من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی


شب / خارجی / لوازم آرایشی جدید دور میدان 


مرد چهل و چند ساله به نظر می رسد ، لباس یقه شیخی سفید پوشیده ، محاسنش بلند است . دو زن پشت به فروشنده  رو به آینه های مغازه  که بد جایی نصب شده ،خم شده اند. هر دو بی اندازه چاق و تنومند هستند با شلوارهای بی حد تنگ ،مانتوهای کوتاه و روسری های زیادی کوچک .یکی شان مشغول  رژ  قرمز مایع زدن  است و آن یکی نصف صورتش را کرم روشن زده ،نصفش را تیره . مرد هم هی جلز و ولز می کند که محصولات این قفسه تستر ندارد خواهرم از آن طرفی ها استفاده کنید لطفا. هیچ کدام حواسشان به تازه وارد ( من ) نیست . آنکه رژ قرمز می زند با دلخوری و ناز و لوسی خاصی می گوید : اینکه هلویی نبود آقا نگاه کنین (لب هایش را نشان می دهد )من رژ هلویی می خواستم .تازه وارد  اعصاب و سعه ی صدر و درک کافی برای دیدن این صحنه ها ندارد ،  کله اش را می خاراند می رود سمت در که بزند بیرون . مغازه دار با عذر خواهی از رفتنش جلوگیری می کند تازه وارد یک بسته کش ریز مو از این چهل گیسها برای دخترکش از روی میز بر می دارد در را می بندد و به سرعت می رود . بلافاصله در پشت سرش باز می شود مرد سرش را می آورد بیرون و می گوید عذرخواهم سرکار خانم . تازه وارد سعی می کند دیگر طوری نگاهش نکند که بنده ی خدا پیش خودش معذب شود و به عذرخواهم دوم برسد . خواهش می کنمی آبکی می گوید  و می بیند آن دو  زن که متوجه هیچ کدام از نگاه ها به خودشان و آقای یقه شیخی نشدند هنوز پای آینه اند . 


همان شب/ خارجی / داروخانه ی قدیمی دورمیدان 


تازه وارد ، وارد داروخانه شده است . در حال خرید چسب زخم و مُسکّن و شربت سینه است . خانم مسن کناری اش مشغول گوش دادن به شرح داروها توسط آقای نسخه پیچ جوان است که سرش را از آن طرف حفره ی روی شیشه تا جایی که می توانسته بیرون آورده تا خانم مسن صدایش را واضح تر بشنود . دو تا دختر خانم فروشنده ی جوان مدل ماهواره ای هم در قسمت لوازم بهداشتی و آرایشی مشغول فروختن لنز آبی به دختر خانمی هم سن و سال خودشان هستند . که ناگهان مردی جوان با یقه ی باز و گردن بند طلا و فر خوردگی های بسیار بر سطح گریبان ! وارد می شود و از همان دم در اعلام می کند که(پیشاپیش ببخشید )  یک بسته کاندوم با فلان ویژگی که بگذریم ... می خواهد . در کسری از ثانیه صحنه ساکت می شود . ( ای کاش تاریک هم می شد ! ) آقای نسخه پیچ سرش را به داخل حفره بر می گرداند ، خانم مسن گوش هایش سنگین است و خیلی در جریان فی ما وقع قرار نمی گیرد دو خانم مدل ماهواره ای روی شان را به سمت جعبه های شامپو و کرم بر می گردانند و آن یکی خانم وانمود می کند دارد از روی کاتالوگ با دقت زیادی که حواسش اصلا به محیط نیست لنز انتخاب می کند . تازه وارد با مشتش یکی دوبار آرام به شیشه ی پیشخوان می کوبد و دلش می خواهد محکمتر بکوبد طوری که کل باندها و چسب زخم های داروخانه کفایت پانسمان جراحتی که ایجاد می شود را نداشته باشد اما دوباره کله اش را می خاراند و پولی را شمرده و نشمرده می اندازد روی پیشخوان و می زند و بیرون . دلش می خواهد برگردد و به مردک بگوید که خیلی بی شعور است . اما ملاحظه ی تنها مرد موجود در داروخانه یعنی آقای نسخه پیچ با حیا را می کند ، راهش را می گیرد و می رود 


همان شب / داخلی / آشپزخانه 

سایه ای توی گوشی تلفن دنبال مطلبی می گردد . مطلب خانم هنرپیشه از یک صفحه ی بی ربط می آید گوشه ی صفحه .خانم هنرپیشه به تازه گی از شوهر اسم و رسم دار نویسنده اش جدا شده ، معده اش را با فلان روش کوچک کرده ، قبلا اینقدر چاق بوده الان اینقدر لاغر شده به انضمام تصاویر ، عکس های عروسی اش عام المنفعه است با شعار خجالت نکشید الا ای زنان ستمدیده و بی عشقی کشیده ! و در کامنتهایی سرگشاده  برای کلیه آقایان فضول و بی ادب ِ هموطن! درباره ی یک متر و نود سانتی بودن قد و بالای شوهر پولدار جدیدش وسایر ویژگی های ایشان توضیحاتی مبسوط داده است . 

سایه بلند می شود می رود پشت پنجره ، پرده را می اندازد که بیرونی ها داخل آشپزخانه ی مشرف به کوچه را نبینند. [در حالیکه خسته ،عصبی و کلافه است ] زیر لب می گوید : ای کاش می شد پرده ای سفید روی وقاحت ها ، بی حیایی ها ، از حد گذرانده گی های برخی مردمِ اینجا انداخت .[ صحنه تاریک می شود و صدای شکستن یک ظرف به گوش می رسد ]


پانوشت :  بخدا هیچ کجا ننوشته است زندگی انسان امروزی مدرن نیازی به رعایت عفت عمومی ندارد  و دیگر زمانه زمانه ی این حرف ها نیست  و باید اوکی تر از این ها بود . به اعتقاد من این اوکی بودن نیست نوعی بی شرم و مراعات بودن است که نمی فهممش .



                                                             

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۲
... دیگری


اگر مثل موسی با خدا ملاقات خصوصی داشتی لطفا بگو سرورم ما که هرگز والس نرقصیدیم اما به ساز جدایی بسی رقصیدیم ، یعنی بسی ها ! از خود جناب مولوی بگیرید تا سایر دوستان وابسته . 
پانوشت: شاعر در چنین مواردی فرموده : جام می و خون دل هر یک به کسی دادند .  لطفا اگر دوباره زاده شدیم حواسمان را وقت گرفتن لیوان مربوطه بیشتر جمع کنیم‌‌.
 ( در ضمن عکس زیر صرفا جهت خالی نبودن عرضه است!)
والسلام 

                 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۰
... دیگری

 دیشب اتفاقی یادم آمد  که دو سال پیش مثل امروز اینجا را راه انداختم بعد از آنکه مدتی گذشته بود از اینکه بلاگفا دو وبلاگ قدیمی ام را ویران کرده بود  و کلی از یادداشت ها ، شعر ها و نشانی ها و کلمات دوستانم محو شد . من سخت اعتماد می کنم اما وقتی اعتماد می کنم دیگر خیلی دیر می توانم نسبت  به اعتمادم تردید پیدا کنم و صد در صد ناکامی هایم هم از همین مدل اعتماد کردن است. این روزها واقعا از سایه ام هم می ترسم (سایه ام را روی سنگهای ساختمان نیمه کاره نشناختم و دلم هری ریخت! ) بی اعتمادی ام به همه چیز و همه کس در بالاترین حد ممکن است . می خواستم از همه ی  نوشته های اینجا نسخه ی پشتیبان تهیه کنم که دوباره مثل ماجرای بلاگفا پیش نیاید در فیلتر شدن ها و بگیر و ببندهای این روزهای سخت و پر خشونت که دولت افتاده به جان مردم بی نوا ، اما فکر کردم بی اعتمادی ام به فضای مجازی و تکنولوژی بیشتر از همیشه است و تلفن هم به راحتی می تواند نسخه ی پشتیبان را از دست بدهد درست مثل اینکه به واسطه ی فیلتر شدن تلگرام کلی آدمی که بودند کلی کلمه که بودند حالا نیستند .فیلتر شکن ها هم تنها تعدادی از آدمها را برگرداندند و الباقی در جایی نامعلوم انگار بخار شدند! بی خیال_ این بودن های گاهی هست و گاهی نیست شدند . بودن هایی که هر چقدر هم عمیق باشند گویا قادر نیستند در برابر سرعت پایین اینترنت، کم بودن آنتن تلفن همراه، دیر رسیدن اس ام اس های سرگردان مقاومت کنند یا حوصله ی این دفاع بیهوده را ندارند . دلم نمی خواهد یک شماره ی یازده رقمی باشم یک آیدی یک کانتکت آسیب پذیر .وقتی واسطه العقد(به کسر ع و کسر دال) ما جسم بی جان و روح اعداد و کدها هستند ما هر لحظه در معرض محو شدن، حذف شدن ،با هم  نبودن هستیم . شاید گوشی قدیمی را بدهم تعمیر و از این تکنولوژی خوش و خط و خال بی وفا بیایم بیرون .هر چه باشد من یک دهه پنجاهی کم حوصله ی دل نازکم که معنی انتظار کشیدن واقعی را می توانم درک کنم اما منتظر دو تیک شدن پیامها ، صبوری بر خبر دریافت شد اس ام اس ها و رسیدن حتمی ایمیل ها به مقصد برایم آسان نیست .حالا که نمی شود با اعتماد و بی هراس و دغدغه کنار هم بمانیم آیا باید تا کی به این ملاقات های مجازی کم جان بی اعتبار ادامه بدهیم ؟ نمی دانید وقتی  سعی می کنم با عکس های پروفایلم اعلان دلتنگی کنم وقتی مجبورم کلی سیم و رابط و پاور باخودم حمل کنم و مواظب باشم جا نمانند چقدر پیش خودم ضعیف و وابسته به نظر می رسم . حالم از خودمجازی ام بد است .دانسته ام گویا به هیچ وجه آدم غیر حضوری و مجازی دلچسبی نیستم . مدتی ست اینجا را به خاطر شما بیشتر از سایر دیواره های مجازی دوست دارم مخصوصا به این خاطر که در  اینجا مستعار نویسی مرا از مواجه با حجمی زیاد از آدمهایی که روزی رسید که نبودنشان را بر بودن شان و نخواندن شان را بر خواندن شان ترجیح دادم خلاص کرد . امیدوارم بتوانم ادامه بدهمش از اینکه در این دو سال دیگری را خواندید سپاسگزارم .دیشب وقتی  در قسمت گزارش کپی برداری ها دیدم مخاطبین جملاتی را از این جا برداشته اند که خودم بیشتر از باقی جملات به نوشتن و بیان کردن شان  نیازمند بوده ام خوشحال شدم و فهمیدم میان ما حس ها و دردهای مشترکی ست که می شود سایه ی  تردید در اعتماد کردن هایم  را کمی بیشتر معطل کند . 

پانوشت: از چراغ خاموش ها، از کامنت گذاران خصوصی که بیشتر از عمومی هایند از همه به یک اندازه ممنونم . 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۷
... دیگری


ریخته اند توی خیابان ها که اعتراض کنند .که بگویند حق مان را می خواهیم . از آن طرف امنیتی ها با سر  وصورت پوشیده و رخت و بر سیاه ، دستگیرشان می کنند ، با تانکر آب می پاشند ، گاز اشک آور می زنند که متفرق شوند . تجمع کنندگان اغلب جوانند و امروزی و طاقت درگیری شان کم است . می هراسند و متفرق می شوند . مردم غمگین تر از حشراتی که در سرما گوشه ای کز می کنند به انزوای مطولی پناه می برند که به روشنایی امید راه ندارد و این ماجرا همیشه همین بوده .دموکراسی واژه ای ست که از ابتدای خلقتش دربندترین واژه بوده خاصه در ایران . من دلم به حال عامه ی مردم بیشتر می سوزد . به حال طبقه ی فرودست . خواص و روشنفکرها هم به سهم خودشان زخم بر می دارند و لطمه می بینند اما خب آن ها چوب آگاهی شان را می خورند نه چوب ضعیف و بی در آمد و عنوان بودن شان را . از آشوب بیم دارم . ازبه هم ریختن سطح عادی زندگی و تلف شدن سرمایه های مختلف جانی و مالی و اعتباری آدمها که کما فی السابق راه به جایی نمی برد . اعتراض ها هرگز بی حامی جدی و یکپارچگی همه ی اقشار به جای مشخصی نمی رسند و کم بنیه هستند . خاموش می شوند ، خاموششان می کنند و اندوه و سرخوردگی ست که به جا می ماند . از اخبار متنفرتر از همیشه ام . از اینکه ناآرامی در جان جهان بیش از همیشه رخنه کرده است و هر کجای این کره ی خاک بر سر شده عده ای بر عده ای دیگر مسلط شده اند و آزارگری می کنند . دیشب یک مجری برنامه ی خبری از آن سر دنیا می گفت به چهار دختر نوجوان در سوئد در چند ماه اخیر ، وحشیانه تجاوز شده است .مردم به خصوص زن ها ریخته بودند توی خیابان و شعارهای اعتراض آمیز می دادند . مجری دیگری در آن یکی  شبکه عده ای آشوبگر سوری را در آمد و شدهای خطرساز نشان می داد .جوانی از افغانستان خبرهای ناخوب می خواند و یک نفر در برنامه ای مستند نگران بود بر سر رود نیل آشوب به پا شود بین مناطقی که خودشان را در آن سهیم می دانند . یاد جناب ریک بلین ( همفری بوگارت ) افتادم در فیلم کازابلانکا ، می گفت: جنگ شروع شده اون وقت ما تازه عاشق شدیم !

خلاصه که : از ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار  

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست 


                                                                                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۰۹:۲۳
... دیگری


زندگی برای من شکلی سخت در اجرا دارد . همیشه سختش از آسانش بیشتر بوده .ناشکری نمی کنم ولی انصافا لحظاتی هست که نفس کم می آورم .دیشب نفسم داشت کم و کمتر می شد . مطابق خیلی وقتها روز پر تنشی را گذرانده بودم و بعد هم تا دیر وقت رفته بودم برای پرستاری از مادر بزرگ و پیشش مانده بودم . از سرطان لعنتی هر روز بیشتر از روز پیش آب می شود و هیچ کاری نمی توانیم بکنیم . چند لحظه خوابش برد از ضعف و درد . دیگر اشک هایم را نمی دید  پس لب هایم را به انگشتهای بی رمق و رنگ پریده اش نزدیک کردم و بارها دستش را بوسیدم . روغن زیتون را آرام با پنبه روی پوست خشک دستهایش مالیدم و آرام کمک کردم روی پهلوی دیگرش بخوابد .نباید زخم بستر بگیرد . یک لحظه دستم را به نشانه ی مهربانی های همیشه اش توی همان حال خواب و بیدار آرام فشرد .دلم می خواست صدایش را بشنوم . آن توده ی مزاحم در حنجره اش نمی گذارد صدایش را بشنویم. شب با حالی واژگون برگشتم خانه . سرم را با گریه ی یکریز مثل گنجشکی زیر برف مانده زیر پتو پنهان کردم. یکهو صدای آلارم گوشی از توی کیفم آمد . بلند شدم توی تاریکی دنبال کیفم ،دنبال صدا گشتم . روی صفحه ی روشن گوشی نوشته بود: یاد آور نوبت قرص شب ساعت 22:30 .یاد مهربان بی نظیر این روزهایم پیچید توی اتاق ، مثل نسیم، مثل بوی خوش نارنج .یادم آمد چند روز پیش این آلارم را در فرصتی شتابزده برای یاد آوری خوردن قرص هایم در ساعت های معین گذاشت و من اینقدر دغدغه داشته ام که هی از آن فراموش کرده ام . صدا را به موقع نشنیده ام .حالا توی تاریکی و اندوه و دلتنگی این صدا داشت تسلایم می داد .دست این قبیل مهربانی های ریز و کوچک را باید گرفت و فشرد مثل وقتی مادر بزرگ در سکوت ،دست نگران مرا فشرد و آرام شدم . نمی دانم شاید مهربانی بتواند مرگ را به تعویق بیندازد، شاید بتواند .

                                               

                                  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۵
... دیگری


.... و اما از بزرگترین اندوهان من این است که وقتی می میرم هم به احتمال نود و نه درصد او اینجا نیست، من آنجا نیستم! این زن مذهبی روضه روها برای بر آورده شدن هر حاجتی ادعیه ای سفارش شده در مفاتیح الجنان و سایر مفاتیح دارند ، کاش بدانم اگر کدام دعا را بخوانم روزی که می میرم ، هست و می شود آن شانه ی در چوب و ترمه خفته ام  روی شانه ی چپش باشد همان شانه ای که به قلبش نزدیک تر است . 


                       


    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۶
... دیگری


گفتم : " وسائلتو بذار توی کیف من .دیگه کیف خودتو نیار .می خوایم پیاده بریم راه زیاده ، خسته می شی"  تند تند همه را از جیب ها و کیفش ریخت توی کیفم و راه افتادیم .آخر شب وسائلش را برگرداندم. نگاه کرد، نگاه کردم ،همه ی خرده ریزها را برگردانده بودم . حالا چند روز گذشته . دیشب دنبال کلیدم می گشتم پیدا نمی شد ، سردم بود کیفم را خالی کردم روی پله ی دم در .یکهو لای کتابها و کیف پول و تسبیح و دانه های عناب و دسته کلید خال خالی شیشه ی کوچک عطری را دیدم .عطر من نبود . پس می توانستم عطرش را به اتاقم ببرم . گاهی زیبایی بسان مرهمی ست که می تواند خودش را وسط خرت و پرت ها هم نشان بدهد . چنانکه خودش را به من عرضه کرد . گذاشتمش کنار " یادگار عشق و حرمان مدام" احمد رضا احمدی عزیز.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۰
... دیگری


گاهی وقت ها حس می کنم همه ی عمر مجبور بوده ام خودم را از دیوارها بالا بکشم آرنج هایم زخمی بشود اما دلخوش به لحظه ای باشم که می پرم آن طرف دیوار و صدای برخورد محکم کف پاهایم با زمین در این وقت زیباترین صدای ممکن باشد برایم .چرا که سقوط من صعودی ست برای دل خواستنی هایم . اگر چه مضحک است که سالها برای دریافت بدیهی ترین تمایلات و خواست های انسانی ام از دشوارترین راه های ممکن و سخت ترین موانع عبور کرده ام اما فکر می کنم آدمی هستم بشدت قدر دان . قدر دان دانه دانه چیزهایی هستم که آدمهای دیگر آن چیزها را به آسانی دارند و یا حق خودشان می دانند که داشته باشند شان و یا برای شان فراهم می شود .به جرات می توانم بگویم همه ی آن چه که دارم بعد از عنایت خداوند و مقدراتم ، دقیقا  محصول تلاش شبانه روزی خودم است و بس . در مملکت ما اینکه زن باشی و بدون حامی عاطفی بخواهی روی پای خودت بایستی بیشتر شبیه به یک مبارزه است تا زندگی مرسوم . مبارزه ی شوالیه ای که برای رسیدن به بزرگترین معانی ممکن زخم بر می دارد و می جنگد. از هفت ساله گی بدون اینکه بخواهم به این مبارزه دعوت شدم پدرم قلبا مهربان است اما رفتارا آدم با جبروت و عبوسی ست . روز اول مدرسه مرا در یکی از محلات قدیمی در شرایط جنگ و نابه سامان احوالی همه چیز و همه کس پشت در مدرسه گذاشت و رفت . نه در آغوشم کشید ،نه پیشانی ام را بوسید و نه مثل همه ی دختر مدرسه ای ها لوسم کرد . با بغض و هراس یک کلاس اولی وارد حیاط مدرسه ی چهارده معصوم ! شدم . شیفت قبل پسرانه بود . داشتم با کیف زمخت برزنتی ام وارد مدرسه می شدم (سبز و قهوه ای خوشرنگی نبود قفلی بزرگ و سفت داشت  و پدرم به خاطر استحکامش آن را بعد از گریه های طولانی من به رای و نظر خودش خریده بود )  که پسربچه ای هلم داد و زمین خوردم . هنوز درد سر زانویم را به خاطر دارم . مدرسه کثیف و به هم ریخته بود و در حال بنایی ، با معلمی که در آن پائیز لعنتی بارها خودکار لای انگشت من و همکلاسی ها گذاشت .  زمستان آن سال پسر نانوای محل با پارو دنبالم کرد دامن پلیسه ی سورمه ای پوشیده بودم با جوراب های سفید ساق بلند و کیفی  خرگوشی بر شانه که هدیه ی روز تولدم بود . با پارو به ساق پایم زد ! بی دلیل ! پرت شدم وسط برف ها یادم است خودم را نگه داشتم که پیش رویش گریه نکنم . با لباس های نویی که پر از گل شده بودند با زانوی خونی و خراشیده رفتم خانه . حوض داشتیم صورتم را شستم و بعد نشستم به گریه کردن . امروز فکر می کنم اگر بعدها از دخترک نازکی که بودم تبدیل به زنی که ظاهرا شکننده است اما درونش ریشه هایی قوت مند هست شدم همه اش به کودکی ام بر می گردد به ایستادن در برابر تحکم های پدرم ضمن اینکه بسیار دوستش داشتم و احترامش را رعایت می کردم . هیچ وقت فکر نکردم تنبیه و توبیخ شدن باید مقدمه ای باشد برای ترسو شدن برای بره وار مطیع شدن و متکی بار آمدن . نوجوانی ام اوج تنبیه شدن ها و توبیخ شدن ها بود . اوج تنهایی یک دختر مدرسه ا ی که شاعر درونش مثل غول چراغ جادو بیرون می آمد و قادر بود اتفاق هایی را رقم بزند . بی وقفه می نوشتم . کاغذهایم را در غیابم به بازیافتی می دادند که اتاق را برای مهمان ها مرتب کنند و هیچ وقت نظرم را نمی پرسیدند . سال اول دبیرستان بعد از امتحانات  به چند دلیل کتاب ریاضی ام را وسط باغچه کنار درخت گردو آتش زدم . پدرم زودتر از سرکار رسید و کتک مفصلی خوردم . تا چند روز رد انگشت هایش روی صورتم بود اما پیش چشم بقیه گریه نمی کردم مادرم نفرین می کرد و از خیره سری هایم عمیقا متنفر بود .همیشه حواسش پی بزرگ کردن بچه های قد و نیم قد خانه بود و می گفت من مثل علف خود رو  هستم. گرسنه گی می کشیدم اما نمی رفتم طبقه ی پایین برای غذا . شب ها وقتی همه می خوابیدند می رفتم توی آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا می کردم . با اولین حق التالیفم برای خودم یک چراغ مطالعه خریدم . صورتی بود با گردن لوله ای خاکستری . این چراغ مطالعه را هم بارها پرت کردند و به زمین و آسمان خورد اما من متوقف نشدم . امروز که می نویسم جایی را در دنیا نگرفته ام . عنوان دهن پر کنی ندارم . تا آن شاعر و نویسنده ای که مطلوب نظرم باشد تا آن آدم همه جوره مستطیع هنوز خیلی مانده است چون نیم بیشتر وقتم را برای این مبارزه ها گذاشتم و برای مبارزه هایی که در راهند . اما ته ته ذهنم از اینکه خودم را نباختم خاطرم آسوده است . نقطه ضعف من در زندگی قلبم بود . قلبم را به عشق های پر سودای جوانی به نامرادی باختم اما فکر می کنم سر آخر توانستم آخرین ذراتش را از آب و آتش گذر بدهم و بیرون بیاورمش از تباهی ِ یکریز . هنوز گاهی مثل روزی که توی برف ها پرت شدم روزی هزار بار پرتم می کنند ، می روم گریه می کنم کنار حوض و صورتم را می شویم . خانه ی حوض دار ندارم اما حوض کوچکی سر خیابان مان هست که برای خودش  فواره ای دارد .فواره فرو می ریزد و بالا می رود ، بالا می رود و فرو می ریزد  بسیار خسته و ملول است ازتکرار اما تا وقتی خاموشش نکنند به فرو ریختن و بالا رفتن ادامه می دهد .



               بببب

                              

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۵
... دیگری

به سختی سرماخورده ام .از این سرماخوردگی های کنه و خلق تنگ کن .مثل آسمی ها یکریز خشک و خراشیده سرفه می کنم .تب و استخوان درد هم کاری کرده اند که همه ی دردهای دیگرم را فراموش کرده ام . یک لحظه تب دارم دو لحظه لرز ! پتو را تا چانه ام کشیده ام ، اشک برای خودش جاده می کشد روی گونه هام و تند تند توی صفحه ی گوشی  می نویسم .دلم گرفته، دانستم این فاجعه است که جهانت به اندازه ی یک نفر بزرگ شود و غمگین است که بی او آنقدر کوچک شود که گویی قبر است و فقط اندازه ی خودت جا دارد . دلم گرفته . با همین حال اسف بار  درازای یک خیابان سرد را پیاده رفته ام .سرما تب پیشانی ام را کم نمی کند سرما کلمات را در دلم آتش می زند و غم زبانه می کشد درونم . وقتی بدحالم فکرهای احمقانه می کنم و البته تصمیم های احمقانه تر  می گیرم  مثلا اینکه  یکدفعه  بی مقدمه و خبر ، همه چیز را کنسل و همه کس را رها کنم ،با کوله پشتی کوچکی از آن ور  کوه های طرقبه بروم سمت بینالود .هیچ چیز با خودم نبرم .مثل آن دفعه که ناگهان رفتم و در روستایی دور افتاده در خانه ی پیرزنی بیتوته کردم . با تلفن خاموش سه روز و سه شب کنار بخاری افتادم .نوشتم  ، گریه کردم، خوابیدم و یک شب رفتم کنار اسب های پای آبشار پیرمرد مغازه دار برایم چای آورد و توتون و آویشن . شاید آسیمه سری مرا فقط باد داشته باشد . می دانم گاهی بسیار غیر قابل تحملم و از طاقت دل و جان آدمها بیرون . کاش یک پرستار مهربان خانه زادی  بود با من زندگی می کرد مثلا حرمتی از قدیم برای خانواده ام قائل بود که همان باعث می شد سر به سرم نگذارد ،  زیاد  حرف نزند خانه را ساکت نگه دارد و مرتب .نپرسد چرا گریه می کنی .عصر با یک استکان چای دارچین بیاید کنار تختم دستمال نمدار بگذارد روی پیشانی تبدارم نرود کنارم بنشیند دستم را بگیرد کمی برایش درد دل کنم . چرا که بقول همایون: غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد .



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۰
... دیگری


دنبال یک کارت بانکی هدیه می گشتم توی کتابخانه ام . چند وقت پیش گذاشتمش لای کتابی توی قفسه ای . حالا پیدا نمی شد . کارت را پیدا نکردم ولی از لای کتاب ها این ها را پیدا کردم : چند تا شعر تمام و ناتمامم را ، عکس آدمهایی که در زندگی ام به تاریخ پیوسته اند ، دست خط عزیزان، رفیقان ، نارفیقان ! با وفایان ، بی وفایان اول کتاب های عزیزم به یادت ... عزیزم برایت ... عزیزم تولدت مبارک و اینها ، شعرها ویادداشت هایی که مخاطبش شخص بنده بودم و چقدر توی این شعرها و نامه ها و یادداشت ها خوب بودم ، جانم بودم ، ای زندگی و تاب و توانم همه تو بودم ! نامه ی اخراجم از اداره ! نامه ی برگشتم به اداره ، خاطرات گند و فشرده ی سال 88 ، فاکتور اداره ی ارشاد که 450 جلد از  کتابم را خریده بود ، فاکتور کتاب فروش هایی که کتابم را فروخته بودند ، گلهای خشکیده لای اوراق کاهی ، بوک مارکهای دست سازم لای دیوان حافظ ، عکس روزی که دوست حالا دور شده ام برای کتابم جشن گرفت ، گل خرید ، مهمان دعوت کرد .عکس چشمهای سرد و مرموز آن یار جفا کرده ی پیوند بریده از پشت شیشه های عینک ظریف لای کتاب های خودش کتابهایی که عطف شان را برگردانده ام به سمت داخل کتابخانه تاچشمم به نامش نیفتد با آن دسته ازشعرهایی که مثلا روزگاری برای من بودند و شرح سالها عشق بی فرجام ، عکسی در دامنه های سبز مایون از جوان سرحال و قبراق شده ای که آدم خوبی بود و به دلیل ترک شدن و از دست دادن و بعد ورشکسته گی و به غربت آمده گی رفته بود سمت اعتیاد و من چند سال پیش با او اتفاقی آشنا شدم و با هزار سختی و ماجرا کمک کردم ترک کند و به خانواده و کسانش برگردد ، دست خط هایی مهربان از استادانم ، نامه ای کوتاه از سالهای دور  با جوهر پخش شده ی روان نویس به همراه یک شعر گلایه آمیز سنتی از استادی که من کم سن و سال و شاعر پیشه بودم و او فرهیخته و ارجمند و  احترام استادی اش به من اجازه  نداد قبول کنم با هم زندگی کنیم و یا ربطی بین مان باشد و بعد مدتی از ایران رفت و بعدتر هم بی نشان شد . دست خط ساده و چند کلمه ای مادرم کنار یک نقاشی که اسمم را نوشته است و  بر چسب روی بسته ی سبزی کوکو  که برایم فرستاده بوده و یادگار نگهش داشتم . دعاهای یک صفحه ای ، ذکرهایی که دوست داشتم .

 کتاب های امانی که حالا صاحبان شان یا ایران یا مشهد نیستند و یا از هم فاصله گرفته ایم را با دستمال نمدار تمیز کردم و آه کشیدم . بعضی عکس های کوچک تر و دست خطها را بی رحمانه پاره کردم ، بعضی از نوشته هایم را بی رحمانه تر پاره کردم ، کارت خبرنگاری با عکس خنده دارم در کم سن و سالی را دوباره لای همان کتابی که بود گذاشتم ، بعضی چیزها باید همان جا که هستند بمانند ، بعضی عکس ها باید لای کتاب ها بمانند و سراغشان نروم چون فقط در همان عکس ها هنوز خیلی جوان و پر امیدم و یا بعضی شان خوبی های گذشته و ایام با هم بودن مان را دارند و هنوز بین من و هیچ کس خراشیدگی نیست کدورت نیست بی معرفتی نیست این عکس ها نباید بروند لای آلبوم .آلبوم یعنی من مطمئنم همیشه هستی حتی وقتی رفته ای ، مرده ای یعنی می خواهم ورق بزنم که یادت کنم .من سالهاست بعضی ها  را در آلبوم نگذاشته ام حتی خیلی از عکس های چاپ شده ی خودم لای پوشه اند و در آلبوم نیستند . غبارها را رُفتم تا وقتی زمان داشتم  و سر آخر چند قفسه ماند . نمی خواهم بدانم لای کتاب های دیگر ممکن است چه باشد . نمی خواهم دنبال یک کارت بانکی گشتن مسیر زندگی ام را به من بیش از این یاد آوری کند . وقتی اول کتابی نوشته بودم سال 80 از جمعه بازار کتاب خریده شد انگار مجبور بودم آن روز را به خاطر بیاورم آن نحو از تفکرم را .قفسه ها سال شمار عمر منند نشان می دهند یک دوره گرفتار کریستین بوبن شده بودم ، یک دوره ساعدی رهایم نمی کرده ، یک دوره اعترافات قدیس آگوستین می خوانده ام و نیچه و سارتر و کافکا و آلبر کامو ، بعدها براتیگان خوان و مارکز خوان شده بودم ، بوکوفسکی و لورکا و شاملو و احمد رضا احمدی و چند جلد از فروغ ، در ردیفهای دیگر قرآن و  نهج البلاغه ، مثنوی ، مقالات ، فیه مافیه ، مخزن الاسرا ، اقبال ، کمال خجندی ، خاقانی ، بیدل ، آل احمدها ، هدایت ها ، جمال میر صادقی ها ، بزرگ علوی ها ، بهرنگی ها و مجموعه شعرها و شعرها و شعرها ...معاصر و غیر و معاصر ، دوست و غیر دوست ... قفسه های خاک گرفته به یادم آوردند تنهایی و گذار را . چند دوره ی گذار را ، چند دوره ی پوست اندازی را . این روزها دارم ترجمه ی  شعرهای شاعری ترک را می خوانم . زیر بالشم کتابخانه ی کوچکی ست که غبار روبی نمی خواهد و در آن خاطره ای نگه داری نمی شود جز گنجینه ی سعدی جان .چه می شد کتاب ها از مرحله ی زیر بالشی و بالینی به قفسه ها نمی رفتند ؟ها ؟ چه می شد ؟ 




آه که این تختم آرزوست البته با نور لایت تر !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۴:۴۹
... دیگری