاصلم  و توی پالتو می لرزم و رنگم عین گچ سفید شده است می تواند نشانه ی چه باشد . امروز برای چندمین بار به یاد آوردم که همیشه از مهم ترین مردهایی که در  زندگی ام داشتم به خاطر   بی درکی و ناهمراهی شان در این خصوص رنجیده ام و چیزی نگفته ام. از اینکه هیچ وقت در چنین روزهایی مراقبم نبودند از همه  شان مکدرم . برای منی که یک کوه قرص می خورم و همچنان از اختلال هورمونی مزمن رنج می برم ، همیشه سیکل های  دردناک تر و خونریزی های وحشتناکی پیش می آید و هیچ کس در این روزها باری از دوشم بر نمی دارد .امروز  کیسه های سنگین خرید را از پله ها بالا آوردم خودم را بردم درمانگاه ، سرم وصل  کردند به یخ زده گی دستم و همان جا روی تخت درمانگاه برای دهمین بار آیه ی ۲۲۲ سوره ی بقره و آیات قبل و بعدش را در موبایلم سرچ کردم وخواندم : 


و َ یسئلونِک عَن ِ المَحیض قُل هُو اذی فاعتزلو النِّساء فی المَحیض و لا تَقربوهنَّ حتّی یطهرن فاذا تطهرن فاتو هنَّ مِن حیث امرکم الله ان الله یحبّ التوابین و  یُحبّ المتطهِرین 


هر بار امیدوار بودم کلمه ای پیدا کنم که در آن خدا مهربانانه و صریح سفارش کرده باشد :  و با زن در این حالت مهربان باشید و از او مراقبت کنید اما دیدم که توصیه های جناب خدا مبتنی بر نهی هم خوابه گی مردان با زنان در هنگام قاعدگی ست به خاطر زیان بار بودن برای سلامت شان و راهنمایی شان کرده  برای مراجعه ی دوباره به بدن زن بعد از پاک شدنش از این خون و ماجرا .   در ترجمه های مختلف  فقط می شود همان کلمه ی و آن رنجی ست ( برای زن) را دید که آن هم در تفاسیر ِ اهل مذهب و شریعت  جور دیگری بیان شده است . قسم می خورم اگر مرد بودم جایی در یک تقویم جیبی حول و حوش روزهای قاعدگی زن مورد علاقه ام را علامت می زدم و بیشتر از همیشه مراقبش می شدم از او نزدیک چنین روزهایی  نمی خواستم برای سکس با من بخوابد بغلش می کردم مثل مردان قوم یهود و برخی ادیان و برخی از مردان مملکت مان معتقد نبودم او در این روزها نجس و پلید و کثیف و  ناپاک است و باید از او دوری کرد و البته که مرد مسلمان ِ کم حواس و توجهی هم نبودم که به بهانه ی شرم و حیا و ای بابا خب  از کجا بدانیم کی زن مان خواهرمان محبوب مان ممکن است به خاطر این حالت گرفتار باشد و بد حال از او غافل شوم .اگر مرد بودم در خیابان برایش چای و نبات و شیر گرم می خریدم  نمی گذاشتم ساعتها توی آشپزخانه سر پا بایستد کمتر کارهایی می کردم که نگران شود و بیشتر از اینکه در روزهای حساس شدنش انتقاد کنم و ایراد بگیرم و خُلق پایینش را به رویش بیاورم به او محبت می کردم . نمی خواستم در چنین روزهایی با من به سفرهای سخت و کم امکانات بیرون از شهر بیاید . کاش لا اقل  آیات مهربانانه ی صریح و بی لایه ای در این باره وجود داشتند کاش تعداد مردانی که می توانند این شرایط زن را درک کنند و همراهی داشته باشند بیشتر بود کاش زن ها را فقط در روزهای  ترگل و ورگل بودن شان نخواهند . کاش آناتومی شگفت انگیز و پیچیده ی زن اینقدر برای اغلب مردان در جاذبه های جنسی و نقش باروری خلاصه نمی شد کاش تن و روح زن همیشه با هم خواسته می شد . کاش این همه شوخی های رکیک درباره ی پریود زنان و جوک های وقیحانه در این باره در صفحات و کانال ها وجود نداشت کاش این جامعه ی مرد سالار با ساختارهای فرهنگی عاطفی ِ نیازمند ِ تغییر کمی عوض می شد . کاش مادران به پسران جوان شان درباره ی زن آگاهی بدهند و رخدادهای بدن او را به بهانه های سنتی و متشرعانه ی مختلف پنهان نکنند .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۸
... دیگری


دلم یک برادر بزرگتر می خواهد . بخدا که این روزها دلم به شدت یک برادر  بزرگتر می خواهد . یک برادر با شانه های پهن و امن که در غروبی تیربه جگر خورده ! بیاید دنبالم توی راه با هم حرف بزنیم به من بگوید غصه ی هیچ چیز را نخور هر کار داشتی به خودم بگو بعد هم بدون اینکه لازم باشد از زنش کسب اجازه کند و یا بعد از رفتن من قرار باشد حساب و کتاب پس بدهد و زیر بار منتش برود ! من را به خانه اش ببرد . زنش از دیدن من خوشحال شود مثل مامان که از دیدن عمه خوشحال می شود و محکم بغلش می کند و هی پشت سر هم می گوید : خوش آمدی ! خوش آمدی ! چه عجب !

خلاصه که من عمه ی بچه هایش باشم عمه ای که بلد است قصه تعریف کند ، لالایی بخواند، لاک بزند ، مارپله بازی کند ،ماشین بازی کند ، قایق و فرفره ی کاغذی بسازد ، خورش قرمه سبزی بپزد ، کیک هویج و گردو بپزد و سایر موارد !

دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که رویش بشود حد اقل یک بار از من برای چکی که آخر ماه باید پاس کند پول قرض بگیرد و وقتی یکی دو بار در ماه توی درمانگاه سِرم وصل می کنم خودش را برساند بالای سرم پتو را بکشد روی شانه هام و درست زمانی که خواب و بیدارم از پرستار بپرسد : «می شه داروهاشو به دکتر نشون بدم خاطرم جمع بشه که همین هاست ؟» دلم یک برادر بزرگترمی خواهد که درجوانی هایش بارها برایم غیرتی شده باشد و در فصل جوگندمی شدن موهایش بارها هوایم را داشته باشد . دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که رنگ چشم های مان مثل هم باشد توی جمع خودمانی ها بگوید موهای دخترش به من رفته است ،من محرم و رازدارم باشد که قدرش را بدانم که قدرم را بداند مثل بابا که قدر عمه را می داند، مثل بابا که نگران تنهایی عمه است و دنبال یک خانه ی جمع و جوربرایش می گردد تا از آن خانه ی  قدیمی که کلی خاطر ه ی سخت داشته جابه جا بشود و بیاید نزدیک خودشان . دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که به او وصیت کنم ، وقتی مردم اول خودش چوبه ی تابوتم را روی شانه اش بگذارد خودش به عنوان صاحب عزا از یکی یکی از مهمان ها تشکر کند که تشریف آورده اند . سر آخر بعضی زن های دوست و آشنا از هم بپرسند : اون آقایی که چهارشونه ست الان رفت تنهایی کنار مزار نشست  کیه ؟ و یکی جواب بدهد : اون آقا ؟ برادر بزرگشه دیگه .

زیر خروارها خاک باشم و بشنوم که او هنوز برادر بزرگ من است .


                                                    

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۵
... دیگری


یک نمایشنامه نوشتم وسط  هزار و یک شلوغی و دغدغه . دو نقش دارد برای یک کودک و یک نوجوان دختر ، راوی اش هم صدای من است از جایی خارج از صحنه ی نمایش .هنوز برایش اسم نگذاشته ام این کار اجرای تصویری و شاعرانه ی یکی از زیباترین شعرهای فرخزاد است .آقای کارشناس ِ  مافوقم گفت : شعر را نمایش کردی ؟ گفتم پارسال هم یک شعر را تبدیل به نقاشی کردم ، یعنی دادم بچه ها هر بندش رابه تصویر کشیدند . گفت : تو ایده های خوبی داری اما این شعر به خاطر شاعرش حاشیه درست می کند .زمان نداریم ،برو سراغ یک متن آماده . گفتم : از شما بعید است این حرف و این نگاه بعد هم طوری نیست که حاشیه ایجاد کند . تازه این شعر اول ِ یکی از کتاب های خود مجموعه ی کاری ما چاپ شده و کتاب را نشانش دادم . گفت : همیشه با اطمینان حرف می زنی . گفتم : چون حد و حدود را می دانم و خودم حواسم هست چکار می کنم . گفت :پس متنت را بده من خودم کارگردانی می کنم ، گفتم : خودم انجام می دهم و اگر نخواستید تماشگری غیر از اعضای مرکز ببیند مشکلی ندارم من که کارم را انجام داده ام . گفت : برو فکرهایت را بکن . گفتم : فکرهایم را کرده ام دارم مشورت نمی کنم ! دارم دعوتتان می کنم یک روز بیائید کار را ببینید . گفت : عجب ها ! گفتم : به من باشد باید فقط از شما بلیت گرفت . تماشای نمایش من رایگان است . از زیر عینکش چپ چپ و مثلا کلافه نگاهم کرد سعی کرد دوستانه بخندد و دفتری که پیش رویش بود را امضا کرد بعد هم گفت : فعلا خداحافظ و رفت . من گفتم : خسته نباشید جناب و صندلی ام را چرخاندم سمت پنجره . من را برای بله قربان گویی نساخته اند . من کار می کنم و در نهایت همیشه این ِ خود ِ  کارم است که می تواند رضایت مافوق ها را حالا هر که باشند و در هر کجا جلب کند نه اطاعت ِ   بی چون و چرا و دنباله رونده ای که پر از تردید و حفره است . راستش معتقد بودن به این رویه و عمل به آن جزء معدود رضایت مندی هایی ست که از خودم دارم . البته ناگفته نماند بارها تاوان این نحو از تفکر و عملکرد را هم داده ام اما ترجیح می دهم خودم باشم تا یک عامل ِ به اوامری که باید دیکته بشنود و سفارشی کار کند .


                       

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۷
... دیگری

اخبار کودکان یمنی را لای پنجه های مرگ نشان می دهد به مادرهای شان فکر می کنم، قلبم فشرده می شود . اخبار زلزله ی دوباره ی غرب را نشان می دهد به هراسناکی و نگران احوالی ِ مردم فکر می کنم ، قلبم فشرده می شود . شبکه ی آن طرفی مردمی را نشان می دهد که از یخچال های خالی شان از کلاهبرداری بانک های خصوصی و غیره! فیلم فرستاده اند و با مجری بی خیال و هفت قلم آراسته اش  حرف می زنند ، به تلف شدن عزت نفس و غرور  ِ  شخص تماس گیرنده فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . همکارم همچنان با وعده های دروغ مردان مستعد فریب خوردن را فریب می دهد و آن ها را به خلوت های وقیحانه در گوشه ای از ملاء عام ! می کشاند ، به رنگ باخته گی ِ  صداقت فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . برادرم مهربان و نجیب است فرق اینکه اهل خانه اش عاشقش هستند یا او مرتفع کننده ی نیازهای آن هاست و محل انتفاع شان را درک نمی کند ، باور نمی کند، به عشق ندیده گی اش ، ضریب هوشی تلف شده اش رتبه های درجه یکش ، آرزوهای پاک و بر باد رفته ی مادرم  در خصوصش فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . آن سر دنیا عزیزی خسته ترین و دلسوزترین  کارمند جهان است  اغلب مثلا صبحانه ی مرتب مثلا ناهار آماده و دلچسب ندارد ، اما هم چنان خدمات ِ بی شائبه ی متصل و متعهدانه ارائه می دهد ، به صبر بیش از اندازه اش فکر می کنم به فرصت دادنش به دیگرانی که قدرش را به درستی نمی دانند و قلبم فشرده می شود . خودم را از قلم نینداخته ام بله اینجانب هم جزئی از این فاجعه های نامحسوس هستم ! مابین زندان هایی که به مضحک ترین دلایل کلیدشان را دارم  در ترددم ، هنوز  درسم را تمام نکرده ام و کیفم پر از فیش های مچاله است و کتاب های تلنبار شده ، و شعرهای دست نویس ِ  دو مجموعه ی به ناشر نرسیده ، به از دست رفتن زمان به ممکن الوقوع بودن ِ مرگِ  ناهنگام فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . من این وقت شب دو عدد قرص مسکن خورده ام با این قلب ِ فشرده دارم به صدای کوبش ِ باران به پنجره ی زهوار در رفته ی  اتاقم گوش می دهم و دلم می خواهد حفره ای در دهان ِ چرک ِ دنیا باز کنم تا همه ی ناکامی ها و نباید چنین می شدها را طوری ببلعد که انگار وجود نداشته و ندارند . اگر مَتّه ای مرغوب و کارساز سراغ دارید به من بدهید تا حفره ای عمیق باز کنم پیش از آنکه دیرتر شود .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۴
... دیگری

برایش دو قواره پارچه خریده بودم که بدوزد .. مدتی فاصله شد یا خیاط نبود که تحویل بدهد یا او فرصت نمی کرد که برود تحویل بگیرد . این مدتی که می گویم یعنی از یک بهار تا یک پائیز که خودش عمری ست از رستن تا فرو ریختن . بیرون باران بی وقفه می بارید و هوا خاکستری ِ محض و ابر آلود بود . دو تاعکس روی صفحه ی تلفن با سرعت پائین شروع کردند به باز شدن . رسیده بودم وسط خیابان که عکس ها باز شدند .. توی عکس اول در آستانه ی دری ایستاده بود و در عکس دوم از دری که کنارش ایستاده بود داخل اتاق رفته بود ، دستش را زده بود به کمرش و رو به رو را نگاه می کرد . عکس ها را ذخیره کردم و گذشت .غروبی بود که خواستم دوباره ببینمشان . در گالری چهار عکس دیده می شد . پشت سر هم نگاهشان کردم به هوایی که شاید از اول چهارتا بوده اند و من دقت نکرده ام . اما فهمیدم آن موقع متوجه نشده ام و دوبار ذخیره شان کرده ام . سریع و پشت سر هم نگاه کردن عکس ها به او حرکت داد . می رفت می ایستاد کنار در و دوباره از در می آمد داخل اتاق دستش را می زد به کمرش و به رو به رو نگاه می کرد . این طور وقتها فقط گریه از آدمیزاد ِ دلتنگ ساخته است . مگر سنگ باشی و دلت تنگ نشود برای راه رفتن و نگاه کردنِ  کسی که انگار قرن هاست او را ندیده ای .

                                                        

                                        

                                                     

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۲
... دیگری

رفته بودم کتابفروشی دنبال یک نمایشنامه ی قدیمی از "ماتئی ویسنی یک" که آن را به عزیزی هدیه کنم. کتابفروشِ  محبوبم گفت آن نمایشنامه را تمام کرده است و نشانی جای دیگری را برای پیدا کردنش داد . داشتم برای خودم لای مجله های ادبی معروف می گشتم مجله ها گرانتر شده بودند کمی ورق زدم شان پول کافی برای خریدن شان نداشتم  راستش چند روزی گذشته و هنوز حقوق ها را واریز نکرده اند . یکهو صدای رگه دار پیرمردی را از سمت کتابهای دینی شنیدم داشت به کتابفروش می گفت : حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . این طوری من خیلی ضرر می کنم . حاج آقا سعی می کرد دوباره قانون تخفیف های پائیزه را توضیح بدهد اما پیرمرد حرف خودش را تکرار می کرد : حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . ده پانزده جلد از این کتاب های جلد ضخیم و گران ِ مکارم الفلان و الخصائل البهمان و ابواب چندم ِ بهشت در کجا قرار دارد! روی هم گذاشته بود که برای موسسه ای دینی که در آن کار می کرد بخرد . می گفت من حساب کرده ام شش هفت هزار تومن از هر کدام کم شود حالا شما می گوئید کمتر از این تخفیف دارد و هفته ی تخفیف تمام شده . حاج آقا دوباره توضیح می داد و او فقط می گفت :حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . حاج آقا رفته بود توی فکر به نحوی که دفعه ی  اول خداحافظی ام را نشنید و دو سه باری خداحافظی کردم تا بی ادبی نباشد. بعد دکمه ی بالای پالتو ام را بستم و تا کتابفروشی بعدی پیاده و بغض در گلو رفتم ، با خودم به این فکر می کردم  که ای کاش در گذشته متوجه شکل گیری ِ ضررهای مهمی در مسائل مهم و حیاتی ِ زندگی ام می شدم و فرد آگاه و توانمندی در کنارم وجود می داشت که مصرانه از او بخواهم اجازه ندهد ضرر کنم . چه می دانم شاید هم اگر فرد آگاه و توانمندی هم وجود می داشت باز  دردی از من دوا نمی شد، آخر بدی ِ  بزرگ ِ من این است که فقط توسط چشم هایم می توانم مصرانه  و عمیقا خواهش کنم نه زبانم. اگر ضرر کلمه ای باشد که بتواند حق مطلب را ادا کند راستش در فقره ای مهم در هر ثانیه سالهاست دارم ضرر می کنم . آه خدایا ! مگر توی این دنیا چند نفر چشم های مرا بلد هستند ؟ اصلا کسی هست که بخواهد چشم های مرا بلد باشد ؟

                                  

                                               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۵:۴۸
... دیگری


بلاخره آن یکی ساقه ی لوبیا هم در آمد و در عرض سه چهار روز خودش را تا بالای زانوهای آن یکی ساقه رساند .‌ 

...و من چقدر از پیمودن رابطه هایی که همزمان آغاز می شوند اما سهوا در رشد و‌ برگ و بار دادن از هم پیش و پس می افتند رنج برده ام ، رنج می برم ، رنج خواهم برد . از ناتمامی و تعلیق رابطه های بی فرجام که با شدت آغاز می شوند اما تبدیل به عادت به یکنواختی روزمره می شوند لطمه ها خورده ام . ساعتهای متمادی به این فکر کرده ام که آدمها وقتی تو را از آن خود می کنند وقتی دیگر دغدغه ی نبودن و از دست دادنت را ندارند وقتی از میزان دلبسته گی ات آگاه می شوند و خاطرشان جمع می شود که پای شان می مانی ناخودآگاه به فرم قبلی زندگی شان رجعت می کنند با ناهمواری ها و آدمهای دیگر زندگی شان راحت تر کنار می آیند آن وقت در شیبی ملایم و با بیمه ای که از دوست داشته شدن در جیب شان دارند با اطمینان بیشتری می رانند . من ِ  شاعر ِ من این رویه را قبول ندارد . من ِ  شاعر ِ درون ِ من، متاسفانه با حسن نیتی وصف ناپذیر و لابد خنده دار!  درست به اندازه ی زنِ آخرِ دهه پنجاهی ِ  بیرونم همچنان در حفظ حرمت ها و به جای آوردن سنت های معلومه ی عشق ها و مراوداتِ محّبانه ! می کوشد . دچار سرخوردگی می شود و در مواجهه با شکسته های درونش دنبال راهکارهای تسلی بخش می گردد و اغلب اوقات از سر استیصال به رفتن فکر می کند . رفتن از تماشای اغلب ِ آن منظره های گفتاری و شنیداری و خوانداری ِکه برای  به حد امیدِ پایدار  رسیدن قدرت انتقال  لازم را ندارند . قریب ِسه سال مانده به چهل ساله گی احساس می کنم جانم سالها بیشتر از سن تقویمی ام ورق خورده است احساس می کنم شیرازه ی وجودم در کنجکاوی ها و واکاوی های عاطفی ِ آدمهایی که سراغم آمده اند مخدوش شده است . احساس می کنم هنوز چیزهایی در وجودم مانده است که مجال عرضه کردن شان پیش نیامده است و آدمها گاها به چشیدن ته استکانی از باران های بی امان دلم برای رفع عطش های ناگهانی و هیجان خواه ِ قلبی شان بسنده کردند و‌ با هم بودن های بیشتر و کامل تر را موکول به زمانی کردند که در هیاهوی دل مشغولی های فراوان زندگی شان معمولا اتفاق نمی افتد .‌ من این قلت ِ عطش این کم مطالبه گی ِ خواسته و ناخواسته از جهان را در منافات ِ با روحیه ی عشق آموخته ی انسان می دانم . به گمانم قناعت و ملاحظه کاری ِ حسی ریشه ی هر لوبیای سحر آمیزی را کم حوصله و دیر رسنده بار می آورد .از دست رفتن ِ زمان ِ همزمانی ، پدیده ای مبارک نیست و سر و کله زدن با تنهایی و اضطراب هایی که از سر بی ملاحظه گی ، فراموشکاری و کم لطفی و سر شلوغی های زندگی روزمره  توسط عزیزانم به من تحمیل می شود مرا به خطرناک ترین بخش های خودم نزدیک کرده است . کاش خودم را خوب نمی شناختم کاش نمی دانستم که اگر بروم قدرت برگشتن ندارم حتی با محکمترین دلیل ها.

                                                       
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۰۹:۳۸
... دیگری