من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

چند روز پیش به اصرار دخترک توی تخت من شروع کردیم به منچ و مارپله بازی . از نیش خوردن من توسط مارهای موذی  ِ  کج و کوله خوش خوشانش می شود و بعد از کلی هرّ و کر دخترانه دست از سرم بر می دارد و می رود دنبال کارش و من را نیش خورده و از نردبان ها پایین آمده ، در حالیکه سوخته ام و به گفته ی او مشکلم این است که تاسم کم شش آورده رها می کند به امان خدا . این بازی به استعداد خاصی نیاز ندارد و مخلوطی ست از شانس و حواس جمعی . حالا اندر باب اینکه من چقدر خوش شانس یا حواس جمع هستم هم که نیاز نیست به شما توضیح بدهم چون همان طور که الله اعلم است شما هم اعلم هستید به جوانب مختلف من . از کجا می دانم ؟ خب مدت زیادی ست این را از کامنت های خصوصی فراوانی که لطفانه می فرستید متوجه می شوم و نمی شود پاسخ بدهم این پیام ها را چون عمومی نیستند و نمی شود جایی برای پاسخ دادنشان تعبیه کرد و تنها می توانم در همین مجال ِ اتفاقی پیش آمده تشکر کنم و تشکر کنم و تشکر کنم . 

داشتم منچ و مار پله را می گفتم . تمام که شد دخترک اعلام برندگی کرد و من را با سه خانه اختلاف، فرد سوخته ی بازی نامید . می خواست برود که پیشنهاد داد بازی دیگری که همراهش بود را هم امتحان کنیم .اولش من مخالفت کردم چون حوصله ی یادگیری نداشتم و مغزم به شدت خسته و حواسم به هم ریخته بود ولی وقتی اصرار کرد و احساس کردم دلخور می شود قبول کردم که بازی جدید را هم امتحان کنیم . تند تند و فشرده توضیحاتی داد که نود درصدش را متوجه نشدم و فقط وجه مشترک این بازی با بازی قبلی که انداختن تاس و البته حرکت دادن مهره های بیشتر بود را روی هوا گرفتم و گفتم باشه شروع کنیم . او تند تند تاس می انداخت و همه ی مهره هایش را از گذرگاه های تعیین شده عبور می داد ، من اما گیر داده بودم به سر منزل مقصود رساندن مهره ی قرمزم و از دیگر مهره ها غافل بودم در مرحله ی اول به واسطه ی همین تغافل ِ من دخترک اعلام برندگی کرد و قبل از شروع مرحله ی دوم با نگاهی متعجب پرسید : مامان !راستی چرا از مهره های دیگرت کار نمی کشی ؟ گفتم :من فکر می کردم هدف رسیدن به گنج وسط بازی ست حالا چه یک مهره این کار را انجام دهد چه مهره های دیگر . او گفت که همه ی مهره ها باید به خط پشت  گنج برسند و بعد از رسیدن مهره ی چهارم همه با هم وارد گنجدانی شوند . من که تازه دو زاری ام جا افتاده بود شروع کردم به بهتر و هوشیارتر بازی کردن اما سرعتم پایین بود و تاسم هم خوش شانس نبود بنابراین دو مهره ی آبی و زردم را از دست دادم و دخترک پیش افتاد و به گنجدانی رسید و هوراااا گفت . سر به سرم گذاشت و هی گفت سوختی مامان سوختی دیدی شکستت دادم . برای بیشتر خوشحال شدنش گذاشتم از شکست دادن من لذت ببرد و بعد برود مسواک کند و بخوابد و غاِِئله ی بازی تمام شود . پیش از آنکه آرامبخش هایم را بخورم به این فکر کردم که خوردن همین آرامبخش ها هم از سر این مسئله است که قاعده ی بازی را نمی دانستم . شاید اگر در زندگی ام قاعده ی بعضی بازی ها را می دانستم اگر حواس جمع و ای کمی خوش شانس می بودم این همه داغدار شکست های عاطفی ِ گونه گونم نمی شدم و آن وقت علت رخ دادن شان را بی عرضه گی های احتمالی ام، دلرحمی های بی وقتم واحساساتی بودن هایم نمی دانستم . 

حالا دانسته ام بلد نبودن قاعده ی بازی باعث جاماندگی آدمیزاد می شود و از رخدادهایی صدمه می بیند که گاه تا آخر زندگی زمینگیرشان می شود . بازی دوم با دخترک ، دوباره مسئله ی  قاعده ی بازی را به من یاد آور شد . باید اعتراف کنم زندگی ام بی غرولند و فاز شکایت کنندگی برداشتن ، واقعا سخت تر از همیشه شده است و من قاعده های بازی  را دانسته و ندانسته ، افتان و خیزان مسیری را طی می کنم که نمی دانم چه فرجامی خواهد داشت. وسط همه ی این بازی ها نادلبخواه ، مدام چشمم به یک گنجدانی ِ زیبا ست که در راه رسیدن به آن چند سال است جان می کنم و از همه ی مهره هایم برایش استفاده کرده ام الا مهره ی خودخواهی و چشم فروبستن بر روی آدمهای دیگر این بازی . اگر می توانستم با این دو مهره پیش بروم لازم نبود خودم را پیشاپیش شکست خورده بدانم و سوخته . اجرای قاعده ی صحیح این بازی منوط به شانس و جمعیت حواس نیست این بازی کمر بستن به حذف مهره های دیگر می خواهد و یک جو اهمیت دادن به قلب خودم و نه چه خواهد شد ِ زندگی حسن و حسین و فلانی و بهمانی . من در یادگیری این قاعده کند ذهنم یک نوع کند ذهنی عامدانه از سر ناچاری ، انسانیت و این قبیل مزخرفاتی که همچنان پابندشانم و می دانم یک عمر تنهایی را برایم رقم خواهند زد . رنجیده ام و دلسرد ، می خواهم بی سر و صدا و اعلام  خودم را از مهم ترین بازی زندگی ام به خاطر آسایش و دل یکدله شدن ِ ًمهم ترین آدم زندگی ام حذف کنم .البته  اگر از زاویه ای دیگر به من فکر شود به نظر می رسد بازی را واگذار کرده ام . پیداست من در این بازی کمترین چیزی که می بازم جانم است، پیدا نیست ؟

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۲
... دیگری

پسر بچه ها وقتی هم تخس باشند هم تنبل ، ملغمه ای می شوند غیر قابل توصیف . یکی شان دو سه روز پیش جلوی 20 بچه ی دیگر به من با صدای بلند گفت : بی تربیت ! خیلی هم قاطع گفت . به نحوی که خنده ام گرفته بود و مجبور بودم برای حفظ وجهه ی معلم و شاگردی مان خوددار باشم . من فقط آهسته به او گفتم: عزیزم ! کمی واضح تر و خوش خط تر بنویس و بعد او بلادرنگ وسط جمع با صدای بلند به من گفت : بی تربیت ! از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که این «بی تربیت» را فقط پدرم به من زیاد گفته است چه پشت سرم چه پیش رویم و استدلال های خاص خودش را دارد .خب  راستش تا به حال کس دیگری به من این صفت را مرحمت نکرده است!  یا اگر هم کرده است الان حضور ذهن ندارم که ذکر منبع و ماخذ کنم . 

القصه...آخر وقت به مادرش که آمده بود دنبالش گفتم : بیایید فلان کتاب را برایش امانت بدهم برای تمرین حروف و بهتر شدن خطش چون حین روخوانی هم متوجه شده ام حروف را درست نمی شناسد با اینکه کلاس دوم است . بچه باز یکهو بی مقدمه و پس و پی خودش را رساند به من و مادرش و دوباره بلند به من گفت : بی تربیت ! با همان قاطعیتی که دفعه ی قبل گفته بود . سکوت کردم و دست کشیدم روی سرش . گفت :من توی این مملکت مگر قرار است چه کار کنم برایتان ؟ و کلمه ی مملکت را یک جور تحقیر آمیزی حین بالا انداختن شانه هایش به زبان آورد . رو کردم به مادرش اما بچه گیر داده بود که دوباره زیر لب هم به من بگوید: بی تربیتی دیگه ! اینجا بود که مادر محجبه و صورت صبورش یکهو با پشت دست زد توی دهنش و گفت : بی تربیت ! درست حرف بزن با خانم . مانده بودم در این موقعیت ظاهرا کمیک و البته تلخ صوری بخندم ، تعارف کنم یا چی که مادرش به ادامه ی جمله ی فرمودید کدام کتاب را انتخاب کنیم برایش برگشت و من که شخص بی تربیتی بودم نفس راحتی کشیدم ، نام کتاب را گفتم و بچه داشت با نوک کفشش تکه کاغذی را لگد مال می کرد . کتاب را دادم دستشان و رفتند . غروب، خُرد و خمیر ،خودم را با خطی های مسافرکش رساندم خانه . وقت حساب کردن پول راننده گفت : خدمت شما خانم محترم و یک سکه ی پانصد تومانی را از پنجره ی نیمه باز انداخت کف دستم . خدا را شکر بچه آنجا نبود که به ضرس قاطع بگوید : این بی تربیت است محترم نیست ! 


                                        


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۶
... دیگری

از خانه با خودم دو تا شیرینی ناپلئونی آورده ام سر کار . یک دانه اش را الان خوردم یک دانه ی دیگرش را هم فکر کنم باید همین الان بخورم . اولی را چون گرسنه بودم خوردم و دومی را باید بخورم که نبینمش تا هی گلویم شور نشود و چشمم خیس ،آخر به عادت همه ی یک شنبه های اخیر که به نیت هانیه خوراکی و غذا می آوردم باز هم سهمیه اش را آورده ام با آن که یادم بود دوباره محل خدمتش را عوض کرده اند و امروز دیگر نمی آید و رفته به کتابخانه ای آن سر شهر نزدیکی های حرم ، با ماشین کوچک پر از کتاب و مجله اش که همیشه ی خدا صندوق عقب آن مملو از شعرها و داستان های بچه های با استعداد است . حالا یک شنبه ها صورت تنهایی درشت تر می شود و رنگ و روی من زردتر و قطعا تابستان سخت تری خواهم داشت و کیست که نداند من هرگز ، هرگز از تابستان دل خوشی نداشته ام و خاطره ی خوبی و خب الان هم که با رفتن هانیه از یکشنبه هایم گویااستارت ناخوبی های تابستانه زده شده است. دست و دلم می لرزد ،شب ها گرمند و کش می آیند، جیرجیرک ها ساکت نمی شوند و بچه ی همسایه همچنان از دل درد و پرشیرخوارگی ونگ می زند تا دم صبح .کاش می توانستم خودم را وعده ی پاییز بدهم . سه ماه ِتمام است دست روی دست گذاشته ام و نمی توانم قدم از قدم بردارم . امروز از شدت غصه های رنگ به رنگ دلم هفت صبح به سبزی فروشی رفتم و با چند بسته ترخون و گشنیز و جعفری و برگ مو به خانه برگشتم و نشستم به دلمه پختن . در کابینت را باز کردم و عطاری کوچک خانه گی ام را بوییدم مثل زنی که گردن محبوبش را می بوید . از دارچین و نعنا و زردچوبه و گلاب کمک گرفتم از دست های خسته ام که می خواستند با دقت مواد لازم را لای برگ ها بریزند و با احتیاط آن ها را بپیچند . انگار رازی را در دل برگ های مو پنهان می کردم ، صبور بودم و همزمان به آواز قناری نانوای محلمان گوش می کردم که قفس را گذاشته بود روی سرش و دلتنگی اش از پنجره با بوی سنگگ های پخت دوم صبح به آشپزخانه می ریخت . صدای قناری کم کم به سمتی رفت که سر و کله ی گریه پیدا شد با انگشت اشاره ام که رنگ ترخون و نعنا گرفته بود روی دکمه ی پلی زدم و چند ثانیه بعد از تلفن همراهم آهنگ پیانوی بی کلام پخش شد،تا می شد صدایش را زیاد کردم ، دیگر صدای قناری را نمی شنیدم اما ملتفت حرف هایش بودم . مخلوط شکر و آبلیمو را روی دلمه ها ریختم و به رازهای ملس فرصت پخته شدن دادم .  از دورها برایم پیام فرستاده بود من دلمه را ملس دوست دارم . می خواستم بپرسم رازهای پیچیده در برگ و بارهای جان مرا چه ؟ اما نپرسیدم . یکی نیست بگویدزن حسابی وسط جلسه ی اداری این چه سوالی بود که دلت می خواست جوابش را بدانی ؟ وقتی با یک ظرف کوچک پر از دلمه از خانه بیرون زدم تا آن را مثل نذری بین همکاران و آشنایان پخش کنم ، قناری ساکت شده بود . در اتوبان باد گرم به صورتم می خورد و دلم نمی خواست با خودم حرف بزنم .

                                           

      
                                                               
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۸
... دیگری

 دوشنبه ی محنت 

دو روز روزه داری متصل با یک استکان آب 

سرگشته در خیابان و بیابان 

به زور پیدا شدن هلال ماه 

زنده شدن خاطرات سخت فطر گذشته در فطری رنجبارتر

تعطیلات همواره بدشگون خرداد

بختک افتادن به زندگی

بی خبری و رها شدگی ِ ناگهان

چشم انتظاری هولناک

باز رفتن شان به سواحل شمالی نقشه

ماندن در سیاهچال شمال شرقی نقشه

پیدا شدن مزاحم یا مزاحمان تلفنی 

بیماری ... تهوع ... تهوع ... لکه های خون 

اضطراب

حالتی متوسع تر از مرگ

در رفتگی انگشت اشاره ی دست چپ 

درد 

درد

درد

مرگ ناگهانی محمود آقا برادر زن ِ برادر 

مجالس خراشناک ترحیم در مسجد

قتل معشوقه ی تاریخ مصرف گذشته ی آقای شهردار

تماشای شادی وقیح عده ای از رنج و بی آبرویی دیگران

ادامه ی حالتی متوسع تر از انتظار 

کدورت

تنهایی

تزاحم غم

احساس سقط چندین جنین

بی رمقی

نفرت

ازدحام جانفرسای کار وشلوغی محیط 

فحاشی مادر دانش آموز 

دریافت این پیام : سلام .خوبی . از من ناراحت نباش . تو جای من نیستی.

خوردن چند آرامبخش با هم

رخوت 

مظلومیت 

تاسف

نیاز

پیدا کردن سه لانه ی مورچه با 12 پسر بچه 

آموزش ساخت درنای کاغذی به 15 دختر بچه 

آموزش غیر مستقیم قافیه به 16 پسر بچه 

چیدن سیصد کتاب بر اساس دیویی

نوشتن یک خط شعر : « هر بار لای زخم کمی استخوان گذاشت / درمان به درد ربط مسلم نداشته است »

تصمیم رفتن / گریختن به سفری کوتاه 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۳
... دیگری

به من گفت: و تو در فلان جا، زیبا، رعنا، دلخواه و دلکش بودی .. همیشه وقتی می خواهد چیزی را توصیف کند با کلمات کوتاهِ بین ‌ویرگول دار این کار را می کند . به نظر من می تواند هایکو نویس خوبی باشد،  این را چون ذوق مرگ تعریفش از خودم هستم نمی گویم . ذوق مرگی از من گذشته ‌. این طور وقت ها وقتی تشکر و خواهش می کنم می گفتم ، سریع می گفت : اینها تعریف نیست ، توصیف است . و من توصیف کردنش را دوست دارم مثلا در این مثال ،آن درکی که از کلمه ی دلکش دارد آن برداشتی که از کلمه ی دلخواه دارد آن منظوری که از کلمه ی رعنا دارد برایم مهم تر است از معنای بیرونی کلمه. خیس و خسته زیر باران از سر کار برگشته ام و پتو را پیچیده ام دور خودم انگار نه انگار که داریم به خرداد می رسیم ‌. دوست دارم روی یک تکه کاغذ بنویسم من دلخواهش بودم ، من دلخواهش بودم . من دلم می خواهد دلخواهش باشم . چه کسی می تواند نخواهد که دلخواه باشد؟


                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
... دیگری

صبح با صدای تند پَرپَر و کشیده شدن ناخن های دو تا بچه قمری روی قرنیز پشت پنجره بیدار شدم، لابد سر دان هایی که قبلا ریخته بودم دعوای شان شده بود.  صدای خراشناک کارگذاشتن چند تیر آهن توسط کارگرها در ساختمان نیمه سازی که یکهو سر بر آورده می آمد آن یکی شان که با کلاه زرد آن بالا در طبقه ی چهارم ، پنجم ایستاده بود اگر نور کمتر می شد  می توانست من را ولو شده روی تختخوابم ببیند .با اینهمه ملحفه را کشیدم روی سرم و لنگ و پاچه ی لختم را پوشاندم . حس بدی ست که از فضایی نامربوط یکهو بیایند توی حریم خصوصی ات حالا چه قمری باشند چه آدمیزاد . نمی فهمیدم جمعه است و نای بلند شدن و رفتن به سر کار را نداشتم .صدای فرود آمدن تیر آهن ها نزدیک تر شد همان ذره خوابی که بعد از سحر به زحمت جور کرده بودم از سرم پرید و فهمیدم صبح روز تعطیل است . غلتی زدم و ساختمان نیمه ساز را نگاه کردم که لابد در کوچه ی پشتی ماه ها ساخته شده تا اینکه امروز  از لای ساختمان های همسایه و دیوارهای سیمانی و زشت پارکینگ خودش را تا پنجره ی اتاق من رسانده . حالا یک منظره ی نخراشیده به منظره های ناخوب ِ پس ِ پنجره ام اضافه شده و بخش هایی از نور دزدیده خواهد شد .‌ همان اول صبحی با خودم فکر کردم هر وقت هر کجای زندگی بخش هایی از نور دزدیده شود هر وقت هر چه سد رسیدن و دریافت نور شود چشم اندازها دلگیر خواهند شد . فکر کردم به چشم اندازهای دلگیری که در آینده هست به چشم اندازهای کم نوری که از گذشته دست بر نمی دارند . دوباره ملحفه را کشیدم روی سرم و تا ساعت ۱۰ به خودم وانمود کردم خواب هستم !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۰
... دیگری

بچه ها توی چند مدرسه با آهنگ ساسی مانکن رقصیده اند .‌ علی مطهری نماینده ی مجلس گفته مدیران این مدارس که آهنگ مبتذل و بد محتوای جنتلمن را پخش کرده اند باید برکنار شوند ... ایران از یکی دو مورد برجام خروج کرده است ...عروس جدید خانواده ی سلطنتی قابله آورده توی خانه ببخشید یعنی همان توی قصر زایمان کرده و خیل کثیری از  مردهای ایرانی در کانال ها و توییت ها غرولند کرده اند که ای زن های پر توقع ما از مگان خانم بیاموزیید هی نروید بیمارستان بزایید  لابد منظورشان این است که در همین خانه های هفتاد و پنج متری هم می شود توی پنج متری که حمام است زایید!(فکر کنم منظورشان دقیقا توی وان پلاستیکی ست!) آن طرف بازار آقای ظریف رفته مسکو و همتای روسش آمده فرودگاه استقبال ... مردم در ماه رمضان خواهان ارزان شدن اقلام خوراکی هستند... اینها را از رادیوی تاکسی از پیام های فورواردی کانال های خبرکِش شنیده ام ، خوانده ام یا اتفاقی تماشا کرده ام . اینها بعضی از خبرهای روزند خبرهای زرد و سیاه و تکراری . نانوای محله ی ما را هم زنش به علت بداخلاقی و اختلاف و طلاق ندادن انداخته توی چاه و بعد از چند ماه جنازه اش در حومه ی خوش آب و هوای شهر پیدا شده این را دو شب پیش خانم خیاط و تعمیرات لباسِ" بیتا " به من گفت وقتی داشت کمر شلوارم را تنگ می کرد . سر در نانوایی را سیاه پوشانده اند و عکس متوفی را زده اند به شیشه . خدابیامرز چند باری هم به من چشمک زده بود و متلک پرانده بود ! توی عکس هم چشمهایش شوخ و پر روست . اما حالا ماه هاست که مرده و دو مرد دیگر نانوایی را می چرخانند .‌اخبار دورند ... اخبار نزدیکند... من اخبار را دوست ندارم .‌بی تفاوت نیستم برعکس بیشتر نگران می شوم و مغزم درد می گیرد از فکر اینکه یک شب دوباره آمریکا حمله کند ، از اینکه سیل بیاید ، از اینکه زلزله شود .‌دلم نمی خواهد کلمه ی برجام و پسابرجام را بشنوم ... دلم نمی خواهد خبر سرطان گرفتن و کما رفتن و  و مننژیت گرفتن دوست و آشناها را به من بدهند . دلم می خواهد مثل زنی که با لباس خنک و طرح دار بهاره در استرالیا دوچرخه سواری می کند از مواجهه با اخبار خاورمیانه دور باشم . دلم می خواهد دست بچه ام را بگیرم و به بی حاشیه ترین کشورهای دنیا سفر کنم . ما مردمان مضطربی هستیم که وقت نشد کمی زندگی کنیم  کمی آرام و شاد باشیم و لذت ببریم قبل از آنکه فرصت تمام شود و خبر نبودن مان به گوش این و آن برسد . کاش قرار بود به اقیانوس آرام به جنگل های آفریقا سفر کنیم زرافه و فیل ، گورخر و پرنده های رنگی عجیب می دیدیم کاش قسمت های دیگری از کره ی زمین را دیده بودیم ، کاش حال خوب و زندگی امن ،پارچه ای بود که با آن لباس می دوختیم . کاش رییس جمهورها وجود نداشتند کاش خلیج فارس فقط به خاطر ماهی ها و مرجان هایش مهم بود .‌

    

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۲۰
... دیگری


روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده ... شب ها ... شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده . 

من انگار وجود ندارم... نیستم ... محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای مهم دعوت شده بودم ، طرحهایی که قبلا داده بودم انتخاب شده بودند، مسئول جلسه گفت : شما به سبب خوش فکری و ایده پردازی خوب تان اینجا هستید ، من اما مثل مجسمه ای از گچ بودم بی هیچ ایده و حرفی ، فقط زل زده بودم به چراغ قرمز کوچکی که روی پایه ی میکروفون بود و مواظب نترکیدن بغضم بودم. کاغذهای شیوه های اجرایی شدن طرح را داده بودند دستم ، وانمود می کردم که دارم می خوانم اما کلمات تنها مورچه های ریز ناخوانایی بودند که تار می دیدمشان . تلفن را توی جیبم لمس می کردم و منتظر لرزش های خفیفش بودم . این روزها همه ی آن  زنان رختشوی ِتاریخ که در عمارت های ظلم زندگی می کردند در دلم رخت می شویند و زیر لب زمزمه هایی سوزناک می خوانند . اتفاق های تلخی افتاده است و قسمت های بِکری از غرورم جریحه دار شده است . هیچ وقت در تمام زندگی ام پس از رنجور شدگی دنبال این نبوده ام که آدمها به سبب حرف ها ، کارها و رفتارهای شان به سبب دل شکنی ها، فراموشکاری هاو  قضاوت های ناحق شان از من عذر خواهی کنند اما این روزها دلم می خواهد این عذرخواهی اتفاق بیفتد . حتی آنقدر  تحت فشار بودم و از واکنش های احتمالی بعدی ام بیمناک که به یکی از مهم ترین آدم های  زندگی ام تلویحی گفتم به سبب چند ضربه ی روحی متصل به هم در این چند ماه متوالی از من دلجویی کن از من عذرخواهی کن . او کوتاه و لفظی گفت:  معذرت می خواهم اما احتیاج من به شنیدن این لفظ نبود و نیست .کلمه ها گاهی نارساترین ابزار انتقال معانی هستند . آن روز فهمیدم" معذرت می خواهم"  یکی از همین کلمات است .راستش  گفتنش سخت است و نوشتنش سخت تر ، این روزها دارم از دخترکم هم کلمات و جمله هایی می شنوم که به شدت احساس تنهایی و درماندگی می کنم . انگار فاصله افتاده میان مان و با شهربازی رفتن و خلوت های مادر دختری هم ترمیم نمی شود. 

ساعتها در خودم فرو می روم و از کار و زندگی باز می مانم .  من نمی خواهم کسی خودش را کوچک کند نمی خواهم کسی را در معذور قرار بدهم ، همیشه در عین پیچیدگی هایم سعی کرده ام  روان و جاری باشم و هر آن فروتنی و مهربانی  را به خودم گوشزد کرده ام احتمالا این را همه ی آنانی که با من سرو کار داشته اند می دانند اما اکنون نمی توانم احتیاج مبرمم را به این عذرخواهی انکار کنم . راستش من آدمی هستم که وقتی عمیق می رنجد باهمه ی عشق و علاقه و اشتیاق هایش می تواند فردا دوباره به شما نامه بنویسد ، هدیه بدهد ، می تواند با شما ناهار بخورد ، قهوه بنوشد ، جواب تلفن ها و پیام های تان را بدهد اما ده دقیقه ی بعد از آن که شما با خاطر جمع می روید به کارهای دیگرتان برسید او فرسنگ ها و قرن ها از شما دورتر رفته و همه ی آنچه بوده و هست را ترک کرده است بی که شما متوجه شوید . من هرگز رنج ِ رفتن ، فاصله گرفتن و عواقب جدایی را به طرف مقابل تحمیل نمی کنم . کم کم محو می شوم طوری که انگار هیچ وقت نبوده ام . من از این خودم واهمه دارم. از این خودی که می تواند به قیمت از دست رفتن قلب و جانش همه ی سربندهای عاطفی اش را به یکباره قطع کند و بکوچد . من از گم و گور شدن دوباره ی خودم به دست خودم می ترسم . بله ! من در این شرایط آدمی هستم که فقط برای خودش خطرناک است . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۴۹
... دیگری

صبح رفته بود مدرسه ، من رفته بودم دستی به سر و روی اتاقش بکشم. چشمم افتاد به رمانی با جلد بنفش روی میز صورتی اش .برداشتم تا کمی ورق بزنمش که متوجه یک عددسنجاق قفلی عظیم الجثه بالای یکی از صفحه هایش شدم . دلم می خواست شاخ در بیاورم ! از سنجاق قفلی به عنوان بوک مارک استفاده کرده بود ! خیلی طبیعی سوزن آن را از صفحه رد کرده بود و بسته بودش تا وقتی برمی گردد بداند تا کجا خوانده بوده . غروب وقتی خسته ، رنجور و خیس از بارانی سیل آسا برگشتم خانه با هم نیمرو خوردیم او به عنوان عصرانه ، من به عنوان صبحانه و ناهارم . یک ربع بعد توی تاریکی اتاقم دراز کشیده بودم و به اندوهی شخصی که این روزها همه ی توان و تمرکزم را گرفته است فکر می کردم ، در زد ، آمد لبه ی تختم نشست و گفت : مامان این 25کلمه ی عربی را از روی کتاب قرآنم بپرس ببینم حفظشان شدم یا نه . 3 بار هر 25 کلمه را پرسیدم .بعد هم لباس پوشیدم بروم از داروخانه ی دور میدان دارویی که لازم داشتم را بگیرم . فوری بارانی اش را پوشید و همراهم آمد . داشتیم از خیابانی خطرناک رد می شدیم درست همان لحظه ای که به سختی ماشینی نوربالا زده را رد می کردیم پرسید : چرا انقدر خودشو جمع می بنده ؟ گفتم: کی ؟ گفت : خدا رو می گم توی قرآن .دوباره دلم خواست شاخ در بیاورم ! گفت : مثل پادشاها هی می گه ما چنین کردیم ، ما چنان کردیم ،ما عذابتان می دهیم ما پاداشتان می دهیم ( آتش پاره وقت گفتن این جمله ها گردنش را مغرورانه بالا گرفته بود و صدایش را بم و شاهانه کرده بود )گفتم: پادشاه هست خب ! برای همینم مثل پادشاها حرف می زنه با ما . خدا بقول آقای پورشافعی معلم فلسفه ی دبیرستانم «امپراطور ِ » همه ی عالم و آدم هستش . بعد هم یکسری جمله های کلیشه ای درباره ی مقام شامِخ ِ خداوندگاری خدمتش عرض کردم و درباره ی ادبیات کلی قرآن . خلاصه سعی کردم کنجکاوی اش را پاسخگو باشم و بحث را فیصله بدهم . اما خودم تا صبح وسط بیدارخوابی ها و اشکباری هایم به روزگاری که با آن خدا که بر پشت بام خانه و قلبم می نشست و خودش را جمع نمی بست فکر کردم . خدایی که دلتنگش هستم خدایی که می توانستم آسوده و بی رعایت ِ سلسله مراتب ، من ِ کوچکم را با من ِ بزرگش در میان بگذارم . خدا در گذشته برای من همان خدای ِ سهراب سپهری بود همان که در توصیفش می گفت : و خدایی که در این نزدیکی ست لای آن شب بوها پای آن کاج ِ بلند . زمان گذشت و غیر از خدای رحمان و رحیم با آن که جبار بود و جلال داشت ، باآنکه خودش را جمع می بست و تنذیر می داد هم آشنا شدم . حالا من نیزدر زمینگیری ِ امیدها  منتظر بشارت هستم و ازخوانش ِ تنذیرها دلم به درد می آید. 

                               



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۷
... دیگری
دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیه‌فام شد
همه خلق را گاهِ آرام شد
بجز من که درد و غمم شد فزون

جهان را نباشد خوشی در مزاج 
به جز مرگ نَبْوَد غمم را علاج 
ولیکن در آن گوشه در پای کاج 
چکیده ست بر خاک"  سه قطره خون"

امروز دوباره دم غروب دو گربه زیر باران سیل آسا در پناه دیواری که پله های اضطراری ر‌وبه رو به آن چسبیده اند مشغول عشقبازی با ناله های بلند خراشیده بودند .بی اختیار  یاد "سه قطره خون هدایت"  یاد این تصنیفی که در آن داستان توسط"  عباس "خوانده می شود افتادم . هوا تاریک تر شد و باران شدیدتر  یکهو ساکت شدند  انگار  دوباره " سیاوش "شش لولش را برداشته بود و از پنجره شلیک کرده بود به جفت گربه گل باقالی اش"  نازی " بعد نازی تا همین حالا که دارم می نویسم متصل ناله کرد و ناله کرد . هندزفری چپاندم توی گوش هام اما باز هم صدایش را می شنیدم . پا شدم رفتم روی مبل سالن دراز کشیدم . حال " میرزا احمد خان" را داشتم در آن تیمارستان با دیوارهای آبی و تا کمرکش کبود ‌. هنوز دارد باران می بارد و صدای ناله ی همان گربه می آید .برمی گردم به اتاقم دراز می کشم روی تخت ، سردم است ، در تلگرام دنبال چیزی می گردم، ناخودآگاه چشمم می افتد به این تیتر در یک کانال : ۱۹ فروردین سالمرگ صادق هدایت . از غروب خط به خط سه قطره خون در ذهنم تداعی می شده از غروب سه قطره ی خون پای کاجی که در سینه دارم ریخته شده است از غروب صدای گربه ها امانم را بریده و تو نگو که مثل امروز روزی صادق خودش را خلاص کرده از شر زندگی و من انقدر این روزها ناخوشم که بر خلاف سال های گذشته تاریخ تقویمی اش را به یاد نداشتم اما با فحوای تلخ داستان سورئالیستی اش در واقعیت زندگی در حال دست و پنجه نرم کردنم. اگر اینجا امکان پخش صوت می داشت حتما صدای باران و بقول هدایت صدای مرنو مرنوی گربه را برایتان می گذاشتم و می نوشتم وقتی رخساره درباره ی میرزا احمد خان گفت که این دیوانه است و بعد که کمی دور شدند با سیاوش همدیگر را بوسیدند و میرزا احمد خان این صحنه را دید چه حالی شد . مثل میرزا احمد خان کاغذ و قلم می خواهم و بقول او از میان خطوط درهم و بر همی که کشیده ام فقط یک جمله خوانده می شود : سه قطره خون 

                                      
                               

                              
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۵۹
... دیگری