من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

آدم هوای اطرافش را نمی گوید« مال ِ من »در صورتی که دارد از آن بهره مند می شود و اصلا شرط ابتدایی زنده ماندنش این است که نفس بکشد . آدم به خورشید نمی گوید « مال ِ من » در صورتی که دارد با آن گرم می شود ، بیدار می شود و شب را از روز تمیز می دهد . آدم به خیلی چیزها به خیلی کس ها نمی گوید « مال ِ من » اما یک میم ِ مالکیت بزرگ (از جنس مقدس خواستن ) در ذات خواستن های عاشقانه اش وجود دارد که نمی تواند آن را انکار کند یا از خیرش به آسانی بگذرد . کمترین چیزی که در  استقامت استخوان سوز چنین خواستنی از دست می رود جان ِ آدمی ست .

همه می دانند فقط خداست که هم مال همه است و هم مال هیچ کس و من گاهی فکر می کنم اگر این همگانی بودنش نبود گهگاه که مفارقت می افتاد ، تنهایی ِ  عمیق و دردناک انسانی رخ نمی داد و شاید آدم ها خودشان را آنقدر در مالکیتی دو سویه می دیدند که هرگز سر از ارتباطات عاشقانه ی انسان به انسان در نمی آوردند . فقط در ارتباط مادر و فرزندی ،  و پدر و فرزندی ست که این میم ها خصوصی طور بودنشان خیلی داغ به دل بقیه نمی گذارد وقتی فریاد می زنیم : دخترم ، پسرم ، مادرم ،پدرم

مردم همه دلشان می خواهد مادر و پدر و فرزند خودشان راداشته باشند (کار به حسودها و یا غبطه خورها ندارم دارم شکل نرمالش را می گویم ) اما تلفظ میم های معشوقانه گاه خانمان سوزند . باید مراقبت کرد از کلماتی که از دهان مان در می آید ، ای بسا معشوق ما همسر اویی شده باشد آن گاه حتی کلمه ی ظاهرا پیش پا افتاده و عرف گونی مثل« خانمم » یا « شوهرم » می تواند ترک بیندازد روی همه ی استکان ها و لیوان ها و بشقاب هایی که اطراف آدم است و حتی کلمات وابسته به آن ها نظیر : مادر خانمم ، پدر شوهرم ، پدر خانمم ، برادر خانمم و ...

یک نوع تمامیت خواهی ناخودآگاهی در ذات بشر هست که دیر اقناع و ارضایش می کند . خیلی سال است دارم روی تفکر دیگر خواهی ام بیشتر از خودخواهی ام کار می کنم ، همه ی روز در هر امری که پیشامد می کند اول بقیه را در نظر می گیرم بعد خودم را ( الان بحث درست یا غلط بودن این رویه را ندارم ) اما مدت نسبتا زیادی ست که برای کهکشان احساساتم پاشنه ی آشیلی خلق شده است که بدجور رنجم می دهد . هر چه مولوی می خوانم هر چه تذکره الاولیا ، هر چه مستند های نجومی نگاه می کنم که کوچک بودن خودم در هستی را به خودم یاد آور شوم باز قسمت چپ سینه ام به خاطر بر باد رفتن میمی از مالکیت بزرگ عاشقانه و زندِگیانه ام می سوزد . پاشنه ی آشیل در سینه ام می سوزد ، همه ی دنیا با آرزوها و رویاها و تَمنّیاتش می سوزد و خاکستر می شود و رنجوری بلایی به سرم می آورد که مرغان هوا و ماکیان زمین به حالم گریه می کنند پا به پای خودم . کاش می توانستم آنقدر انسانی بزرگ باشم که همین یک تعلق خاطر را هم از سرم بیندازم . کاش نیاز نبود برای شفاف سازی با اصالت ترین ِ احساساتم این همه خودسوزی کنم تا بفهمانم که این میم مالکیتی که من دوست دارم ته بعضی صفت ها و عنوان ها از یک وجود بخصوص بیاورم ، میم ِ تمیز و مقدسی ست که خودخواهانه نیست اگر چه خودخواهانه تعبیر می شود ، خودخواهانه به نظر می رسد و حتی در پاره ای موارد احمقانه و ظالمانه ! 

این طور وقت ها تشبیهات به شعرم سرازیر می شوند این تنها راهی ست که شهوت پاک ِ این نحو از مالکیت طلبی را در وجودم تا اندازه ای مهار می کند . آن شعرها شعر منند و هر کس و هر چیز در آن ها به تشبیه و توصیف در آید از آن من خواهد بود . آن میم ِ آرامگر از گرده افشانی گلها به انگشت هایم می رسد و می شود : درختم ، امیدم ، بهارم ، پرنده ام ، هستی ام ،پاره ی تنم ، نور چشمم ،  محبوبم ... محبوبم ... محبوبم ... جانم ، عمرم ، رمق زانویم ، نای نفسم ، میم ِ من میم ِ جهان شمول من که تنها از آن ِ من است و کلماتم . حالا می تواند برود با غیر از من بیدار شود و بخوابد ، می تواند برود و از من به ضرورت  فراموش کند در جشن های تولد و سالروزهای عزا ، می تواند مرا شبیه دیوار نوشتی بر سنگدیواره های مغموم ِ تخته جمشید بداند که تنها خودش می داند کجا نوشته شده ام و به کدامین زبان . کاش من زبان شناس بودم کاش می توانستم میم ِ مالکیت را در نوشتار و گفتار ظاهرا کم اهمیت جلوه بدهم در کلماتی مثل همسرم ، هم آغوشم، هم راهم ، هم نفسم ، هم سفرم ، هم سفره ام ، هم خانه ام ، هم فکرم ، هم دمم ، دوستم ،  کاش می توانستم در  معنی ظاهری کلمات دست ببرم و اجازه بدهم زندگی باز هم هر کار دلش خواست بکند و به روی خودم نیاورم . وقتی به روی خودم می آورم دلم نمی خواهد عقل و شعور داشته باشم ، دلم نمی خواهد قلب داشته باشم ، دلم نمی خواهد یک دانه « من » باشم که به لحاظ محاسبات حقیقی و حقوقی متصل و متّصف به هیچ کس و هیچ چیز نیست .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۰
... دیگری

 

 

قصه ی با همی ِ بعضی آدمها عجیب و غریب است و بخصوص . قصه ی ما دو نفر هم یکی از همین قصه هاست . ماجرا از این قرار است که او یک شب از توی اینترنت پیدایش شد .‌ او یک کامنت بود، صاحب یک اسم واقعی از یک نشانی مجازی، یک وبلاگ با اسمی تقریبا  نامتعارف . بعد نزدیکتر آمد به واسطه ی پرسشی که فکر می کرد من پاسخش را می دانم . پاسخ سوالش برایش خیلی مهم تر از این بود که اصلا من چطور  می توانم از کیلومترها دورتر در خصوص مسئله ای مهم از زندگی ِ آن مقطعش کمک کنم . او به دنبال شناخت دقیق تر از آدمی بود که من در گذشته ای دورتر تا حدودی می شناختمش و دوستان مشترکی با هم داشتیم . بعد یادم نیست چطور و در کدام کامنت پای چه پستی از وب قدیمی ام از من شماره ی تلفن گرفت . اما یادم است شب بود که برای اول بار صدای محزونش را شنیدم . داشتم لباس پهن می کردم روی بند رخت و او بی مقدمه ای مطول رفت سر اصل مطلبش . نمی دانم چرا ملاحظه اش را کردم بی آنکه زیاد بشناسمش و حبی از پیش شکل گرفته نسبت به او داشته باشم ، برای همین یکسری واقعیات تلخ و ناخوب را در قالب جملات کلی و نه چندان سر راست تحویلش دادم و بعدش هم که خداحافظی کردیم هی خودخوری کردم که " این چرا گفتم چرا دادم پیام، سوختم بیچاره را زین گفت خام"! بعدترها را نمی دانم چطور همه چیز به یک جور سرعت شناختی متصل شد نمی دانم منی که بنده ی عینیاتم چطور کسی را که هرگز ندیده بودم هرگز حضورش را درک نکرده بودم اینهمه به خودم و درونم نزدیک می دانستم . ظاهرا اختلاف سلیقه ی ادبی داشتیم اما تفکرهای معنانگر و البته عاشقانه ی مشترکی بین مان بود که راه گفتگو و تعامل را آسان می کرد . من بعد از مدت ها دوستی پیدا کرده بودم که به قبل و بعدم خرده نمی گرفت که قضاوتم نمی کرد که گندکاری هایم را چماق نمی کرد و به سرم نمی کوبید که راحت از خصوصی ترین چیزهایش با من حرف می زد آن هم فقط مکتوب و یکی دو بار تلفنی . شاید خودم هم هنوز باور نمی کنم که ما سه یا چهار بار بیشتر همدیگر را ندیده ایم آن هم در ساعاتی کوتاه . من نمی دانم به چه لباس و غذا و تفریحی علاقه دارد من نمی دانم موهایش کوتاهند یا بلند من نمی دانم چند برادر و خواهر دارد نشانی خانه اشان را هم نمی دانم من ۳۸ ساله ام و او امروز ۲۷ ساله شده است من از او هم کم می دانم هم زیاد ! من او را دوست دارم او جز معدود انسان هایی ست که به من محرم است . من لحظات زیادی را با او سر کرده ام که جز با او بسر نمی شده است . گریه آمده سراغم دیشب هم که شروع کردم به نوشتن سطر دوم خوابم برد بس که خسته و مغمومم این روزها . شکسته ریخته نوشتم اما نوشتم تا یکبار دیگر برایش نوشته باشم که قدر مرافقت و موانستش را می دانم و تولدش بر من مبارک است ‌ . بقول شمس : دیر و دور تا چو ما دو کس به هم افتد . 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۳۰
... دیگری

 

 

باورم نمی کند کسی

استخوان هایم از عشق به درد آمده اند 

و در رگانم به جز خون

کس دیگری هست که در گردش است 

باورم نمی کند کسی 

می تواند -عشق - باشد این سطرها که می نویسم

تا باستان شناسان 

لابه لای سنگ های کلماتم 

استخوان های اژدهایی را پیدا کنند 

که هنوز دلش گرم است 

 

                         ( علی عربی )

 

و دلم... دلم در اوج انجمادها ، در وانفسای زندگانی ،همین اژدهای عاشقی ست که گاه دل گرم می شود .

چطور بنویسم شنیدن جمله ای با فعل مستقبل از دهان کسی که حال استمراری آدم است چقدر می تواند سرنوشت لحظات غمگین و تاریک را روشنی ببخشد . من دوست دارم در این قبیل روشنایی ها خانه کنم ، بچه کنم ، مثل برگچه های سبز گیاه پتوس ریشه کنم و بپیچم دورساقه هام،دور ساقه هاش و بالا بروم ، از خودم بالاتر ، از زمان و مکان بالاتر ، از هر چه بالاست بالاتر . این بالا نشینی متبخترانه نیست ، شهوت قدرتمندی نیست،این رشد است . من دلم می خواهد رشد کنم و دانه های دلم پیداست . کاش سهراب زنده بود و من یکی از مردمی بودم که وقتی او می گفت : کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود به من اشاره می کرد و می گفت: مثل ایشان و خیلی های دیگری که دانه های دلشان پیداست .  دانه های دلم پیداست سهراب ودارم هر چه می گویم راست است ، عین واقعیت است .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۵۷
... دیگری

 

 

خلاصه که ...

 

و عشق 

تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن 

 

( سهراب سپهری ) 

 

 

                                                      

                                               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۶
... دیگری

 

 

همچنان حال و حوصله ی درست و درمان ندارم . دیروز رفتم استخر . کمرم از درد زیاد کاملا تا شده بود . دوللا دوللا راه می رفتم . وقتی از  دستم چیزی می افتاد روی زمین نمی توانستم خم شوم و بردارمش . هنوز هم همین طورم . دست به هر درمان طبی و گیاهی زدم . کف استخر هم که مثل درخت بی بادام راه رفتم و هی خوردم به لنگ و پاچه ی تتو شده ی زن ها . ناگفته نماند هیچ کدام از تتوها را نپسندیدم . برای تتو قسمت مورد علاقه ی خودم را بر کنج خاصی از تن دارم ، هم چنین نقش و ایده ای دلخواه و حروف مد نظر خودم را که کاملا به آن اژدهاهای چینی و ژاپنی و قلبهای پخش و پهن و تیر خورده بی ربط است . خواهرم وقتی دید کمرم را به محلی که آب داغ با فشار زیاد از منفذهای حوضچه بیرون می زند نزدیک می کنم من را کشان کشان به حوضچه ی بزرگ تری برد و آنجا یک دفعه دستش را انداخت زیر کمرم طوری که بتوانم دراز بکشم روی آب ، بعد با خنده گفت: عاطی ! اون افکار شاعرانه و فلسفی و پوسیده ا ت رو بریز توی آب . یک قطره اشک لاغر ، از گوشه ی چشمم افتاد توی آب، فقط خودم می توانستم صدایش را بشنوم که داشت قاطی حباب های کلر زده می شد .

 بعد از اینکه از حوضچه ها بیرون آمدم به زحمت لباس پوشیدم و بیرون زدم . هوا دچار سوزی شده  بود ، انگار یک باره تب و تاب داغ و حال به هم زن مرداد مشهد را از بین برده بود . خوابم می آمد ، دلتنگ بودم و جمعه با غروب طاقت فرسایش مثل سمباده افتاده بود به جان ران ها و بازوهایم که سوزن سوزن می شدند از سوز موذی هوا . دلم رفتن می خواست ، همان لحظه دلم رفتن می خواست . با همان رگ و پی دردناک دلم می خواست بروم ترمینال ، سوار اولین اتوبوس بشوم و آنقدر از خراسان دور شوم که یادم نیاید من آدم این شهر هستم و یک روز باید همین جا دفنم کنند .

این روزها فکر می کنم زندگی قلق های مختلف دارد و در هر مقطعی قلقش عوض می شود . فکر می کنم اکنون من در مقطعی از زندگی ام  هستم که به سبب پریشان خاطری و نگران احوالی های شدیدم  ، قلقش را بلد نیستم . شاید این افت شدید روحی و جسمی بیشتر از هر چیز محصول همین بلد نبودن باشد . ما آدم ها وقتی قلق زندگی را آن طور که باید و شاید بلد نباشیم به اضمحلال نزدیک می شویم . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۰
... دیگری

 

 

دست از سر خودم بر نداشته ام . دمار از روزگار خودم در آورده ام و سختی ها ول کن معامله نیستند . مثل کتک خورده ی خونین و مالین ِ بهروز وثوقی هستم در فیلم های قبل از انقلاب و امید است که زیر پلی ،کنار جاده ای ته کوچه ی طاق و رواق داری، پشت در خانه ی یاری در دیاری ، پای درخت کاجی چیزی ، تلف شوم .

آمین ! 

 

                                                    

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۰
... دیگری

 

به نظرم پس از جدال های از سر کدورت و دلتنگی ِ بسیار ، اتفاقی در سینه ی آدم می افتد که حالی غریب را رقم می زند . دسته ای از رنجش ها هستند که فراموش نمی شوند اما اگر میان ما و اویی که دوستش داریم همچنان دلی مشترک در حال تپیدن باشد ولو میانه ی حضور بی وقفه و ناساز اغیار ، ولو وسط کوهی از گلایه و گریه ، می شود شبی طاقت فرسا را از این دنده به آن دنده گذراند و بر خلاف میل باطنی نمرد و توانست فردا صبحش آفتاب سمج را تماشا کرد در  هوای چهل درجه ی  این تموز ، می شود هر چیزی را شگفت انگیزترین معجزه ی خلقت به شمار آورد و در شکل اشیاء دقیق شد . می شود به سوت های نگهبان فضای سبز اعتنا نکرد و از لای درخت ها و روی چمن ها گذشت برای عکس گرفتن از گربه ای که آرام و لمیده ، میان شاخه های بلند درختی همچنان از شب گذشته خواب است . گربه با صدای چیلیک چیلیک دوربین اول گوش راستش را تکان بدهد و بعد چشم باز کند و ببیند زنی با صورت متورم از گریه ی شبانه و مقنعه ی سورمه ای اداره دارد از او و تخت خواب درختی اش بی اجازه ی قبلی عکس می گیرد . آرام چشم باز کردن گربه و غرش  نکردنش را هم می شود به فال نیک گرفت می شود دل آدم بلرزد به شروع یک روز دیگر که شاید از اقبال بلندی که از آن بی خبر است هنوز نمرده ، بعد هم جوراب هایش از شلنگ مخفی شده لای چمن ها خیس آب شود و بدش نیاید . رد کفش های خیس اول صبح روی سنگفرش های پیاده رو ، می توانند به زنده بودن اشاره داشته باشند به مفاهیمی که برای درکشان باید پیراهن های بیشتری پاره کرد ، کتاب های بیشتری خواند ، چیزهای بیشتری  را زندگی کرد و تا قبل از آن که ملکه ی ذهن شوند از این جهان بیرون نرفت حتی اگر مرگ با زبان خوش سراغ آدم بیاید .
 

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۸
... دیگری


انگار نوزادی هستم که ملاجش از کم آبی گودتر شده و تغییر شکل پیدا کرده . انگار کسی ملاجم را بی رحمانه فشار داده یا چیزی محکم خورده به آن . ضعف دارم ، همه ی روز ضعف دارم مثل همان نوزادی که بدنش افتاده به کم آبی، رشد نمی کند و هستی اش در معرض مخاطره است . به پدیده های اطرافم بی تفاوت شده ام دیگر صدای عمله بناهای ساختمان در حال ساخت همسایه رنجم نمی دهد ، از گریه های شکم درد بچه ی همسایه تا دم صبح کلافه نمی شوم . رنج در وجودم به غایت رسیده به حالت اشباع در آمده دیگر از این بیشتر تلخ یا شیرین نمی شود . اتاقم شلوغ و به هم ریخته است پر از کاغذهای خط خطی ، لیوان های نیم خورده ی چای ،کوهی از لباس های اتو نکشیده و چوب رختی های از همه جا آویزان ،می خوابم وسط فیلم های از کاور بیرون آمده ، هندزفری های به هم گره خورده ، ورق های خالی قرص . دیگر گریه هم نمی کنم یک جور کرختی ِ منتشر شده در اندام هایم دارم و مثل شخصیت زنده به گور ِ هدایت این ها که دارم می نویسم شاید همان از یادداشت های یک نفر دیوانه است که او می نوشت . خواستم خودم را جمع و جور کنم اما نتوانستم ، خواستم خودم را از زیر دست و پای خودم جمع کنم ، زورم به خودم نرسید . اوج گرفتاری من وقتی ست که خودم نتوانم حریف خودم بشوم و اُردنگی بخورم از خودم ! مشت و لگد بخورم از خودم . کارت عروسی پسر عمو را فرستاده اند . چطور می توانم بلند شوم از این رختخواب عرق کرده از میانه ی سی دی های از کاور در آمده ، آلبوم های عکس گم کرده و بروم روی صندلی آرایشگاه بنشینم موهای در هم گره خورده ام را سشوار کنم که زن عمو با مادرم سر نیامدن من سر سنگینی نکند؟ دلم می خواهد خودم را با همین دلتنگی و غصه ای که دارد استخوانم را آب می کند و همین حجم افسردگی و ضعف کف یک اقیانوس رها کنم . دلم می خواهد وزنم کم شود ، معلق شوم ،  فقط صدای ترکیدن حباب های آب را بشنوم و ربطی به جامعه نداشته باشم . مادر کسی نباشم ، مربی کسی نباشم ، دوست کسی ، دشمن کسی ، عزیز کسی نباشم . از دست خودم و مسئولیت هایم دور شوم ، از دست کارهای عقب مانده ام خلاص شوم . همیشه دلم می خواست در زمان حال زندگی کنم اما الان انقدر فشار روی خودم احساس می کنم که حاضرم برگردم به گذشته یا پرتاب شوم به آینده و این حال ساده ی استمراری که سخت  تر شده است زندگانی من نباشد . نمی دانم به چه نیازمندم ! دعای خیر ؟ گشایش ؟ غافلگیر شدن توسط یک شادمانی زیاد؟ محبت ؟ امید ؟ ملاقاتی ؟ نمی دانم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۴
... دیگری

عرض کنم حضور با سعادت شما، هاشم خان دماوندی ِ چارشونه و لوطی که ذکر خیر شخصیتش در سریال زیبا و با اصالت "شهرزاد" را قبلا هم اینجاگفته  ام وقتی معشوق قدیمی اش "قرص قمر "را از دست داد و در سکوت و پنهانی عزادارش بود به شهرزاد گفت: "عروس! عشق مثل جنگ می مونه ، اولش آسونه ، آخرش سخت ِ و فراموش کردنش محال ".  خواستم بنویسم که مسئله ی  دست و پنجه نرم کردن با محالات در واقع همخوابگی با مرگ است . آدمیزاد آبستن رنج می شود از آن و تا فارغ نشود از این بار ، در میانه ی سختی و آسانی به یک اندازه درد می کشد چون محال ِ ممکن است فراموش کند چه ها کشیده و باید چشم انتظار چه دشواری هایی باشد . من فکر می کنم شاید عشق مثل جنگ باشد، اولش آسان و آخرش سخت و فراموش کردنش محال ، اما زندگی مثل صلح است، رسیدن به آن سخت است ، کنارش بودن آسان است و از یاد بردنش محال . باید چهار نعل دوید بلکه راهی پیدا شود به آرامش وسط این جنگ و صلح عظیم ، اگر می خواهی هماره عاشق بمانی و آخر الامر ،جاودانه شوی . والسّلام .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۵
... دیگری

 

چند روز پیش به اصرار دخترک توی تخت من شروع کردیم به منچ و مارپله بازی . از نیش خوردن من توسط مارهای موذی  ِ  کج و کوله خوش خوشانش می شود و بعد از کلی هرّ و کر دخترانه دست از سرم بر می دارد و می رود دنبال کارش و من را نیش خورده و از نردبان ها پایین آمده ، در حالیکه سوخته ام و به گفته ی او مشکلم این است که تاسم کم شش آورده رها می کند به امان خدا . این بازی به استعداد خاصی نیاز ندارد و مخلوطی ست از شانس و حواس جمعی . حالا اندر باب اینکه من چقدر خوش شانس یا حواس جمع هستم هم که نیاز نیست به شما توضیح بدهم چون همان طور که الله اعلم است شما هم اعلم هستید به جوانب مختلف من . از کجا می دانم ؟ خب مدت زیادی ست این را از کامنت های خصوصی فراوانی که لطفانه می فرستید متوجه می شوم و نمی شود پاسخ بدهم این پیام ها را چون عمومی نیستند و نمی شود جایی برای پاسخ دادنشان تعبیه کرد و تنها می توانم در همین مجال ِ اتفاقی پیش آمده تشکر کنم و تشکر کنم و تشکر کنم . 

داشتم منچ و مار پله را می گفتم . تمام که شد دخترک اعلام برندگی کرد و من را با سه خانه اختلاف، فرد سوخته ی بازی نامید . می خواست برود که پیشنهاد داد بازی دیگری که همراهش بود را هم امتحان کنیم .اولش من مخالفت کردم چون حوصله ی یادگیری نداشتم و مغزم به شدت خسته و حواسم به هم ریخته بود ولی وقتی اصرار کرد و احساس کردم دلخور می شود قبول کردم که بازی جدید را هم امتحان کنیم . تند تند و فشرده توضیحاتی داد که نود درصدش را متوجه نشدم و فقط وجه مشترک این بازی با بازی قبلی که انداختن تاس و البته حرکت دادن مهره های بیشتر بود را روی هوا گرفتم و گفتم باشه شروع کنیم . او تند تند تاس می انداخت و همه ی مهره هایش را از گذرگاه های تعیین شده عبور می داد ، من اما گیر داده بودم به سر منزل مقصود رساندن مهره ی قرمزم و از دیگر مهره ها غافل بودم در مرحله ی اول به واسطه ی همین تغافل ِ من دخترک اعلام برندگی کرد و قبل از شروع مرحله ی دوم با نگاهی متعجب پرسید : مامان !راستی چرا از مهره های دیگرت کار نمی کشی ؟ گفتم :من فکر می کردم هدف رسیدن به گنج وسط بازی ست حالا چه یک مهره این کار را انجام دهد چه مهره های دیگر . او گفت که همه ی مهره ها باید به خط پشت  گنج برسند و بعد از رسیدن مهره ی چهارم همه با هم وارد گنجدانی شوند . من که تازه دو زاری ام جا افتاده بود شروع کردم به بهتر و هوشیارتر بازی کردن اما سرعتم پایین بود و تاسم هم خوش شانس نبود بنابراین دو مهره ی آبی و زردم را از دست دادم و دخترک پیش افتاد و به گنجدانی رسید و هوراااا گفت . سر به سرم گذاشت و هی گفت سوختی مامان سوختی دیدی شکستت دادم . برای بیشتر خوشحال شدنش گذاشتم از شکست دادن من لذت ببرد و بعد برود مسواک کند و بخوابد و غاِِئله ی بازی تمام شود . پیش از آنکه آرامبخش هایم را بخورم به این فکر کردم که خوردن همین آرامبخش ها هم از سر این مسئله است که قاعده ی بازی را نمی دانستم . شاید اگر در زندگی ام قاعده ی بعضی بازی ها را می دانستم اگر حواس جمع و ای کمی خوش شانس می بودم این همه داغدار شکست های عاطفی ِ گونه گونم نمی شدم و آن وقت علت رخ دادن شان را بی عرضه گی های احتمالی ام، دلرحمی های بی وقتم واحساساتی بودن هایم نمی دانستم . 

حالا دانسته ام بلد نبودن قاعده ی بازی باعث جاماندگی آدمیزاد می شود و از رخدادهایی صدمه می بیند که گاه تا آخر زندگی زمینگیرشان می شود . بازی دوم با دخترک ، دوباره مسئله ی  قاعده ی بازی را به من یاد آور شد . باید اعتراف کنم زندگی ام بی غرولند و فاز شکایت کنندگی برداشتن ، واقعا سخت تر از همیشه شده است و من قاعده های بازی  را دانسته و ندانسته ، افتان و خیزان مسیری را طی می کنم که نمی دانم چه فرجامی خواهد داشت. وسط همه ی این بازی ها نادلبخواه ، مدام چشمم به یک گنجدانی ِ زیبا ست که در راه رسیدن به آن چند سال است جان می کنم و از همه ی مهره هایم برایش استفاده کرده ام الا مهره ی خودخواهی و چشم فروبستن بر روی آدمهای دیگر این بازی . اگر می توانستم با این دو مهره پیش بروم لازم نبود خودم را پیشاپیش شکست خورده بدانم و سوخته . اجرای قاعده ی صحیح این بازی منوط به شانس و جمعیت حواس نیست این بازی کمر بستن به حذف مهره های دیگر می خواهد و یک جو اهمیت دادن به قلب خودم و نه چه خواهد شد ِ زندگی حسن و حسین و فلانی و بهمانی . من در یادگیری این قاعده کند ذهنم یک نوع کند ذهنی عامدانه از سر ناچاری ، انسانیت و این قبیل مزخرفاتی که همچنان پابندشانم و می دانم یک عمر تنهایی را برایم رقم خواهند زد . رنجیده ام و دلسرد ، می خواهم بی سر و صدا و اعلام  خودم را از مهم ترین بازی زندگی ام به خاطر آسایش و دل یکدله شدن ِ ًمهم ترین آدم زندگی ام حذف کنم .البته  اگر از زاویه ای دیگر به من فکر شود به نظر می رسد بازی را واگذار کرده ام . پیداست من در این بازی کمترین چیزی که می بازم جانم است، پیدا نیست ؟

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۲
... دیگری