من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

سرما دارد آخرین تقلاهایش را می کند تا بلاخره دستی از راه برسد و بهار را هر جور شده از زیر سنگ بکشد بیرون .ساعت صفر و پنجاه و یک دقیقه است . چند شب است از خانه ی همسایه بالایی صدای گریه ی سوزناک نوازد می آید .آخرِ  سالی بچه کرده اند . مثل قمری های کم سن و سال دم دمای بهار بچه کرده اند و خوش حالند و سرگرم زندگی . از رفت و روب ِ بی وقفه ی خانه در این مدت خسته ام ، تنم درد می کند ، خوابم می آید و نمی دانم به خط آخر می رسد این یادداشت یا نه .دراز کشیده ام کنجی و می بینم نور  زرد چراغ اتاق خوابشان افتاده روی دیوار پارکینگ . باران بر شیشه ی پنجره ضرب گرفته و صدای گریه ی بچه بند نمی آید .من این پایین بی صدا و آرام آخرین اشکهای امسالم را می ریزم و از عید شدن دلشوره دارم .خدا کند حالی سبک و احوالی  آرام نصیب همه باشد . امشب از شیشه ی باران و بخار گرفته ی تاکسی دیدم چند نفر با شتاب از خیابان رد شدند و زندانی های  آزاد شده شان را جلوی در زندان مرکزی خیابان تربیت ، در آغوش گرفتند . چشمهایم پر از اشک شد به راننده گفتم مگر این وقت شب هم زندانی آزاد می کنند ؟ گفت : شب و روز عید  شلوغ است کارهای اداری ترخیص طول می کشد .آزاد بشوند بندگان خدا شب و روزش فرق ندارد خانم ‌. گفتم : بله ،حق با شماست .گاز داد و از پل صیاد بالا رفت .من توی دلم به خدا گفتم مرا هم آزاد کن .از حصری که می دانم و می دانی .خدایا کمک کن . یا مُدبّر و یا مُحوّل!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۵
... دیگری

خب دیگر خواستم بروم بخوابم ، گفتم چیزی را بگویم که مانده توی گلویم .چند ثانیه پیش امروز تمام شد .و فردا هم چنان روز زن است . امشب را به زنانی تنها و بی نصیب فکر کردم و فردا را نیز فکر خواهم کرد زنان پدر از دست داده، زنان بیوه ، زنان بی همسر ، بی برادر ، زنانی بی آن سایه های سر ِکلاسیک ! زنانی ترک شده ، قدر ندانسته شده ، شکست عاطفی خورده ، نابارور ، خلاصه از هر گونه، کسی به یادم آمد و برای خیلی هاشان پیام فرستادم وسط ترافیک ، زیر سشوار آرایشگاه، و میانه ی ترافیک شب عید . البته که نقش مردی که باید می داشتند در صورت وجود ! همین اس ام اس و پیام تلگرام نبود اما خب استطاعت من هم در لحظه هایی که بشدت مغموم و تنها بودم از این بیشتر نبود . از عروسی برگشته ام با عطری که بوئیده نشده و شاخه گل ارزانی که دستم نیست . بی که بخواهم بعد از مدت ها چشمم افتاد به گوزن فیروزه ای بالای کتابخانه ، هدیه ای غافلگیرانه برای روز زن از جانب مردی که روزگاری می گفت دوستم دارد و آن سال که از هم نرفته بودیم این گوزن را در صندوق عقب ماشینش زیر باران برایم آورد .پیچیده بودش لای پتوی کوچکی که نشکند . نشکسته بود گرفتش بالا روی دست و گفت : عزیزم ! بیا این مثل خودته و خندیده بود و من فکر کرده بودم گوزن وحشی  شورهایش خواهم ماند و شاخ های براقم نمی شکند . زمان گذشته و من حتی( به این قصد) به چشمم نمی بینم که بروم بالای چهارپایه و گوزن را بردارم پرت کنم یک گوشه یا از پنجره رهایش کنم توی حیاط ! گیرم که پرتش کنم چه چیزی عوض می شود ؟ بلاخره یک زمانی گوزن وحشی بوده ام با شاخ های پر میوه و ستاره ،حالا گنجشک ِخیس پر و بالی هستم که دیگر برایم  جانکاه نیست اینکه در روز زن کسی را ملاقات کنم یا نه . به دلایل موجه و ناموجه ِ تنها مانده گی در چنین روزی فکر می کنم اما تباهش نمی شوم . می توانم بی نگاه ، بی بوسه و هدیه ی ساده ، بی جمله هایی مثل: واقعا تو زن عزیز زندگی من، تو تنها زن زندگی من هستی هم زندگی کنم . خب به عبارت فصیح تر من چنانکه باید در حال حاضر ِ استمراری ! تنها زن زندگی هیچ کس یا مهم ترین زن زندگی هیچ کس نیستم اما مادرم . دخترکم دو روز پیش برایم یک نقاشی کشیده و خودش را قبل از به دنیا آمدن توی دل من در دایره ای صورتی نقاشی کرده است . نقاشی را دوباره نگاه می کنم و دوباره پیامی را ‌پیدا می کنم و می خوانم  که : راستی روزت مبارک. روز زن روز عاطفه روز مادر . آه می کشم و با دلتنگی و اندوه در سرما دست می کشم به کاغذ دیواری پر شکوفه ی اتاق دخترک  . توی سالن خوابش برده و بیدارش نکردم ‌. آمده ام توی تختش دراز کشیده ام و لالایی ِ  یه شب مهتاب ماه می یاد توو خواب منو می بره دره به دره صحرا به صحرا را زمزمه می کنم . شکیبایی ِ زن بودنم را در طاقت فرساترین لحظه ها ستوده ام و امشب از همان هزار و یک شب های تنهایی ست . سحر می شود و صبح علی الطلوع به دیدار مادرم خواهم شتافت زنی که بقول شاعر "در آینه زندگی می کرد" و دارد زندگی می کند .

پانوشت: به یاد نقش نیکی کریمی (مهتاب کسری )هستم در فیلم زن دوم وقتی که نامه ای نوشت و برای همیشه رفت . وقتی تلاش می کرد در جزیره ،زندگی اش را و  خودش را از نو پیدا کند و بسازد .به یاد زن زیباو ساده ی فیلم (به همین سادگی)هستم. به یاد زن عاشق ِ فیلم (دلبری) به یاد زن غمگین فیلم (برف روی کاج ها) به یاد روحِ زن ِگلوله در سینه ی فیلمِ ( مچ پوینت) به یاد لیلای حاتمی در فیلم (رگ خواب) هستم ،به یاد گریه های هدیه تهرانی در (شوکران)  به یاد دختر ِ معصوم ِ فیلم ِ (سر به مُهر) به یاد فریادها، شمع ها و سکوت "حنا"  در فیلم (خشم و هیاهو)به یاد انتظارهای (الفت) در فیلم (شیار ۱۴۳) به یاد مادر .

که فرمود:

    زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد

بدان تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد(حسین منزوی )                         


   



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۵۲
... دیگری


خانه را می روبم ، خانه را می کاوم و بد و بیراه می گویم به اسفند . انگار وسط خانه بمبی منفجر شده .کوچ اشیا و البسه ی قدیمی و سرگردانی اشیا و البسه ی هنوز بی جا و مکان . منتظرم آخرین وظیفه ام که همانا پختن سبزی پلو با ماهی ست را انجام بدهم و بعد بروم سی ِ خودم . با خودم کارها دارم . روی کپه ای از پارچه های نابُر ِ هدیه شده سرم را گذاشتم و برای عزیزی پیام فرستادم که دلتنگم . نصاب های پرده ،کارگرهای حمل کننده ی تیر و تخته های فرسوده به خیریه های مختلف، تعمیرکارها هم چنان می آیند و می روند . رد پاهای مردهای غریبه را از سرامیک ها پاک کردم . رفتم پشت پنجره و از سمت نامعلومی انتظار کشیدم . بعد با غیظ ناخنم را انداختم زیر لایه های ضخیم چسب پهن و پنجره را از زمستان و حبس بیرون آوردم . سوز ریخت روی مچ دستم ، پنجره را به طرف بیرون هل دادم قفل کوچکش باز شد و از کوچه صدای مردی که داشت به زنی پشت تلفن ( سر پول )بد و بیراه می گفت شنیده شد . دو تا گنجشک از روی شاخه ی چنار بی برگ پریدند ،فکر کردم پس کی می خواهد برگ ِ نو کند ؟ هانیه زنگ زد و گفت بیا مجری برنامه ی پردیس کتاب باش مثل سال های قبل ، درخت هم می خواهیم بکاریم مثل سالهای قبل ، من به عبارت سال های قبل فکر کردم و به امسال . امسالی که به هر جان کندنی بود دارد تمام می شود . با خوب ها و بدهایش . با اکثر آدم ها که گرفت و گیری داشتم و داشتند مواجه شدم . با دو سه نفر که سر سنگین بودم سلام و علیک هایی اتفاقی بین مان رخ داد و خب فکر می کنم در این لحظه هر گوشه ی دلم که سنگین است دیگر بخش حسی خودم است که کامل و یا آن طور که باید حل نشده و طرفین مقابل هم از این بیشتر یا نخواسته اند یا استطاعتش را نداشته اند که مرا کاملا از رنجی که در آن گرفتارم کرده اند خلاص کنند . امسال را به کسی نزدیک تر بودم که دل بریده گی های من از زندگی را به امید دوخت و عشق . مرا به یاد خودم انداخت . خودی که پامال اندوه شده بود و لولیدن در شبانه روزهایی که مثل لبه ی چاقویی  کُند می بریدند و آزار می دادند . قول داده ام در سال جدید کتاب هایم را به ناشر برسانم قول داده ام جنازه ی پایان نامه را از وسط همه چیز بردارم . قول داده ام با شعرهایم دوستی کنم . دیشب دوباره برای چندمین بار شاعران مسئول انجمن هایی خواستند که به جلساتشان بروم . مثل همیشه های این چند سال گذشته نگفتم نه ! نمی رسم ، نمی توانم یا ان شالله ِ الکی تحویل شان ندادم . فکر کردم که شاید بشود خودم را در جمع قرار بدهم .  فکر کردم شاید بد نباشد دوستان خوبی از گذشته را دعوت کنم خانه و برای شان سوپ شیر بپزم و سالاد الویه درست کنم و چند جور دسر . به هانیه گفتم بچه ات را عصرهایی که هستم بیار نگه دارم برو به کارهای آخر سالت برس . فکر می کنم شاید وقتش رسیده باشد کمی فقط کمی از لاک انزوایم بیایم بیرون . زیاد نه ! می ترسم و بی اعتمادی ها و خو گرفتنم به تنهایی بیشتر از آن است که بی احتیاطی کنم و رفت و آمدهایی داشته باشم. همین دیشب که دعوت شده بودم خانه ی دوست خوب شاعری از همکاران ، به رسم ادب رفتم اما وقتی رفتم که دیر باشد و آن همه آدم را نبینم باز هم دم در توی پاگرد یکی دو تا از شاعران دهه ی هفتادی را دیدم .یکی شان در همان فرصت کم بی مقدمه احوال کسانی را پرسید که خب من در حال حاضر از آنها جدایم، یکی شان از شغلم پرسید ، یکی شان هم درباره ی اینکه شالم چه خوش رنگ است و این همه سال تکان نخورده ام که هیچ و ماشالله خوشگل تر و جوان تر هم شده ام ! گفت . شش سال بود هم را ندیده بودیم ،چطور من جوان تر شده بودم ؟ چایم را می خوردم صاحب خانه رفته بود لباس عوض کند . با من راحت و خودمانی ست . به این فکر کردم که گاهی مردم حتی شاعرترین شان اول ظاهر آدم را می بینند . چطور ممکن است تکان نخورده باشم وقتی در بد چرخ و فلکی سوار بوده ام ؟ وسط بد گرفت و گیرهایی بودم . از صاحب خانه شنیدم چند تاشان طلاق گرفته اند ، چند تاشان کتاب جدید داده اند ، چند تاشان حالشان خیلی خوب است .  خب من نمی روم توی روی آدم ها بگویم تو تکان خورده ای یا نه . تکان ها را خط های پیشانی آدمها ، بی درخششی نگاه شان نشان می دهد و گلهای روسری نو نمی تواند هیچ غمی را پنهان کند هیچ تکانی را متوقف کند . به تکان ها به تکانه ها فکر می کنم چیزی در قلبم آماس می کند . به نوروز فکر می کنم به روزگاری که دلم می خواهد نو بشود . باید عطرم را عوض کنم باید ادامه بدهم به خاطر چیزهایی که هنوز هست ، دستی که می نویسد : یادت در لحظه لحظه های من جاری ست ، آن یکی عکس را به نیت تو  از ساختمان فرسوده و آسمان بالا سرش گرفتم شاید سال دیگر خرابش کنند . به جای تو کمی نشستم و نگاهش کردم . 

  


                                                      


                                                            


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۹
... دیگری


دختر با نمکی ست .تقریبا بیست و چهار پنج ساله .لبخند همیشگی دارد و دندان های درشتش پیداست . با جثه ی لاغر دختران امروزی تند و فرز و حواس جمع حساب کتاب مشتری ها را انجام می دهد و آمد و رفت هیچ کس از نظرش دور نمی ماند .موهایش را پسرانه کوتاه کرده و همیشه شال ها و روسری های آهار دار می پوشد .آبی آسمانی ، سفید ، مشکی ، یک رژ لب قرمز همیشگی هم روی لبش هست .  آن روز داشت به پسری که با هم شوخی می کردند می گفت من بچه ی درگزم ( درگز منطقه ای سرسبز و زیباست در شمال خراسان )دارم آخر هفته می روم بچرخیم توی طبیعت . خسته شدم از بس کار کردم . بعد رفت و فاکتورهای جوانک کارگری که بار تازه آورده بود برای هایپر مارکت را تحویل گرفت و راهی اش کرد برود . تند تند زد روی ماشین حساب کارت کشید برایم و گفت : 35 تومن ، قابلتم نداره فدات شم . داشتم می رفتم بیرون که گفت : امروز خسته این ها ! لبخند بی رمقی زدم و گفتم آره .او هم رفت جواب سوال صاحب هایپر مارکت را بدهد ( آقایی جوان و قد بلند با سر تراشیده و تیپ آمریکایی های کافه دار و خوش مشرب که اغلب بیرون ایستاده و کیفورانه سیگار می کشد ، سری تکان می دهد و لبخند تحویل آدم می دهد  ) .همیشه همین طور است . بیشتراز یک سال است که دختر با نمک هر روز با جمله ای بدرقه ام می کند و آن جمله شرح حال کوتاهی ست از حال من : امروز حواستون نیست ها ، امروز تیپ زدین ها ! امروز رنگتون پر یده ها ! امروز سر حال نیستین ها ! امروز خوشگل شدین ها ! سبز بهتون می یاد ها ! امروز آلوچه نخواستین ها ! امروز سرکار نرفتین حتما حالتون خوبه و .... مکالمه ی یک خطی ما با هم همین هاست و اینکه وسط هفته ها یاد آوری می کند سی دی شهرزاد هم آمده ها یادتون نره . نمی دانم چرا مجبور است از صبح تا شب توی فروشگاهی با آن همه کار و مشتری بماند . نمی دانم چرا نمی رود درگز و با لبخند پهن همیشگی اش باز هم توی سرسبزی ها زندگی کند . یک روز کمر درد بودم و رنگ و رویم گچ خالی بود توی خریدهایم یک بسته نبات گذاشت گفت : با اجازه نبات گذاشتم رنگتان پریده ، ان شالله بهتر بشید . چیزی نگفتم ، بغض گلویم را گرفته بود که او یک جورهایی بیشتر از اطرافیانم فقط با دیدن ظاهرم می تواند چیزی در پاکت ها بگذارد که به حالم کمک کند . حالا چه آلوچه های مورد علاقه ام باشد چه فیلم چه شیر کاکائوهایی که حتما باید دو تا از آن بردارم چه کلوچه ی زنجبیلی و دوغ های محلی و لواشک و....  آن هفته پسته ها و خیارشورها را گذاشت توی پاکت و گفت : اون چیه زدین به مقنعه تون چه خوشگله طرح کاشی داره . آرم جایی که کار می کنینه ؟ گفتم : نه ! یه جور سنجاق سینه است فکر کنم ،  همین طوری زدم کارم با نوجوو ناست دیگه دارم چند تا از اینا .لبخند زد و گفت : چه با حال ، از پشت میز دست کشید روی طرح کاشی و گفت : روزتون بخیر و زودی از چهارپایه رفت بالا قوطی کنسرو بردارد . یکی دو روز پیش داشتم با عجله از پیاده رو رد می شدم از دور دیدم دارد فندک ها را گاز می کند و لبخند پهنش هم بود . سوار تاکسی شدم و رفتم شب که بر گشتم رفتم که شیر کاکائو بخرم شیر ساده و شیر کاکائوی مارک چوپان برای نوشیدن در نیمه شب های بی قراری و عطش، همان قدر برایم اهمیت دارد که ودکا برای آدم ودکا نوش ! اما خبری از دختر ِ روسری آهاری نبود . همه ی فروشگاه را بی اختیار دنبالش گشتم ، نبود . به جایش یک دختر قر و فری ایستاده بود پشت میز و یک حلقه ی بزرگ مسخره ای را از دماغ عمل کرده اش آویزان کرده بود . موهای طلایی شده داشت و یک نگینی هم کنج لبش که لبخند نداشت . گفت چیزی احتیاج داشتید ؟ مکث کردم و گفتم : برمی گردم و زدم بیرون . یکی دو روز به همین منوال گذشت . دیشب حالم خوش نبود دیر وقت رفتم که شیر کاکائو بخرم بخرم و آرام بخش بلکه بشود بخوابم .دختر بر گشته بود . داشت گلها را مرتب می کرد . یک دسته ی کوچک برداشتم . بوی ادویه ها را گرفته بود . گفت : شیرتون رو هم برداشتید ؟ گفتم : آره .می خواستم یکی از شیرها را بدهم به او اما جمله نداشتم. روی گونه اش رد کمرنگی از رنگ رژ لب خودش بود . انگار کسی بوسیده بودش و رنگ لبش را با بوسه ای دیگر به گونه اش بر گردانده بود . می خواستم بگویم گونه ات ... اما نگفتم .یکهو دسته گل را گرفتم جلوی بینی اش گفتم : ببین چه بویی می ده . بو کشید و لبخند پهنش پیدا شد . گفت : کمتر خسته این امروز ،بارون حال آدمو خوب می کنه . گفتم آره . خریدها را برداشتم . داشتم می رفتم بیرون از پشت سر گفت : مواظب خودت باش فدات شم، شب بخیر . کاش برگشته بودم و پرسیده بودم تو اسمت چیه ؟


                        

                                             

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۳
... دیگری


تحسینش کردم و خب نه سیمرغی دارم که تقدیم کنم نه از این جایزه های خرس طلایی و چی اک نقره ای در بساط دارم !نوید محمد زاده ی جذاب!  الحمد لله جایزه های مهمی که باید می گرفته را ، گرفته .من فقط می توانم او و کارگردان را تحسین کنم و تفکر کنم به عنوان  یک مخاطب ِ بی حد عاشق سینما در فیلم شایسته و شریف ِ (بدون تاریخ، بدون امضاء) . منی که سینماهای مهم جهان را دوست دارم ، سینمای هنری مملکتم را با همه ی قلب و احساسم دوست دارم.من یک مخاطب جزء نگرم و سینمای هنری ایران جزئیات را خوب روایت می کند . قصه گویی در خون فیلم نامه نویس های ماست پس وحید جلیلوند است که موجبات درخشش نوید محمد زاده ی خلاق را در نقش پدر " امیر علی خان رودی" فراهم می آورد و آستین بالا می زند  تا بازگشت قهرمان را به فیلم های بی قهرمان و پر شده از استارها و سوپر استارها شاهد باشیم  چنانچه موجبات حضور و ظهور  قهرمان این فیلم یعنی" امیر آقاییِ" عزیز را فراهم می کند .حیف که فیلم در حال اکران است و اخلاقا نمی شود جزء به جز ء شما را در اندوه و شگفت زده گی خودم از تماشای این فیلم شریک کنم و از اصل ماجرایش بگویم . امیدوارم این فیلم تلخ و غمگین را ببینید که کور سوی امیدی پاک دارد .امید به این که نسل انسانهای با شرافت که خودشان را واکاوای می کنند هنوز کاملا منقرض نشده است .امیر آقایی کسی ست که مسئولیت ِکرده اش را به بهایی سنگین می پذیرد .اگر همان روز اول می پذیرفت فیلم هندی از آب در می آمد اما دوازده روز تمام با خودش کلنجار رفت و کارگردان نخواست هیات انسانی اش را فرشته گون نمایش بدهد .دکتر کاوه ی نریمان (امیر آقایی) همان قدر دغدغه ی انسانیت به خرج دادن داشت که نوید محمد زاده در نقش پدر امیر علی خان رودی از اینکه ناخواسته و به خاطر فقر و استیصال  شاهد بر باد رفتن غرور و شرافتش بود رنج می کشید . در بدون تاریخ بدون امضا چهار صحنه نفس آدم را حبس می کرد و حتی زن و شوهر هرّ و کِری و چیپس و پفک خور کنار دستی ام آن چند دقیقه را ساکت شدند یکی وقتی خان رودی و زنش توی حیاط نیمه شب دور از چشم مهمان ها بحث می کنند، یکی وقتی خان رودی در حیاط کشتارگاه به بازپرس می گوید چرا با زنم بد حرف زدی ، یکی وقتی خانرودی با کارگران کشتارگاه درگیر می شود و جملات و فریادها و اشک هایش  شاهکارند یکی وقتی سکوت است و سکوت است و تاریکی پزشکی قانونی و دکتر نریمان و خودش و نمایی درخشان از سنگینی سکوت . بدون تاریخ بدون امضاء را ببینید اگر تردید در شرافت ها رنجتان می دهد .اگر اهل مواجهه با خودتان هستید .

پانوشت: 

نوید محمد زاده را فقط در نقش معروفش در فیلم ابد و یک روز نبینید در فیلم توقیفی عصبانی نیستم درخشان بوده من در خشم و هیاهو بود که فهمیدم حتما او از بازیگران مورد علاقه ام است در لانتوری شاید تکرار خودش بود و در خفه گی یک جفت چشم خاص بود که آدم را مجذوب می کرد و هراسان، در بدون تاریخ بدون امضا خوشحال شدم از بالیدن و حرفه ای شدن تمام عیارش .

                            

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۸
... دیگری


سر ظهر بود .کوچه ی خلوت روبه روی خانه که می رسد به خانه ی مادربزرگ،خلوت تر از همیشه ، داشتم می رفتم به جای مادرم که گرفتار بود ، چند ساعتی پرستاری مادربزرگم را کنم . هوا سرد بود کلاهم را کشیده بودم روی پیشانیم ،دستهایم را کرده بودم توی جیب هام و داشتم به موزیک گوش می کردم و سلانه سلانه برای خودم می رفتم با هزار فکر و خیال و دلتنگی .وسط های کوچه که رسیدم دیدم در ماشینی باز شد و مرد و زن جوانی پیاده شدند. از وسائل و سر و لباسشان پیدا بود از کوهنوردی برگشته اند .زن دستش را برد سمت زنگ در، آقا که داشت می رفت سمت ماشین  انگار چیزی را فراموش کرده باشد دوباره و با سرعت برگشت و عین آدمی که بیشتر از یک سال است زن را از نزدیک ندیده سخت در آغوشش گرفت و بوسید زن هم کوله اش را گذاشت زمین و او را بوسید . همه ی اینها در کسری از زمان اتفاق افتاد و من خوشحال بودم از اینکه من را ندیدند ، شده بودم عین آدمهای توی فیلمهای جادوگری انگار داشتم غول چراغ را قسم می دادم که من را وسط کوچه ی پر درخت نامرئی کند آن ها من را نبینند و بساط بوسه و آغوششان به هم نریزد و معذب نشوند .دلم می خواست روح بودم و دیده نمی شدم .خوشبختانه دیده نشدم(روحی هستم برای خودم!) قدم هایم را کند کردم و کمی  این پا و آن پا کردم تا آقا سوار شود و برود و در این فاصله نگاهم را برده بودم بالای کاج ، توی تکه ابری که به تنهایی ِ خودش وسط یک آسمان گله گشاد معنایی نداشت و باد یک لقمه اش را کنده بود و بقول ما خراسانی ها  "پاش" داده بود یک طرف دیگر . 

وقتی رسیدم خانه ی مادربزرگ یک جور حالت شکر گزاری داشتم .انگار وقتی دو نفر را می بینم که با هم حالشان خوب است و خوب سهمشان از دقیقه های با هم بودن را از زمان می گیرند (حالا هر چه که باشد) نعمتی شامل حالم می شود که باید به خاطرش شکرگزار باشم . اگر اسپند دم دستم بود حتما دود می کردم .آن وقت خاطرم جمع بود که اگر هفته ی دیگر همین ساعت از کوچه ی دوازدهم رد بشوم باز خواهم دید که بوسه های قبل از خداحافظی از رواج نیفتاده اند . کسی چه می داند چند هفته چند ماه چند سال زنده ایم .زمان را نمی شود حبس کرد ، نمی شود .

پانوشت :آیا شما از زیان کارانید؟

الف: بله

ب: خیر

ج: به شما مربوط نیست!

د: نمی دانم



                     



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۹
... دیگری

اگر بخواهم آدرس دقیقش را بدهم می شود زیر استخوان جناق سینه ام ! اینجا کجاست؟ اینجا جایی ست که توسط انتظارهای طویل و کثیر به اندازه ای که دو سه کفتر دورش بایستند و آب بخورند گود شده . رسما از قانون عمل و عکس العمل نظرم برگشته است .هیچ وقت هیچ کس را چشم انتظار خودم نگذاشته ام بلاخره یا خودم را برده ام یا خبرم را رسانده اند .اما چشم به راهی از برای جزئیات گرفته تا مسئله های مهم مرگ و زندگی ! شده است جز لاینفک هستی و زیست مجروح من . 

امروز وقتی که آن هواپیمای لعنتی سرش را به کوه دنا زد و خانواده و عزیزان شصت و چند نفر آدم را تا ابد چشم انتظار گذاشت انگار توی دلم سرب مذاب ریختند . چهل دقیقه ای بود که منتظر تلفنی بودم و خلقم تنگ بود ،داشتم فکر می کردم هر  بار سوار هواپیما شدم برایش نوشتم : عزیزم من سوار شدم اگه رفتم توی ابرا و نیومدم بدون خیلی دلتنگت بودم خیلی دوستت داشتم حلالم کن بعد چند نقطه و کلمه ی پریدم ! و کل این انتظار ِ واقعا پر از بی خبری چیزی کمتر از سه ساعت بوده است . جایی یادداشت کرده ام به خاطر این سه ساعت چشم براهی چشمهایش را و دستش را ببوسم . و دیگرهیچ جا نمی نویسم تمام ثانیه هایی که حضورا و مجازا منتظرش بودم از گودی زیر جناق سینه ام  با کبوترها آب می خورند . لابد این چشمه گواراست .

                                                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۷
... دیگری


دیشب نشسته بودم توی یکی از این وَن ها می خواستم تا خیابان صارمی را با آن بروم بعد از صارمی هم سوار یک آهن پاره ی دیگر بشوم و توی نم نم باران بقول بیهقی :چون پنج پایک (خرچنگ) سر ِ خویش گیرم و نقطه ای شوم در تاریکی . توی ایستگاه ، در ِ شاگرد راننده که جای نشستن مسافرها نیست و شخصی ِ راننده است باز شد، راننده با تعجب سر چرخاند به طرف در ، اول بوی تند سیگار آمد و بعد یک مرد بلند قد با ریش های آشفته و موهای جو گندمی و کوله ای بزرگ داخل شد و نشست روی صندلی . و بی هیچ حال و احوالی با راننده زل زد به برف پاک کن ها که می رفتند و بر می گشتند . راننده سری تکان داد و چیزی نگفت و راه افتاد مرد ِ خسته سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست . دو ایستگاه رد شده بودم وقتی فهمیدم که جمعیت زیادی در ایستگاهی شلوغ سعی در سوار شدن داشتند . حواسم به مرد خسته پرت شده بود و توی فکر و خیال های خودم غرق شده بودم . پیاده شدم و زیر باران دو ایستگاه رد شده را برگشتم . هنوز داشتم به آن مرد خسته و همه ی مردهای خسته ای که در زندگی ام دیده بودم فکر می کردم . نشسته بودم توی ایستگاه خیس اتوبوس ، از توی ماشین شاسی بلندی مرد خوش پوش و عطر و گلاب زده ای پیاده شد و خواست آن عبارت کلیشه ای را  بفرماید :جایی تشریف می برید برسونمتون که سگرمه هایم را توی هم کردم و یک سمت دیگر را نگاه کردم چند لحظه این پا و این پا کرد و بعد دیدم که به  حالت ببخشید واری راهش را کشید و مرکب مدرنش را سوار شد و رفت . من هم همان جا نشستم و در غیبت طولانی اتوبوس دوباره به مرد خسته ی توی ون و به همه ی مردهای خسته ای که در زندگی ام دیده بودم  فکر کردم . به مردهایی با کت های ضخیم، تیره و سنگین که بوی تلخ توتون می دهند ، کوله های اغلب برزنتی و پر از جیب و زیپ همراهشان است ، موهای شان درهم و ریش هاو خط ریش های شان تیغ و واتیغ کاری نشده است . نگاهشان به یک روبه روی دور است و توی چشم های شان مخلوطی از غم و خواب و درد و تنهایی ست . نامردی و نارفیقی زیاد دیده اند یک زخمی یک ردی یک جای کتف و بازوی شان یک گوشه ی پیشانی و دلشان هست . شعرهای خوب و استخوان سوزی بلدند ، ترسو نیستند ، طلبکار نیستند ، پایش بیفتد می توانند همه ی داشته ها و نداشته هاشان را به خاطر دلشان رها کنند و بگذرند از نام و نان و اعتبار و پیشه و خویش و قوم ،  از جنگ رفتن نمی ترسند ، از مرگ نمی ترسند ، عطر و گلاب زده نیستند، حرف های بی سر و ته علمی ، سیاسی ، اقتصادی بلغور نمی کنند ، به جلسه های بی خود و خاصیت نمی روند  و بوی زن ها را نمی دهند بوی خوابیدن و بیدار شدن دائم با زن ها را نمی دهند . یک زنی هست آن ته ذهنشان زنی که هیچ وقت به آن نرسیده اند شاید هم یک بار در آغوشش کشیده و بوسیده باشندش و یا شبی را تا سحر در یک اتاق اجاره ای ِ دور افتاده و بی امکانات کنارش آرمیده باشند .غیرت با شکوهی نسبت به عزیزان شان دارند حتی وقتی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند ، ذهنشان قوی و شکیباست . نمی دانم ،مردهای خسته را دوست دارم فکر می کنم از بی دست و پایی نیست که درویش طور زندگی می کنند فکر می کنم از اینکه بلد نیستند زبان بریزند پیش زن ها نیست که تنها و بی جفتند همان خطوط محکم و فشرده ی صورتشان را می شود قرنی عاشق بود همان قدم های بلندی که دنیا را جدی نمی گیرد ، شب را جدی نمی گیرد و قواعد را نمی خواهد که بشناسد . مردهای خسته صادق تر به نظر می رسند و با مرام تر ، عشقشان یک جور تقدسی دارد برای شان ، وفادارند و سالها با عکس زنی توی کیف پولشان زندگی می کنند ، زنی که روزی مردی چرب زبان و خوش در آمد و جانم فدایت گوی لفاظی او را با خود برده است . کاش بشود همه ی مردهای خسته را با عکس های توی کیف خالی پولشان دور هم جمع کرد و برای شان چای آویشن دم کرد و دور چرخاند . کاش بشود حرف های شان را تجربه های شان را کتاب کرد . کاش بشود معشوقه های از دست رفته شان را به آنها برگرداند . گاهی احساس می کنم درونم ده مرد خسته نفس می کشند . اندوه من شراب ِ به دُرد نشسته ای ست که اشکباری لطیف زنانه کفایتش نیست . می خواهم با شانه های یک مرد خسته گریه کنم وقتی کنار ساختمانی نیمه کاره کنار کارگرهای مهاجر می نشیند به شعله های آتش و خاکستر چوب های قطور نگاه می کند و دلش اندازه ی همه ی دنیا گرفته است و تنهاست . خیلی تنها و غریب .

پانوشت 1: قربان دانه دانه ی اشک هایی که در فیلم سالاد فصل ریختی ، خسروی خوبان ! خسروی خسته ی خوبان ! 

 پانوشت 2: شب تولدم است که باشد !  دلگیر و تنها ،سرد و خالی و غریبانه خواهد گذشت. مگر می شد جور دیگری بگذرد ؟ 

                                   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۰
... دیگری


هر سال زمستان به این روز که می رسم فکر می کنم اگر یاسش از صبوری روحش وسیع تر نشده بود هنوز زنده بود ، هنوز زنده بود ، هنوز زنده بود و شاید می شد صدای شعر خواندنش را و آن طرز دلچسب خندیدنش را از نزدیک می دیدم .دریغا آن پریشا دخت شعر آدمیزادان نهان شد رفت 

مثل امروز چشم هایش را بست ، آن ها داشتند فکر می کردند کجا پیشانی خونی اش را خاک کنند . فکر کردند ، حرف ها و حدیث ها گفته شد اینبار رفته بود و نمی شنید . سر آخر بیست و شش بهمن ماه ،جسم نازک بال ِ  سرد اما پر حرارتش را خاک ظهیر الدوله با عشق و احترام به خود پذیرفت . 

ظهیر الدوله که می روی آن نام و آن سنگ با همه ی نامها و سنگ ها توفیر دارد . در اطراف آن سنگ هوای گیس های آشفته ی زنی است که عاشقانه دوستش دارم همو که درخت کوچکش به باد عاشق بود به باد بی سامان ...


                                        

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۳
... دیگری


قبلن ها فکر می کردم چه خوب است آدم با یکی بماند و با همو پیر شود  . یکی که به همه چیز ِ هم آگاه باشیم ، به عادت ها و دلبسته گی ها و جمعی از علایق ِ ریز و درشت مان، به چطور سرما خوردن هم حتی . اینقدر کیف می کردم وقتی می دیدم دو نفر در جمع به دلایل مختلف شرح و توضیح و اشاراتی درباره ی هم داشتند مثلا میزبان برای یکی شان چای با قند می برد آن وقت آن یکی می گفت : اون قند نمی خوره ، چائیشو با خرمای خشک می خوره ، یا اون آبجوش می خوره چایی نمی خوره بیار چایی رو برا من برا اون آبجوش بریز بی زحمت . یا مثلا ببخشید اون عادت داره پرده ی پنجره یک کم کنار زده بشه نور باشه توی اتاق وقتی می خوابه ، می شه پرده رو کنار بزنم ؟ یا سر و صدا نکنین بچه ها آخه عادت داره ظهرا ساعت 3 بخوابه ، معمولا 3 می خوابه 4 و ربع بیدار می شه . تا 4 وربع شلوغ نکنین .یا مثلا چرا دمپائی خودتو نپوشیدی دختر مگه نمی دونی اون دوست نداره دمپائی خیس بپوشه . یا بیا باهاش حرف نزن وقتی دلش می گیره دوست داره تنها باشه و ....
خلاصه قبلن ها فکر می کردم اگر یک نفر آشنا به خودم می داشتم اگر آشنای یک نفر بودم زندگی خیلی آسان و روی غلطک بود . بیست سال است قند نمی خورم با چای، چایم را تلخ و زهرمار می خورم و تقریبا هیچ کسی متوجه نشده است غیر از یک رفیقی که قبلن داشتم و الان از هم دور شده ایم، او به خانه ام رفت و آمد داشت و به صورت عینی یکسری عادات مهم و پیش پا افتاده ی من را دیده بود و بنابراین می دانست . مهم قند ، رنگ چایی ، چه آهنگی دوست داریم و امثالهم نیست می دانم ،اما حس اینکه یک نفر حواسش به آدم باشد را دوست داشتم چون خودم شش دانگ حواسم به دوست داشتنی ها و عادات آدم هایی که دوست داشتم بود ، هنوز هم همین طورم دیروز سر سفره بشقاب خورِش خودم را با مادرم عوض کردم چون می دانستم تعارف می کند با مهمان ها و قسمتی از گوشت که خودش دوست دارد را بر نمی دارد . گوشت بشقاب من همانی بود که دوست داشت . آهسته بی که ببیند جای بشقاب هامان را عوض کردم . حالا کمتر مثل قبلن هایم فکر می کنم، شاید بلاخره دانسته ام و پذیرفته ام ، آشنای مورد نظر من در دسترس نیست . حالا فکر می کنم برای یکی پیر شدن هم کم از پابه پای یکی پیر شدن نیست . حالا بگذار ندانم وقتی می خوابد دستش را زیر گونه ی راستش می گذارد یا بالای پیشانیش ، بگذار ندانم صبح که بیدار می شود بلافاصله از تختش بیرون می رود یا چند دقیقه دراز می کشد و به نقطه ی نامعلومی خیره می شود، یا باید تنها باشد و بد قلق است هنوز و حوصله ی حرف زدن ندارد،  یا دوست تر دارد با چند دانه بوسه و تصدق رفتن و به شوخی ورزش دادن دست و پای هنوز خسته اش آماده ی رفتن شود . بگذار ندانم از پارچه های کتان بیشتر خوشش می آید یا نخی، بگذار ندانم گرمایی است یا سرمایی ، بگذار ندانم طعم شکلات را دوست تر دارد یا لواشک ،  بگذار ندانم چه آبمیوه ای را می پسندد، شاید  اصلا اگر می دانستم هیچ وقت نمی توانستم بروم آبمیوه فروشی و بگویم آقا بی زحمت برای من یک لیوان آب هویج بیارید بعد هم لیوان را بی تفاوت سر بکشم . حالا اگر می دانستم آب هویج دوست دارد باز لابد هر قطره هم گرهی می شد و هر گره اشکی ! مثل اشک بر سایر موارد . بس است دیگر بس است ..‌. نمی توانم.

                                                  
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۳
... دیگری