من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

خانه را تکاندم . وسط مشغله ها و مریض احوالی ها و مدارا با افسردگی مزمن ، به تدریج تکاندمش از غبار و چربی و  بی سر و سامانی اشیا و لباس ها از اوایل اسفند تا اکنون . مانده اتاق خودم . الان اینجا هستم ، وسط کوهی از کتاب و لباس و خرده ریزها . رفتم بالای چهارپایه ای از خودم  لرزان تر و حواسم به شکسته گی کهنه ی قوزک پایم بود با گردنی دردناک و دلی گرفته پرده ی پر از حزن و خاک پنجره را  را به سختی باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی .هنوز  رد انگشت هایم از سال پیش که قاب زنگ زده اش را رنگ زدم در گوشه و کنارش  دیده می شد . کاری به کار عید ندارم . شرایطش را ندارم و اهل مهمان دعوت کردن های خود خواسته هم نیستم . خانه را می تکانم چون درونم آشفته است و آشفته گی و بی نظمی محیط حالم را بیشتر به هم می ریزد . می خواهم اتاقم را از بوهای مانده ی زمستانی دشوار پاک کنم و روی میزم جای کوچکی را برای نوشتن باز کنم ... ساعت را تمیز می کنم باید نیمه شب ها بیدار شوم و روی نوشته هایم کار کنم استاد می خواهد برود خارج از ایران و این را خیلی بی مقدمه و خیلی بی ملاحظه به من گفت . نمی دانم باید چه کار کنم و چطور می توانم از پس در هم پیچیدگی های زندگی اخیرم بر بیایم . باید اضطراب های تقویمی را تحمل کنم . مجبور به جیره بندی زمان هستم ، منی که از حساب و کتاب کردن زمان همیشه اِبا داشتم . لباس های کهنه را دور می اندازم ، جعبه ی خاتم کاری ِ پر از گل محمدی هدیه ی  را پاک می کنم از غبار ، آینه ی گل و مرغ  را برق می اندازم و اشک تا چانه ام راه می کشد و می رود .عکس مادربزرگ را می بوسم و دوباره کنار آینه ی قدی می گذارمش ، هنوز به لبخندش محتاجم تا ابد به لبخندش و به نگاه پر از یقینش محتاجم . چطور اولین روز فروردین نبودنش  را تحمل کنم ؟ آیا باید بروم خواجه ربیع و کنار آن سنگ سفید مرمر بنشینم ؟ چطور می توانم دستها و شانه اش را  نبوسم ؟ 

می روم آن طرف اتاق، حالا دسته گل نرگس ، خشک تر شده و سرش را کج کرده روی کتاب های بالای تختم . می ترسم دستش بزنم و گلبرگ ها بریزند . خودش آن را از گلدان بزرگ گلفروشی برایم برداشت درست یک ساعت مانده به رفتنم. نمی دانم چطور باید از رنج دلتنگی در امان بمانم وقتی سال نو با تعطیلات طولانی بین من و بزرگترین دلبسته گی هایم  فاصله می اندازد و می دانم که مثل سالهای پیش در دید و بازدیدهای تکراری فامیلی لحظه ای هم حواسم معطوف دیگران نخواهد شد . کاش بتوانم در سال نو کار ناتمامی که دارم را تمام کنم ، کاش بتوانم  چهارپاره ها و شعرهای سپیدم را در دو کتاب خوب چاپ کنم و دیگر دلم شور گم و گور شدن این شعرها را نزند . دارد صدای احمد رضا احمدیِ نازنین از اسپیکرها پخش می شود : نیاز آدمی به اکنون است نه گذشته و نه آینده . حرفش درست است شعرش صادق است . من نیز نیازمند اکنونم . حتی گذشته ی من نیازمند مدارایم در اکنون است و آینده ، آینده ی پر هراس جنینی ست که در اکنونم دل می زند . 

 

                           

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۰
... دیگری


دو سه روز ی  ست که محل خدمتم عوض شده . راه به غایت طولانی و بد مسیر است ومتاسفانه  مطابق معمول، وسایل ایاب و ذهابی درب ساختمان منتظرم نیست ! اینجا که هستم  شهرکی ست  در منطقه ی قاسم آباد مشهد،قاسم آباد که جدیدا به آن شهرک غرب هم می گویند منطقه ای مستقل  و مجزاست و شاید بتوان آن را  یک جورهایی مثل شهریار در حاشیه ی تهران دانست که به مشهد ضمیمه شده  و  باز خودش به بخش های مختلفی تقسیم شده مثل اقدسیه ، امیریه ، الهیه و.... 

القصه ! این روزها دل راننده ها هم به حال من می سوزد پولشان را می گیرند اما یک جورهایی معذبند و می پرسند تا کی بایداینجا باشید ؟ خطوط اتوبوس رانی مناسبی هم از خانه ی ما تا اینجا وجود ندارد و  هر روز با چند اتوبوس آمدن و رفتن وقت زیادی می طلبدکه برای من با توجه به شرایطم مقدور نیست . مرکز اما خوشبختانه یکی از مراکز خوب کانون پرورش فکری ست چون بچه های خیلی خوب و مستعدی دارد اگر چه بسیار بازیگوش و پر همهمه اند اما بر خلاف بچه های مرکز قبلی  هستند که خیلی رفاه زده و کم اطلاع بودند و فقط در رشته های تخصصی خودشان می توانستند حرفی برای گفتن داشته باشند . من به جای خانم همکاری آمده ام اینجا که همین هفته بازنشسته شد.  مجری برنامه ی صمیمانه ی  تودیعش بودم و حکمش را هم خودم خواندم . آدم ها از مکان ها می روند اما رد و نشان شان می ماند همکار ما اهل خراسان شمالی بود و خیلی به صنایع دستی و کارهای دستی علاقه داشت . در و دیوار اینجا را تا می توانسته باآن یکی همکارش که اهل خراسان جنوبی بود و با هم باز نشسته شدند پر از این آثار کرده اند و دیوارها پر از کارهای نمدی و کاموایی و سنتی هستند . بالای قفسه های کتاب پر از گلدان است و نقش و نگارهای ریز و درشت . هر دو چند روز است که رفته اند ولی اشیا و احوال محیط حس بودن شان را منتقل می کند . معاون گفته است مرا فرستاده اینجا که تغییر و تحول ایجاد کنم که فلان و که بهمان ! من حامل خسته گی ِ بسیارم و آن پایان نامه ی مردابی شکل ِ لعنتی مغزم را از کار انداخته است و غم ها و اضطراب های خصوصی قلبم را با مَتّه ی گداخته آزار می دهند . دیروز صبح اول وقت سرم را گذاشتم روی میز و این جمله را روی شیشه اش دیدم که آن همکار بازنشسته  از یک روایت تایپ کرده بود:" هر که از راه می رسد سرگشته است پس شما به او سلام کنید" . چشم هایم خیس شد و دلم یک سلام مهربان خواست از سر عشق و احترام  و درک سرگشته گی های بسیارم .

                           


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۰۵
... دیگری

 

فکرم مشفول است . فکرم مغشوش است . فکرم مظلوم است ! متصل از آن کار می کشم مثل یک کامیون حمل سیمان که در بغل درها و زیر آفتابگیرهای آینه شکسته اش چند شاخه گل خشک دارد . می روم و می آیم و همه چیز در اطرافم در حال تکان خوردن و تغییر است . نگرانی از سر و کول مغزم بالا می رود و ناپایداری احوال اسفند هم آن را تشدید می کند . بی خواب و خوراکم و نمی دانم چطور باید نابه سامانی های پیرامونم را به سامان کنم . دیروز وقتی از یک طرف مشغول پختن ماکارونی بودم ، از طرف دیگر سبزی های نم کرده را از آب بالا می کشیدم و می ریختم توی سبد و همزمان به حفره های حل نشدنی پایان نامه فکر می کردم تلفنم زنگ زد . حوصله ی جواب دادن به تلفن هایی که از اداره کل می شود را ندارم . اما چند بار زنگ خورد و فهمیدم قرار است هر طور شده پیدایم کنند . کارشناس فرتوت فرهنگی آن طرف خط بود . گفت : کمتر از یک ساعت دیگر اداره باشید آقای معاون با شما جلسه ای دارند . من سبزی ها را ریختم روی پارچه ای که پهن کرده بودم برای آبگیری و گفتم به آقای معاون بفرمایید  نمی توانم این طور ناگهان خدمت برسم کار دارم . گفت : پس ساعت یک بیایید . کمی مکث کردم و برای آنکه بفهمد من نوکر پدرش نیستم که هر وقت دلش خواست احضارم کند گفتم سعی می کنم ، ان شالله .بعد رفتم دراز کشیدم روی کاناپه و سی دی یک سریال که جدیدا از جهت اینکه حواسم پرت شود نگاهش می کنم را توی دستگاه گذاشتم . سریال شروع شد و پسر جوان شروع کرد به دویدن به فرار کردن از دست کسانی که نمی دانست چه کسانی هستند اما مطمئن بود دنبالش خواهند آمد . دلم می خواست من هم پا به پایش بدوم و فرار کنم از دست همه . سر خیابان ماشینی آشنا پیش پایش ترمز کرد و او را با خودش برد . تلفنم شروع کرد به زنجیره ای زنگ زدن هر چند دقیقه یک بار اسم یک همکار می افتاد روی صفحه ، صدای تلویزیون را زیاد کردم انگار که نمی شنوم اما می شنیدم . دیگر مطمئن بودم که قرار است محل خدمتم را عوض کنند . بلند شدم مانتوی رسمی پوشیدم و دو ساعت بعد در اتاق معاون فرهنگی مثل عکس برگردانی که به صفحه ای نامربوط چسبیده باشد نشسته بودم . همان لبخند گله گشاد همیشگی روی صورتش بود و  داشت سعی می کرد یک خط در میان از من و توانمندی ها و در خشش هایم ! تعریف کند . من گفتم : برویم سر اصل مطلب قرار است کجا بروم ؟ نفس راحتی کشید و گفت : فلان مرکز  در فلان خیابان . داشتم فکر می کردم فلان مرکز در فلان خیابان گندترین مسیر ممکن را برای من دارد و آقای معاون به خوبی این رامی دانست. داشتم فکر می کردم من همیشه در اتاق رئیس ها و دولتی ها بخش شاعرانه ی شخصیتم به اجبارا کارمند بودنم می چربد و آدم مجیز گفتن و تقاضا کردن نیستم . اما اعتراض به روش ها و تصمیم های شان را با صراحت تمام بیان می کنم . صراحتی که هرگز  به مذاقشان خوش نمی آید و باعث می شود در دفعات بعد به جاهای دورتری پرتاب شوم ، از خیلی پیشرفت های شغلی باز بمانم و همیشه عده ای باشند که بر من اولویت داشته باشند . کیف و کتابم را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم . آمد برای بدرقه ی سمبلیک ! گفت : لطفا تا دو سه روز دیگر که حکمتان را می فرستم به همکاران چیزی نگویید . توی صورتش نگاه نکردم و گفتم : ظاهرا همه می دانند گویا آخرین نفری که باید می دانست من بودم ! سکوت کرد ، سکوت کردم و از پله ها پائین رفتم . در راه به دوباره جدا شدن از دانش آموزهایم فکر کردم . به بچه های کلاس مشاعره و نمایشنامه خوانی ام . به جدا شدن از آرش و رهام و روشنک به ملیکا که بچه ی طلاق است و روزی چند بار من را محکم بفل می کند به نازنین که او هم بچه ی طلاق است و کلی در کلاسم بازیگوشی می کند . به بردیا و پوریا که بیش فعالند و برای شان طرح هایی که به تمرکزشان کمک کند اجرا می کردم . دلم برای منظره ی کوه های هاشمیه تنگ خواهد شد بالای این تپه که می ایستادم می توانستم بخش عظیمی از شهر را ببینم و کلمه بسازم و پشت به دوربین های مدار بسته ی اداری دوری عزیزترین هایم را در غروب هایش گریه کنم . آخر سالی  باید کوله بارم را جمع کنم و بروم .از آن طرف هم باید خانه تکانی را شروع کنم . چند روز بیشتر به پایان سال باقی نمانده و این ها به اضافه ی کلی دربه دری و نگرانی عاطفی خصوصی به ذهنم فشار می آورند . دارم پی چیزی می گردم در اینترنت نمی دانم دستم به کدام قسمت ِ نباید در گوشی خورده که پیغام می دهد : آیا شما ربات هستید ؟ آزمون راستی آزمایی را انجام دهید . بعد چند تا عکس ریز پشت سر هم می آیند روی صفحه و پیغام می آید که همه ی تصویرهایی که در آن موتور سیکلت می بینید را علامت بزنید . سعی می کنم حواسم را جمع کنم و تکه های موتور سیکلت را از این طرف و آن طرف ِ عکس ها تشخیص بدهم و علامت بزنم . دوباره پیغام می آید لطفا همه ی تصویرهایی که در آن چراغ راهنمایی می بینید را علامت بزنید . لطفا شیر آتش نشانی را ... لطفا گربه را ...  کوفت را ... سرم را می گذارم روی میز ، خسته ام و درست تشخیص نمی دهم . دلم می خواهد کنار گزینه ی آیا شما ربات هستید ؟ تیک ِ تایید بزنم و خودم را خلاص کنم . کاش ربات بشوم و قلب آدم بودن از سینه ام حذف بشود . آدم بودن ، آدم ماندن در حوصله ی مخدوش من نیست . نمی توانم اسفند را تحمل کنم نمی توانم به جدایی های پر از هراس ِ آخر سال فکر کنم نمی توانم منتظر نوروز و هجوم آدمها و نخواستنی ها باشم. مدتی ست به شدت احساس ناامنی می کنم .  دلم می خواهد کسی مراقبم باشد . دلم می خواهد به کسی پشت گرم باشم با این یقین که به هیچ دلیل موجه  و غیر موجه ای ناگهان رهایم نمی کند . به خاطر دیگران رهایم نمی کند . دلم احساس امنیت و مراقبت شدن می خواهد لا اقل برای مدتی که بتوانم  کمی خودم را جمع و جور کنم . 

                      

               

                          

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۴۳
... دیگری


همیشه وقتی درون درد دست و پا می زنم وقتی از خشن ترین صخره ها با همه ی وزن روحی و جسمی ام آویزان هستم و زیر پایم تاریکی هولناکی ست که هر آن ممکن است در آن سقوط کنم همه ی توانم را در سرانگشتهای کم جانم جمع می کنم تا کامل سقوط نکنم . این از حس جان دوستی ام نیست این از خوددوستی ام نیست از تمایل زیاد برای بقا نمی آید . هر بار چند انگشت زخمی ام از سنگهای سستی که به آن چسبیده اند جدا می شود سعی می کنم با آرنج هایم خودم را نگه دارم با فشار نوک پاهایم . می چرخم در باد  معلق و مو پریشان و گریان و زیر پایم تهی ست زیر پایم پرتگاه ناشناخته ای ست که نمی خواهم مرا ببلعد . باید از بالای پل طبیعت تهران رد می شدم تا به آن طرف اتوبان برسم . چشم بسته بودم روی زیبایی هایش که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم شان . چشم بسته بودم روی کاج ها و با چشم هایی پر آز آب مروارید و خون خودم را خم کردم تا جایی که می توانستم .روز عشق بود و دختر و پسرها با قلب و خرس ها و شمع های فانتزی سرمست بودند و شنیدن صدای شان اذیتم می کرد . شنیدن زمزمه های مردهایی که دست انداخته بودند دور کمر زن ها یا معشوق های شان و حرف هایی که شاید دروغ بود می گفتند اذیتم می کرد . جایی دور از همه خم شدم و فقط وهمی از آن همه درخت می دیدم با صدای خراشیده سه بار صدایش زدم . بعد همه ی فشاری که در سینه ام آماس کرده بود تبدیل به گریه با صدای بلند شد . نمی خواستم روز عشق را خراب کنم حتی اگر ربطی به فرهنگ ما نداشته باشد . نمی خواستم شب تولدم را خراب کنم اما فرایند سقوط و تعلیق از روزها پیش آغاز شده بود و زمستانی که برایم همیشه ارزشمندترین فصل است و حلاوت و سپیدی بهمن تنهاچرکابه ای شده بود که باید بالا می آوردمش . بیشتر از نیم ساعت در همان وضعیت استفراغ و آویزانی بودم بعد نشستم و با شیشه ی آب معدنی آب ریختم از  بالای پیشانی ام و پاهایم را بغل کردم . پل طبیعت چطور آن همه زشت بود ؟ چرا دیگر به احترامی که طراح زن خوش فکرش در ذهنم داشت فکر نمی کردم . من قمار بازی بودم که باخته بود و باید می رفت آن طرف اتوبان از خانه ی آشنایی چمدانش را برمی داشت و برمی گشت . دنیا شده بود قوطی کبریت و من حشره ای گیر افتاده در آن که خودم هم نمی توانستم بفهمم زنده هستم یا مرده . نیم ِ مرده ام می گفت کامل تر بمیر نیم زنده ام می گفت بلند شو و بجنگ و نیفت . سه روز گذشت و نیم ِ نه زنده نه مرده که جان ِ زنده بلا مرده بلایم فرمان داد فقط یک بار دیگر تلاش کن برای از دست ندادن . در هوای بارانی و تاریک و قیر اندود  ِ نیمه شب به سمت ایستگاه راه آهن می رفتم و نمی دانستم به سپیده ی صبح می رسم یا نه . سپیده ی صبح رسید من داشتم در شهرستانی کوچک و دور افتاده پی سرنوشتم می گشتم خوابم می آمد و نا نداشتم به راننده گفتم نگه دار کنار نانوایی بودیم . پرسید نان می خواهید ؟ گفتم : نه ! گفت پس چرا نگه دارم ؟ گفتم : کمی صبر کنید . می خواستم شاطر را نگاه کنم که داشت تند تند  خمیر پهن شده ی نان ها را توی تنور می انداخت. می خواستم در آتش افتادن گندم ها را ببینم . می خواستم گرسنه گی ام را تسکین بدهم بی که بعد از یک هفته بی خواب و غذایی چیزی بخورم . بو کشیدم و سعی شاطر برای پختن نان مردم را حریصانه نگاه کردم . کم کم آدم ها آمدند توی صف ایستادند . راننده خوشش نمی آمد از از این توقف ظاهرا بی معنی و سعی می کرد این را با خاراندن کله اش ، با هووووف کشیدن های مضحک ِ پی در پی ، با پاک کردن الکی شیشه ی ماشین نشان بدهد . اعتنا نکردم پولش را می دادم ، دلم می خواست زمان را دم نانوایی دست به سر کنم تا ساعت به 7 نزدیک بشود . بوی نان ِ داغِ ِ  نخورده تسکینم می داد بوی گندمی که تبدیل شده بود به قرصی گرم و معطر که می توانست نیروی گرسنه گی را فروبنشاند . گرسنه بودم با همه ی جسم و روحم و داشتم برای بودنم در تنور کائنات با آتش دست و پنجه نرم می کردم. گمان می کنم حالا وقت ِ نبودن من نیست . کارهایی دارم ، فکرهایی دارم ، رویاهایی دارم . روی بال هواپیما نشستم که برگردم ، غروب شده بود حالا یک دسته گل نرگس داشتم یک دنیا سبزینه ی امید که از نیستی ِ محض دوباره آفریده شده بود . ما همه ی ما به امید محتاجیم حتی اگر ساقه ای فربه نداشته باشد و سایه ای مستدام .

                                   


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۳۸
... دیگری

توی ایستگاه اتوبوس در تاریکی و سرما و همهه ی بی مورد ِ باد ایستاده بودم . برای چند لحظه دست به سر کردن غصه ای که این روزها به جانم افتاده،  زیر لب تصنیف غریبانه ای را می خواندم ، یکهو صدای زنی میانسال با قد و بالای میانه که چادر خیلی براق سرش بود و رویش را هم محکم گرفته بود تصنیف خوانی ام را قطع کرد : ببخشید خانم ! خانم با شمام ! من : جانم حاج خانم ؟ او :  اینجا اتوبوس صارمی هست ؟ من : بله ، او : خیلی سرماست ، دو بار از وَن های اول کوثر پیاده شدم توی این هوا که مسیر بهتر پیدا کنم .‌ من : در حالیکه تمایلی برای شنیدن بیشتر نداشتم تایید کنان: بله درست می فرمایین هوا سردتر شده . او : به نظرتون با تاکسی برم سمت صارمی یا منتظر بمونم ؟ من : با چشمهای گرد شده و نگاه کلافه : چه عرض کنم هر طور راحتید ، او : اگر اتوبوس آمد برای من هم کارت می زنید ؟ بعد من پونصد تومن به شما بدم؟ من : بله، خواهش می کنم، او : چه عجب!  اتوبوس رسید،  سوار شیم .( ۲ بار کارت زدم ) او : خانم بفرمایید پولتان ، من :  دستش را با سکه ی پانصد تومانی  هل می دهم سمت خودش و نمی گیرم . او : وسط تعارفات پونصد تومانی ! با صدای بلند از راننده پرسید : تا صارمی ۱۶ چند ایستگاه مانده؟ راننده: اشتباه سوار شدین که ! او : با صدای بلندتر و عصبانی ! نگه دارین ! راننده:  الان نمی شود ، او :  این خانم من را به اشتباه انداخت! خدا بگم .... زن های صندلی های اطراف: چپ چپ نگاه کنان و نچ نچ کنان  رو به من : ای بابا ! بنده ی خدا باید یک ایستگاه را برگردد .‌ او در حال پیاده شدن : اشتباه از این خانم بود ! خدا بگم ...

من به خودم : چرا هنوز کمک می کنی  ؟ مریضی ؟ من به خودم دو ایستگاه بعد توی شیشه ی پر از گل و لای : تقصیر تو نبود ، خودش گفت می خواهم بروم صارمی . این تنها اتوبوس صارمی بود که از اینجا رد می شد آن موقع نگفت می خواهد برود ۱۶ . گفت می خواهم بروم بلوار  صارمی ، اتوبوسش اینجا می آید تو هم گفتی بله ! فقط همین .  برای رفتن به ۱۶ فقط باید پیاده می رفت رو به سمت چپ خب تو از کجا باید می دانستی ؟ 

نیم ساعت بعد ، من به خودم توی آینه ی اتاقم: تو همیشه مسئولیت اشتباهاتت را پذیرفتی ولی وقتی دیگران اشتباه خودشان را گردنت می اندازند بدجور کفری می شوی . کفری نباش! بیا برویم فیلم ببینیم حواسمان پرت شود از تصنیف خوانی که خیری ندیدیم . این روزها از در و دیوار دارند بد و بیراه بارت می کنند تقصیر تو این است که می خواهی به هر قیمتی مهربان باشی ، مسئولیت این  تفکر اشتباهت را بپذیر . 


پانوشت :  آن پانصد تومانی که برای او کارت زدم آخرین مبلغ شارژ کارتم بود . معنی و مفهوم این جمله آن است که فردا برای رفتن به سر کار  باید هزار تومان نقدی( جریمه ی کارت ندارها) به راننده ی اتوبوس پرداخت کنم و غر و لند هم بشنوم . یک عمر است دارم هزار تومان ها و میلیون تومان ها جریمه ی نقدی و روحی می پردازم ، باشد که نامهربان شوم !متاسفانه  از مهربانی در خاتمه اغلب تنهایی مفرط و نامهربانی و بی احترامی های عجیب نصیبم بوده و می شود. 




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۵۴
... دیگری

کارت صورتی رنگ باشگاه را گذاشتم روی میز و گفتم : خدمت شما برای رسیدگی به اون مورد که در جریانید . دختر جوان خیلی زود ، تند ، سریع و بی مقدمه گفت: پولتان را نفر اصل کاری خورده ! چانه ام را خاراندم و گفتم : منظورتان این است که .... پرید وسط جمله ام و جواب داد: ببین خانومی! پول شما به حساب مربی ورزشتون ریخته نمی شده که ما الان از طریق پیغام دادن به ایشون پس بگیریمش . داشت توضیح می داد که دو تا دختر قرتی ِ زیاد خالکوبی شده آمدند به سلام و حال و احوال و سوال پشت سوال ‌‌‌‌ . سر گرم آنها شد و با لبخندی عجول گفت : خانوم گل ! دوباره ثبت نام کنید پیش ما،  اون گروه کلا از اینجا رفتن وقت نوسازی و تجهیز ِ باشگاه . نباید از شما شهریه ی ترم جدید می گرفتند وقتی ما قرار نبود با آنها کار کنیم . رعایت مال مردم را نمی کنند متاسفانه . بعد همان طور که دو دختر ِ زیاد خالکوبی شده را به خاطر کوچک شدن پهلوهایشان تشویق می کرد و می فرستادشان بروند پایین قاطی زن های پر سر و صدای ورزشکار ، ورزش کنند به سرعت شماره ی موبایلی را گفت : یادداشتش کردم و پرسیدم: ببخشید، اسمشون چی بود ؟ خواست جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد ،منتظر جوابش نشدم،  از پله ها بالا رفتم در را پشت سرم بستم ، بیرون "هوا بس ناجوانمردانه سرد بود" ، کلاهم را کشیدم روی پیشانیم و کنار آن شماره ی موبایل نوشتم: اصل ِ کاری !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۸
... دیگری

گربه از لبه ی باریک و لب پریده ی دیوار افتاد توی پارکینگ تاریک . داشتم پتو را می کشیدم روی سرم  بلکه خودم را به هوای خواب آور بودن قرص سرماخوردگی و امروز چه بسیارخسته و دپرس  هستم خواب کنم اما صدای پایین افتادن ِ گربه که اول به پایین افتادن دزد تعبیرش کردم ، نگذاشت . از پشت پنجره ی عرق کرده نگاهش کردم سه بار خیز برداشت بلکه پنجه هایش را به لبه ی قرنیز برساند اما هر سه بار نتوانست و هر بار با صدای اعصاب خرد کن تری پرت می شد کف پارکینگ . یک بار دیگر هم تلاش  کرد و وقتی پرت شد رفت در سه کنج پایین دیوار سمت چپ نشست و مستاصل پوزه اش را گذاشت روی دست هایش . می توانم شاهد تلاش های منجر به شکست باشم اما راستش را بخواهید در من طاقت دیدن استیصال خودم و هیچ موجود دیگری نیست برای همین کاپشنم را پوشیدم که بروم توی پارکینگ  در  ِ ماشین رو ، را باز کنم و با همه ی اکراهم از  مواجهه با بالا و پایین پریدن های غیر قابل پیش بینی ِ  گربه جماعت هر طور شده کمکش کنم،  داشتم دنبال کلیدم می گشتم که در برگشت  پشت در نمانم اما یک دفعه صدای کشیده شدن ناخن هایش بر لبه ی قرنیز را شنیدم . وقتی رسیدم پشت پنجره دیدم دم سیاه و سفیدش را فاتحانه بالا گرفته و دارد با حالتی متهورانه از همان باریکه ی لب پریده ی دیوار رد می شود . پتو را کشیدم روی سرم و با چشمهای نمناک به افتادن هایم از لبه های پر خطر زندگی فکر کردم . نمی خواستم بشمارمشان نمی خواستم جزییاتشان را واکاوی کنم . چند دقیقه ی بعد وقتی قرص خواب آور داشت اثر می کرد به لحظاتی فکر کردم که احتمالا مثل گربه که دمش را ، سرم را بالا گرفته ام و از باریکه های لب پریده متهورانه وامیدوار رد شده ام . این به مراتب احساس بهتری بود . دست کشیدم روی سرم و موهای آشفته ام را به پشت گوش هایم هدایت کردم . مدت هاست از کوبیدگی تن و جانم بر اثر افتادن های مکرر در رنجم، دلم آن لحظه ی  سر بالا گرفتنم را می خواهد . دلم خواسته شدن و تاییدی هر چند کوچک می خواهد . 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۲۰:۵۷
... دیگری

بار پنجاه و هفتمی ست که این جمله را می خوانم: "تو در دایره ی نگاه منی همیشه، در دایره ای به مساحت  یک نفر" مخاطبِ ناگهان ِ این جمله من بودم و  حالا بعد از هر خوانش احساس می کنم زمین بایری هستم که بر آن برف به حد نعمت باریده است و ریشه های درختانش دیگر از تَموز نمی هراسند .ببین ! دارم به کارگر افتادن ِ برخی جمله ها در تنگنای دقایق دشوار زندگی ام فکر می کنم ‌و به اینکه آیا تا به حال چه جمله هایی از من در تنگنای دقایق ِ  دشوار کسی یا کسانی کارگر افتاده است ؟ شاید ناپایداری دنیا و سرگردانی عواطف ، قاطعیت ابرازهای گونه گون را از دستگاه واژگانی آدم های معاصر گرفته باشد اما هنوز رنگ به روی کلماتی هست که قادرند ناقلان ذرات صداقت و راویان دانه های پر ثمر برف باشند .اگر دست و بال مان خالی نیست می توانیم با هم در مبادله ی  کلماتی باشیم که قدرتمند هستند و می توانند زندگی را در دشواری ها اداره کنند و تا می شود آن را در آسانی ها براق و دوست داشتنی به سمع و نظرمان برسانند .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۰
... دیگری

بعضی لحظاتِ پیش از شروع گریه هست که دلم می خواهد شماره تماس جناب "مسعود فروتن" را داشته باشم . تماس بگیرم و خواهش کنم این بیت وحشی بافقی را با آن صدای اندوهناک ، متفاوت و تسلی بخششان برایم بخوانند :

چه غصه ها که نخوردم ز آشنایی تو 
خدا تو را به کسی یا رب آشنا نکند

پانوشت: فقط منم که دیشب و امشب توی چله ی زمستون چهار بار خون دماغ کرده و هیچکی متوجه نشده . 

          
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۶
... دیگری


امروز رفته بودم دوره ی آموزش نجوم ‌. تمام صبح تا عصر را جناب دکتر امیدیانی بزرگوار ،  پیرمرد سفید موی آرام احوال داشت درباره ی  کهکشان ها ، سحابی ها ، ستاره ها، سیاره ها، چاله های فضایی، فضاپیماها،محاسبات پیچیده ی فاصله ی اجرام آسمانی از زمین  به سال نوری و .... شرح و توضیح مبسوط و مصور می داد . تمام صبح تا عصر آخر هر مبحثی با حیرت و اندوهی بر آمده از تفکر مداوم و شهود عاشقانه در کائنات این جمله را تکرار می کرد: حالا ببینید روی این زمین که اندازه ی یک ارزن بیشتر نیست توی طبقات آسمان ما کجای عالم هستیم و چه می کنیم . وسط تماشای فیلم های شگفت انگیز از فضا و زندگی پر شوکت و نورانی  اجرام آسمانی خاصه وقت تماشای ماه داشتم فکر می کردم حالا که آقای دکتر می گوید نور ما رو به بالا حرکت می کند و حتی بعد از مرگ زائل نمی شود و سال های نوری زیادی باید بگذرند تا به کرات دیگر و موجوداتی که ممکن است در آن ها به زندگی مشغول باشند برسد ، آیا ذرات نورانی تپش های قلب من به کدام ستاره به کدام سیاره به کدام سحابی خواهد رسید ؟ آیا می شود روزی در کهکشان همسایه ی راه شیری" آندرومدا" با دو و نیم میلیون سال نوری فاصله نشانه ای از امروز ما ثبت شود ؟همین امروز که روزی از دی ماه بود و من داشتم با نوک کفشم خاک اره های کنار آتشدان دست ساز کارگرهای خدماتی را زیر و رو می کردم و خاکسترهای سرد را نگاه می کردم و با تو حرف می زدم . کنار باغچه زیر سایه ی بی رمق  بید مجنون نشستم و فکر کردم چقدر زمین دور است در آسمان  نامتناهی به همه جا ،به کلاس برگشتم  آقای دکتر داشت روی تصویر کره ی زمین قاره ی آسیا را نشان می داد وقتی نقطه ی روشن نشانگر افتاد روی ایران من داشتم دنبال شهر تو می گشتم من داشتم فاصله های نوری و سنگی میان مان را محاسبه می کردم بعد آقای دکتر تصویر را کوچک و کوچکتر کرد و آسیا با شهر تو با شهر من توی سیاهی فضا دور و دورتر شد . تا به حال فاصله مان را از بالا ندیده بودم . تا به حال کسی ناخودآگاه فاصله را با محاسبات علمی برایم مشخص نکرده بود .‌ درد در  سینه ام چاه می کند و دلم می خواهد از عمق این چاه فریاد بزنم اگر زمین اندازه ی ارزن است اگر نور این ستاره ها که شب ها دلخوششان هستیم ممکن است نور ستاره ای باشد که سال ها پیش مرده است چرا خانه های ما این همه دور است از هم چرا ماه من و تو خورشید صبح من و تو یکی ست اما ما نمی توانیم یکدیگر را ببینیم ؟ زمین می چرخد خدا قدرتمند است و ما انسان هایی هستیم با پوسته های نازک روحمان با صد کهکشان سرگردانی و هراس و تنهایی ما ذرات ستاره ی خودمان را می خواهیم  .‌ آخر وقت آقای دکتر صحنه ی بلعیده شدن بعضی از محتویات  فضا را در سیاه چاله ای هول انگیز نشان می داد  حس کردم چقدر دلم می خواهد  جاده های میان ما در  جایی مثل این سیاه چاله نابود شوند  چرا که به شدت دچار رنج کیلومترها و حکمرانی بلیت ها هستیم و این فاصله را محاسبات سال نوری هم نمی تواند اندازه بگیرد .‌ من با دیدن فاصله های عجیب و غریب فضایی گمان نمی کنم که خب خدا را شکر آنقدرها هم دور نیستیم . همین که تا ابد بر بالای  مناره ها اذان مغرب شهر من را زودتر از شهر تو می گویند یعنی ما از هم دور هستیم و من این را به طرزی غمناک وقت دیدن اولین ستاره ی شب می دانم . کسی چه می داند هر شب شازده کوچولوی دلتنگی در سینه ی من آسمان را  نگاه می کند و به آن روباه نارنجی که به کمک کاغذ و تا ساخته است چه ها درباره ی اخترک خودش با آن گل سرخ فراموش نشدنی می گوید . 


                            

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۴۰
... دیگری