من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

به آدمهای خویشتندار رشک می برم .به هر که افسارگسیخته و نا آرام نیست و نشده و نمی شود رشک می برم .تحسین می کنم اهل مدارا و سازگاری را . امروز به بچه ها در کلاس درباره ی سازگاری با شرایط می گفتم . عالم بی عمل بودم و لابد زنبور بی عسل! گفتم که یاد بگیرند که دوباره یادآوری کنم به خودم .سازگاری ... سازگاری ‌‌... پذیرش .مسئله ای هست که باید هنوز بیشتر از این بپذیرمش . مسئله مثل یک کمد با ابعاد بزرگ جا نمی شود در اتاق کوچک فکرم .همه ی فکرهای قبل و بعد را هل داده ام به سمت بیرون بلکه جایی برایش باز کنم . بی قصد قبلی نقشه ی جغرافی را توی گوگل سرچ کردم .پایین صفحه نوشته بود مقاله ای یافت نشد شکیبا باشید و از عصر خود لذت ببرید ! در آن لحظه شکیبا نبودم و مفهوم لذت را هم نمی شناسم . چشم دواندم روی نقشه و سرانگشت اشاره را این طرف و آن طرف لغزاندم .روی نقشه برای خودم مشخص کردم که در این لحظه  دلم می خواهد کجا باشم . به شناسنامه ی غمگینم فکر کردم به کلمه ی صادره از .... سعی کردم شکیبا بشوم سعی کردم مفهوم دیگری برای لذت کشف کنم سعی کردم سازگار شوم . ناسازگاری من با خودم است .کاش دوباره ساکت و سنگین و سرد شوم . کاش فردا صبح که بیدار می شوم قلبم تنها عضوی از بدنم باشد که کتاب زیست می گوید با همان مشخصات و درجه ی اهمیت . فقط همین ‌.


                   قلب



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
... دیگری

آرایشگر گفت زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست داره؟ گفتم کی؟ گفت: وا ! قبل از اینکه ادامه بدهد گفتم لطفا  برم گردان به همان سیاه پر کلاغی خودم حوصله ی این بلوندها و زیتونی ها را ندارم دیگر .گفت : بذار برات شرابی بزنم انقدر بهت می یاد .گفتم : توی سرم به اندازه ی کافی شرابی هست گفت خب پس درون و برون رو الان یکی می کنم واست .رفت دنبال مخلوط کردن مواد رنگ مو و حرف زدن با تلفنش .من با پیشبند دراز نشسته بودم رو به آینه .به خودم نگاه کردم .به روزهایی که پر کلاغی بودم و هنوز سفیدها بیرون نزده بودند از شقیقه هایم فکر کردم . آن وقتها می گفت موهاتو رنگ نکنی ها همیشه همین طوری باش می گفتم یک روز می روم شرابی می کنم می گفت من همین طوری سیه مو دوستت دارم به شوخی می گفت رنگ نزنی که دوستت ندارم . خب جوان بودیم موهایش آنقدر خوش حالت بود که حواسم را پرت کند گیس هایم آنقدر پریشان و سیاه بود که نخواهد هیچ رنگ دیگری باشند . زمان گذشته و ساعت بیش از چهار بار که چهار صدهزار بار نواخته !شاید مهم نیست موهایم چه رنگی باشند مهم نیست بقیه مرا با چه رنگی بیشتر بپسندند . حالا حتی دیگر مهم نیست دوستم دارد یا نه فراموشم کرده یا نه . ساقه ها و ریشه ها رنگ گرفته بودند تو پیام فرستادی که در چه حالی ؟ نوشتم دارم رنگ زلف و پرم را عوض می کنم نگفتم چه رنگی تو هم نپرسیدی همان لحظه فقط استیکر خنده فرستادی نرم افزاری برای یاد آوری زمان قرص هایم و کلیپی درباره ی غزاله علیزاده نویسنده ی خانه ی ادریسی ها که آن سال خودش را از درخت آویخت در جنگل جواهر ده شمال . درباره ی مرگ حرف زدم و زوایه ی کلام تو همچنان امید بود . شرابی ها کم کم داشتند  پوست سرم را می سوزاندند شاگرد آرایشگر آمد و  سرم را گرفت زیر دوش کوچک اشک ها قاطی قطرات درشت آب شرابی  رنگ می شدند و در چاهک فرو می رفتند و کسی نمی دیدشان . دو نفری سشوار کشیدند برایم .تمام شد فقط توی آینه عوض شده بودم .شاگرد آرایشگر گفت :" گوشی تان را بدید من ازتون عکس بگیرم" گفتم برای چی ؟گفت خب  اینطوری اگر خواستید زودتر از خودتان عکس تان می رسد ‌.گفتم ممنون نیازی نیست کسی منتظر شرابی شده ی من نیست . همین طوری برای خودم زدم . گفت هر طور صلاح است . یک ربع بعد ایستاده بودم سر یک چهارراه شلوغ منتظر آقای صفدریان آقای تپسی جوان . دیر کرده بود .زنگ زدم و گفتم گوشی ام تا چند لحظه ی دیگر خاموش می شود و سر چهارراهم .گفت خانم از کجا بشناسمتان ؟ مکث کردم و گفتم پشت سرم گل فروشی پرنده ی بهشت است و قطع کردم .نگفتم من شال سیاه سرم است با دانه های گرد برف . نگفتم من بارانی مشکی پوشیده ام و موهایم الان شرابی ست ! دیر کرد .خیلی دیر کرد . چراغ داخل روشن بود ،خواست از توی آینه توضیح دیر آمدنش را بدهد . شالم را کشیدم جلوتر شرابی ها رفتند عقب . نمی خواستم صفدریان مردی باشد که شرابی ها را می بیند . اگر چه مقصر او نبود که آمده بود دنبالم .مقصر هیچ کسی نیست که ای کاش می آمد دنبالم ! مقصر منم ! زیادی پای پر کلاغی ها ماندم که بر خلاف رایش  نباشم دیر شد زمانه عوض شد آدمها عوض شدند مفهوم های والا عوض شد  پای عکس های شاعران بلوند و شرابی زیادی  لایک شد. حالا در دوره ای از زندگی هستم که رنگ مو و لباسم فقط به خودم بستگی دارد . باید مقاله های فمنیستی بخوانم که زن همه ی خودش برای خودش باید باشد . حالا سن و سال درونی ام به اندازه ای ست که گذر کرده ام از فکر و افعال جلوه گرایانه ،از اینکه ظاهرم هم برای مردی مهم باشد هر روز به نحوی زیباتر باشم دوست داشتنی تر باشم . حالا من با همین گیس شرابی شده به راحتی به مرگ فکر می کنم . عطری را می زنم که خودم دوست دارم و کسی نگفته این چه بوی خوبی داره همیشه همینو بزن . رنگ هایی را می پوشم که صرفا همکارانم می بینند و عابران غریبه . زندگی ام خودش را به در و دیوار نمی زند . دانسته ام  سالها باید سر چهارراه ها بایستم و آقایان تپ سی و آژانس بیایند دنبالم . خیالم آسوده است که رنگ موها ماتیک ها لباس های من برای شان مهم نیست . حالت  موها و یقه ها و عینک ها و رنگ پیراهن های آنها هم برای من مهم نیست .دیر زمانی ست در آینه ها خودم هستم در عکس ها دستم روی شانه ی خودم است .شرابی ها را بافتم انداختم شان توی یقه ی بارانی و رفتم سر کار .

                       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
... دیگری

داشتم فکر می کردم از بدی های در سی و هفت ساله گی مردن چهار تایش هم این هاست : ۱. احتمال در آغوش کشیدن تو به زیر صفرتر می رسد ! دو. آنجا احتمالا سیگار و چای نیست ۳. نمی شود معین و هایده و لارافابین وسلن دیون و ادیت پیاف و چاوشی گوش کرد ۴. محصولی تحت عنوان آلبالوی خشک در برزخ وجود ندارد .زیاده عرضی نیست ،شب شما و عاقبت ما هر دو بخیر.

               


       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۸
... دیگری

دیشب کلی خرید و وسیله ی سنگین دستم بود هوا هم سرد و خشک و دیوانه . ماشین پیدا نمی شد . به زحمت راننده ی تپ سی را در فاصله ای نه چندان نزدیک پیدا کردم .آقای امیر حسین با فامیلی طولانی و ماشین رانا . طول کشید تا رسید . سوار شدم بوی ادکلن غلیظ و گرمای زیاد بخاری خورد توی صورتم .سرش توی گوشی بود اول  رفت پایین بعد گفت با اجازه بروم این سوپری ! جواب ندادم . سیگار گرفت و برگشت . صدای ضبط را زیاد کرد و راه افتاد .همزمان با دختری  که زنگ زده بود سر سنگین حرف می زد . از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا درشتی حرف هایش را نشنوم . با خشونت لفظی مرد خراسانی آشنایم و بیزارم از آن . صدایش کمی رفت بالا پاک از من یادش رفته بود یا اصلا برایش مهم نبود .مهم دست به سر کردن دختری بود که حالا صدای گریه هایش پشت چراغ قرمز شنیده می شد . ایستاد پشت ماشین بد رنگی وگفت : من دیگه نمی تونم باهات باشم دلم نمی خواد ،  چرا نداره گفتم بهت چون وقت ندارم حروم تو کنم. خیلی ساله با همیم . تا ابد که نمی شه باشم .برو بابا ! تو هم مثل همه ی دخترها و زن هایی .همه تون مثل همین همیشه فکر می کنین دارن ولتون می کنن چون یکی دیگه خوشگل تر و بهتر  پیدا شده .من وقت ندارم کار دارم تو هم درس داری نمی تونی از این بیشتر با من باشی .کار نداری ؟ دختر لابد گفت : نه ! یا هیچی نگفت .گوشی را قطع کرد ته سیگار را پرت کرد بیرون. کسی چنگ زد به دلم انگار . تکیه داد به صندلی و شروع کرد ویس فرستادن دلبرانه برای دختری دیگر .که اگر  فلانی الان بهت زنگ زد به روی خودت نیار .همه ی راه ویس فرستاد .هایده شروع کرد به خواندن : اگه سبو شکست عمر تو باقی که اعتبار می تویی تو ساقی ....اشک دوید روی صورتم . سرم را چسباندم به پنجره  دلم می خواست پیاده شوم وسط اتوبان دلم می خواست  بوی ادکلن بیهوده تندش را بخاری پر حرارت ماشینش را ، ویس دختر تازه را پرت کنم از پنجره بیرون . مناسبات مردم به من مربوط نیست .قضاوت رفتار آدم ها هم به من مربوط نیست . طرف زن ها را نمی گیرم اما پس زده شدن زن ها با عبارات بی شان و بی رحم همیشه غصه ام می دهد .بماند که چه  صحنه های تلخی یادم آمد بماند که چقدر ترافیک رنجم داد و مجبور بودم ویس های گستاخانه ی آقای تپ سی را بشنوم و هندزفری ام را پیدا نمی کردم که خلاص شوم .وقتی رسیدیم یک لحظه وقت پول دادن چشم در چشم شدیم با هم دلم می خواست این جا سکانسی از یک فیلم بود می توانستم همان طور که اسکانس ها را از دستم می گیرد یکی محکم بخوابانم توی گوشش و در را ببندم .اما واقعیت با فیلم فرق دارد .من در واقعیت از رفتار و گفتار این قبیل آدمها این مردها با روحیه ی " دون ژوان ها "، متنفرم و آن لحظه در واقع باید می زدم توی گوشش او هم دعوا راه می انداخت و شروع می کرد فحش دادن شاید هم کارمان به پلیس می کشید من با آن همه کیسه ی نایلونی توی دستم و دماغ یخ کرده و چشمهای خیس در جواب پلیس می گفتم با خانمی بد حرف زد .خیلی بد . و دروغ گفت .لابد پلیس به سلامت عقلی ام شک می کرد و رهایم می کرد و من بیرون از کلانتری هم دوباره می زدم توی گوشش و می گفتم شرف داشته باش نامرد نباش دروغ نگو . او هم این دفعه سکوت می کرد راهش را می کشید و می رفت .من هم زنگ می زدم به آژانس می گفتم راننده ی پیرشان را بفرستد همان پیرمردی که از چشمهایش و آهنگهای ضبطش معلوم است قبل از انقلاب عاشق زنی بوده است که حالا نیست و حسرتش و خاطره ی محترمش باقی ست . هنوز از دیشب حالم بد است . کاش شماره ی دختر اول را داشتم نه برای اینکه بگویم بعد از تو برای یک نفر دیگر ویس فرستاد من هیچ وقت چنین چیزی را به زنی که دلش شکسته نمی گویم اما می گفتم قدر اشکهایت را بدان .برای کسی باران شو که قدر اشک هایت را بداند . شاید هم یک جایی قرار می گذاشتیم می آمد و بغلش می کردم تا در بغل غریبه ای گریه کند ‌. بقیه ی آهنگ را هم برایش پخش می کردم : سبوی ما شکسته / در میکده بسته/ امید همه ی ما به همت تو بسته/ به همت تو ساقی/ تو که گره گشایی/ تو که ذات وفایی ... به اینجا که می رسید من هم پابه پایش گریه می کردم . گرفتار شبیم ساقی کجایی؟

                                 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۲۵
... دیگری


دیشب توی پارک گروه گروه رفیق ها از پیش چشمم رد می شدند .اشاره کردم به چهار دوستی که داشتند در هوای بارانی با هم قدم می زدند و به علی مان گفتم دلم چند تا از این دوست ها می خواهد که با هم سوار یک ماشین می شوند می روند بیرون ،می روند خانه ی هم، می روند لباس فصل با هم می خرند ، مهمانی می گیرند ،می روند فیلم می بینند، کتاب قرض هم می دهند ،می روند کافه ، می خندند از هم خبر دارند و ... گفت: آدم که زیاد دور و بر می شناسی . گفتم : خب رفیق اون طوری نیستم با کسی . گفت :ولش کن ! رفیق می خوای چکار ؟ گفتم : آره !اینم حرفیه .بعد نگاهش را برد سمت دیگری و صدایش آمد پائین تر .یک جور دلسوزانه ای گفت: خب ! با اونایی که بودی فرق داشتن اما با هم بودین دیگه . البته فازتون یک چیز دیگه است شماهام .مثل این ها که می بینی نیستین .بعدم خودت ولشون کردی دیگه ،اشتراکایی داشتین اما به هم نمی خوردین ،آخه در حقتم کارایی کردن که ... ولش کن داداش رفیق می خوای چه کار ؟گفتم : هیچی همین طوری گفتم بی خیال! داشت می رفت سمت همسرش که منتظر بود با هم عکس بگیرند کنار دریاچه ی مصنوعی و مرغابی ها می خواستم بگویم خودم هم حوصله ی جمع ندارم راستش تنهایی یک روزهایی خیلی سخت می گذرد اما نگفتم . کنار ایستادم تا سایه ام توی عکس شان نیفتد . 


                                                          


                                                                     
                                                               
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۵:۳۳
... دیگری

گاهی دنیا به نظرم جایی ست آنقدرها بزرگ که در دور و نزدیکش گم می شوم و ناپیدایی از سر و روی همه چیز بالا می رود و هیچ چیز و هیچ کسی در دسترس نیست . گاهی دنیا در نظرم کوچک تر از قوطی کبریت است .شاید هم بسته بندی نامطمئن آدامس شیک ! دنیا پست که می شود  دست می گذارد بر حنجره ی مادربزرگم، نورانی ترین حنجره ی ذاکر و شاکر و عاشقی که می شناسم را سرطان می دهد و مرا از غصه ذره ذره آب می کند . دنیا بخیل که می شود عزیزترین عشق ممکن را از آغوش من دریغ می کند و دریغ می کند و دریغ .دنیا تاریک که می شود در خواب هم می دانم که سهم من نیستی ، نخواهی بود. دنیا این روزها برای من به مثابه ی تاریکخانه ی عکاس هاست همه چیز را در مایعی مرموز رها می کنم و با تمام قوای بینایی ام با نگرانی نگاه می کنم که دارد چه تصویری ظاهر می شود .دنیا گربه می شود و سر دنبال گنجشک هایم می کند دنیا دارد معنی حسرت را حالی ام می کند .خدایا من از حسرت مند بودن بیزار داشتم تو می دانستی .با من این گونه نباش ! من دلم را بخشیده ام من هفته هاست در انکساری به سر می برم که تنها تو می دانی و بس . شب ها قبل از آمدن خواب تمام ملحفه ها را تمام آسمان رنگ به رو ماسیده ی پشت پنجره را دنبال دستی ، نگاهی می گردم که نیست . چقدر این پاییز کش آمد چقدر این قبض ها دیر به بسط می رسند . دنیا در سایه تعقیب کننده ی مرگ دوست داشتنی نیست دنیا وقتی بوسه ها را عادلانه تقسیم نمی کنی جای امنی برای عاشق بودن نیست . دنیا جای دلخواهی برای زیستن من با رویاهای شیشه ای نیست .


       

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
... دیگری



از یک جایی به بعد بی تفاوتی جای همه چیز را می گیرد . حتی یادت نمی آید جای چه چیزهایی را گرفته ! از یک جایی به بعد زمان ، با دهان مکنده و باز مثل ماهی لجن خوار آکواریوم، خودش را به دیواره های لای گرفته می چسباند و فقط گاهی نیمه شب با صدایی خفیف می افتد پائین و  باز دوباره می چسبد . من در فاصله ی پائین افتادنش فرارمی کنم مثل یک دانه h2o که از پمپ عصبی آکواریوم پس از خاموش شدن گریخته باشد . خیالات می کنم، با حباب ها به لایه های روئین می روم  نفس می کشم و بعد ادای زمان را در می آورم،به دیواره ی ضخیم شیشه ای می چسبم اما با دهانی که بوسنده است تا مکنده ! تا به حال دیده ای لبهایی در آخرین تقلاها آنقدر دیواره ی سرد شیشه ای را ببوسد که انگشتهای آن طرف شیشه گرم شود و بعد خودش بی حس شود و کرخت ؟ انگار که بی تفاوت ترین وجود عالم شده باشد ؟ تا به حال دیده ای دلتنگی و رنج آدم را به یک مولکول تبدیل کند ؟ 


                                                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۶:۴۱
... دیگری


آخ ! آدم ها آدم ها  همزمان و ناغافل مرده اند ! اینبار در زلزله ی کرمانشاه و شهرهای اطرافش.صبح اخبار را دیدم ودهانم تلخ شد. دارم به بچه ها و سالمندان فکر می کنم . چه دورم از آن شهرها و چه دستم زیر سنگ است اینجا و این امکان را به لحاظ شرایط خانه و کار لعنتی ندارم که بروم کمک ،حتی نمی توانم برای کسی غذا ببرم یا پتو .حتی نمی توانم کسی را بغل کنم در بیمارستان . همیشه دوست داشتم اسمم را در هلال احمر بنویسم اما هر بار به دلیلی نشد . امیدوارم روزی بشود . حالا اما دهانم تلخ است و حسابی غصه خورده ام . یاد شبی افتادم که مشهد زلزله شد و شب بعدش . یاد آن همه وحشت مردم و رنگ پریدگی بچه ها . یاد قلبم افتادم که نمی خواست زیر آوار بمیرد .یاد تو افتادم که دلتنگت بودم که نمی خواستم قبل از دیدنت بمیرم و تو هی پیام می دادی نترس ! نگرانتان هستم دلم پیش توست پیام می دادی که لرزش ها را دانه دانه رصد می کردم تا خوابم برد صبح خدا را شکر دیدم کسی از اتفاق شومی خبر نداده بود پیام می دادی که ان شالله تمام شده عزیزم آرزوی مثبت من همراهت هست کنارت هست . یک چای بخور .من هستم .حتما دیشب هم پیام هایی نیمه کاره در تلفن ها زیر آجرها و سیمان ها دفن شده اند . بمیرم برای همه ی عشق ها و مهرها برای همه ی مادرها برای همه ی بچه ها و مردهایی که تا می شوند از این داغ . آن شب که مشهد زلزله شد تا چند وقت همه باهم مهربان بودند . ترس از فقدان آدم ها را مهربان و یکدست می کند . ترس از مرگ آدم را یاد کارهای عقب مانده اش می اندازد .به کتابخانه نگاه می کردم دلم نمی خواست سقف بیفتد روی کتاب ها روی چشم های صادق هدایت خاک بریزد .روی سه قطره خون خاک بریزد . روی قد بلند ویرجینیا وولف خاک بریزد .دلم نمی خواست پله ها بریزند روی دوچرخه ی سبز دخترکم دلم نمی خواست قلبش مثل گنجشک بلرزد می آمد بغلم می کرد و گریه می کرد با لباس گرم نزدیک در روی مبل نشسته بودم ذکر می گفتم و محکم توی بغلم گرفته بودمش صبحش با دامن پر گل و روسری بی گره  وقتی اولین لرزه اتفاق افتاد تا مدرسه اش دویده بودم . دخترک ها جیغ می زدند ناظم می گفت نبریدشان خانه چیزی نیست و خودش رنگ به رو نداشت وچیزی بود ! زمین ِ زیر پای مان تکان خورده بود و همه چیز داشت به سمت ویرانی می رفت . کاش در زلزله ی دیشب هم زمین دست از تکان دادن خودش بر می داشت . کاش دست کسان کمتری پیدا شود از زیر خاک . حالا میله ها پرده های پرچین را رها کرده اند ، ریشه ها دل باغچه ها را رها کرده اند ، بچه ها مادرها را و عروسک ها و ماشین های شان را رها کرده اند . خدایا ما را ناگهان از هم رها نکن . اگر می بری همه مان را با هم ببر .تو نمی دانی آن ها که می مانند دیگر زنده نیستند بعد از آن ها که می روند . خداوندا بیش از هر چیزی صبر عنایت کن . صبر .


                                             

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۸
... دیگری

یکی دو شب مانده به سفرم در شهریورماه  یادداشت های خانم معصومه (مسی )ابوالحسن را دیدم .دخترجوان اهل قلمی که به تایلند سفر کرده بود به شکل  هیچهایک( سفر با یک کوله پشتی بدون وسیله نقلیه و استفاده از خودروهای رایگان عبوری هم مسیر برای رسیدن به مقصد) و قصد داشت به لائوس و‌ ویتنام هم سفر کند .او روزانه یادداشت هایش را برای مخاطبانش می گذاشت و من با آنکه ابتدا علاقه ای به دیدن  تایلند نداشتم اما از آن جا که نحو سفر و نگارش گزارش گونه ی روزانه ی او برایم جالب بود تا امروز دنبالش کردم . از شهریور تا آبان در سفر بودن آن هم به تنهایی و به آن شکل قطعا کار آسانی نیست . او به گفته ی خودش پولدار نیست مقداری پول با خودش برده و سر راهش کار می کند در مزرعه ها در مراکزی مثل نگه داری سگ ها و جاهای مختلفی کار می کند و در آن مکان ها مستقر می شود و با دستمزدش غذا و سایر چیزها را تهیه می کند و یا از طریق کوچ سرفینگ برای خودش محل اقامت و اسکانی در خانه ی آنها که تقاضای رایگان مهمان شدنش را می پذیرند ، پیدا می کند یا در هاستل هایی با قیمت های مناسب چند روزی می ماند و به راهش ادامه می دهد .سوار تریلی های عبوری وانت ها و ماشین های مختلف می شود و رانندگان مزاحمتی ایجاد نمی کنند .یکی دو شب پیش در مزرعه ی توت فرنگی که در آن کار می کرد خوابیده بود و طبق معمول عکس های زیبایی را از طبیعت به اشتراک گذاشته بود .قبل از آن هم نیمه راه مجبور شده بود شب را در یک پمب بنزین بخوابد عکسش را هم گذاشته بود .این همه امنیت زنانه داشتن در کشوری به آن پر رفت و شدی جالب است .حتی در اعماق طبیعت پر حجم و پر دار و درختش میان کارگرهای مرد کم لباس سیه چرده امنیت هست . یادش افتادم یاد معصومه ابوالحسن دیشب درست وقتی می خواستم از پل هوایی طولانی سر خیابان مان رد شوم طبق معمول و مثل همه ی این چند وقت اخیر از دوچرخه ای ها و عابرانش جرات نکردم .متاسفانه هنوز در شهر مقدس من مردهایی هستند که نمی شود با آن ها در آسانسورها ! در پل های هوایی ، صندلی تاریک عقب تاکسی و ون ها کلا در جاهایی که امکان فرار محدود است تنها بود . با حجاب و کم حجاب باشی هم فرقی ندارد شاید  همین که زن هستی برای بعضی ها کافی ست . از وقتی وسط یک عالمه برف و یخ توی کوچه آهسته می آمدم و جعبه ی پیتزا و قوطی شیر دستم بود و یک آقایی رد شد و ساعت پرسید و همان طور که نگاهم به جعبه ها بود گفتم ندارم و بعد به فاصله ی کمی که از دور شدن قدمهایش روی برف گذشت برگشت و من و جعبه ی پیتزا و قوطی شیر را باآن کاپشن خش خشی اش چند ثانیه بغل کرد و زود پا به فرار گذاشت با نزدیک شدن یک ماشین عبوری کلا غلط می کنم در ترددم دقت نکنم .به خانم ابوالحسن فکر کردم که در پمب بنزین در کلبه های در باز مزارع در چادرهای مسافرتی می خوابد .با شلوارک با لباس های آستین ندار ! البته من کاری به مسائل فرهنگی و دینی تایلند و لائوس ندارم کاری به نیروی های امنیتی و پلیس هیچ جا هم ندارم چه ایران چه هر جا .می خواهم بگویم آنجا هم حتما به زنانی تعدی های ریز و درشت شده من دیوار را یک طرفه کاهگل نمی کنم اما بی راه نگفته اند سالی که نکوست از بهارش پیداست. نزدیک سه ماه است که زنی هموطن من بی آشنایی قبلی با کشوری متفاوت در آن سفر می کند و لذت می برد آن وقت آدمی مثل من که نه ترسو هستم و نه سوسول و نه الکی محتاط در حومه ی شهر مقدسم هم آسایش ندارم .دیروز از حاشیه ی باغ های عنبران پیاده تا نرسیده به انتهای جاده رفتم کلی از ماشین ها متلک پراندند بوسه فرستادند حوصله نداشتم عصبی شوم می خواستم با پائیز باغ ها و رنگ و بوها تنها باشم  و اجازه ندهم حالم را عوامل مزخرف محیطی خراب کنند . بعد ایستادم و در رستورانی شیک در همان حومه غذا سفارش دادم آقای رستورانی با سبیل آنچنانی و کت آنچنانی پرسید : آقا تشریف نمی یارن ؟ منتظرشان نمی شوید بعد غذا را بیاورند بچه ها؟پر رنگ و قاطع گفتم : کدام آقا؟ سرش را پایین انداخت و تند تند زد روی ماشین حساب و گفت ببخشید جسارت کردم . جسارت کرده از نظر من نه به این خاطر که می خواست بداند آقایی در کار است یا نه بلکه او هم با آن دک و پز امروزی خودش با آن رستوران ژیگولش مثل پیرمردی سنتی و شاید دهاتی موجودیت یک زن را در همراهی اش با یک مرد می بیند .چرا فکر نکرد منتظر خانمی هم می شود باشم .چرا وقتی می روی رستوران و تنهایی وقتی بلیت سینما می گیری وقتی می روی جایی دور مردها دنبال  یک مردی می گردند که شاید اصلا وجود نداشته باشد شاید امروز نمی آید شاید نیست که بیاید ؟ اگر نگرانند که هوا تاریک می شود که راه دور و سخت و خلوت است پس چرا وقتی مطمئن می شوند آقا نمی آید ریزتر نگاه می کنند و در نگاهشان امنیت و آن داعیه ی برادری گول زنک نیست ؟ خب مسلم است که من و نیم بیشتر زنان این مملکت هرگز نمی توانیم شبی را تا صبح در مزرعه ی توت فرنگی بخوابیم مگر آن مزرعه در ایران نباشد .اگر یک روز دیدید عکسم را در یک مزرعه به تنهایی و بی حضرت آقایی منتشر کردم بدانید و آگاه باشید که خارج از ایران هستم و دارم از هیچهایک لذت می برم . بعله !


                        
این هم خانم ابوالحسن که سر راهش در جایی از لائوس به یک عروسی برخورد کرده .نوشته بود زوجی که سمت راست می بینید عروس و داماد هستند .خودش را هم که پیرزن لائوسی دارد می بوسد و مهربانی می کند .


عکس بالا را هم معصومه ابوالحسن گرفته از لائوس زیرش هم نوشته:ابرها که در زمین شناور می شوند من آسمان می شوم ،زمین خورشیدی که در من می درخشد .( برای این دختر پر انرژی و قوی آرزوی سفری زیبا و آرام دارم کاش دوست نزدیکم بود و می آمد از تجربه های ریزش و کشفهای قشنگش برایم تعریف می کرد)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۷
... دیگری


از خاصیت های تنهایی این است که به اشیاء وابسته می شوی . برای اشیاء و سکوت و همراهی شان احترام قائلم .راستش یک دو تا شعری هم برای شان گفته ام . بعضی های شان خوبی های انسانی دارند و ملموس ،جای آدم های نداشته را نمی گیرند اما فکر کردن به آن ها را آسان تر می کنند . لازم دیدم تشکر کنم ابتدا از تلفن مهربانم، بعد از چراغ مطالعه ی روشنم ، از کامپیوتردلسوزی که می خواهم بخرمش تا شخصی من باشد . از سشوار پر مهرم که کمک می کند کمتر سرما بخورم ، از گل سرهای نوازشگر پارچه ای که یال های آشفته ام را می بافند .از حوله ی گرم و با محبت رب دوشامبرم ، از فلش های با شعور و امانت دارم که سعی خودشان را می کنند ویروسی نشوند ، از کلیدهای چاق و لاغر مختلفم ، از خانم جاسوئیچی که چادر مشکی خال سفید نمدی سرش است . از کتابخانه ی مظلوم و صبورم که وزن فکرهای زیادی را تحمل می کند . از کیف جاجیمی سبک و کوچکم متشکرم که کمک می کند درد شانه و گردنم کم شود و بوی میدان نقش جهان می دهد . از کفش های کتانی دلتنگم متشکرم که با من تا بالای کوه می آیند .من گریه می کنم آن ها سنگ ریزه ها را می غلتانند و وقتی آه می کشند بندهای شان را دوباره گره می زنم تا با هم برگردیم . در معیت اشیاء کوچک و بزرگ .دست می کشم به تاری آینه ی جیبی ، دست می کشم به سکوتش و رد سرمه های ریخته را پاک می کنم از پای چشم هام . از چتر شکیبا و با معرفتممتشکرم ، از فندک غمگین باچهار اسب آشفته یال متشکرم .آخرین شیء با سخاوتی که آتشش را به شب های سرد پائیزی ام می بخشد و چیزهای زیادتری از من می داند .در دامنه بوته ی خاری را آتش می زنیم من به دورها نگاه می کنم او خودش را با دست من خاموش می کند .من که با هندزفری محزونم در کوچه ها گم می شوم . از هندزفری متشکرم اگر نبود چطور صدای خنده ها و نفس های ضبط شده ای را می شنیدم که جانم را آرام می کند ؟ باید باشد تا تاریکی شب را در سوز دو تار تربت جام سحر کنم .متشکرم .


                                           

                                                  

                                                          


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۵
... دیگری