اگر شب ها فیل آدم یاد هندوستان نکند
اگرشب ها خود آدم دست از یاد کردن بردارد
اگر شب ها وقتی همه ی چراغ ها خاموشند یاد دل بی نوای آدم نیاید که من کجایم و آنها کجا هستند
اگر شب ها آدم ، آدم باشد که کپّه ی مرگش! را می گذارد و می خوابد بلکه فراموش کند.
فرضیه نوشت:
خدا رحیم است ، شب های ظلم دلتنگی و تنهایی را خودش نیافریده است.
اندوه نوشت: روزم آنچنان و شبم این چنین
هوا بی ملاحظه و خشن، سرد است .حالم از خواندن حرف ها و شعرهای تکراری در کانال ها درباره ی برف، شوخی با آمدن و نیامدن برف ، مقایسه ی میزان برف الان با قدیم ، به هم خورده است .شیشه ی پنجره مثل زنی که از جفتش دور افتاده باشد غرق قطره های درشت اشک شده و از تمام درزهای نگرفته ی قاب قدیمی رنگ ریخته اش، سوزی وحشتناک می آید . سوز می ریزد روی درد همیشگی مچ ِ شکسته ی پای راستم، سوز می چرخد دور کمر درد ِ لعنتی ِ روز چندم ِ قاعدگی ِ مزخرف ، سوز دنبالم می کند وقتی سر صبحی با حال خراب روی سرامیک های یخ کرده ی خانه ی بی فرش ِ و به هم ریخته ی دم عید تا آشپزخانه می روم دنبال تکه ای نبات .سوز یادم می آورد مادرم در چنین روزهایی می گفت نبات را ننداز توی چایی بده توی زرده ی تخم مرغ و کاکائو هم بزنیمش آب جوش بریز و زود بخور تا سرد نشده تا کمر دردت کم بشه تا شدت خونریزی کم بشه، ما که نفهمیدیم تو چرا همه چیت انقدر زیاده و شدیده ، پاشو سر بکش لیوان رو این طوری که مُردی از بی رمقی رنگتو نگاه عین گچ سفید شدی، به فکر نیستی ، برو ببین زن ها حواسشون چقدر به خودشون هست تو تا کی می خوای اینطوری باشی؟ عوض کن خودتو ، اهمیت بده به خودت به سلامتیت. نمی دانستم تا کی می خواستم این طوری باشم چون نمی دانستم چه طوری ام دقیقا!چون نمی دانستم چرا شدت و میزان همه چیز در وجود من این قدر زیاد است . بعد هم که می دید من حوصله نمی کنم نبات را در چند مرحله حل کنم خودش دست به کار می شد . کاش امروز نرفته بود سفر زنگ می زدم تاکسی می آمد می رفتم خانه اش روی دشکچه ی کنار بخاری شان دراز می کشیدم با موهای پَت و به هم ریخته ،صورت رنگ پریده و دست و پای یخ کرده و بی رمق .می رفت برایم مفنامیک اسید می آورد و مخلوط کاکائوی داغ و نبات و زرده ی تخم مرغ. سر حد مرگ غمگین و آشفته و دلتنگم این روزها .حتی شعرهایی که گفتم هم چنان که باید تسلایم نداده اند . خواستم خودم را کمی از درد خلاص کنم به اندازه ی کافی حال روحی ام وخیم هست دیگر طاقت گرفت و گیرهای جسم خسته را ندارم برای همین توی کابینت دنبال ظرف کاکائو گشتم با بی حوصله گی مفرط زرده را از سفیده جدا کردم و چند دقیقه بعد با لیوان داغ برگشتم توی تخت .گودی دردناک کمرم را به دست ِ عروسک آدم برفی که آن طرف پتو افتاده بود، تکیه دادم ،با احتیاط دست کشیدم به جلد کتاب " غاده السمّان" اسمش را با حروف قرمز نوشته " غمنامه ای برای یاسمن ها" . کاش بودی تا این شعر را برایت کامل می خواندم:
آنگاه تو پیروز می شوی
و عشق در برابرت شکست می خورد
ای روزگار!
من برای تو نامه می نویسم
تا اعتراف کنم تو سلطان عالمی
تو زندگی می کنی
تا همه چیز را کامل بمیرانی
و به ما می آموزی
و چون نزدیک است که درس را دریابیم
ما را می کشی
"غاده السمّان"
« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم – به خدا –
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
بهانه گیری برای یک ذره آغوش، دو دانه بوسه قبل از خواب، بهانه گیری برای همه ی یک آغوش، هفت دانه بوسه، در خواب، بهانه گیری برای همه چیز پس از بیداری ،از کیک هویج و قهوه و توتون و شعر گرفته تا ده دانه بوسه، این است شرح حال بیمار !
پانوشت:
سحر از بسترُم بوی گُل آیو
وقتی یه آدم برسه به جایی که بابا طاهر عریان همدانی رو هم
بتونه درک کنه ! باید منتقل شه به بخش مراقبتای ویژه .از ما گفتن.
امروز برای هزارمین بار به این مسئله فکر کردم که حجم و تنوع کارهای روزانه ام زیاد است . خیلی زیاد . کارهای خانه ، وظایف مادری ، وظایف تحصیلی ، وظایف اداری ، مشغله های ادبی و ... تا دیر وقت شب بیدارم لباس های مدرسه ی دخترک و کلی لباس روزانه کثیف را دسته بندی می کنم پس از شستشو طبعا باید پهن شان کنم به همراه بخشی از لباس دم دستی ها، دستمال های گردگیری ، جوراب ها ، پادری ها و خرده ریزها که در حمام شسته ام . نقل و انتقال خریدهای روزانه به یخچال و کابینت ها کار وقت گیری ست .پوست گرفتن بادمجان ها و کدوها ، چرخ کردن ، خرد کردن و بسته بندی گوشت ، سبزیجات و ماهی ، پختن کیک خانه گی ، تهیه ی دسرها و آماده سازی لوازم سالاد فصل ، سالاد الویه، سوپ برای پیش غذا از کارهای دیگر است . برنج ناهار فردا را باید نم کنم و ظرف ها و قابلمه های خسته کننده تا تکه ی آخر باید شسته شوند که صبح زود بتوانم قبل از آماده کردن صبحانه بساط پخت ناهار را راه بیندازم . شسته شده های لازم را اتو می کنم در راس همه مقنعه و مانتوی دخترک را . چای دم می کنم ، در بخار برنج و بوی روغن گم می شوم .ساندویچ می گذارم توی کیف دخترک ، میوه ،هویج پوست کنده ، آجیل و کیک برای زنگ های تفریحش .برنامه اش را چک می کنم مشق های ننوشته ، دفترهای منگنه و چسب لازمش را، باید حواسم باشد چهارشنبه ها لباس ورزشی شسته شده اش را دم دست بگذارم، باید وقت دندانپزشکی اش را یادم نرود .باید روزهایی که خودم شیفت ظهر هستم از سبزی فروشی محل سبزیجات تازه بخرم و از نانوایی نان برای نگه داشتن در فریزر . اتاق ها و کمدها زود شلوغ می شوند ، خانه کوچک است و اشیاء ِ زیاد و پر حجمش روی اعصاب . می روم سرکار با بچه های زیادی از کودک گرفته تا نوجوان سر و کله می زنم ، با پدر مادرهای شان ، با مراجعین کاری و هر روز باید کتاب های تلمبار شده ، کتاب های از امانت برگشته ی بچه ها را در قفسه ها بچینم با شماره دیویی های ریز و خسته کننده . اگر پاره شده باشند باید صحافی شان کنم اگر کتاب جدید بیاید باید آماده سازی و ثبت کنم ، باید کلاس های مختلف بگذارم و سعی کنم همیشه طرح های جدید و خلاق داشته باشم . پانل های دیواری را با طرح ها ومطالب تازه به روز کنم . کاردستی درست کنم و جلسات بحث آزاد و شعر خوانی بگذارم برای نوجوان ها. مربی کانون پرورش فکری بودن انرژی مضاعف می خواهد و من حالا آن انرژی مضاعف لازم را ندارم . باید برای صفحه ای که در روزنامه با دوستان داریم مطلب های جدید بنویسم به خانه که بر می گردم دوباره تکرار شستن ظرف ها و دیکته گفتن و درس پرسیدن را دارم . دلم شور تحقیق ناتمامم را می زند می ترسم ، به آخرش فکر می کنم و انگار یک کاسه آب یخ می ریزند روی سرم . فکر نمی کردم انقدر کند پیش بروم انقدر سنگ سر راهم باشد . شعر هم این میانه گاهی وسط شلوغی ها می آید وتوقع دارد نازش را بکشم و مثل گذشته ساعت ها برایش وقت بگذارم . خسته ام و خودم را به زحمت بیرون می کشم برای ساعتی با شعر بودن ، فیلم دیدن و کتاب خواندن . خسته ام و خانه تکانی آخر سال آسان ترین کار دنیا نیست .خسته ام و دلم می خواهد کمک حال داشته باشم . خسته ام و امیدوارم در یکی دو سال آینده بتوانم گواهینامه بگیرم ماشین کوچکی تهیه کنم و از فشار رفت و آمد خلاص شوم و خرید رفتن برایم آسان شود . احساس می کنم هر روز به حجم کارهایم اضافه می شود و توان جسمی ام کمتر و کمتر می شود . بیست و شش روز دیگر سی و هفت ساله می شوم و خودم می دانم دیگر به سرزندگی و پرتوانی روزهای آغاز جوانی نیستم . بیماری های ریز و درشت سر و کله شان پیدا شده ، ملال جای شادابی جای عشق و شور و هیجان را گرفته است . نمی خواهم به چشم اندازی که پیش رو دارم فکر کنم بیشتر نگران می شوم. وقت هایی بود که ساعتها برای داشتن یک روز خوب در آینده تلاش می کردم حالا نگاهم به زندگی عوض شده است . خودم را برای خوشبخت شدن به در و دیوار نمی زنم برای موفق شدن دائم در حال جنگیدن و ساختن نیستم . روی خطی تقریبا مشخص و معلوم حرکت می کنم و در این مسیر هر کاری که بتوانم انجام می دهم و هر چه نمی توانم را می پذیرم که نمی توانمش! حالا یا غمگین می شوم به خاطرش یا سعی می کنم از ذهنم کنار بگذارمش . فکر می کردم تا آخر امسال بتوانم کارهای دو مجموعه شعرم را انجام بدهم و به ناشر بسپارمشان اما نشد نمی توانم از این بیشتر خودم را سرزنش کنم من لحظه ای را به تنبلی نگذرانده ام واقعا فرصتش را نداشته ام . دیروز آنقدر خسته بودم که همان طور دراز کشیده دخترک را در نماز خواندن همراهی کردم . تازه مکلف شده و در به خاطر سپاری رکعت های نماز و گفتن بعضی ذکرها باید کمکش کرد . رسیده بودیم به تسبیحات اربعه و دلم می خواست بخوابم . نمازش که تمام شد تذکر داد که مامان خانم ! تو هم الان با من می خواندی خب ، اول وقت بهتر است برای نماز خواندن . اول وقت بود و خدا می دانست بسیار خسته ام خوابم برد و کمی دیرتر سراغش رفتم .او تنها کسی ست که من را برای دیرتر انجام دادن وظیفه ام مواخذه نمی کند و هیچ چشم داشتی ندارد . توی سجاده ی مخملی استخوان هنوز دردناک ِ سال ها پیش شکسته را زیاد خم نمی کنم می دانم که او درک می کند ،توی سجاده ی مخملی اجازه دارم سرم را بعد از سلام و سجده ی سپاس همان جا کنار برگ سبز پر پیچ و خمی بگذارم و بخوابم . آنجا نه میز اداره است که خوبیت نداشته باشد نه دلم هول و ولای تند تند انجام دادن کاری را دارد . شب ها موظف به هفت رکعت گفتگویم و کوک کردن ساعت برای بیداری قبل از ساعت هفت .
افتاده ام توی جا .شب تلخ و سنگینی را گذراندم . از ماجرایی به شدت رنجیده خاطر بودم و گوش درد هم به اوج خودش رسیده بود . توی خیابان با سگ لرزه ی شدید سرگردان بودم .چهل دقیقه ی بعد عکس سی تی اسکن حاضر می شد می خواستم بروم بیرون از اتاق که عکس جمجمه ی مزخرفم را توی مانیتور مرد جوان دیدم . دلم می خواست تفنگی داشتم و به آن شلیک می کردم . به محتویات سگ مصبش .مرد متصدی دستگاه چند لحظه قبل آمده بود توی اتاقک و گفته بود کش موهایتان را باز کنید خانم. یک دقیقه رفته بود بیرون و هنوز من با شرابی غمگین و پریشان موهایم درگیر بودم برگشته بود .عصبانی و کلافه تر شدم . گفت عجله کنید.نصفه نیمه ریختم شان توی یقه ی پالتوی سیاه .سرش را انداخت پایین .گفت چانه تان را بد گذاشتید . عکس بد می افتد .بعد چانه ام را محکم به سمتی که درست بود برگرداند .یاد عکاس خانه ای افتادم که پدرم در بچه گی می بردمان .عکاس می آمد و چانه ام را به سمت دلخواهش می برد .در آن لحظه اما از همه ی عکاس خانه ها از همه ی عکس های دنیا از تصورجمله ی به من نگاه کن عکاس ها بیزار بودم .قلبم اناری بود که از بالای طاقی افتاده باشد، هزار دانه ی خونی حرمت شکسته داشت. اشک دو طرف صورتم راه کشید .متصدی از بیرون گفت آب دهانت را قورت نده با بینی نفس بکش و به روبه رو نگاه کن .دوباره برگشت توی اتاق ایستاد روبه رو و گفت اینجا ...لطفا به من نگاه کنید . نمی خواستم بفهمد گریه کرده ام .همه ی راه را گریه بودم و چند لحظه ی قبل را . با خجالت نگاه کردم به سمتش . گفت :آخ! متوجه نبودم خیلی دردتون زیاده ببخشید اذیت شدید الان تموم می شه و تمام شد . کوچه های احمد آباد کش می آمدند و حالم هیچ سر جایش نبود . ایستادم رو به روی مغازه ای در پاساژ معروف بابک ،پر از سنتور و سه تار و تنبک بود .لای در را باز کردم و گفتم: دو تار خراسانی می خوام دارید؟ فروشنده گفت : داریم تشریف بیارید داخل . نشستم روی پله ی داخل مغازه دوتار را از دیوار برداشت و زد .گوشم داغ شد با همه ی دردناکی اش . گفت این مخصوص آهنگ نوایی ست .گفتم می دونم بله. خریدمش برای کلاس موسیقی دخترک .با آخرین ذرات حقوق آخر ماه . کیف مخصوصش راتمام کرده بود .دو تار را لای لفاف نازک سفیدی پیچید و داد بغلم .گفتم می ترسم بشکند .گفت مواظب باشی نمی شکند .بیرون زدم و دو تار را مثل معشوق هزار ساله ی ادب فارسی با عشق و احتیاط در آغوش گرفته بودم .به تاکسی گفتم : اقبال لاهوری ! نگه داشت .سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت کرایه ی دربست از اینجا زیاد می شه . یک دفعه به لفاف سفید نگاه کرد و گفت : دو تاره ؟ سرم را تکان دادم که یعنی ها . گفت می برمتان . سوار شدم .از توی آینه گفت : حیف از دوتاره خانم باید مواظب باشی کاسه اش نشکنه . گفتم بله چشم سعی می کنم، امیدوارم نشکنه . گفت من بچه بودم دو تار پدرم از دستم افتاد شکست، بچه ی تربت جامم . الان اینو دیدم دست شما داغ دلم تازه شد . استاد قاسم زاده را می شناسی؟ ربیعی را چطور ؟استاد عطایی را یگانه را؟ نمی دانم خدا چرا باید این مرد تربت جامی با لهجه و سادگی و شناختش از همه ی بزرگان دوتار نواز و آواز خراسان را همین امشب می فرستاد . به درختهای سپیدار نگاه می کردم از پنجره، گوشم را تکیه دادم به دوتار و نوای حاج قربان سلیمانی را شنیدم : غمت در نهانخانه ی دل نشیند ... با غمی که در نهان خانه ی دلم نشسته بود به خانه رسیدم .دخترک شاد شد از دیدن دو تار . وقتی خانه ساکت و تاریک شد بلند شدم دو تار را همان طور سفید پوش بغل کردم و در کمد رختخواب ها گذاشتمش .خوابیده بود اما گوشم از زیر دستمال داغ می شنیدش : مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند .یادم آمد داروخانه نرفتم و داروهایم را نگرفتم .گاهی دارو و درد و درمان یکی ست . درد بی درمان اما هیچ دارویی ندارد . هیچ دارویی .
پانوشت:
فکر کنم شکسته ترین جاش همونه که می گه : همه با وفاین تو گل بی وفااایی