من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی


سر ظهر بود .من روزه بودم. لبهایم از گرما و عطش می سوخت . خسته و هلاک از بیرون آمده بود و تلفن کرده بود تا دستور ساخت شربت خنک سکنجبین و مخلفات را از خودم بپرسد که لوازمش را برایش فرستاده بودم . می خواست خوشحالم کند می خواست نشان بدهد هدیه ی من برایش مهم است . می خواست حضورش را کنارم احساس کنم . می خواست به فاصله بگوید گم شو بی پدر و مادر ِ لعنتی ! من دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام اشکم را پاک کرده بودم صدایم را صاف کرده بودم و گفته بودم : اول یخ رو بنداز توی پارچ (صدای افتادن یخ توی پارچ آمد و دستهایش را دیدم) بعد گفته بودم: حالا سکنجبینو بریز روی یخ و تخم شربتی ها رو توی یک کاسه خیس کن بعد او با خنده پرسیده بود اگر توی لیوان خیس کنمشون درست نمی شن؟ من گفته بودم چرا (صدای شر شر آب آمد توی لیوان و من لبخندش را دیدم) بعد گفته بودم: حالا زعفران ها را بساب توی هاون (صدای سائیدن آمد و من بوی زعفران و رنگ محبتش را دیدم) بعد گفته بودم: حالا زعفران را با گلاب مخلوط کن .گفته بود: گلاب ندارم من غصه خورده بودم که کاش گلاب هم برایش داده بودم . بعد گفته بود آااااخ جانمی تخم شربتی ها رو ببین عجب پفی کردن ها( و من تخم شربتی ها را و برق چشمهایش را دیدم ) بعد گفته بودم: حالا همه را بریز توی پارچ و شکر و آبلیمو هم اضافه کن. گفته بود: شکر را پیدا نمی کنم و مزه اش خوب است و شیرینی اش همین طوری برایم بس است و تفاوت رنگ آبلیمو از آبغوره را پرسیده بود . (من ریختن یک سر قاشق آبلیمو را  و چرخش مچش را وقتی تند تند شربت را هم می زد دیدم ) بعد عکس پارچ شربت را برایم فرستاده بود و نوشته بود بفرما بردار برای افطارت. من توی تاکسی اشکم را پاک کرده بودم به راننده گفته بودم مستقیم و عکس را در جایی ذخیره کرده بودم و پوست زیر سینه ام از خنکی شربت گوارا شده بود . نوشته بودم گواراست . نوشته بود: گوارا تویی . امروز از صبح تشنه و مغموم افتاده ام یک گوشه . دلم از آن شربت مهربان خواست .رفتم عکس را پیدا کنم  اما فهمیدم  بعدا وقتی وسط یک دنیا ناراحتی و تشویش و بازی های تلفن بعضی صفحه ها را پاک کرده ام آن عکس هم از ذخیره های  آن روز رفته و دیگر نیست . خواستم بگویم بعضی آدمها بعضی عکس ها  ذخیره نشدنی اند نمی شود نگهشان داشت . لحظه ها و عشق ها و مهرها و دلخوشی ها و شادی های کوچک اما تا ابد ثبت می شوند جایی میان جناق سینه ی آدمیزاد .


پانوشت:

این پست به حرمت آن پارچ شربت سکنجبین که عکسش نیست که اینجابگذارم عکسی ندارد .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۴
... دیگری

تبعید، فُرم دیگری از "بَعد" و

مشکوک، شکل تازه ای از "کشک" است!

من که قرار بود قوی باشم

بر روی گونه هام چرا اشک است؟! 


تنهایی ام فشرده شده در هیچ

خود را میان آینه می بوسم

بیدار می شوم وسط وحشت

امّا هنوز داخل کابوسم


بیگانه از زمان و زبان هستم

از ارتباط، عاجزم و خسته

باید شروع کرد به پوسیدن 

در این اتاقِ کوچکِ در بسته


یک بمبِ منفجر نشده در مرز

یک بسته خاک در چمدان هستم

این بغض نیست، گریه و شیون نیست 

من نصف رودهای جهان هستم


حک می کنم به مرحمت چاقو 

روی لبانِ غمزده ام خنده! 

با داستان مسخره ی تغییر

یا با جوکِ امید به آینده!! 


تبعید، قبل و بعد نمی فهمد

پاییزِ ما ادامه ی پاییز است 

فرقی نمی کند که کجا هستی

این آسمان، همیشه غم انگیز است 


هر گوشه ای که آدمِ غمگینی ست

من شکلی از ادامه ی شب هاشم

این شعر را چرا به شما گفتم؟! 

من که قرار بود قوی باشم


درجا زدم، دویده شدم در جا

این قصّه ی همیشگی من بود

بر سنگ قبر کوچک من بنویس:

این لاک پشت، فکرِ رسیدن بود


سید مهدی موسوی



پانوشت : پسره مسئول چاپ شعرای کلاسیک یه نشری توی نمایشگاه کتاب با کلی داعیه ی شعر فهمی دستشو زد زیر چونه اشو گفت این شعرا مدرنن نکنه  توی حال و هوای شعرای  جریانی ان که مهدی موسوی توی مشهد راه انداخت؟ می خواستم بگم زحمت بده خودتو دقیق تر بخون ببین  ولی هیچی نگفتم .یه بحث ادبی کوتاه بی نتیجه ای ام کردیم .امشب با حال واژگون اتفاقی این شعر دکتر موسوی که گویا جدید هست رو خوندم .  شاید اگر هنوز ایران بود شماره اشو می پرسیدم از یکی  زنگ می زدم بهش و مثل آخرین باری که بعد از سالها اتفاقی دیدمش در جواب کدوم شعرامو بیشتر پسندیدی از کتابم ؟دوباره می گفتم ببین مثلا مثل این شعرت که غمش غمه و ناامیدیش نا امیدی و خودت واقعا ناامید و غمگین و عاطفی هستی بی فرم و تکنیکای شلوغ .و  اگر شماره ی اون پسره کارمند انتشارات فلانو داشتم همین نصف شبی بهش زنگ می زدم می گفتم یک وقتی غم بی تعارف و ادا و ژست  از استخون بعضی شاعرایی که توی مشهد بودن زد بیرون و نا امیدی هم . هر کی شعر خودشو می نویسه . لا اقل من خودم این کار رو کردم .  تو اسمشو بذار جریان من اسمشو می ذارم ما نترسیدیم از اینکه بعضی غم ها و ناامیدی ها شعر رو زشت می کنه ما یادمون بود برا زلف عالم سوز یار شعر بگیم اما وقتی عشق به ما رو کرد که یار و باقی قضایا از دست رفته بود . تو جای ما بودی چه جوری تغزلی شعر می گفتی لعنتی ؟ خوب نگاه کن ببین این اندوه و یاسه که توی سینه ی مجروح شاعرا یک رنگ داره نه اینکه شعرا یک رنگن یک شکلن یک بو رو دارن . این سیاهیه قیر اندود ِ داغ چسبنده باید قرمز عشق می شده برادر و نشده شما ببخش .حیف ! شما شعر شاد خواستی اینا رو  چاپ نکن . هیچکی هم نخونه . خیالی نیست .حالا کلی شعر کپی پیستی خوشحال کلی ترانه ی النگ و دولنگ هست توی کانالا و صفحه ها . ملت می شینن و فوروارد می کنن برا یارو . دختره فوروارد کرده برا یه رفیق تا بن دندون شاعر ما حتی اونم باور کرده عاشقش شدن ! عقدم خونده دیگه خدا رو هم را به راه شکر می کنه هر روز زیر عکسا . بذار به درد خودمون بمیریم شعر برا کجامونه؟ برا چی مونه ؟برای کی مونه ؟ 

فرمود: به تو(و خیلی های دیگه) حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی 


               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۷
... دیگری


چهل روز از مرگ مادر بزرگ گذشت . با چشمهای کاسه ی خون  شده و سری از کوه سنگین تر داشتم از پله های قبرستان بالا می رفتم که خواهرم گفت یادت نرود  فردا پس فردا  برای مامان و خاله لباس روشن بخر برویم از عزا در بیاوریمشان . سر میز افطار چشم چرخاندم دایی کوچک را هم بین مردهای فامیل پیدا کردم  چند لحظه نگاهش کردم از دور که اندازه ی پیرهنش را بفهمم .لاغر شده بود با شانه های غمگین کنار پدر بزرگ نشسته بود و یک جهان خسته به نظر می رسید . با خودم به روسری ها و پیراهن هایی که تا به حالا بعد از چهلم عزیزانی از فامیل و دوست و آشنا  برای نزدیکان شان خریده ام فکر کردم . سفیدهای ملتمس ِ شادی و آرامش که وظیفه ای سنگین داشتند .سر درد امانم را بریده و دلم دارد می ترکد از شدت اندوه های بسیار ِ درونم . این روزها در فشارهای مضاعفی هستم که طاقتم را طاق کرده اند . ای کاش هر اندوه که چهل روزه می شد کسی را داشتم که رنگ سفید بیندازد روی شانه ام و در سکوت آرام و با احتیاط  در آغوشم بگیرد . 

                                             
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۳
... دیگری


این روزها اتفاقات پشت سر همی افتاده اند که اینجانب اکنون با زبان روزه و لب تشنه گی وافر دارم به مقوله ی گسترده اما محدود ِ  هوس فکر می کنم ! راستش اگر خدا جسمیت ظاهری می داشت من یکی خم می شدم و پایش را می بوسیدم که من را با این سازمان عریض و طویل عاطفی ام از نرم افزار پیش پا افتاده ای در زمینه ی دنبال غرایز رفتن و پرداختن به هوس ها بهره مند کرد . باالطبع از آنجا که همچنان موجودی هستم دو پا در علائم حیاتی ام گهگاه چیزهایی مبنی بر وجود شهوت های مختلف و فعل و انفعالات جسمی و ارگانیک  می بینم اما آنقدر نیازهای بر آورده نشده ام از جدول جناب آبراهام مزلوی روان شناس بیرون زده است که فرصت نمی کنم به شکل جدی دنبال جوی ِ این دست از نیازها باشم .  بیرون که می روم آدمها را خیلی درگیر لنگ و پاچه و ران و ببخشید ماتحت ِ هم می بینم . تابستان دارد می رسد برخی زن ها توی این شهر مذهبی سخت گیر طوری نازک پوشی و تبرج می کنند که از نظر آقایان عملا اعلام آمادگی برای مناسبات داغ فیزیکی محسوب می شود . همه جا بحث سو استفاده ی جنسی اخیر از از دانش آموزان پسر از دختر بچه های معصوم و بی دفاع است . چشم خنگ ترین آدمها هم به روی عریانی و بی پرده گی  و جولان غرایز در جامعه ی معاصر باز شده است . تنانه گی بیداد می کند در عکس ها در خودنمایی های حقیقی و مجازی . من مذهبی نیستم عالم علم اخلاقیات و جامعه شناس هم نیستم اما برای آدمها نگرانم . برای زن هایی که بی رویه استفاده می شوند و حواسشان نیست یا راضی اند به هزار و یک بها و برای  آن دسته از مردها که سبکسر و شهوت ران و زن باره به  نظر می رسند علیرغم موقعیت کاری و اجتماعی در خور توجه اشان .  نمی توانم بفهمم چطور با مختصر آشنایی و بی علقه و صرفا از سر نیاز و کنجکاوی و فرونشاندن هوس ها می شود با کسی بیرون رفت ، یا در عین تعارف  پیش کسی که خیلی آشنا نیست  برهنه شد و با او دفعتا هم خوابه شد؟  چطور می شود با کسی در آمیخت وقتی هم خوابه گی های بعدی اش با آدمی غیر از ماست آن هم در فاصله ای کوتاه؟ مجردها درباره ی آزادی های جنسی شان خیلی راحت و سطح پایین حرف می زنند توی چند تا کانال دخترهای نویسنده ی معروف با داعیه ی روشنفکری درباره ی رفتارهای اتاق خوابی خود و دوستان شان در سفرهای خارج از ایران شرح می دهند . این چه عطشی ست که سیراب نمی شود ؟ نمی دانم . گرمم است و بی رنگ و رو و کم حوصله سوار یک ماشین می شوم .پسر جوان از توی آینه می پرسد : کجا می ری بعدش عزیزم؟ بیرون را نگاه می کنم و سعی دارم میم ِ عزیزمش را نشنیده بگیرم و چشمک ریزش را . پسته می خورد و تعارف می کند ، ندیده می گیرم ‌پنجره ها را بالا می دهد و کولر را روشن می کند و می گوید من تا شب بی کارم هر سمتی بگی می یام باهات . دلم می خواهد جواب تندی بدهم مثل خیلی وقتها باز شان و احترام انسانی زن و بچه ی مردم را در شهر یاد آوری کنم اما آنقدر از تکرار این موضوع خسته ام که چیزی نمی گویم . غمگین می شوم و لباس چسب و عضله های جوان در حال خودنمایی اش در کمترین لحظه ای هم حواسم را پرت نمی کند پیاده می شوم و صورتم را زیر شیر آب سردکن وقف امام حسین می شورم . هر بار کسی بد نگاهم می کند وسواس گونه دست و صورتم را می شورم می روم حمام اما حس می کنم تا هفت لایه ی زیر پوستم چرکمرد می شود . یاد سیزده چهارده ساله گی ام افتادم مادرم  توی چمدان عروسی اش لباس هایی که می خرید و  قرار بود بعدا بپوشیم را مخفی می کرد . دنبال چیزی می گشتم که یادم نیست چه بود ،  از گوشه ی چمدان یک سینه بند دخترانه با تورها و گلهای خوشرنگ پیدا کردم .مادرم سر رسید و گفت این را برای تو خریدم . صورتم داغ شد و رفتم پی کارم . دیر وقت شب کتاب می خواندم که یکهو کنجکاوانه رفتم سر چمدان . پوشیدمش و در آینه ی عروسی مادرم برای اول بار نورسته گی تنم را دیدم . از این همه تغییر گیج بودم و توی فکر . همکلاسی هایم لباس های تنگ می پوشیدند با مقنعه های کوتاه من با همه ی شر بودن ها و پر هیجان بودن هایم آن سالها هیچ وقت درگیر توجه متصل به کش و قوس های تنم نشدم و از دلبری های دخترها از پسرها توسط تن شان خوشم نمی آمد . پسرهای فامیل و همسایه زیاد سر به سرم می گذاشتند اما افتاده بودم پی کشف خدا و جهان و شعر . دلم برای کسی نمی رفت از آن گونه دل رفتن ها . تنم هنوز بی وسوسه با من همراه بود .  بعدها اما در مناسبات عاطفی امیال عاشقانه ام را می دیدم که سر می رسیدند و بی مجال بودند و کلافه کننده، مثل هر آدمی به اندازه ی خودم ذهن و پایم  لغزیده من هم   اما مقطعی  روزهای طولانی تابستان بی وقت روزه گرفتم و به هر بدبختی که بود به نفسم محرومیت را فهماندم گاهی کم می آوردم اما مهار خودم در وقتهای لازم برای خودم جالب بود . حالا که فکر می کنم می بینم  هر وقت در هر حد و اندازه ای  در زندگی  به خواهش های تنانه تن دادم برای خاطر خودم نبوده است  رفع نیاز شتابزده ی طرف مقابل بوده و من بشدت خواهان نحو دیگری از پرداختن به همین تنانه ها بوده ام که نشده است مطرح کنم نشده است بخواهم یا مایوس بوده ام از اینکه برایم بر آورده شود آن طور که میلش را دارم . هنوز هم همین طورم فکر می کنم جسم و روحم همزمان خواهان سطح ایده آلی از کامیابی و لذت هستند و به آسانی و در هر شرایط نامطلوبی مجاب نمی شوند و به رضایت خاص خاطر نمی رسند . برای همین اغلب تا جایی که بتوانم پا روی گزاره هایی که مغزم صادر می کند می گذارم . راستش همیشه خارجی ها را در این زمینه پیشرو ، هوشمند و مطلع می دانم .کافی ست به برش هایی از فیلم های کلاسیک شان در این زمینه ها نگاه کنید و آن را با برش هایی از فیلم فارسی های خودمان قیاس کنید . لفاظی های جنسی مردهای آرتیست خودمان  و عشوه های اغراق شده ی زنان این صحنه ها را ببینید . چند شب پیش در سکانس های  پایانی یک فیلم ایتالیایی دیدم که آقای محجوبی پس از تلاش های فراوان برای نزدیک شدن به زن محبوبش در لحظه ای جذاب و فوق العاده او را به نحوی کامل و شایسته بوسید کامپیوتر را خاموش کردم و نخواستم بقیه ی مناسباتشان که داشت رخ می داد را ببینم .منعی در اطرافم نبود اما حس کردم در ادامه هم آنقدر کامل و درست رفتار خواهند کرد که باز تا صبح در و دیوار زیر ساختهای فرهنگی عاطفی مملکت را فحش خواهم داد . و کلی دچار تاسف ها و تحسرهای ریز و گزنده ی شخصی عاطفی خواهم شد . بگذریم . 


            

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۰
... دیگری


در اینکه عمر دلخوشی های من همیشه کوتاه تر از کوتاه تر از کوتاه بوده است شکی نیست اما این آخرین و برترین ِ دلخوشی هایم را باید بودید و می دید . مثل من از همان ثانیه ی نخست پیدایشش تا همین امروز ِ روزی که مثل لباس نویی که داشتم و رنگش در ماشین لباسشویی رفت ، رنگ باخت و عمیق ترین و جانسوزترین آخ ِ! زندگی ام را از نهادم بر آورد . نهاد من شامل قلبم ، روحم، جانم و همه ی تنم می شود .آن لباسی نویی که در ماشین لباسشویی رنگ داد،  سیاه و سفید بود . سیاه هایش برج ایفل بودند سفیدهایش طرح پاکت نامه و خط های راه راه سراسری ، از شانه تا زانو .روزی که روی رگال مغازه ای اتفاقی دیدمش خیلی ذوق زده شدم .آنقدر متفاوت و زیبا بود که دلم را برد .آخرین ذرات حقوق ماهم را برای خریدنش پرداخت کردم و نمی دانید که چه اندازه ی تنم بود .توی آینه خودم را بر انداز کردم و سه روز بعد  رفتم ماسوله و پوشیدمش .عکس انداختم از خودم و لباس پر ایفل و پاکت نامه و تمبرم به ثبت رسید . پنداشتم سالها همه ی تابستان با من است بلکه تا اوایل سوز مهر .اما از سفر که برگشتم وقتی ماشین لباسشویی از حرکت ایستاد و در تاریکی نیمه شب روی بند رخت تراس پهنش کردم هیچ ندیدم چه بر سرش آمده . صبح روز بعد رفتم سراغش تا برای اتو زدن آماده اش کنم . آخ! ایفل ها از سیاهی شان ریخته بودند روی سفیدی پاکت نامه ها خط های مستقیم ِ از شانه تا زانو موج های تیره برداشته بودند سر آستین های کوتاهش روح به تن نداشتند. بغلش کردم و مثل دختر بچه ها اشکم در آمد آخر یادم بود که فروشنده گفته بود همین یکی رو داریم دوخت اینجا نیست. مقصر را پیدا نمی کردم ، من ؟ حرارت زیاد ماشین؟ پودر ترکیبی  رختشویی؟ چشم زن هایی که گفته بودند اووه چه خوشگله چه شیک از کجا پیداش کردی ؟ قسمت ؟ از رو نرفتم نشستم به اتو کردن .نمی خواستم باور کنم از دست رفته و دیگر برای من نیست . بیرون شهر که می رفتم توی باغ ها می پوشیدمش شب هایی که گرمم بود و خیس  و بی حوصله از حمام می آمدم می پوشیدمش، خودش را به تنم می چسباند با ایفل های در هم و بر هم با نامه های به هم رنگ داده . دوستم داشت ، دوستش داشتم حتی با همان حالت در هم ریخته . امسال عید دوباره اتویش زدم کسی نیست که نداند ایفل و نامه چقدر برای من مهم است . بلاخره در لحظه ای ناباور به کسی بخشیدمش که گفته بود  این را بده برای من لازمش دارم خودم می توانم یک جوری درستش کنم کمی از این وضع در بیاید .همه ی لباس های دنیا را می توانستم ببخشم آن را نه ، ولی داشت به هر زبانی می گفت درستش می کنم یک طوری ، نمی گذارم به این وضع بماند،  فقط به همین امید از تنم در آوردمش باور کنید فقط به همین امید .

 یک ساعت است نشسته ام رو به پنجره ، خورشید دم غروب را نگاه می کنم  هر چه فکر می کنم می بینم باید عمیق ترین  و زیباترین ِ دلخوشی هایم را به نیازمندتری ببخشم ، با آنکه جانم برای برج های سر به فلک کشیده ی وجودش می رود با آنکه دانه دانه خطوط از شانه تا زانویش را می پرستم با آنکه همه ی دلم در پاکت های نامه هایش گرفتار عشق است با آنکه راز من است و همه ی نیازم . اما وقتی هستی طوری پیش می رود که باید ببخشی و با دلت بروی پشت هفت تا کوه سیاه گم شوی چه می شود کرد؟  راستی وقتی برای آخرین بار اتویش زدم کمی عطر فرانسوی روی یقه اش زدم کاش لا اقل این کار را نمی کردم .آخ از زن بودن آخ!   


                                 


                              



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۴
... دیگری


آخیش ! چند وقته می خواسّم به یکی بگم داغش ، غمش،شادیش، عشقش، تمنای بوسه اش دقیقا کجای گلومه نمی شد آدرس ِ سر راست   بدم . دیگه الان ۴ صبحی این عکسو جُستم خیالم پاک راحت شد که گم نمی کنه نشونی رو .


                                   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۶
... دیگری



گیر کرده بودیم توی ترافیک ، باران به شدت می بارید ، از خودمان حرف زده بودم ، گریه کرده بودم ، سرمه ی پای چشم هام خیس خورده بود و ریخته بود ، مداد را از کیفم بیرون آوردم و توی آینه ی آفتابگیر خط کشیدم پای چشمم . یکهو از دستم افتاد زیر صندلی .خم شدم تا پیدایش کنم ، به سختی در حال حرکت و آن همه ترمز و تکان ناگهان ، همه جا را گشتم ، نبود . زانوهایم را بغل کردم و همان جا کف ماشین گوشه ی سمت چپ در نشستم،سرم را به داشبورد چسباندم ، بغضم ترکید ، گفتم : امشب نرو ! با همان کلمات دست ساز خودش به وقت تصدق رفتن ، یک جمله حرف زد . نگفت بلند شو ، همان طور که رانندگی می کرد کمک کرد تا صندلی را عقب بکشم ، صندلی که عقب رفت ، مداد پیدا شد . نشستم سر جایم و آفتابگیر را برگرداندم سر جایش . سرم را به شیشه ی پنجره تکیه دادم ، گفت : «زودتر از اونچه تو فکرشو کنی می یام ». صورتم را به سمتش برگرداندم ، داشت رو به رو را نگاه می کرد و خطوط پیشانی اش به دروغ شبیه نبودند به غم های هزار سال آزگار چرا. افسوس!


                                              
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۸
... دیگری


مادر بزرگم مرد! مادر بزرگم عکسی شد کنار شمعدان های مسجد امیر المومنین . دیگر دست هایش نمی لرزد و سرطان منتشر شده در حنجره و ریه هایش ادامه پیدا نمی کند .مادر بزرگم وقتی مرد ، همان ساعت آنکه عاشقش هستم از آسمان آمد و در آغوشم گرفت . مادر بزرگم فکر همه چیز را کرده بود .پول درمان و دفنش را از حقوق بازنشستگی کارخانه ی فرش کنار گذاشته بود .گفته بود پسرهایش کدام مسجد را بگیرند که خیابانش برای ماشین های اقوام و دوستان جای پارک کافی داشته باشد .مادر بزرگم وقتی مرد اردیبهشت 9 روزه بود .لباس زرشکی گل ریز تنم بود ،دو شاخه گل سرخ توی دست هام ، یتیم شدم و باران به تفاریق می بارید .


                                                     

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۹
... دیگری


می دونین چیه؟ 

فکر می کنم واقعیت اینه که اگه ما مثلا شوکولاتم بودیم توی یک ظرف، اون وقتی دستشو دراز می کرد که دهنشو شیرین کنه بازم همونی رو بر می داشت که قبلا طعمشو چشیده .می دونین  چیه ؟ زندگی یه طوری سخت و تلخ شده که این روزا روشنفکرا و اهل دل  هم شوکولات تلخ خوردن رو  نمی خوان، اونام دلشون تافی می خواد . لابد می یاد  زمانی  که توو فنجون قهوه اشونم تا خرخره شکر می ریزن .می دونین چیه ؟ غصه خیلی با اندوه توفیر داره ، من الان به طرز مرگباری اندوهگینم ! می دونین چیه ؟ دنبال آدرس یه بیابونم یا هر جا که می شه رفت و به آهستگی  گم و گور و ناپیدا شد‌‌ .


                                   

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۲
... دیگری


 ایستاده بودم سر چهارراه میلاد .یکی از پر تردد ترین خیابان های شهر است. زن ها برای خرید ، مردها برای کار ، پسرهای جوان لا ابالی برای پیدا کردن دوست دختر در حاشیه ی پارک بزرگ ملت و دخترهای تیشان فیشانی برای خودنمایی هایی که به عقل جن قد نمی دهد به این خیابان قدم می گذارند . رفته بودم کفش اداری و جوراب زرشکی بلند بخرم . کفش را فردا لازم دارم و جوراب را برای لباسی که چند هفته ی دیگر می خواستم با آن به دیدن دوستی بروم خریدم ، کفش را فردا می پوشم و جوراب زرشکی لای جوراب های کمدم همراه آن لباس بایگانی می شود چون گویا آن دیدار میسر نیست و فقط خریدمش چون زن روی جعبه اش خوشحال بود ! ایستاده بودم سر چهارراه و کیفم را محکم چسبیده بودم از ترس جوانک های سوار بر موتورهای هراس آور . پولی توی کیفم نبود اما یک تلفن پر از شعر و عکس که داشتم . پسرک نوجوانی را که از پشت دکه ای بیرون پرید  دعوا کردم که چرا ترساندی ام درست راه برو .  هر دو دستش را به نشانه ی ببخشید و احترام  گذاشت روی سینه اش و سوار ماشین پدرش شد که مکالمه مان را شنیده بود و هیچ چیز به من نگفت. جرات نکردم سوار هیچ کدام از ماشین های عبوری بشوم .وقتی نا امید ، بی اعتماد و  عصبی ام قدرت تصمیم گیری های روزانه ام پایین می آید .شروع کردم به پیدا کردن خانه روی نقشه ی تپ سی . راننده پیدا شد . راننده ی سمند سفید که در  عکسش مردی میانسال و آفتاب سوخته بود با عینک . تلفن زد و صدایش که محل ایستادنم را می پرسید ، پیر بود و خسته . چند دقیقه ی بعد داشتم عکس زن خوشحال روی جعبه ی جوراب را نگاه می کردم که ماشینی کنار پایم ایستاد ، پسر جوانی سرش را از پنجره  بیرون آورد و گفت : سلام‌شب بخیر .بفرمایید خانوم .اخم کردم و رویم را برگرداندم .بوق زد با عصبانیت گفتم بفرمایید آقا بفرمایید لطفا ! خندید و گفت:  تپ سی ام خانم مگر نگفتید بیام . گفتم حتما کس دیگه ای هم زنگ زده اینجا ،من منتظر شما نبودم . گفت : پلاکمو ببینید . پلاکش درست بود اما نه صورتش و نه صدایش مردی بود که توی عکس به رو به رو نگاه می کرد .با بی اعتمادی بخصوصی سوار شدم . یک لحظه وقت باز کردن پنجره از توی آینه نگاه کردمش ، با لبخند و ادب گفت : اون آقا که شما باهاشون صحبت کردید پدرم بودن عکس هم عکس ایشونه من به جاشون آمدم . گفتم ببخشید ، نمی شه اعتماد کرد راحت . گفت : بله، درست می فرمایید . وقتی به مقصد رسیدم،  توی تاریکی ماشین کرایه اش را دادم و پیاده شدم . می خواستم از خیابان رد بشوم که صدایم زد . یک ده هزار تومنی را به جای یکی از هزار تومنی های کرایه داده بودم ، آن را برگرداند و کرایه اش را برداشت . تشکر کردم و توی دلم گفتم تو لابد مردجوان قابل اعتمادی هستی .می خواستم به خودش هم بگویم اما فکر کردم شاید برایش سوتفاهم بشود و درک نکند چه چیز  این رفتار های نرمال و قابل اعتماد غیر عادی ست که نیاز به تشویق و بروز شادمانی دارد .  وقت رد شدن از خیابان خطرناک مان به رسوخ بی حد بی اعتمادی در لایه های جانم فکر کردم .ماشین ها بوق کشیدند و از لای بوته های پر از خار وسط بلوار رد شدم . هیچ وقت این همه بی اعتمادی در وجود ساده باور من نبوده است . به همه ی ضربه هایی که از اعتماد به عزیزترین ها خورده بودم فکر کردم .به بی اعتمادی های نفسگیری که این روزها با آن دست به گریبانم فکر کردم .دلم پر شد .احساس نا امنی کردم . رفتم خانه و مثل جنین دست و پایم را زیر پتو جمع کردم . چرا همه ی حرف ها و قول ها و رفتارهای دوست و آشنا و بستگان  را به سادگی باور می کنم؟ چرا نمی فهمم اولویت آدمها زندگی ،اطرافیان ،آسایش و انتفاع خودشان است ؟چرا نمی فهمم در این زمانه دیگر دوستی و عشق نمی تواند این اولویت ها را تغییر بدهد ؟ چرا احمقانه باور می کنم که حقیقتا وقتی ابراز محبت و صمیمیت می کنند یعنی دغدغه ی من را هم درست به اندازه ی خودشان  دارند؟چرا من اینهمه خوش گمانم ؟ چرا حتی وقتی از این اعتماد کردن ها آسیب دیدم باز از اصلم برنگشتم و نخواستم حتی ادای سوءاستفاده از اعتماد کسی را در بیاورم تا مقابله کرده باشم؟  برای تکه های ربوده شده ی جانم غمگینم ، برای آن زنی که درونم  خوشبینانه به مهرها و دوستی ها و عشق ها نگاه می کرد غمگینم ، فهمیده ام اعتماد من راحت جلب می شود و من در همه ی لحظاتی که عاشقانه و رها اعتماد می کرده ام به سختی تنها بوده ام و نمی دانسته ام . 

پانوشت : راه می روم و هی با خوم زمزمه می کنم 


به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

اینبار اعتماد کنی، خاک بر سرت!


"سید مهدی موسوی "           


                                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۱
... دیگری