من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

اگر شب ها فیل آدم یاد هندوستان نکند

اگرشب ها خود آدم دست از یاد کردن بردارد

اگر شب ها وقتی همه ی چراغ ها خاموشند یاد دل بی نوای آدم نیاید که من کجایم و آنها کجا هستند

اگر شب ها آدم ، آدم باشد که کپّه ی مرگش! را می گذارد و می خوابد بلکه فراموش کند.

فرضیه نوشت:

خدا رحیم است ،  شب های ظلم دلتنگی و تنهایی را خودش نیافریده است.

اندوه نوشت:  روزم آنچنان و شبم این چنین

                          

                      

         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۰
... دیگری

بعد از تماشای دو جلسه ی دفاع ، مستقیم رفتم سر کار . سرم پر از سوال و تردید درباره ی تحقیق ِ نفسگیر خودم بود و بخش مهمی از اعتماد به نفسم را از دست داده بودم چون با تماشای نحوه ی داوری ها فهمیدم که برای دفاع از موضوع سخت و چند لایه ای که انتخاب کرده ام بیشتر از این دوستان که دفاع کردند و جان سالم به در بردند ، اذیت خواهم شد و دستم به منابع چندانی بند نیست . باید بتوانم نظرم را ثابت کنم باید یک روش استخوان دار تری را انتخاب کنم استادها هنوز چنان که باید کمکم نکرده اند . خسته از دامنه ی کوه محل کارم بالا خزیدم و نشستم روی صندلی . مسئول مرکز گفت کارشناس نامه داده دو بازی محلی با بچه ها انجام بدهی و فیلم هم بگیری و ارسال کنی . امروز مهلت آخر است . از بازی ها هم برایت الک دو لک را انتخاب کرده ام و زو ! باقی اش را می توانید حدس بزنید . با شش هفت تا پسر بچه ی بازیگوش و همکار خوب نگهبان مان برای الک دو لک رفتیم توی حیاط کانون که پایین ارتفاع است و شروع کردیم به شرح بازی و انجام دادنش . برای زو هم برگشتیم به سالن بالا که دست و بالشان زخم نشود روی زمین .خسته بودم اما به بچه ها خندیدم ، فکرم مشغول بود اما سعی کردم مراحل بازی را به خاطر بسپارم .دخترک همان وقت پیام داد که مامان ! وسائل پیتزا بخری فردا توی مدرسه جشن پیتزا داریم . از مغازه ی قالی فروشی پیغام دادند که به موقع بیائید خانه که قالی نو را تحویل بگیرید . زندگی ام مثل بازی زو به نفس بیشتر و ممتد نیاز دارد و مثل شرکت کننده ی بازی الک دو لک باید شانس بیاورم و طوری با چوب بزرگتر به چوب ِثابتِ قرار گرفته بین دو آجر ضربه بزنم که از زمین بلند شود . نمی دانم کی خلاص می شوم از این همه سنگینی که برای پرتابشان به سمتی دیگر نیازمند انرژی بیشتر هستم . خلاصه که با فکر خسته و دل تنگ و تشنه و گرسنه فقط  مانده بود بروم  الک دو لک بازی و زو ! که رفتم . کمک بزرگی می کنید اگر دعایم کنید .
بعدا نوشت:
توی راه خانه ام خواهرم زنگ زده که دارد دختر کوچکش را می آورد چند ساعتی نگهش دارم تا او برود خرید .فکر می کنم توی آن دنیا هم سر و کارم با بچه ها باشد و نشود نیم ساعت بخوابم آن هم بی سر و صدا .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۳۸
... دیگری

هوا بی ملاحظه و خشن، سرد است .حالم از خواندن حرف ها و شعرهای تکراری در کانال ها درباره ی برف، شوخی با آمدن و نیامدن برف ، مقایسه ی میزان برف الان با قدیم ، به هم خورده است .شیشه ی پنجره مثل زنی که از جفتش دور افتاده باشد غرق قطره های درشت اشک شده و از تمام درزهای نگرفته ی قاب قدیمی رنگ ریخته اش، سوزی وحشتناک می آید . سوز می ریزد روی درد همیشگی  مچ ِ شکسته ی پای راستم، سوز می چرخد دور کمر درد ِ لعنتی ِ روز چندم ِ قاعدگی ِ مزخرف ، سوز دنبالم می کند وقتی سر صبحی  با حال خراب روی سرامیک های یخ کرده ی خانه ی بی فرش ِ و به هم ریخته ی دم عید تا آشپزخانه می روم دنبال تکه ای نبات .سوز یادم می آورد مادرم در چنین روزهایی می گفت نبات را ننداز توی چایی  بده توی زرده ی تخم مرغ و کاکائو هم بزنیمش آب جوش بریز و زود بخور تا سرد نشده تا کمر دردت کم بشه تا شدت خونریزی کم بشه، ما که نفهمیدیم تو چرا همه چیت انقدر زیاده و شدیده ، پاشو سر بکش لیوان رو این طوری که مُردی از بی رمقی رنگتو نگاه عین گچ سفید شدی، به فکر نیستی ، برو ببین زن ها حواسشون چقدر به خودشون هست تو تا کی می خوای اینطوری باشی؟ عوض کن خودتو ، اهمیت بده به خودت به سلامتیت. نمی دانستم تا کی می خواستم این طوری باشم چون نمی دانستم چه طوری ام دقیقا!چون نمی دانستم چرا شدت و میزان همه چیز در وجود من این قدر زیاد است . بعد هم که می دید من حوصله نمی کنم نبات را در چند مرحله حل کنم خودش دست به کار می شد . کاش امروز نرفته بود سفر  زنگ می زدم تاکسی می آمد می رفتم خانه اش روی دشکچه ی کنار بخاری شان دراز می کشیدم با موهای پَت و به هم ریخته ،صورت رنگ پریده و دست و پای یخ کرده و بی رمق .می رفت برایم مفنامیک اسید می آورد و مخلوط کاکائوی داغ و نبات و زرده ی تخم مرغ. سر حد مرگ غمگین و آشفته و دلتنگم این روزها .حتی شعرهایی که گفتم هم چنان که باید تسلایم نداده اند . خواستم خودم را کمی از درد خلاص کنم به اندازه ی کافی حال روحی ام وخیم هست دیگر طاقت گرفت و گیرهای جسم خسته را ندارم برای همین توی کابینت دنبال ظرف کاکائو گشتم  با بی حوصله گی مفرط زرده را از سفیده جدا کردم و چند دقیقه بعد با لیوان داغ برگشتم توی تخت .گودی دردناک کمرم را به دست ِ عروسک آدم برفی که آن طرف پتو افتاده بود، تکیه دادم ،با احتیاط دست کشیدم به  جلد کتاب " غاده السمّان" اسمش را با حروف قرمز نوشته " غمنامه ای برای یاسمن ها" . کاش بودی تا این شعر را برایت کامل می خواندم: 

آنگاه تو پیروز می شوی

و عشق در برابرت شکست می خورد 

ای روزگار! 

 من برای تو نامه می نویسم

تا اعتراف کنم تو سلطان عالمی

تو زندگی می کنی

تا همه چیز را کامل بمیرانی

و به ما می آموزی 

و چون نزدیک است که درس را دریابیم 

ما را می کشی 

"غاده السمّان"


                     

                          

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۴۱
... دیگری


دیروز فکر می کردم باید بلاخره یک روزی از اینجا بروم و دیگر به دلایل قبلی رفتن فکر نکردم .دلیل تازه تر و غمگین تری داشتم ، باید بروم هر جا که به زبان سلیس انگلیسی آدمها در ارتباط های عاطفی شان به محض شنیدن i love you  فوری می گویند : i love you too  . البته گناه زبان باشکوه فارسی نیست که کلمات عاشقانه به سختی در دهان مان می چرخند اما اینجا کم تر در برابر دوستت دارم در همان لحظه می شنویم که دوستت دارم . کمتر می شنویم من هم عاشقتم هستم در برابر جمله ی با شکوه عاشقت هستم . کلمات مهمند حتی وقتی از اعماق قلب های یکدیگر با خبریم . اگر کلمات مهم نبودند نمی گفت : "در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود " کلماتند که اجازه ی جاری شدن ، نزدیک شدن ، نهراسیدن ، تعارف نداشتن واستمرار ِ در مهر می دهند . قلب ها کار خودشان را می کنند کلمات کار خودشان را . بی مزه و سردند  کلماتی نظیر : ارادتمندیم ، مخلصیم ، هم چنین ! و ... وقتی اردتمندیم، کلمه به خودمان بر می گردد وقتی مخلصیم هم همین طور اما وقتی می گوییم عاشقت هستم آن حرف ت کاملا و تماما به مخاطبمان مربوط است .  به بچه های کلاسم گفته ام خجالت نکشید بگویید دوستت دارم ، بگویید عاشقت هستم ، بگویید دلم برایت تنگ شده بود ، بگویید و فکر نکنید خب او که می داند ، فکر نکنید سخت است ، از غرورتان کم می شود و یا ممکن است طرف مقابلتان اندازه ی شما دلتنگ نباشد ، دوستتان نداشته باشد و زشت باشد حرف شما و سنگ روی یخ شوید . از گفتن، از لمس دست های کسی که دوستش دارید ( حالا در هر قطع و سطح و اندازه و نسبتی )از مهربانانه و ناغافل بوسیدنش و یا وقتی که کنارتان نشسته و نزدیکتان است غافل نشوید . بخدا در سرزمین آی لاو یو توو گوها ! به ما می خندند شاید هم برای مان غصه بخورند اگر بفهمند بعضی از ما سالها با عشق های یکسویه ی ذهنی ، انتزاعی و امثالهم درگیریم . آنها نمی توانند بفهمند ما با طرف مقابل مان حالا هر که هست و هر جنسیتی که دارد یک چای یک قهوه نخورده باشیم یک بار به هم چشم در چشم و بی قرمز و بنفش و  آبی شدن واضح نگفته باشیم که دوست داریمش ، عاشقش هستیم . عشق های زیبای شرقی مان را نفی نمی کنم خودم به قاعده ی جانم بسوختی و به دل دوست دارمت ها پای بندی دارم اما در همه ی زندگی ام سعی کرده ام توی ذوق عاطفی و عاشقانه ی دیگران نزنم حتی اگر بوده اند آدمهایی که نیمه ی وجودی من نبوده اند بلاخره یک جایی یک وقتی گوش کرده ام به عواطف شان و طوری معذوریتم را در نگفتن آی لاو یو توو شرح داده ام و فهمانده ام که به گوشه ی قبای دلشان بر نخورد ، سنگ روی یخ نشوند ، جنگلشان خاکستر نشود در یک آن .  فکر می کنم زمان بسیار کمی برای زندگی داریم خیلی باید کائنات در حق ما لطف کند که کسی رادر این جهان با فراز و نشیب بسیار پیدا کنیم که در ازل همزمان با ما گِل وجودش ورز خورده باشد آن وقت حیف است اگر از ما نشنود که عاشقش هستیم حیف است آن برق زیبای چشم های مان را از نگاهش بدزدیم حیف است دستش را روی سینه مان نگذاریم و نتواند تپیدن قلب مان را برای خودش حس کند . وقت نداریم ،دوباره در اقصای عالم پراکنده می شویم ، جدا می شویم ، دور می شویم وقت نداریم ،باید بدانیم اگر نباشیم چه اتفاقی برای زندگی آن یکی مان می افتد . به گریه های پر دریغ بر سر مزار یار معتقد نیستم ، تا زمان از دست نرفته باید در آغوش یار گریست باید شانه اش بوی اشک های ما را بشناسد و الا آن تکه سنگ مرمر مزار خوشترش باشد که باران بر تنش ببارد تا اشک های محتاط ما .

« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا –
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو

فریدون مشیری


                                     

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۳
... دیگری

بهانه گیری برای یک ذره آغوش، دو دانه بوسه قبل از خواب، بهانه گیری برای همه ی یک آغوش، هفت دانه بوسه، در خواب، بهانه گیری برای همه چیز پس از بیداری ،از کیک هویج و قهوه و توتون و شعر گرفته تا ده دانه بوسه، این است شرح حال بیمار !


پانوشت:

سحر از بسترُم بوی گُل آیو

وقتی یه آدم برسه به جایی که بابا طاهر عریان همدانی رو هم

بتونه درک کنه ! باید منتقل شه به بخش مراقبتای ویژه .از ما گفتن.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۳
... دیگری

امروز برای هزارمین بار به این مسئله فکر کردم که حجم و تنوع کارهای روزانه ام زیاد است . خیلی زیاد . کارهای خانه ، وظایف مادری ، وظایف تحصیلی ، وظایف اداری ، مشغله های ادبی و ... تا دیر وقت شب بیدارم لباس های مدرسه ی دخترک و کلی لباس روزانه کثیف را دسته بندی می کنم پس از شستشو طبعا باید پهن شان کنم به همراه بخشی از لباس دم دستی ها، دستمال های گردگیری  ، جوراب ها ، پادری ها و خرده ریزها  که در حمام شسته ام . نقل و انتقال خریدهای روزانه به یخچال و کابینت ها کار وقت گیری ست .پوست گرفتن بادمجان ها و کدوها ، چرخ کردن ، خرد کردن  و بسته بندی گوشت ، سبزیجات و ماهی ، پختن کیک خانه گی ، تهیه ی دسرها و آماده سازی لوازم سالاد فصل ، سالاد الویه، سوپ برای پیش غذا از کارهای دیگر است . برنج ناهار فردا را باید نم کنم و ظرف ها و قابلمه های خسته کننده تا تکه ی آخر باید شسته شوند که صبح زود بتوانم قبل از آماده کردن صبحانه بساط پخت ناهار را راه بیندازم . شسته شده های لازم را اتو می کنم در راس همه مقنعه و مانتوی دخترک را . چای دم می کنم ، در بخار برنج و بوی روغن گم می شوم .ساندویچ می گذارم توی کیف دخترک ، میوه ،هویج پوست کنده ،  آجیل و کیک برای زنگ های تفریحش .برنامه اش را چک می کنم مشق های ننوشته ، دفترهای منگنه و چسب لازمش را، باید حواسم باشد چهارشنبه ها لباس ورزشی شسته شده اش را دم دست بگذارم، باید وقت دندانپزشکی اش را یادم نرود .باید روزهایی که خودم شیفت ظهر هستم از سبزی فروشی محل سبزیجات تازه بخرم و از نانوایی نان برای نگه داشتن در فریزر . اتاق ها و کمدها زود شلوغ می شوند ، خانه کوچک است و اشیاء ِ زیاد و پر حجمش روی اعصاب . می روم سرکار با بچه های زیادی از کودک گرفته تا نوجوان سر و کله می زنم ، با پدر مادرهای شان ، با مراجعین کاری و هر روز باید کتاب های تلمبار شده ، کتاب های از امانت برگشته ی بچه ها را در قفسه ها بچینم با شماره دیویی های ریز و خسته کننده . اگر پاره شده باشند باید صحافی شان کنم اگر کتاب جدید بیاید باید آماده سازی و ثبت کنم ، باید کلاس های مختلف بگذارم و سعی کنم همیشه طرح های جدید و خلاق داشته باشم . پانل های دیواری را با طرح ها ومطالب تازه به روز کنم . کاردستی درست کنم و جلسات بحث آزاد و شعر خوانی  بگذارم برای نوجوان ها. مربی کانون پرورش فکری بودن انرژی مضاعف می خواهد و من حالا آن انرژی مضاعف لازم را ندارم . باید برای صفحه ای که در روزنامه با دوستان داریم مطلب های جدید بنویسم به خانه که بر می گردم دوباره تکرار شستن ظرف ها و دیکته گفتن و درس پرسیدن را دارم . دلم شور تحقیق ناتمامم را می زند می ترسم ، به آخرش فکر می کنم و انگار یک کاسه آب یخ می ریزند روی سرم .  فکر نمی کردم انقدر کند پیش بروم انقدر سنگ سر راهم باشد . شعر هم این میانه گاهی وسط شلوغی ها می آید وتوقع دارد نازش را بکشم و مثل گذشته ساعت ها برایش وقت بگذارم . خسته ام و خودم را به زحمت بیرون می کشم برای ساعتی با شعر بودن ، فیلم دیدن و کتاب خواندن . خسته ام و خانه تکانی آخر سال آسان ترین کار دنیا نیست .خسته ام و دلم می خواهد کمک حال داشته باشم . خسته ام و امیدوارم در یکی دو سال آینده بتوانم گواهینامه بگیرم ماشین کوچکی تهیه کنم و از فشار رفت و آمد خلاص شوم و خرید رفتن برایم آسان شود . احساس می کنم هر روز به حجم کارهایم اضافه می شود و توان جسمی ام کمتر و کمتر می شود . بیست و شش روز دیگر سی و هفت ساله می شوم و خودم می دانم دیگر به سرزندگی و پرتوانی روزهای آغاز جوانی نیستم . بیماری های ریز و درشت سر و کله شان پیدا شده ، ملال جای شادابی جای عشق و شور و هیجان را گرفته است . نمی خواهم به چشم اندازی که پیش رو دارم فکر کنم بیشتر نگران می شوم. وقت هایی بود که ساعتها برای داشتن یک روز خوب در آینده تلاش می کردم حالا نگاهم به زندگی عوض شده است . خودم را برای خوشبخت شدن به در و دیوار نمی زنم برای موفق شدن دائم در حال جنگیدن و ساختن نیستم . روی خطی تقریبا مشخص و معلوم حرکت می کنم و در این مسیر هر کاری که بتوانم انجام می دهم و هر چه نمی توانم را می پذیرم که نمی توانمش! حالا یا غمگین می شوم به خاطرش یا سعی می کنم از ذهنم کنار بگذارمش . فکر می کردم تا آخر امسال بتوانم کارهای دو مجموعه شعرم را انجام بدهم و به ناشر بسپارمشان اما نشد نمی توانم از این بیشتر خودم را سرزنش کنم من لحظه ای را به تنبلی نگذرانده ام واقعا فرصتش را نداشته ام . دیروز آنقدر خسته بودم که همان طور دراز کشیده دخترک را در نماز خواندن همراهی کردم . تازه مکلف شده و در به خاطر سپاری رکعت های نماز و گفتن بعضی ذکرها باید کمکش کرد . رسیده بودیم به تسبیحات اربعه و دلم می خواست بخوابم . نمازش که تمام شد تذکر داد که مامان خانم ! تو هم الان با من می خواندی خب ، اول وقت بهتر است برای نماز خواندن . اول وقت بود و خدا می دانست بسیار خسته ام خوابم برد و کمی دیرتر سراغش رفتم .او تنها کسی ست که من را برای دیرتر انجام دادن وظیفه ام مواخذه نمی کند و هیچ چشم داشتی ندارد . توی سجاده ی مخملی استخوان هنوز دردناک ِ  سال ها پیش شکسته را زیاد خم نمی کنم می دانم که او درک می کند ،توی سجاده ی مخملی اجازه دارم سرم را بعد از سلام و سجده ی سپاس همان جا کنار برگ سبز پر پیچ و خمی بگذارم و بخوابم . آنجا نه میز اداره است که خوبیت نداشته باشد نه دلم هول و ولای تند تند انجام دادن کاری را دارد . شب ها موظف به هفت رکعت گفتگویم و کوک کردن ساعت برای بیداری قبل از ساعت هفت .


                                                            

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۶:۳۵
... دیگری

افتاده ام توی جا .شب تلخ و سنگینی را گذراندم . از ماجرایی به شدت رنجیده خاطر بودم و گوش درد هم به اوج خودش رسیده بود . توی خیابان با سگ لرزه ی شدید سرگردان بودم .چهل دقیقه ی بعد عکس سی تی اسکن حاضر می شد می خواستم بروم بیرون از اتاق که عکس جمجمه ی مزخرفم را توی مانیتور مرد جوان دیدم . دلم می خواست تفنگی داشتم و به آن شلیک می کردم . به محتویات سگ مصبش .مرد متصدی دستگاه چند لحظه قبل آمده بود توی اتاقک و گفته بود کش موهایتان را باز کنید خانم. یک دقیقه رفته بود بیرون و هنوز من با شرابی غمگین و پریشان موهایم درگیر بودم برگشته بود .عصبانی و کلافه تر شدم . گفت عجله کنید.نصفه نیمه ریختم شان توی یقه ی پالتوی سیاه .سرش را انداخت پایین .گفت چانه تان را بد گذاشتید . عکس بد می افتد .بعد چانه ام را محکم به سمتی که درست بود برگرداند .یاد عکاس خانه ای افتادم که پدرم در بچه گی می بردمان .عکاس می آمد و چانه ام را به سمت دلخواهش می برد .در آن لحظه اما از همه ی عکاس خانه ها از همه ی عکس های دنیا از تصورجمله ی به من نگاه کن عکاس ها بیزار بودم .قلبم اناری بود که از بالای طاقی افتاده باشد، هزار دانه ی خونی حرمت شکسته داشت. اشک دو طرف صورتم راه کشید .متصدی از بیرون گفت آب دهانت را قورت نده با بینی نفس بکش و به روبه رو نگاه کن .دوباره برگشت توی اتاق ایستاد روبه رو و گفت اینجا ...لطفا به من نگاه کنید . نمی خواستم بفهمد گریه کرده ام .همه ی راه را گریه بودم و چند لحظه ی قبل را . با خجالت نگاه کردم به سمتش . گفت :آخ! متوجه نبودم خیلی دردتون زیاده ببخشید اذیت شدید الان تموم می شه و تمام شد . کوچه های احمد آباد کش می آمدند و حالم هیچ سر جایش نبود . ایستادم رو به روی مغازه ای در پاساژ معروف بابک ،پر از سنتور و سه تار و تنبک بود .لای در را باز کردم و گفتم: دو تار خراسانی می خوام دارید؟ فروشنده گفت : داریم تشریف بیارید داخل . نشستم روی پله ی داخل مغازه دوتار را از دیوار برداشت و زد .گوشم داغ شد با همه ی دردناکی اش . گفت این مخصوص آهنگ نوایی ست .گفتم می دونم بله. خریدمش برای کلاس موسیقی دخترک .با آخرین ذرات حقوق آخر ماه . کیف مخصوصش راتمام کرده بود .دو تار را لای لفاف نازک سفیدی پیچید و داد بغلم .گفتم می ترسم بشکند .گفت مواظب باشی نمی شکند .بیرون زدم و دو تار را مثل معشوق هزار ساله ی ادب فارسی با عشق و احتیاط در آغوش گرفته بودم .به تاکسی گفتم : اقبال لاهوری ! نگه داشت .سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت کرایه ی دربست از اینجا زیاد می شه . یک دفعه به لفاف سفید نگاه کرد و گفت : دو تاره ؟ سرم را تکان دادم  که یعنی ها . گفت می برمتان . سوار شدم .از توی آینه گفت : حیف از دوتاره خانم باید مواظب باشی کاسه اش نشکنه . گفتم بله چشم سعی می کنم، امیدوارم نشکنه . گفت من بچه بودم دو تار پدرم از دستم افتاد شکست، بچه ی تربت جامم . الان اینو دیدم دست شما داغ دلم تازه شد . استاد قاسم زاده را می شناسی؟ ربیعی را چطور ؟استاد عطایی را یگانه را؟ نمی دانم خدا چرا باید این مرد تربت جامی  با لهجه و سادگی و شناختش از همه ی بزرگان دوتار نواز و آواز خراسان را همین امشب می فرستاد .  به درختهای سپیدار نگاه می کردم از پنجره، گوشم را تکیه دادم به دوتار و نوای حاج قربان سلیمانی را شنیدم : غمت در نهانخانه ی دل نشیند ... با غمی که در نهان خانه ی دلم نشسته بود به خانه رسیدم .دخترک شاد شد از دیدن دو تار . وقتی خانه ساکت و تاریک شد بلند شدم دو تار را همان طور سفید پوش بغل کردم و در کمد رختخواب ها گذاشتمش .خوابیده بود اما گوشم از زیر دستمال داغ می شنیدش : مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند .یادم آمد داروخانه نرفتم و داروهایم را نگرفتم .گاهی دارو و درد و درمان یکی ست . درد بی درمان اما هیچ دارویی ندارد . هیچ دارویی .


پانوشت:

فکر کنم شکسته ترین جاش همونه که می گه : همه با وفاین تو گل بی وفااایی


                      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۰۹:۰۷
... دیگری

ده ها بار صحنه ی غرق شدن کشتی سانچی را نگاه کردم . روزهایی که هنوز در حال سوختن بود طاقت دیدنش را نداشتم جز یکی دو باری که اتفاقی چشمم افتاد و بیشتر سوختم و گریستم . به زن هایی فکر کردم که داشتند عزیزانشان را به نامرادی در میانه ی آن همه آب به تقدیر آتش از دست می دادند . این درد جانکاهی ست . آیا از زیر کدام سنگ می توان آن صبر عظیم راجست ؟ از دست دادن بزرگترین چیزی بوده است که من در زندگی ام به دست آورده ام ! از دست دادن دستاورد من است و من به خوبی می توانم هر نوع از دست رفته گی را درک کنم با گوشت و پوست و استخوانم . پس وقتی آخرین تکه های آهن و ذرات تن های عزیز در آب فرو رفتند دوباره تصویر همه ی از دست رفتن ها به یادم آمد . آدم می ایستد و می بیند چطور بی آنکه بتواند کاری کند همه چیزش ،همه کسش ،همه ی امیدها و رویاهایش بقول فرخزاد در آن"دهان سرد مکنده  به نقطه ی تلاقی و پایان " می رسند . ده ها بار صحنه ی غرق شدن را نگاه کردم و کشتی های بسیاری را در دلم غرق شده یافتم و دلم را و نازکای پوسته ام را سوخته ی سوخته . جنگل ها بود در تنم، هزار افرا هزار کاج هزاران راش و بلوط ، آخرین شاخه نیز پیش از غرق شدن خواهد سوخت . 

پانوشت :
اگر مقدورتان است دل نسوزانید ! آنکه دلش را به دریا به اقیانوس می زند و آواره ی موج ها می شود گاه به کمترین ضربه ای ، جرقه ای ، نابود می شود ، نیست می شود و هیچ مرگی از این غمبارتر نیست .
                      
                                                 

                                           
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۰۹:۴۹
... دیگری

برای سه حلزونی که اواخر تابستان در فاصله زمانی های به هم نزدیک پیدای شان کردم غذا بردم .غذا امشب برگ های مرطوب شده ی کاهو بود . صبح ها هم اغلب شاخه های نعنا و سوسن باب میل شان است . از کاهوها به عنوان سرسره و نیمه شب به عنوان لحاف استفاده می کنند .دخترک اسم بزرگترین شان را گذاشته گری متوسطه را لری و آن که از همه دیوانه تر و پر تحرک تر است را مری صدا می کنیم .گری در سفر ی فراموش نشدنی همراه مان بود و شاید تنها حلزونی باشد که دو بار هواپیما سوار شده و روی پوست خیارش استراحت کرده کمی بیرون زده از خانه اش تا به مقصد رسیده ایم .مری به آدمهای ماجراجو می ماند به آدمهایی که کله شان بوی خورش قرمه سبزی می دهد . اوایل کلافه ام می کرد چون هر بار می رفتم بیرون و بر می گشتم باید کل فضای اپن مرمری و چند بخشی آشپزخانه را دنبالش می گشتم . از ظرف نگهداری شان بیرون می آمد و برای خودش این طرف و آن طرف می رفت . جسورانه و بی پروا انگار شعر می خواند و راه می رود در سالنی که بخاری گرمای زیادی تولید می کند و ممکن است هر آن دور از برگ های مرطوب کاهو و شاخه های دلچسب نعنا تباه شود یا بیفتد روی زمین و برود زیر دست و پای آدمها . یک بار  از ظرف آجیل خوری بالا رفته بود و وقت گردگیری پیدایش کردم  روی نوک تیز در آجیل خوری آمده بود بیرون سرش به اطراف می چرخید انگار کوهنورد صبور و سختی کشیده ای باشد که بر فراز هیمالیا ایستاده ! انگار آدم عاشقی باشد که دلتنگ است و بی قرار . یکی دوبار هم  توی نور کم سعدی می خوانده ام که صدای خفیف افتادنش را از روی اپن به لبه ی پایینی شنیده ام انگار آدمی باشد که قصد خودکشی دارد . چنین وقت هایی بلند می شوم بی آنکه چراغ بیشتری روشن کنم می گردم دنبالش خانه اش که به دستم می خورد زود سرش را می دزدد می بوسمش و می گذارمش کنار گری که بزرگتر و عاقل تر و دنیا دیده تر  است بعد صبح می بینم خودش را تکیه داده به شانه ی او و خوابش برده . گری اما زودتر  بیدار شده و دارد تماشایش می کند .درست مثل  او که وقتی صبح ها هنوز بیدار نشده ام  مرا می خواند . قول داده ام  دیگر رد نشوم  از بالای آن پلی که هر وقت از رویش رد می شوم عین حال دیوانه ی بی تاب و طاقت مری را دارم بر بالای اپن .فکر می کنم تفاوت من و مری در این است که او وقتی می خواهد خودش را پرت کند پایین بر نمی گردد پشت سرش را نگاه کند من اما این روزها با صدایی آشنا برمی گردم نگاه می کنم که آخر چطور می تواند این همه زیبا و مهربان ، اسمم را صدا کند ؟چطور می تواند از خشم و یاس و افسار گسیخته گی ام بکاهد؟ چطور می تواند به آدمی که هیچ چیز برایش مهم نیست بگوید زندگی کن و آدم خسته و دیوانه  بگوید چشم !


                       


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۶
... دیگری


شب / خارجی / لوازم آرایشی جدید دور میدان 


مرد چهل و چند ساله به نظر می رسد ، لباس یقه شیخی سفید پوشیده ، محاسنش بلند است . دو زن پشت به فروشنده  رو به آینه های مغازه  که بد جایی نصب شده ،خم شده اند. هر دو بی اندازه چاق و تنومند هستند با شلوارهای بی حد تنگ ،مانتوهای کوتاه و روسری های زیادی کوچک .یکی شان مشغول  رژ  قرمز مایع زدن  است و آن یکی نصف صورتش را کرم روشن زده ،نصفش را تیره . مرد هم هی جلز و ولز می کند که محصولات این قفسه تستر ندارد خواهرم از آن طرفی ها استفاده کنید لطفا. هیچ کدام حواسشان به تازه وارد ( من ) نیست . آنکه رژ قرمز می زند با دلخوری و ناز و لوسی خاصی می گوید : اینکه هلویی نبود آقا نگاه کنین (لب هایش را نشان می دهد )من رژ هلویی می خواستم .تازه وارد  اعصاب و سعه ی صدر و درک کافی برای دیدن این صحنه ها ندارد ،  کله اش را می خاراند می رود سمت در که بزند بیرون . مغازه دار با عذر خواهی از رفتنش جلوگیری می کند تازه وارد یک بسته کش ریز مو از این چهل گیسها برای دخترکش از روی میز بر می دارد در را می بندد و به سرعت می رود . بلافاصله در پشت سرش باز می شود مرد سرش را می آورد بیرون و می گوید عذرخواهم سرکار خانم . تازه وارد سعی می کند دیگر طوری نگاهش نکند که بنده ی خدا پیش خودش معذب شود و به عذرخواهم دوم برسد . خواهش می کنمی آبکی می گوید  و می بیند آن دو  زن که متوجه هیچ کدام از نگاه ها به خودشان و آقای یقه شیخی نشدند هنوز پای آینه اند . 


همان شب/ خارجی / داروخانه ی قدیمی دورمیدان 


تازه وارد ، وارد داروخانه شده است . در حال خرید چسب زخم و مُسکّن و شربت سینه است . خانم مسن کناری اش مشغول گوش دادن به شرح داروها توسط آقای نسخه پیچ جوان است که سرش را از آن طرف حفره ی روی شیشه تا جایی که می توانسته بیرون آورده تا خانم مسن صدایش را واضح تر بشنود . دو تا دختر خانم فروشنده ی جوان مدل ماهواره ای هم در قسمت لوازم بهداشتی و آرایشی مشغول فروختن لنز آبی به دختر خانمی هم سن و سال خودشان هستند . که ناگهان مردی جوان با یقه ی باز و گردن بند طلا و فر خوردگی های بسیار بر سطح گریبان ! وارد می شود و از همان دم در اعلام می کند که(پیشاپیش ببخشید )  یک بسته کاندوم با فلان ویژگی که بگذریم ... می خواهد . در کسری از ثانیه صحنه ساکت می شود . ( ای کاش تاریک هم می شد ! ) آقای نسخه پیچ سرش را به داخل حفره بر می گرداند ، خانم مسن گوش هایش سنگین است و خیلی در جریان فی ما وقع قرار نمی گیرد دو خانم مدل ماهواره ای روی شان را به سمت جعبه های شامپو و کرم بر می گردانند و آن یکی خانم وانمود می کند دارد از روی کاتالوگ با دقت زیادی که حواسش اصلا به محیط نیست لنز انتخاب می کند . تازه وارد با مشتش یکی دوبار آرام به شیشه ی پیشخوان می کوبد و دلش می خواهد محکمتر بکوبد طوری که کل باندها و چسب زخم های داروخانه کفایت پانسمان جراحتی که ایجاد می شود را نداشته باشد اما دوباره کله اش را می خاراند و پولی را شمرده و نشمرده می اندازد روی پیشخوان و می زند و بیرون . دلش می خواهد برگردد و به مردک بگوید که خیلی بی شعور است . اما ملاحظه ی تنها مرد موجود در داروخانه یعنی آقای نسخه پیچ با حیا را می کند ، راهش را می گیرد و می رود 


همان شب / داخلی / آشپزخانه 

سایه ای توی گوشی تلفن دنبال مطلبی می گردد . مطلب خانم هنرپیشه از یک صفحه ی بی ربط می آید گوشه ی صفحه .خانم هنرپیشه به تازه گی از شوهر اسم و رسم دار نویسنده اش جدا شده ، معده اش را با فلان روش کوچک کرده ، قبلا اینقدر چاق بوده الان اینقدر لاغر شده به انضمام تصاویر ، عکس های عروسی اش عام المنفعه است با شعار خجالت نکشید الا ای زنان ستمدیده و بی عشقی کشیده ! و در کامنتهایی سرگشاده  برای کلیه آقایان فضول و بی ادب ِ هموطن! درباره ی یک متر و نود سانتی بودن قد و بالای شوهر پولدار جدیدش وسایر ویژگی های ایشان توضیحاتی مبسوط داده است . 

سایه بلند می شود می رود پشت پنجره ، پرده را می اندازد که بیرونی ها داخل آشپزخانه ی مشرف به کوچه را نبینند. [در حالیکه خسته ،عصبی و کلافه است ] زیر لب می گوید : ای کاش می شد پرده ای سفید روی وقاحت ها ، بی حیایی ها ، از حد گذرانده گی های برخی مردمِ اینجا انداخت .[ صحنه تاریک می شود و صدای شکستن یک ظرف به گوش می رسد ]


پانوشت :  بخدا هیچ کجا ننوشته است زندگی انسان امروزی مدرن نیازی به رعایت عفت عمومی ندارد  و دیگر زمانه زمانه ی این حرف ها نیست  و باید اوکی تر از این ها بود . به اعتقاد من این اوکی بودن نیست نوعی بی شرم و مراعات بودن است که نمی فهممش .



                                                             

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۲
... دیگری