من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

بعد از هزار و یک ماجرای آزار دهنده ی اداری امروز بعد از ماه ها تحمل سختی مسیر رفت و آمد و مشکلات مگوی ِ شخصی که به تبع آن برایم ایجاد شده بود برگشتم به محل خدمت قبلی ام.اینجا اگر چه مشکلات مخصوص لاینحل خودش را دارد اما تنها امتیازش این است که به محل زندگی ام و به مدرسه ی دخترک نزدیک تر است و کمی از هزینه های وحشتناک  کرایه ی ماشین کمتر می شود و با بیماری های سنگین اخیرم مجبور نیستم صبح های سرد و شبهای به شدت تاریک و پر سوز زمستان را در منطقه ای ناامن و پرت از شهر رفت و آمد کنم. اینجا وسیله کم است و منطقه خلوتی وهمناک کوچه های مرفه نشین با خانه های بزرگ بالای کوه را دارد اما خوبی اش این است که بعد از کمی پیاده روی به خیابانی اصلی می رسی و به یک دانشگاه و بازار اقلام خوراکی . هنوز دست خط و امضایم در بعضی دفترچه های کاری روی میز بود ولی لیوان و کمد و جایی مشخص برای خودم نداشتم. همکار شیفت صبح که رفت ماندم با پسر بچه هایی که فقط دو تاشان را از قبل می شناختم. آنها از من پرسیدند برای همیشه آمدید اینجا؟ نه حوصله داشتم و نه جواب درست و درمانی که تحویلشان بدهم . نشنیده گرفتم و قصه ی لک لکی را گفتم که روی بالش یک لکّه داشت . لک لکی درست مثل خودم با لکه های داغگون روی بالهایم که البته بر خلاف من دنبال بر طرف کردن لکه از روی  بالش بود چون امیدوار به پاک شدن لکه با کمک گرفتن بود. قصه را گفتم،بعد تمرین های بیان و بدن پیش از نمایش را کار کردم و بعدتر کتاب امانت دادم. پسری از آن بچه ها که نمی شناختم و وقت حضور و غیاب گفته بود اسمش امیرعلی ست آمد پشت میز تا کتاب امانت بگیرد. کتاب را گرفت چند قدم رفت سمت در ولی دوباره برگشت و ساکت نگاهم کرد.گفتم: چیزی شده؟ چیزی لازم داری؟ پرسید: پس چرا هیچ کس از خانم هااز اینجا نرفته اند؟ گفتم: چرا می پرسی؟ گفت: خب چون نمی فهمم، شما به جای کی آمدید اینجا؟کمی مکث کردم و بدون آنکه بدانم می خواهم چه جوابی بدهم یکهو گفتم: به جای خودم!

لبخند زد نگاهش را دزدید و گفت: چه خوب شد . پس دوباره می بینمتان . خداحافظ و رفت . با خودم فکر کردم من هیچ وقت ِ خدا دلم نخواسته در جای کسی قرار بگیرم یا به جای کسی باشم، همیشه دلم خواسته جای خودم باشم و در جای خودم چه در محیط های اجتماعی چه در ادبیات چه در قلبها چه در ذهن ها و چه در زندگی های بعد از اینی که اگر رخ بدهند .زندگی من در جایی که خودم هستم به شدت دشوار و جانکاه است حتی اگر از آن گریزی محقق شود باز هم گزیری از آنچه بوده ام و آنچه کرده ام و آنچه بر من رفته است، نیست.فهمیده ام هنوز باید به جای خودم بیایم،خودی که گاه می رود مثل موج به صخره های سخت می خورد، می شکند، دور می شود ازهم گسیخته می شود تا شاید روزی تراشیده تر و عمیق تر به من برگردد به منی که بارها و بارها جای خالی خودم را در زندگی خودم و زندگی کسی که دوست داشته ام دیده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
... دیگری

 

هیچ وقتِ خدا این آدمهایی که از موضع بالا به بقیه نگاه می کنند را نفهمیدم و این یک اعتراف کاملا صادقانه است که دارم در تاریکی اتاقم به پدر روحانی درونم می گویم! پدر روحانی می پرسد خب کجای این موضوع گناه است فرزندم؟ من سرم را بیشتر زیر پتو می برم و آهسته می گویم: اینکه پس از مواجهه با این آدمها تمام روز  فحش می دهم به زمین و زمانی که این موجوداتِ خود مرکزِ عالم فرض کننده را نمی بلعند ، هشدار نمی دهند . پدر روحانی درونم از آن ور پتوی مخمل ِ بی پلنگ که هیچ شباهتی به تورهای اتاقک اعتراف ندارد ،آه! بلندی می کشد و فقط می گوید: فرزندم! بخواب!دیر وقت است . هیچ چیز درباره ی بخشودنی بودن یا نبودن گناهم نمی گوید .بعد دامن کشان بیرون می رود و صدای بسته شدنِ در نمی آید . من زیر پتو گریه را و سطر اول این روز نوشت را آغاز کرده ام . با این جملات ِبعدا محذوف که: استاد! باور  نداشتم کسی که پرفسورای روان شناسی دارد آن هم از ینگه ی دنیا! به شاگردی بند انگشتی مثل من هم از خیلی بالا به پایین نگاه کند و مکالمه کند من که نه ادعای هم طرازی با علم و کمالات شما را دارم که بخواهید بکوبیدم در هاون و نه اصلا هم رشته ی شما هستم که نظرم در پژوهش فی ما بین، مخاطره ای ایجاد کند بر نظریات آقایان روان شناس در سراسر گیتی . من اگر هشت و نیم صبح زبانم  می چرخید و می گفتم از آنجا مطمئن درباره ی نظرم هستم که خودم شاعرم و به این موضوع مشترک بین روان شناسی و ادبیات یعنی بحث عواطف اشراف دارم و تالیف دارم خیر سرم، این طوری بخش بزرگی از مشکل حل می شد اما من هیچ وقت به هیچ کسی توی دنیا نگفته ام شاعرم ! شاعر بودن دکتر و مهندس و کارگر و روان شناس بودن نیست که بشود این طوری گفتش مثل یک تخصص صِرف،و این بِرّ و بِر نگاه نکردن توی چشم شما و فی الفور عَلَم ِ آی من شاعرم جناب استاد برنداشتن، نه! از عدم اعتماد به نفس نمی آید وقتی جهان به خودش حافظ و مولانا و سعدی و فردوسی و شاملو و فرخزاد و سپهری و مایاکوفسکی و لورکا و... دیده است من خودم را یکی می دانم از اهالی ادبیات که کار شعر می کند فقط همین . و با کمال شاگردیّت در جواب طعنه ی گزنده تان گفتم: بله ،مجدد بررسی می کنم و امیدوارم به اتفاق نظر برسیم . نه گفتم شما برحقید و نه گفتم من چنینم و چنان فقط از امیدی گفتم که انگار آنقدرها هم پر ررنگ نبود تا مانع از ناسزا گفتنم به جناب زمین و سرهنگِ زمان شود.از امید گفتم شاید چون شنیده بودم روان شناس ها زیاد از امید حرف می زنند ، خواستم با زبان خودتان با شما حرف بزنم و گرنه آن روی سگِ ادبیاتی ام می آمد بالا و زمزمه ی آن لحظه توی دلم  جولان دهنده را قرائت می کردم برایتان که: افتادگی آموز اگر طالب فیضی و شما هم می رفتید در کار  تشخیص که واقعا دچار چه اختلالی غیر از افسردگی حاد که این روزها از هیاتم نیز پیداست،هستم . ولی خودمانیم رفقا دلداری ام بدهید که افسردگی از خودشیفتگی خطرناک تر نیست .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۳
... دیگری

 

بدل به ملحفه ی سنگینی شده است که باید هر طور شده از وسط حوضچه ای بزرگ بیرون کشیده شود . علیرغم درد های حاد در سرشانه ها و گردن و انگشتان . بدل به ملحفه ی سنگینی شده است زندگی ام در «حوضچه ی اکنون ».حوضچه ی اکنون ِ زندگی من حوضچه ی اکنون ِ زندگی سهراب ِسپهری نیست که با اشتیاق از کندن رخت ها و آب تنی کردن در آن می گفت . حوضچه ی خون که جای کندن رخت ها و آب تنی کردن نیست . تن من مستحق نوازش است اگر در معرض ستایش نیست . جان من مستحق نوازش است اگر در مأمن رهایِش نیست . دارم جان می کنم که قلب همچنان عاشق  و رنجورم را از میانه ی خون دلمه بسته ،با تپیدن مرافقتی باشد . دارم خودم را و دخترک نورسته ام را با ساق های نازکش مادری می کنم . این روزها مثل زنان سرپرست خانوار در تلاشم برای به چنگ آوردن مشتی زندگی و حداقلی از امکانات برای کمتر آسیب دیدن ،برای بقای سلامت تر . با آنفولانزای وحشتناکی درگیرم بعد از تزریق 9 آمپول و خوردن جعبه جعبه کپسول هنوز سینه ام به سینه ی مسلولی شباهت دارد که برای ادای کلمه ای کوچک، دقایقی متوالی سرفه های خراشناک می کند . به هر دری زده ام که عزت نفسم را محافظت کنم وسط مشکلاتی که تا بن دندان مسلحند برای از پا در آوردنم . تلاش برای آدم بدی نشدن برای برخی همرنگ جماعت نشدن ها هزینه بر است و در غالب اوقات مذبوحانه به نظر می رسد ، به شدت مذبوحانه اما در مغزم  انگار یک نرم افزاری کار گذاشته شده است که نمی توانم به شکل یک سخت افزار با آن برخورد کنم نمی توانم تعمیرش کنم نمی توانم  از شرش خلاص شوم و چشم ببندم روی نقاط حیاتی اش . روی هر نقطه اش که انگشت می گذارم بخش هایی ازخودم را به خودم نشان می دهد که برای بالندگی اش سال های سال زمان و جسم و جان و مال و آبرو هزینه کرده ام . سرگشته ام ، هر طرف را نگاه می کنم دیوارهای سیمانی می بینم ، در خوش بینانه ترین حالت ممکن وسط سیمان ها یک روزنه پیدا می کنم به اندازه یک چشم ، به اندازه ی یک لب . روزنه، برای نگریستن محدود است و برای بوسیدن بی گنجایش، اما مرا بدل به عمق نگاه می کند و میل بوسه . این ها چیز کمی نیست ، نه بوسه و نه نگاه هیچ کدام چیزهای اندکی نیستند در این وانفسا، حتی با آنکه این هفته های اخیر هر روز ،با چشمانم صف سیاه پوشان امنیتی را در خیابان های شهرم دیده ام که بودنشان مطلقا القای حس امنیت نمی کند . دیدن باتوم و نقاب و دست بندهای آهنی ،دیدن قطعی رذیلانه ی اینترنت گم شدن همین صفحه این خانه ای که شما در آن به من نزدیکید، پایمال شدن بدیهی ترین حقوق به بدترین شکل ممکن ، دیدن مردم هراسیده و خشمناک که مثل درخت های سرمازده ی پاییز سرد و خشک خراسان در اتاقک کوچک تاکسی ها شروع می کنند به فحاشی و اعتراض ، دیدن عکس کشته شدگان کف خیابان ،دیدن لیست اسامی زندانیانی که برخی شان را می شناسم و برخی شان حتما آشنای کسانی دیگرند تاثیر مسکن ها را کاملا از بین می برد ، یک بار نیمه های شب با گریه از کابوس بلند شدم و پتوی مسافرتی قهوه ای رنگ را با سنجاق تزیینی مانتویم وصل کردم به پرده ی پنجره که سرمای کشنده ای را به اتاقم تحمیل می کرد ، سوز کمی کاهش یافت و صبح وقتی با زنگ تلفن بیدار شدم انگار هنوز شب بود . سنجاق را از بالا باز کردم و وسط پتو را به وسط پرده وصل کردم شاید به خاطر کمی نور در روزان ابری برای قلمه های پتوس ، به خاطر عکس شاملو و اخوان و فرخزاد و صادق هدایت کنار قلمه های پتوس به خاطر کتاب هایم که نباید از رطوبت عطف هایشان خمیده شود به خاطر نامی که در هنوز در قلبم عزیز است و دلتنگ صدا زدنش هستم از فاصله ای نزدیک از فاصله ای بسیار نزدیک . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۸
... دیگری

 

سرماخورده ام . یک هفته بیشتر است سرماخورده ام و به روی خودم نمی آورم !حوصله و وقت نگه داری از خودم را ندارم . نمی توانم لی لی به لالای خودم بگذارم و دم به دقیقه خود وحشی  تبدارم را تیمار کنم. امروز صبح اما بعد از بیدار شدن از با گریه خوابیدن ، تفاوت گلوی بغض دار از گلوی چرک دار معلومم شد . عینهو مرغ ماهی خوار زیر گلویم باد کرده و آینه، تورم چشمهای گریه کرده و سرما خورده را راست و حسینی نشانم داد . آمدم از اتاق به آشپزخانه بروم که سکندری خوردم و دیدم که نخیر قضیه جدی ست . رفتم سر وقت ِ یخچال و از جامیوه ای چند تا شلغم که برای سرماخوردگی های احتمالی دخترک در پاییز خریده بودم را ریختم توی قابلمه . چشم هایم انقدر سوزن سوزن می شد که به خاطر خطای دید قابلمه را بیشتر از حد جادارش آب کردم و خب بالطبع سرریزِ آب ها ریخت روی رخت و بَرم و لرز هم به تبم اضافه شد. حس می کردم خودم هم پَت هستم هم مَت و توی این فیلم کارتونی کله ی صبحی گیر افتاده ام . خلاصه با کلی تلفاتِ آذوقه توانستم برنج و مرغی فراهم کنم برای ناهار و کشان کشان خودم را به قابلمه ی شلغم رساندم . فقط پنج دقیقه وقت داشتم سر مثل کوه سنگین شده ام را بخور بدهم . روسری پر از پروانه ام را انداختم روی سرم و دانه های درشت عرق و بخار روی پیشانی ام نشستند . باید می رفتم سر کار و بارم ، لباس بافتنی ِ سورمه ای ام را پوشیدم و به التماس خواب و دراز کشیدنی که درونم بیداد می کرد اعتنا نکردم . توی ماشین یک لحظه دلم رحم آمد به خودم . مثل تراکتور کار می کنم توی خانه ، توی بیرون، آخر سر هم حس می کنم به قاعده ی هزار سال عمر ِ نکرده از زندگی عقبم . آفتاب ِ بی رمق ِ آبانی افتاده بود روی شانه ی راستم ، شانه ی راستم را به نیابت از کسی که می تواند خیلی دوستم داشته باشد آرام بوسیدم و به خودم قول دادم که اگر چند تا کار واجب امروز را انجام بدهی شب در راه برگشت برایت از سوپری دور میدان یک بطری شیر می خرم که داغ و با نبات سر بکشی . حالا هوا تاریک شده ، اینجا سرد است ، آخرین دانش آموز را راهی کرده ام برود خانه ، کلید دوچرخه اش را گم کرده بود و گریه می کرد .اسمش کوروش بود گفتمش کوروش که نباید انقدر زود گریه کند. قوی باش پسر ! پیدایش می کنیم . کلید را از زیر سنگ برایش پیدا کردم . خندید و رفت . آخ !سرفه امانم را بریده . این دو خط بعد را که بنویسم کامپیوتر را خاموش می کنم ، در سالن مطالعه را قفل می کنم ،می روم اتوبوسی پیدا کنم که مرا به بطری شیر و رختخوابم برساند . ولی قبلش حتما در بطری خالی شیر یک شاخه پتوس قلمه زده می گذارم که ریشه کند .خاموش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۲
... دیگری

 

تو تعیین کننده ی ساعت خواب و بیداری من ... تعیین کننده ی رفتنم از کدام مسیر به هر کجا در روز هستی ... تعیین کننده ی میزان اندوه  وشادمانی ام ... همین طورتعیین کننده ی میزان اشتها و بی اشتهایی ام و میزان لذت بردنم از جریانات متغییر آب و هوایی . 

تو تعیین می کنی میزان دلرحمی و دل سختی ام را ... تو تعیین کننده ی رفتار من با خودم و کردارم با خلق اللهی .

مخلص کلام اینکه تویی تعیین کننده ی میزان زنده بودنم ... لطفا بیا و تعیین کننده ی میزان مرگ من نیز تو باش که سپردن من به تو خود را تعیین کننده ترین اتفاق زندگی من بود .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۴
... دیگری

 

من آخرش بدجوری دونستم که سهراب درست تشخیص داده بود :

"همیشه عاشق تنهاست " 

همیشه...

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۹
... دیگری

 

جدایی همیشه هم مسبب غم نیست . این را امروز فهمیدم وقتی برای اولین بار جمله ای را با لهجه ی من درست و بی غلط ادا کرد تا درباره ی مسئله ای که از آن ناراحت بودم کمتر غصه بخورم و بخندم . خندیدم اما نه فقط به نمود تازه ی لهجه ی پر و پیچ و خم خراسانی ام در دستگاه شیرین واژگانی او ، بل به فراست به موقعی که به خرج داد تا مثقالی از اندوه کم کرده باشد . محدودیت ،محرومیت و سنگ گنده ای مثل جدایی گاهی می تواند اسباب نزدیکی شود اگر در گفتار و کردار و پندار به مخاطب مان نزدیک تر شویم . بدانید و آگاه باشید که در دنیا هیچ حسی با احساس قرابت و همذات پنداری ،برابری نمی کند . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۷:۵۸
... دیگری

 

 

ساعت هفت و نیم صبح ،حاشیه ی بلواروکیل آباد ،تاکسی پیش پایم ترمز زد . از صندلی عقب ، مرد جوانی پیاده شد تا من کنار دختری بنشینم که مانتوی سفیدبیمارستانی روی ساعدش انداخته بود و معلوم بود دانشجوست . سوار شدم مرد جوان بعد از من سوار شد و پنجره را داد پایین . راننده ومرد میانسالی که صندلی جلو نشسته بود ، گرم صحبت درباره ی نقص های دولت تدبیر و امید بودند ، جوری که انگار در یک میزگرد جدی تلویزیونی حاضر هستند و رادیو هم برای خودش زده بود زیر آواز کرمانجی .از وسطِ دو نفر نشستن در ماشین بدم می آید و اگر دیرم نشده بود حتما باز هم منتظر می ماندم تا یک ماشین دیگر گیر بیاورم و راحت بنشینم کنار پنجره یا نهایتا صندلی جلو . به زحمت گوشی ام را از جیبی که سمت مرد جوان بود بیرون کشیدم و مشغول جواب دادن به پیام عزیزی شدم . دختر دانشجو داشت با گوشی اش از این بازیهای جور چینی پر سر و صدا می کرد و به خودش زحمت نمی داد صدای بازی را خفه کند. یکهو تلفن مرد جوان زنگ خورد و با عصبانیت به آنکه آن طرف خط بود گفت : امروز تا شب نشده گیرش می ندازیم من دارم سعیمو می کنم چرا متوجه نیستین ؟. بعد گوشی را قطع کرد و تندتند شماره گرفت و بی هیچ سلام و علیکی گفت : برو توی دوربین های خیابان جلال نبش کوچه ی اول ببین دویست و شیش سفید امروز ساعت شیش و نیم رفته بیرون ازش یا نه ؟ آن که آن طرف خط بود ظاهرا جوابش مثبت بود چون مرد جوان گفت : زوم کن روی سرنشیناش بگو بهم . چی ؟ هر دو تا زنن ؟ بعد گوشی را قطع کرد و دوباره شماره گرفت و گفت : خروجی ها رو چک کنین ببینید کجاها رفته از دیروز و الان کجاست ، پاسخ را شنید و قطع کرد . بعد به جناب سرهنگ تلفن کرد و گفت : قربان داره می ره فریمان . خودشه فاطمه است ، سی و یک سالشه استعلام گرفتم با مادرشه ، می گیریمش . بعد یکهو به راننده گفت : نگه دار . راننده هاج و واج زد روی ترمز و میزگرد قطع شد و آواز کرمانجی تمام شد و دختر هنوز داشت با موبایلش آن بازی کوفتی را به مرحله ی بعد می برد . پول را از پنجره با شتاب داد به راننده و به سرعت برق از پله های زیر گذر پایین رفت . دلم می خواست می شد زنگ بزنم به فاطمه که حالا شماره ی پلاک ماشینش را هم از بس آقای پلیس مخفی تکرار کرده بود از حفظ شده بودم .دلم میخواست می شد زنگ بزنم و فراری اش بدهم . نمی دانم چرا حس می کردم کار بدی نکرده و صبح به این زودی دارد با مادرش از آزاد راه ِ مشهد، باغچه ، می رود به فریمان . شاید منظور او فرار نباشدشاید آن پلیسی که زوم کرد روی صورتش فاطمه را درست شناسایی نکرده باشد . نمی دانستم برای فاطمه ی ناشناس چه اتفاقی افتاده ، نمی دانستم کلاهبردار است یا قاتل یا جرمی را به گردنش انداخته اند . سوار تاکسی بعدی شدم و به اتفاق های ناگهانی که یک شبه زندگی آدم را از این رو به آن رو می کنند فکر کردم . به وقت هایی که خدا مثل پلیس مخفی ها زوم می کند روی آدم و ردت را می زند هر جا که باشی گیرت می اندازد چه آزاد راه مشهد باغچه چه وسط کویر لوت و لابد کسانی می دانند قرار است گیر بیفتی اما نمی توانند فراری ات بدهند . سوار تاکسی بعدی شدم و در ادامه ی پیام آن عزیز نوشتم : هیچ خبر،  ممنون ، صبح زیبای شما هم بخیر . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۴
... دیگری

 

 

سه تا گربه دیدم . دیشب توی تاریکی کوچه مان سه تا گربه دیدم .از غصه های دلم و برای پرت کردن حواس مجروح خودم،قصد کرده بودم سالاد زمستانی درست کنم. لوازم سنگینش را خریده بودم و می رفتم سمت خانه، گل کلم و هویج و کرفس و اینطور چیزها . گربه ها جزء لاینفک محله ی ما هستند . اما این سه تا فرق داشتند، هر سه یک شکل و یک رنگ و یک اندازه بودند و در قاب نگاه من این طور جانمایی شده بودند : اولی داشت استخوان گردنی را که از پلاستیک زباله ها بیرون کشیده بود می لیسید دومی نشسته بود بالای دیوار آجری کوتاه خانه باغی ویلایی و خوابیده بود .سومی ، سومی پوزه ی کوچکش را کرده بود لای تنه ی درهم پیچیده ی بوته ی سن و سال دار یاس و چشم هایش را طوری باز و بسته می کرد که انگار مست بود از بوی تنه ی دیرسال ِ یاس ِپر گل . نمی توانستم خریدها را زمین بگذارم و عکسشان را بردارم اما به خاطر سپردمشان من اگر چهارمین شان بودم حتما جفت آن یکی بودم که داشت بوته ی یاس را بو می کشید و دست از جویدن استخوان گردن و لمیدن بر حاشیه ی امن دیوار برداشته بود و انگار عاشق بود . یک دامن گل یاس ریخته بود پای دیوار و سایه ی من با بسته ی کوچک سیاهدانه که از عطاری خریده بودم به همراه قلب گنده ام در کوچه ی هفدهم می رفت و دور می شد .

 

                           

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۹
... دیگری

 

از خودم پرسیدم : چرا آدمها حتی آدم های قوی الذهن باید به جایی برسند که از عشق بترسند؟ از زیاده از حد دوست داشته شدن؟ اصلا بگو ببینم  این حد را چه کسی معلوم می کند؟ به خودم جواب دادم: نباید از عشق ترسید، نباید ترس در جان آدم عاشق به نحوی رخنه کند که موش های کثیف ضعف، ریسمان ایمان و یقین را در جای جای قلب او بجوند . این ریسمان این مولود عشق،  دنباله ی همان رگ گردنی ست که باریتعالی می گوید از آن هم به ما نزدیکتر ست . بله ! عقل ناکامل و کوچک من هم می فهمد این ریسمان ریسمان مهمی ست و این رگ، رگی بس حساس . می دانم نگهداری از آن توام با خوف و حزن و هزینه است ، اما قائل به این هم نیستم که تا تقّی به توقّی خورد این رگ را رها کنیم به امان خدا همچون شیلنگ آبی که در فضای سبز نامهمی رها می کنند باغبان ها و می روند دنبال کارشان و وقتشان را به کارهای مهم تری از وظایف و تعهداتشان  اختصاص می دهند .

 

در جواب سوال دومم درباره چرایی ترس بعضی ها از زیاده از حد دوست داشته شدن،  اول کمی مکث کردم ،بعد اشکهای سرازیر به سمت چانه ام را با سر آستینم پاک کردم و مثل بچه ها بعد از ساعتها گریه همراه با دم و بازدمی معلول،به طرزی سوزناک دل زدم و دوباره به طرزی سوزناک تر بغض کردم . در جواب سوال سومم درباره ی تعیین حدود دوستداری ،ابتدای امر ناسزا گفتم به هر کسی که این حد و حدود دانی ِ گلدرشت را در کله ی بی صاحب ما شرقی هاجوری تعبیه کرد که انگار وحی منزل است هر حد تعریف شده ای . والدین مان هم ما را خیلی به احتیاط و سفت چسبیدن هر چه داریم تشویق کرده اند تا به شهامت داشتن و میل پاکیزه ی به دست آوردن های عالی و آلی .من نمی دانم اشرف مخلوقات با پینوکیوی  دست ساز ژپتو چه فرقی دارد پس؟ حد بالا رفتن دست، فلان قدر ،حد تکان خوردن پلک، بهمان قدر ، حد تپیدن قلب این اندازه حد اتساع روح آن اندازه ، حد دلبستن سه پیمانه خون دل، حد دل کندن چهار پیمانه خون ِجان و ...

 

بخدا من کار و زندگی دارم ها! ‌‌(اتفاقا کلی کار و زندگی عقب مانده هم دارم و دارند از بخش های مهمی از زندگی اجتماعی ام پرتم می کنند بیرون )این جمله را برای آنهایی می نویسم که شاید ته دلشان بگویند عجب آدم بیکاری که خودش برای خودش سوال طرح می کند و خودش هم جواب می دهد  و بعد هم چیزی در مایه های همان ضرب المثل زشت و باردِ : خود گویی و خود خندی / عجب مرد هنرمندی! به ذهنشان متبادر می شود 

 

 

نه ! به قرآن مجید قسم من هم کار و زندگی دارم اما همه را تعطیل می کنم در ساعتها و روزهایی که به پرسش ها و پاسخ های بسیاری فکر کنم . هزاران پرسش مسیر زندگی و احساس و دریافت ما از جهان را شکل می دهند .‌ بدون این جواب و سوال ها چوب بیشتری لای چرخ های حرکتم احساس می کنم ، کُند و بی مصرف می شوم ، انبان غذا و غریزه .

 

 شتاب برای بدست آوردن مدارک و در آمدها و نسبت های لازمه ی زندگی روتین بشری،خانوادگی، شهروندی و هم وطنی خیلی راه به تعالی مقصود از حیات ستوده ی بشری نخواهد برد اما درنگ در ارکان هستی و ارکان وجودی چرا ، می تواند راهگشا و تسهیلگر باشد. مسلما من اگر زودتر مدارک عالیه ی تحصیلی و کاری فراهم کنم اگر بچه ای بار بیاورم که ای ولله داشته باشد اگر تعداد دفعات همخوابگی دهن پر کنی را با فردی که جان و تنم به یک اندازه برایش در می رود ،تجربه کرده باشم که در جمع زنان همچون توفیقی خاص و چشم بقیه را کور کن از آن یاد کنم ، بله مسلما بسیار محظوظ و خوشبخت دیده خواهم شد اما من با این هستی کارهای بیشتری دارم چون هستی با من کارهای بیشتری دارد و متاسفانه سن حضور در زندگی ضرب در میانگین عمر زنان ایرانی از نوع غمدار، رقم منصفانه و پر مجالی به دست نمی دهد . دارم دائما از سمتش به میدان دعوت می شوم ، هستی را می گویم. نشانه ها به سمتم سرازیرند حتی وقتی از ناحیه ی ظاهری جسم آنقدر ضعیف و پر درد شده ام که نای قدم از قدم برداشتن بعد از فرود آمدن از تخت  بی شکوه درمانگاه را ندارم .

 

...  اما خودم می دانم که من هنوز از جوانی ام چیزهایی مانده هنوز وقتی عطری دلخواه را نفس می کشم پستان هایم نشانه های خوبی برای برجسته به نظر رسیدن زندگی از خودشان نشان می دهند و ران هایم انگار به کَفل ِ مادیانی .پریشان  یال و زیبا و سرکش  متصل باشند ، می توانند ساعتها بی آنکه بلرزند، رمیده حال بدوند و محکم باشند و دانه های معطر از خودشان در هوا بپراکنند و اینها که می گویم ورای حرکت های به امر استروژن است و شهوت های زود انزال ِ به پر و پای عریانی ِجسمی دلخواه پیچیدن .

 

من هزارها اسب بخار زنم بالقوه و یک ارزن امکانات بروز ، مجال حضور! می دانم و از نفس این دانستن غمگینم ، نه از روی اینکه مثل پسرهای دبیرستانی وقتی صبح های سرد زمستان نمی دانند لباس زیری که در آن محتَلِم شده اند را روی کدام طناب رخت آویزان کنند که از چشم‌ها دور بماند، به تکلف می افتند و خودشان را بابت آش واقعا نخورده و دهان واقعا سوخته به باد فحش می گیرند .

 

مدتی ست با کلیه ی اثرات باقی مانده از واکنش های عاشقانه در وجودم، مهربانم حالا چه این اثرات در روح و روانم نقش ببندند بر اثر یک کلمه ، یک جمله ، یک نگاه ،چه از اندام های زنانه ام سر بزنند بر اثر یک بوسه ، یک نوازش یک معاشقه ی طولانی معرکه و یا خواب و خیال همه ی این مواردی که گفتم .

مدتی ست لباس هایم را همه ی لباس هایم را بسیار دوست دارم .در لباس های من تنی رفت و آمد می کند که روحی عاشق در آن نهفته است به گاه ِ گریه به گاهِ لبخند به گاهِ رخوت های سرمستانه .

 

اگر منی که خُلقم به شدت پایین است و کم حوصله ام و عادت به تعویض پر تکرار لباس دارم را چند روز متوالی در یک لباس دیدید ، شک نکنید در آن لباس هیات بهتری از آدم بودن خودم ، زن بودن خودم داشته ام و سختم می آید از ابزاری که من را در آن هیات همراهی کرده جدا بشوم . مخلص کلامِ به این طویلی آنکه: یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد . 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۶
... دیگری