من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی


از سینما که بیرون آمدم دلم سوخت . اما نه فقط برای سمیرای فیلم "خانه ی دختر "و برای اغلب دختران سرزمینم که برای حفظ بکارت جسمانی شان از آب و آتش های بسیاری گذشته و می گذرند که دلم سوخت برای مثله شدن فیلمی که به حاشیه ی پر رنگ تر از متن تبدیل شد با تحمل سه سال توقیف و بعد تن دادن به سانسور .فیلم نامه نویس از تابوی بکارت نوشته اما به فیلم نامه در روز روشن تعدی شده است !فیلم ساز فیلمش را ساخته اما نهایتا اجازه داده به او تعدی کنند تا سرمایه گذار بیشتر از این خسارت نبیند ! فیلم نامه نویس و کارگردان هر دو بکارت ایده شان را از دست داده اند به بهای بازگشت سرمایه ! اما سرمایه چیست ؟ آیاسرمایه ی دختر فیلم عشقی ست که نامزدش بعد از مرگ و قربانی شدن او به شکلی عمیق به آن می رسد و به سنگ تراش می گوید: لطفا روی سنگش بنویس " دوشیزه " ، ننویس مرحومه ؟ آیا سرمایه ی فیلم نامه نویس جسارتش بوده درباره ی حرف زدن از موضوعی که وجود دارد و دیگران خودشان را به دردسر طرح کردنش نمی اندازند ؟ آیا سرمایه ، بودجه ی سرمایه گذار بوده است که سه سال راکد مانده و حالا میلیاردی فروخته است ؟ خانه ی دختر اکران شد با همان تصویرهای نصفه و نیمه و گنگ و خواست بگوید هنوز در خانواده ها کنکاش در خصوص دوشیزه گی دختران در آستانه ی ازدواج وجود دارد هنوز دختران برای دریافت گواهی سلامت ! تحقیر می شوند و گاه تا مرگ می روند و همه ی جسم و جان شان را از دست می دهند و شانه های شان زیر بار این سوال بی شرمانه خرد می شود . راه های بسیاری وجود دارد برای شناخت و اعتماد و اطمینان از شریک زندگی . برای دانستن از زندگی خصوصی او قبل از ما . منصور ( داماد)یک شب مانده به عروسی به سمیرا می گفت : یک چیزهایی رو به من نگو .اگه پرسیدم جواب نده .یک کرمی می ره توی مغزم . ادای آدم بی غیرتا رو در می یارم اما به هم می ریزم .به من نگو . اما به سمیرا نگفت مادر سنتی و خاله و خواهرش چه خوابی برای اودیده اند . بدون هماهنگی قرار است او را کجا ببرند . من دلم سوخت . فکر می کنم تحمل سانسور مثل همین نگاه جامعه به دخترانی که بکارتشان را به دلایل مختلف از دست داده اند یا مورد تردید واقع می شوند سخت است . ای کاش فیلم ساز از ایده اش بیشتر حمایت می کرد . فیلم بالاخره روزی دیده می شد .یا اگر دیده نمی شد همه می فهمیدند فیلمی بااین موضوع متفاوت پای حرف و عقیده اش ایستاده است . دلم سوخت وهم چنان برای متولیان سینما متاسفم . مردم پدرآن دسته از شبکه های ماهواره ای آنچنانی را پدر تماشای فیلم های اروتیک را در آورده اند آن وقت هنوز می ترسند بر پرده ی سینما نشان بدهند که ما در عصر جدید هنوز زن را جنس دوم حساب می کنیم!هنوز در خانواده ها ظلم تعدی نزدیکان به دختران وجود دارد . مفهومی که سایه اش بر سر این فیلم همسنگینی می کند. هرگزکسی از پسران ما گواهی و نامه ی پزشک نمی خواهد که قبل از ازدواج و. تعهد با زنی ، زنانی خوابیده اند یا نه ؟

منصور توی فیلم یک شب مانده به عروسی از سمیرا پرسید: یعنی هیچ نامحرمی تا حالا دستش بهت نخورده ؟ سمیرا چه دلنشین می خندید .سمیرا چقدر زیبا و شریف بود وقتی در جا نپرسید تو چی ؟ 

بعضی دخترها برای شان مهم است که آقا از این به بعد فقط من را دوست داشته باشد مغزشان درد می گیرد اگر درگیر این فکر شوند کهجسم آقاراغیر ازمنهم کسی دیده است یا نه؟.مادرها همیشه نگران این موضوعند از کودکی به دختران خود سفارش می کنند مواظب خودت باش .آنها را از حادثه ها و رابطه ها می ترسانند .اگر اتفاقی بیفتد آبرویت، آبروی مان می رود .شاید برای همین است دخترها ازدواج که می کنند از این هراس که بیرون می روند زنانه و رها می شوند انگار تازه مالک بدن خودشان شده اند . پیرزن های سنتی هم چنان می گویند  آن ها مردند دیگه مرد با زن فرق می کنه . برای زن عیبه . برای زن عیب است چون این دست خرده گی معلوم می شود اما ظاهرا برای مرد این امتیاز وجود دارد که بدنش چیزی از او فاش نمی کند پس عیب نیست و مردند و مرد در جامعه ی ما از این منظر مساوی ست با این جمله : هر کار دلت خواست انجام بده تو مرد هستی ! دلم سوخت ! آنقدر که به بکارت جسم فکر می کنیم به بکارت روح فکر نمی کنیم . آیا کسی هست نشانه های نداشتن بکارت روحی آدم ها را در گواهی ها درج کند ؟ آیا آدم ها یادشان می مانند بکارت روح چند نفر را از بین برده اند ؟ آیا باید اجاه بدهیم سانسورمان کنند چون از حمله به شرافت و شان زن حرف می زنیم در مملکتی که داعیه ی احترام به شان زن مسلمان دارد ؟ 

یاد سال 90 افتادم . وقتی  که چندماه پله های ارشاد را بالا و پائین رفتم تا برای کتابم مجوز بگیرم .ناشر پنج شعرم را داد دستم گفت این ها را عوض کن بیت هاشان را این ها اصلاحیه می خورند . تازه نشرم را از پلمب بعد از نمایشگاه کتاب در آورده ام وحوصله ی دردسر ندارم ..شعر روی جلد را هم سر خود عوض کرده بود . کلمه ی دوستت دارم داشت و کلمه ی بوسه و کلمه ی آغوش ! آقای مسئول اداره ی ارشاد هم طرح روی جلد را داد دستم و گفت عوضش کن . گفتم نمی شود .گفت کمرنگش کن .گفتم نمی شود .گفت چاپ نمی شود این طوری پولتان هدر می رود . پولم داشت هدر می رفت . عمرم قبلا هدر رفته بود . آن پنج شعر و خیلی از شعرهای دیگرم را هیچ وقت اصلاح نکردم سانسور نکردم نقطه چین نگذاشتم مثل بعضی دوستان . چاپشان نکردم . هنوز هستند . گاهی روزنامه چی ها زنگ می زنند فلان  بیت را برداریم؟ شعرت را می خواهیم چاپ کنیم گفتیم اجازه بگیریم .می گویم :ممنون چاپ نکنید . و برایم مهم نیست اسمم کم تر دیده شود . آن سال طرح روی جلد را هم کمرنگ نکردم .چه چیز سایه ی یک زن را کمرنگ می کردم ؟ حروف تایپوگرافی روی تنش را بیشتر کردم . و ابر موهای نقاشی شده اش را تیره تر کردم و مجوز صادر شد . در کتابم از آن هفتاد و پنج کلمه ی ممنوعه کلمات زیادی هست که به کسی صدمه نزده است . و زن روی جلد شهوت هیچ موجودی را فعال نکرده است . زنی ست اثیری با اندوهی که هنوز برای همه ی زنان تنها و ایستاده در باران ادامه دارد ، چه باکره باشند چه جسمشان را بخشیده باشند ، روحشان را بخشیده باشند .


                      

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۳
... دیگری


دو حالت بیشتر ندارد یا سنم بالا رفته و آستانه ی تحملم آمده پائین ، یا آدمها خیلی فرق کرده اند در برخوردهای اجتماعی و این فرق کردن ها برای بقیه عادی شده اما برای من نه . وقتی برای خریدن چیزی به مغازه ای می روم وسط حرف من و فروشنده یا وسط انتخاب من و راهنمایی فروشنده یک نفر می آید و بدون عذر خواهی یا اینکه اجازه بگیرد از طرفین یا نگاه کند حتی ! حرف خودش را می زند ، سوال خودش را می پرسد ، فروشنده هم طبق یک قانون نانوشته می رود پی جواب دادن به او پروسه ی خریدش را کامل می کند بعد با صورتی که سعی می کند کمی حالت خجالت زدگی داشته باشد می گوید خب ببخشید من در خدمتم ! اغلب از خرید در آنجا پشیمان می شوم البته و قبل از اینکه فروشنده برگردد می زنم بیرون .نمی گویم من شخص مهمی هستم و آقای فروشنده فقط جواب من را بده . حرفم این است که وقت من هم مثل آن آدمی که می آید و سعی می کند خودش را دارای عجله نشان بدهد مهم است . کسی که عجله دارد چطور مثلا می آید توی مغازه ی بالش فروشی با آن همه بالش می رود مهمانی ؟ یا مثلا می آید توی مغازه ی عکاسی عکس آتلیه ای می اندازد از خودش و دخترش و خرگوششان ؟ نمی فهمم واقعا این ها را . دخترک تب داشت بردمش درمانگاه یک ساعت و بیست دقیقه معطل شدم .بله درمانگاه شلوغ بود اما یک ساعتش علاف خانمی شدیم من و بقیه ی همراهان بیماران و بیماران محترم که خانم روی گوش دختر نوجوانش را دو تا سوراخ دیگر بزند تا از این گوشواره جدیدها گوشش کند . هی هم می گفت عجله دارم . پرید وسط نوبت گرفتن ما منشی شروع کرد جواب او را دادن و پول گرفتن .توی صف از همه ی ما جا زد و زودتر رفت توی اتاق دکتر که قبلش پسر بچه ای را ختنه کرده بود ! بچه از تب می سوخت و تا کیلومترها درمانگاه شبانه روزی نبود اگر نه می رفتم . آخرش هم دختر با روسری از سر افتاده و چشم گریان و دو تا علامت با ماژیک زده شده روی گوش هایش  از اتاق پرید بیرون . پشیمان شده بود چون ترسیده بود . مادرش هم یک ربع رفت توی اتاق دکتر به عذرخواهی ده دقیقه هم دختر را دعوا می کرد توی محوطه . جای مان را دادم به پیرمردی که آسمش عود کرده بود و از آن وقت داشت تلف می شد و منشی می گفت نوبت آن خانم بود خب . اگر مسئله ی تبداری دخترکم نبود اگر دیر وقت نبود حتما می زدم بیرون . روزهایی که زیاد بیرون هستم وباید جاهای مختلفی بروم کلافه می شوم .امروز رفته بودم به یک پاساژ بزرگ کتاب . اتفاقا عجله هم داشتم کتابفروش داشت توضیح کتابی را می داد که درباره اش نمی دانستم و لازم بود بدانم تا اشتباه نکنم در انتخاب دو کتابی که پیش رویم بود بعد دوتا دختر چادری دانشجو با قیافه های بچه مثبت و مومن بدون سلام و هیچی سرشان را کردند توی مغازه و درحالیکه دیدند داریم حرف می زنیم حرف خودشان را زدند فروشنده را در چهارسوی مغازه گرداندند و بی تشکر و خداحافظی و ببخشیدی چیزی رفتند در شیشه ای را هم ترق به هم کوبیدند .  فروشنده برگشت .نرفته بودم چون کتاب را بشدت لازم داشتم . گفت ببخشید این دختر خانم ها ماشالله پر رو هستند . گفتم بی ادبند . عینکش را جا به جا کرد و گفت ناراحت شدید ؟ گفتم بله .چون من ده دقیقه اینجا ایستادم در حالیکه رسیده بودیم به این جمله ی نهایی که بردارم همین کتاب است یا نه . در نهایت هم گفت نه این کتاب آن که شما می خواستید نیست . داشتم می رفتم بیرون کارت مغازه را گرفت طرفم . گفت زنگ بزنید شنبه رسیده باشد از تهران با پیک براتان بفرستم .اینجا شلوغ است معطل می شوید خانم محترم . از پله های پاساژ بالا رفتم .تاکسی ایستاد جلوی پایم گفت کجا می روید خانم محترم ؟ حس کردم یک بار دیگر هم تا شب بشنوم "خانم محترم " حتما حکمتی ست که باز هم محترمانه رفتار کنم و نامحترم نکنم خودم را . محترم بودن برایم سخت شده است . گفتم در جریان باشید چون شما خیلی محترمید . خوانندگان و دوستان محترم من.


                                                    

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۰
... دیگری


درباره ی سخت ترین روزها بهترین برداشت ها را دارد . بعد از شنیدن تلخ ترین ماجراها شیرین ترین لحن ها  را به کار می برد . وقتی که می خوابد هنوز می تواند مهربان باشد بیدار که می شود از او مهربان تر پیدا نمی شود . می خندد یعنی دارد حرف می زند حرف که می زند لبخند از روی لبش جمع نمی شود . رنج را مقدس می داند غم را لازم . شادی را می سازد زندگی را نزدیک تر از مرگ می بیند . در یک روز صد و بیست و یک درخت تنها را بغل کرده بود ،در یک شب عکسی انداخته بود از ماه قشنگ تر از خود ماه .حالش چه خوش چه ناخوش ، خوش حالی ست . دوست دارم لیوان روی میزش باشم پوشه ی زیر دستهاش ،چای بنوشد در بلورم خط بکشد بر کاغذهام . جان من است او .



                                                                                                                               

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۵
... دیگری
 
 
مثل کسانی که معتاد جدول حل کردن می شوند مدتی ست معتاد خواندن مواد تشکیل دهنده ی محصولات مختلف روی جعبه ها و بسته بندی ها و بدنه ها و داروها شده ام . توی حمام دقایقی میان آن همه بخار محو کلماتی با تلفظ های سخت می شوم که روی شامپوها و صابون ها و شوینده های دیگر نوشته شده .توی مارکت بزرگ محله مان روی بسته بندی ها را می خوانم مثلا افزودنی های مجاز خوراکی دارند با اسم های سخت ، یا فلان درصد نشاسته دارند ، قند دارند ، نمک دارند ، چربی دارند ، فیبر دارند و... با اندوه هر بسته بندی شیکی که توضیحات بیشتر و دقیق تری از مواد تشکیل دهنده ی آن کالا را دارد می خوانم . مدت هاست این اعتیاد را پیدا کرده ام . می دانم که سر در نمی آورم از توضیحات مواد تشکیل دهنده چون اغلب آن مواد را نمی شناسم یا اطلاعاتم درباره ی آن ها کافی نیست . اما دست خودم نیست و هر بار می خوانم شان . دیشب زیر دوش میان آن همه بخار با گر یه ای بی اختیار دوباره روی ماسک موهای رنگ شده را خواندم . حروف ریز و درشت خارجی را که برایم معنایی نداشت اما از بس دیدمشان مطمئنم از روز قبل عوض نشده اند و هنوز همان هایند .ماده های تشکیل دهنده ی چیزهایی که برای جسمم استفاده می شوند . گریه کردم چون زندگی ام را پای آدم هایی ریختم که مواد تشکیل دهنده ی درونشان را هرگز ندانستم یا آنها اطلاعاتی دروغین و غیر واقعی از صفات و ویژگی ها و درونیات خودشان به من دادند و من باور کردم . وقتی شرکت ها چنین تخلفی می کنند سر انجام گیر می افتند ، پلمب می شوند یا مردم از آن ها کالایی را خریداری نمی کنند . چرا کسی نیست که این آدم ها را پلمب کند ؟ چرا من باید در اجبارهایی قرار بگیرم که خریدار کسانی باشم که مواد متشکله ی وجودشان استخوانم را خاکستر می کند ، دهانم را تلخ می کند ، موهایم را سپید می کند ، سرطان زا هستند ، بوی شان بوی خودشان نیست پر از اسانس های بی کیفیت هستند ؟ کاش روی قلب های تان را درست خوانده بودم کاش روی قلب های تان واقعیت را نوشته بودید .کاش مواد متشکله ی کلمه ها و قول های تان وفا و صداقت بود و وانیل و عصاره ی لیمو . به موهایم شامپوی بادام زدم به تنم شامپوی زرد آلو در لیوانم چای ریختم با عطر بهار نارنج و لای ملحفه های سفید پر گل با رنجی که می برم خوابیدم بی آنکه بدانم دیگران مرا حاوی چه مواد و عناصر و ترکیباتی می دانستند یا می دانند .
 
 
 
                         
                                                
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۳
... دیگری


سال ها پیش بار اولی که فیلم ِ « زندگی زیباست » شاهکار نابغه ی دوست داشتنی « روبرتو بنینی »  را دیدم تا مدت ها چراغی در دلم روشن شده بود و مفهوم زندگی در ذهنم در حال پوست اندازی بود . دیشب درست وقتی می خواستم خسته و بی روح بعد از خوردن قرص های مختلفم بروم بخوابم برای خاموش کردن تلویزیون به سالن رفتم . بی دلیل کانال را عوض کردم آخرین سکانس های زندگی زیباست از شبکه ای در حال پخش بود . دو زانو روی زمین نشستم و با عشق و اندوه به صحنه هایی که فوق العاده بودند نگاه کردم . (زندگی زیباست فیلمی ست متعلق به سال 1997 که آمیزه ای است از کمدی و تراژدی . پدری یهودی به نام گوئیدو با همسرش دورا که یهودی نیست و پسرش جاشوآ در اردوگاهی مرگبار به دست فاشیست ها زندانی هستند و قرار است در کوره های آدم سوزی همراه سایر زندانیان سوزانده شوند تا اصلاح نژادی مد نظر آلمان ها انجام شود . گوئیدو عاشق دوراست و با فراز و فرود بسیاری با او ازدواج کرده دورا در بند زنان به سر می برد و جاشوآ پیش گوئیدوست .گوئیدو به جاشوآ گفته است که همه ی آنچه می بیند از خشونت سربازان گرفته تا اتفاقات مختلف یک بازی ست ! و اگر او همراهی کند آن ها برنده ی این بازی هزار امتیازی می شوند و یک تانک جایزه می گیرند . کودک با ضمیر پاک و بی آلایشش می پذیرد این کثافت و رنجی که می بیند فقط و فقط یک بازی ست . گوئیدو زندان را برای پسرش میدان مسابقه می کند .زندانی ها از  رفتار و گفتار این مرد مبهوت هستند اما بازی او و پسرش را بر هم نمی زنند .بارها در موقعیت های خطرناک قرار می گیرند اما دست از این کار بر نمی دارد . در دشوارترین شرایط به پسرش می گوید برای گرفتن امتیاز تو نباید حرف بزنی چون نمی خواهد زبان ایتالیایی او بین بچه هایی که همراه افسران به رستوران اردوگاه آمده اند و جاشوآ  به خاطر اتفاقی قاطی آنها شده لو برود . و ماجراهای جالبی پیش می آید . تلفیقی از غم و شادی . شب آخر برای همسرش آهنگ عاشقانه ی مورد علاقه ی  شان را از گرامافون رستوران پخش می کند تا از پنجره ها بشنود این عشق و دلتنگی و امید را .بعد برای اینکه او را ببیند مجبور می شود جاشوآ را در محفظه ای کوچک و فلزی در حیاط اردوگاه بگذارد . از او می خواهد از آنجا تا زمانی که همه جا ساکت می شود بیرون نیاید .گوئیدو آن شب قبل از آنکه موفق به دیدن دورا شود گیر می افتد و کشته می شود . صبح جنگ تمام می شود آلمان ها فرار می کنند زندانی ها فرار می کنند و جاشوآ در حیاط خالی ارودگاه تانکی را می بیند که به سمتش می آید . از خوشحالی فریاد می کشد سربازی که در تانک است خوشحال از آزادی او را بغل می کند و حرکت می کند .جاشوآ خود را برنده حس می کند بی که بداند چه اتفاقی افتاده . و این زندگی زیبا هدیه ای است از پدر او مردی که زشتی ها را زیبا جلوه داد و جانش را بر سر این گذاشت. ) زندگی زیباست لایه ی پنهان زیبایی زندگی را به تصویر می کشد . دگرگون کردن مفاهیم تلخ به قیمت به دست آوردن لقمه ای زندگی .ایثار یک نفر برای صیانت از روح پاک یک انسان و نجات از تلخکامی اسارت . 

فیلم که تمام شد دوباره چیزی زیر پوستم خزید . چون یادم آمد همیشه چقدر دلم یک گوئیدو می خواست در زندگی تا تلخی ها را برایم شیرین معنا کند . تا یادم بیاورد که نفس زندگی و روح زندگی ست که مهم است نه شکل اجرای اغلب ضمخت آن . بعد مثل جاشوآ با وجود خسته گی زیاد احساس شادی کردم چون یادم آمد این اتفاق بی که بفهمم برایم افتاده و این روزها یک نفر هست که به شکلی خلاق تر از گوئیدو دارد سعی می کند همه ی زشتی ها را برایم زیبا کند .معنای از دست رفته ی زندگی را برایم ارجمند کند و دوست داشتنی . ممنونم گوئیدوی مهربان و فداکار ممنونم .


                                   

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۳
... دیگری


دیشب دیر وقت بود که در خانه تکانی پائیزی به اتاق دخترک رسیدم . خودش در اتاق کناری توی تخت من خوابیده بود . خانه یک جور  سکوت وهم انگیزی داشت .صدای پارس سگی از خیابان می آمد وخش خش برگهای درخت چنار دلشوره ی نامعلومم را تشدید می کرد . خسته بودم و خواب آلود ولی چاره ای جز تمیز کردن اساسی اتاقش نداشتم . زیر لب برای کثیف کاری ها و شلخته کاریی هایی که این طرف و آن طرف کرده بود با خودم غرو لند می کردم و کلافه بودم . کیسه ی بزرگ زباله را گذاشته بودم کنار دستم و تند تند دور می ریختم .کاغذهاو خرده مقواهای اضافه از ساختن کاردستی هایش ،پوست خوراکی های خورده شده ی سپس مخفی شده در گوشه و کنار ، تکه هایی از پازل هایی متلاشی شده. دستم زیر مبل به جسمی کوچک و سفت خورد بیرون آوردمش پای از ران کنده شده ی عروسک بود با جوراب آویزان راه راه ، پرتش کردم توی مشمای سیاه وسط خرت و پرت ها .بعد لباس های کوچک بند انگشتی پیدا کردم گردن بندهای گل ریز و لوازمی مربوط به دیگر عروسک ها . رسیدم به جلیقه ی شِِرِک دلم نیامد دور بیندازمش گشتم دنبال شِرِک که توی قفسه ی کتاب ها نشسته بود پهلوی کتاب ِ بنویسیم ِ سوم ابتدایی دخترک . جلیقه را تنش کردم یک لحظه حس کردم تشکر آمیز نگاهم می کند .خُل شده بودم یا زیادی خسته بودم نمی دانم چه مرگم شده بود به پای عروسکی که دور انداختم فکر کردم دستم را تا بالای آرنج توی کیسه بردم و شروع کردم دنبالش گشتن انگار پای یک آدم واقعی را دور انداخته باشم . پیدا شد خوشحال شدم و هر جا عروسک ها نسشته بودند ، خوابیده بودند ، گیر افتاده بودند را دنبال عروسک یک پا گشتم .پیدا شد پایش را جا انداختم و دست کشیدم روی موهایش ،دخترک باتری نزدیک کمرش را در آورده بود .فشارش دادم با صدایی ضعیف گفت : آی لاوی یو ! توی چشم هایش نگاه کردم کلاه لبه دارش را از گوشه ای دیگر پیدا کردم و نشاندمش روی پایم کلاه را سرش کردم دلم خواست دوباره فشارش بدهم و صدایش را بشنوم . چند بار گفت : آی لاوی یو ! و ساکت شد . زیر لب تکرار کردم آی لاوی یو ! و جلد کتاب نقشه ی کشورهای جهان که برایش خریده بودی را با دستمال نمدار تمیز کردم و گذاشتم توی قفسه ی کتاب ها . باقی کتاب ها را توی جعبه گذاشتم تا فضای خالی بیشتری برایش دست و پا کرده باشم . رابین هود هم قاطی کتاب ها رفت توی جعبه.اما چشم های براقش مجبورم کرد دوباره چسب جعبه را باز کنم و بیرون بیاورمش . رابین هود ِ محبوب من .گذاشتمش کنار شازده کوچولو ، قصه های جودی، کتاب شعر ِدلم یک دوست می خواهد، همان لنگه کفش بنفش و فلامینگویی به نام فلوید و بقیه ی کتاب ها و مجله ها . اسب فیروزه ای رنگی را از ویترین برداشتم تمیزش کردم دلم خواست افسارش را بکشم و کمی بچرخانمش روی قالیچه ی صورتی . راه رفت و راه رفتم راه رفت و راه رفتم کاش می شد بدویم ،رم کنیم ، بزنیم به کوه و صحرا و برویم . کاش می توانستم بروم .سرم را گذاشتم لبه ی تخت پر گل و بوته ی صورتی و بوی دخترکم را نفس کشیدم . دلم برایش تنگ شد . برای وقتی کوچک تر بود برای وقتی به راحتی توی این تخت با هم جا می شدیم کنارش می خوابیدم او به صدای قلب من گوش می کرد من به صدای قلب او و انقدر این کار را تکرار می کردیم که خواب مان می برد . نمی دانم ! زیاد غمگینم او به زودی بزرگ و بزرگتر می شود و سرکشی های نوجوانی سراغش می آیند . دیگر آن دخترک بی دندان و تازه راه افتاده نیست . دیگر آن فرفری ِِِبازیگوش نیست که باید مراقب می بودم از پله ها نیفتد .حالا چهارپایه ی بلند می گذارد زیر پایش و دستش را می رساند بالای کمد حالا  جعبه ی خرت و پرت ها و دفترچه ی خاطراتش قفل دارد . روی هر دوشان هم نوشته لطفا دست نزنید! با تشکر . دست نزدم جعبه را تکان دادم  صدای مرواریدها و تیله ها را شنیدم ، لبخند آمد روی لبم . شب از نیمه گذشته بود و هنوز کنار سنجاب عصر یخبندان کنار یک پنگوئن امپراطور چند گوسفند و  گاو دامن خال خالی و یک خرس بزرگ نشسته بودم .خواب از سرم پریده بود .از چهار پایه رفتم بالا و هزار پای سبز خنگول را طوری بالای کمد گذاشتم که سرش خم شود روی گوی های شیشه ای ِ موزیک دار در قفسه ی اول . هزار پا به ایفل نگاه می کرد من به ایفل نگاه کردم به رویای محزون سفری که از نوجوانی تا هنوز با من است . بعد بازوی پلنگ صورتی را دوختم و از دستگیره ی در آویزانش کردم .شیفون عروس زیبای ته کمد را سرش کردم .قاب عکس ها را تمیز کردم جای شان را با هم عوض کردم و شلوارها و دامن های کوتاه شده  و نو را کناری گذاشتم برای خیریه .آخر سر  پرده را کنار زدم و رفتم لباس های شسته  را روی بند تراس پهن کردم. چند دقیقه ایستادم و به آسمان کدر پاییزی نگاه کردم و دلم خواست برگردم به روزهای کودکی ام . به برف بازی ها و دوچرخه سواری ها . خسته ام و این زن سی و چند ساله ی غمگین باید سعی کند مادر شادی به نظر برسد . باید بتواند منچ بازی کند باید بادبادک هوا کند روی ارتفاعات هاشمیه باید دوباره جدول ضرب را به صورت تحلیلی پا به پای دخترک بخواند و کمک کندبهتر یاد بگیرد اما یادش باشد که : « ای هفت ساله گی ای لحظه ی شگفت عزیمت /بعد از تو هر چه رفت در جنون و جهالت رفت ! ...»


                                            

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۰
... دیگری



چه کسی فکرش را می کرد یک روز ،امروزی بیاید که چهار و نیم صبح از خواب بپری بیرون پاییز باشد ، درون پاییز باشد ، تقویم روی میز باز شده باشد روی روزی که سالها مثلا مهم ترین روز زندگی ات بوده و حالا تو هیچ حسی به این روز نداشته باشی قرار نباشد جایی بروی با وسواس کادو کنی با وسواس گل انتخاب کنی صد بار خودت را توی آینه نگاه کنی و منتظر زنگ تلفن باشی بلکه از ساعت ۷ با ترس و اندوه تلفن را خاموش کنی مبادا سراغت را بگیرد. و خالی باشی خالی ِ خالی . امروز آمده و تو بی که حواست باشد بعد از اینکه دوش گرفتی پیراهن سیاه پوشیدی و به تختت برگشتی . داشتی از همان جا به صدای تلویزیون گوش می دادی به حرفهای یک کاپیتان کشتی . مجری پرسید از اقیانوس ها کدام را دوست تر داری ؟ گفت شبیه همند همه شان بزرگ و زیبا و عجیب و نام دریایی را آورد و گفت من دریا را دوست دارم . دریایی در وطن که حس برگشتن به خانه به آدم می دهد . کاپیتان عاشق سفر به اقیانوس های دور بود و دریایی نزدیک را دوست داشت چون به خانه برش می گرداند به زندگی کوچک جمع و جور . حالا می توانستم با حس خالی بودنم بهتر کنار بیایم . شاید یک جورهایی جوابم را گرفته بودم بعضی ها این طوری اند دیگر عاشق سفر به اقیانوس های وسیع و بی مرزند دل تو را اقیانوس می دانند دل تو را اقیانوس می خوانند و می نویسند به تو با عشق واشتیاق و کنجکاوی سفر می کنند اما ترجیح می دهند به دریایی بسنده کنند که خانه است پلاک دارد جمع و جور است و معمولی و قابل رفع و رجوع است همه چیزش . او نیز چنین کرد با تو . نمی توانست دائم در سفر باشد . پس تو الان اینجایی . وخودت خواستی که تمام شود همه چیز . و این تصمیم را دوست داری . چون تنهایی ات را ترجیح می دهی . اگر چه انگار مثل سیب دهن خورده غمگینی ! در روزگاری که روزگار انتفاع است و نه عشق های افلاطونی . داری لباس اتو می زنی در پنج شنبه ی آبکی و بی حوصله که بروی اداره .دیگر نه امروز مهم است برایت نه یکی دو روز قبل و بعدش . و نه هیچ کدام از روزهای تکراری . نه به این دلیل ها بلکه رنگ های دنیا پیش چشمت ریخته و فهمیده ای ناپایداری ها در جان زندگی رخنه کرده اند و دنیا آنقدرها هم جای بزرگی نیست و اصولا زندگی خیلی جدی نیست وقتی یک روز بی خبر مرگ سراغ مان می آید. بلکه کمی زیستن آبرومندانه مخلوط با یادگیری می داشتی کافی بوده است . کاری که بقیه می کنند . شاید عشق مال اَبَر انسان هاست  یا آدم های متوسط که بلدند درست زندگی کنند و عادی . نه مال آدم یک لاقبای شاعر و آرمانگرا . سایه ی لغزانی که رفت توی آشپزخانه شروع کرد به پختن سوپ و بی اختیار  زیر لب خواندن آن قسمت از تصنیف قدیمی گلنراقی تو بودی . بهار ما گذشته .... گذشته ها گذشته ...منم به جستجوی سرنوشت ... در میان طوفان هم پیمان با قایق ران ها ... گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها ... آه ! شب سیه سفر کنم ... ز تیره ره گذر کنم ... و گذر کرده ای گذر کرده ای که اینجا نشسته ای و فکر می کنی استاد قدیمی راست می گفت:" دنیا را برای آدمهای متوسط ساخته اند" . وقتی ایده آل فکر می کنی از جمع متوسط ها می افتی بیرون.از متوسط ها که بیفتی بیرون زندگی انقدر خودش را تلخ می کند که فقط باید بمیری تا از دنیا بیرون بروی .

                                             

                                                


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۴
... دیگری


طبیعت اهل تحمل است . گاهی فکر می کنم  بیشتر زن ها به تحملی که طبیعت دارد نزدیکند . طبیعت صداهای بلند را می شنود ؛ صدای رعد و برق درختهایش را می لرزاند اما تحمل می کند . بعضی زن ها در خانه ی پدری صدایی روی شان بلند شده یا در خانه ی همسر  رعد و برق می شنوند و تحمل می کنند . بعضی ها از یار، از جان و جانان دل شکنی های عاشقانه می شنوند شکوفه های شان از نگرانی و دلهره ای مقدس می ریزد اما تحمل می کنند مثل درختهای تگرگ زده که به زیبایی شان دستبرد زده می شود، خم می شود شاخه های شان و باز هم پرنده ها را از خودشان دور نمی کنند . گیسوی شان رودی ست که گاه به تخته سنگ ها می رسد، می شکند و آبشار می شود تحمل می کنند و ادامه می دهند به راهی که می روند . دل رود به ماهی ها خوش است دل زن به بچه ها . طبیعت گاه مضطرب و دردناک است و  پر تشویش به خود می پیچد مثل زن در روزهای سخت قاعدگی روزهایی که بی رمق است ،همه چیز را تحمل می کند و نیازمند مهر دیدن و در آغوش گرفته شدن است نه اینکه از او دوری کنند . چطور سنگی را از کمر ساقه ای در باغچه بر می داریم و نوازشش می کنیم زن نیز شایسته ی این نوازش است در این چنین روزهایی. چطور روی بنفشه ها را با نایلون های ضخیم می پوشانیم که سرما را تحمل کنند  می شود روی شانه هاو پاهای سرد شده ی زنی که خون زیادی را از دست داده است پتویی انداخت ، کنارش نشست و هیزمی در آتشدان خانه انداخت .زنی که مثل آهویی رها در طبیعت آبستن می شود ، بسیار تحمل می کند و به دنیا می آورد .و گاه هست که طبیعت بی تحمل می شود، سیل راه می اندازد ، زمین را می لرزاند ، خشکسالی به بار می آورد ، زن نیز چنین می شود . در برابر آفتی که به مزرعه ی آفتابگردانش می زند کم تحمل می شود . در برابر سیلاب ِ بی رحمِ جمله های تلخ ،بی دفاع می شود و سقف امید روی سرش خراب می شود . زن بی تحمل که می شود طبیعتی ست که معترض است به او گوش کنید  از شکار قانونی و غیر قانونی پرندگان و  خرگوش های شادمانش از شکار پلنگ های غرورش از شکار گوزن های دلبری اش اعتراض دارد گوش کنید . طبیعت ،مادر است . زن ،مادر است مادر می شود .قدر مادر را بیشتر بدانیم . قدر سرچشمه های زاینده و فزاینده را .
...و من نیز این روزها دردناک و کم تحمل شده ام تو گویی ابر بهارم که سه روز پشت سر هم و متصل می بارد تو گویی درخت قهر کرده ی انارم . سرما به ثمرم زده و طعمم عوض شده است .بویم دلکش نیست . کاش چوبی بگذارند  زیر بغل های تنه ی خسته ام تنه ی شکسته ام شاید کمرم صاف شود خمیده نباشد شاخه هایم. کاش  مرا به درخت پرتقال تو پیوند بزنند تو پرتقال خونی باش من انار خوشبختی که باز هم تحمل می کند و سازگار است .


                                                     
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۷
... دیگری


هر فصل سال یک نفر را به ما ندادی، ندادی خدا جان ! بهارها که آدم ها توی هم به بهانه ی عید مبارکی وول می خورند و هفته ها فکر می کنند سال نو شده است خودشان نو شده اند  از در و دیوار طبیعت بالا می رویم و تنهایی زیاد جولان نمی دهد . تابستان که آدم دچار گرما و لهیدگی و سستی و کلافه گی ست و اصلا به شر خودش می ماند و کمتر حوصله ی بودن با یک نفر را دارد مگر شهریور که خب اصلا حسابش جداست .شهریور به گمانم اشتباهی اسمش به تابستان گره خورده .نه تابستان است و نه پاییز بلکه فصلی ست مستقل برای خودش . هواها و رنگها و بوها و یارهای خودش را دارد . زمستان هم که اصلا باید تنها بود . مثل درختها به خواب زمستانی سپرد همه چیز را .اما ای خداوند! ای عالیجناب ! مرحمت کن یک نفر را مخصوص پاییز بر ما نازل کن . فرشته نباشد که با خطاکاری ما کنار نمی آید و دائما در رهبانیت بودن کار ما نیست . آدمیزاد باشد .ا

 به ما وقتی به هلاکت رسیده ایم ازانتظارش تلفن کند ، بشود دستش را گرفت رفت یک گوشه نشست . یک فیلم دیدن و پیاده برگشتن، یک چای خوردن و یک نخ سیگار کشیدن و کمی حرف زدن و نگریستن که از دم و دستگاه تو چیزی کم نمی کند .می کند ؟ نه فکر نمی کنم . پاییزها باید یکی باشد که هیچ کس را جز ما نداشته باشد . لطفا از تولید غصه های جانبی و از سر دلتنگی برای ما به دست عزیزان مان که یک ایل آدم در بساطشان هست که باید از خودشان سهمی به آن ها بدهند و برای ما با اینکه دلشان می خواهد وقت ندارند  خودداری بفرما . خودخواهانه نیست باور کن تقاضایی صادقانه توام با عاجزانه است . یکی باشد که ما لا اقل همین یک فصل همه کس او باشیم . آخر او همه کس ماست .جانان ماست. آمین . 


                                               




                                                              

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۶
... دیگری

روی عیب هایم تمرکز می کنم . کلی به خودم انتقاد دارم . همیشه همین طوربوده ام . یادم نمی آید هیچ وقت از خودم کلا رضایت داشته باشم . در بهترین حالت های ممکن هم  که باشم حالا درهر سطحی و موضوعی، باز به خودم خرده فرمایش می کنم ! باز یک اقداماتی از خودم را زیر سوال می برم و شروع می کنم به تعمیر کردن اگر دیر نشده باشد البته . شاید برای همین است که غیر از دلایل دیگری که برای بی قراری ام هست یک بی قراری عمومی هم دارم که مرتفع نمی شود . این هفته هم روی عیبی از خودم تمرکز کرده ام که نمی دانم اسم علمی اش راحت نبودن است یا معذب بودن است یا تعارف داشتن است یا حتی خجالتی بودن ؟ خب من آدم خجالتی به معنای عمومی اش به نظر نمی رسم یعنی دیگران می گویند تو سر و زبان دار هستی .مخصوصا دوستان کاری . ولی واقعیت این است که آن بخش اجتماعی من است که مثلا سکوت منفعلانه نمی کند حرفی را در جلسه ای می زنم یا اعتراضی نسبت به اقدامی می کنم یا توی کوچه خیابان با مثلا راننده ها ،آدم های دردسر ساز و... پیش آمده حاضر جوابی هایی کرده ام و این ها خب  شاید از آنجا می آید که از سن خیلی کم وارد اجتماع شدم . خب می رفتم جلسه های شعری که شاید اگر الان بخواهم بروم نمی توانم و حس انزوا طلبی ام این اجازه را به من نمی دهد .می رفتم و از میکروفون بقول دوستان از روی سِن رفتن نمی ترسیدم .از مجری بودن و اجرای برنامه های مهم نمی ترسیدم . از سرو کله زدن با کارفرماها و انتشاراتی ها نمی ترسیدم . مثلا در 24 ساله کی نامه ای سربسته و سر گشاده ! نوشتم به سردبیری که در مجله ی معتبرش کار می کردم و استعفای خودم را به دلایل مذکور و به انضمام آیه ای تحذیری از قرآن اعلام کرده بودم او هم گل و هدیه و لوح تقدیر احمقانه تدارک دیده بود و فکر کرده بود اینها را بفرستد دم در خانه مان بر می گردم که خب برنگشتم و خیرش را هم دیدم . با روحانی ها مسئولین دانشگاه در بخشی که فعال بودم دائم درگیر بودیم زنگ می زدند بیا حراست و می رفتم و خب نمی ترسیدم از اینکه حرفم را بزنم . زبان دراز و پر رو نبودم اما حرفم را مودبانه می زدم . به مسئولی در آستان قدس حرفم را زدم و همه گفتند اخراجت می کند و نکرد به مدیری در جواب توهین بی دلیلش و تعمدی که داشت چیزهایی گفتم که با یک امضای ساده دو سال خانه نشینم کرد و خب لطف خدا و کمک مدیر عامل و البته مصاحبه ی یک ساعته ی خودم با مسئول گزینش آموزش و پرورش کارم را به من برگرداند . اما سالهاست خودم می دانم در مناسبات نزدیک و عاطفی ام بسیار در تنگنا قرار می دهم خودم را . نمی توانم خواهش هایم را بگویم .نمی توانم اعتراض های قطعی داشته باشم چون بعدش هر وقت پیش آمده دو کیلومتر عذر خواهی و ابراز پشیمانی کرده ام . من یک خجالت هایی دارم و یک تعارف هایی که خودم می دانم گاهی خیلی سنگین تمام شده اند برایم . کسی نمی فهمد من چقدر در فلان لحظه معذب بوده ام  و در رودربایستی های مضحک خودم قرار داشته ام و هر چیز دیگری به نظر رسیده ام غیر از آن که بوده ام . خب این خوب نیست . این ضعف من است که نتوانسته ام درستش کنم .و  الان مخصوصا خیلی اذیتم می کند . نمی توانم مطرحش کنم جای دیگر . اینجا به شما گفتم . هر جا بگویم می خندند و می گویند اوه ! یکی تو خجالتی هستی یکی مثلا فلان خواجه در فلان اقلیم ! نمی دانم ملاحظه کاری و آداب دانی های افراطی که از کودکی در خانواده ی ما حاکم بوده سببش شده یا نوعی بی دست و پایی عاطفی و حسی خودم . دوستانم سخت ترین خواسته های شان را هم به من می گویند و همیشه از این بابت کلی لطف دارند که ما با تو راحتیم ولی من راحت نیستم حتی وقتی آن ها فکر می کنند الان راحتم . کلافه و خسته ام از این حالت و در خواست هایی دارم که بعضی های شان پیش پا افتاده اند برای طرف مقابل و گاه می تواند زود انجامش بدهد و مرا خلاص کند اما نمی توانم بگویم . دیروز با استادی قرار داشتم گفته بود ساعت چهار و نیم اینجا باشید . ده دقیقه مانده بود به قرار پیام فرستاد که بنده چهار با شما قرار داشتم چند دقیقه ای هم منتظرتان شدم تشریف نیاوردید رفتم ! وسط راه بودم وکلی تلاش کرده بودم به این قرار برسم حالا می گفت من رفتم و خب ساعت را اشتباه کرده بود . مانده بودم چطور ضمن حفظ احترام بگویم شما ساعت را اشتباه کردید و من دارم درست می آیم و به موقع و در دفترم یادداشت کردم چهار و نیم همان لحظه که فرموده بودید .به خودم گفتم ای بابا ! استاد است احترامش واجب با او هم که نباید مثل نزدیک های حسی تعارف داشته باشی خب بمیر و بگو بمان نرو تا بیایم . بگو ساعت را بد فهمیده . اعتراف می کنم که سخت بود نوشتن جمله برایم .زنگ زدم و کلمه های بهتری به زبانم آمدند . نتیجه این شد که ایشان منتظرم شد من راس ساعتی که گفته بودم رسیدم . او کیفش را گذاشت از روی میزش پایین و درباره ی کاری که بود حرف زدیم . وقتی از دفترش بیرون آمدم احساس کردم اگر به راننده گفته بودم برگردد و برای استاد پیام داده بودم ببخشید شرمنده  پس بنده دوباره مزاحمتان می شوم در فرصتی دیگر ، باز کلی به خودم خرده می گرفتم و کارم هم روی هواتر از الان که هنوز کامل انجامش نداده ام  می ماند . باید یاد بدهم به خودم که  مثلا بگویم : به من زنگ بزن ، به من این ها را نگو ، به من این را بگو ! بیا برویم فلان جا ، امروز بگذار تنها باشم .این طوری نگاهم نکن ،این جا بنشین کنارم، بغلم کن ، سکوت کن ، بیادنبالم ، حرف بزن الان نرو ، این نیاز را دارم با آن مسئله موافق نیستم ، گرسنه ام اینجا یک چیزی بخوریم ! خسته شدم از این بحث تمامش کن ! این عکس را از اینجا بردار ! این جا دوست ندارم با تو بروم ! نپرس کجا بودم (مخصوصا مامانم ! ) در یک بزنگاه هایی می پرسد کجا بودی که ...

خلاصه یک لیست طویلی از این حاجت های نگفته دارم . و هی به امید این بوده ام که طرف های مقابل خودشان بفهمند . و خب از ماست که برماست .یکی دو ماه پیش دریک ساعت دیر وقت بدی وسط خیابان برای کارت بانکی ام مشکلی پیش آمد پولهای نقدم را هم چیزی خریده بودم توی راه ماندم مستاصل . وسایل  نقلیه ی عمومی گویا تمام شده بودند. مادر این ها هم خانه نبودند و سفر بودند . حالا تا صبح که کارتم را درست کنم نمی شد توی خیابان با دخترک بمانم ولی رویم نشد حتی به برادرم زنگ بزنم . آن وقت شب با آخرین قطره ی شارژ موبایلم باید زنگ می زدم بیا فلان خیابان پرت دنبالم . نتوانستم .اینقدر توی کیفم گشتم پول خرد پیدا کردم به دو تا خانم گفتم این پونصدی خدمت شما لطفا اگرمی شود از کارت متروی تان برای من هم بزنید قبول نکردند گفتند : برای فردا شارژ کارتی لازم داریم و رفتند ! یک آقای محترمی آمد از او خواهش کردم ایشان کارت زد پونصدی را هم نگرفت دستش رابه نشانه ی احترام روی سینه اش گذاشت سرش را مهربانانه به نشانه ی  خواهش می کنم دربرابر تشکر عمیق من به سمت راست متمایل کرد و رفت . و هنوز چهره اش یادم مانده .مردی که من را از خیابان خطرناک دیر وقت نجات داد به آخرین واگن رسیدم با پولی که نگرفته بود و یک سکه ی دیگر و کمی پیاده روی مضطرب در منطقه ی خلوت مان بلاخره به خانه رسیدم . آن شب خیلی گریه کردم . فردای آن روز با آقایی از دوستان نزدیک برای کاری رفتیم بیرون .گفت خسته به نظر می رسی گفتم دیشب گیر کرده بودم توی خیابان . اشاره کردم فقط و شرح ندادم . برگشت نگاهم کرد و گفت : چرا به من زنگ نزدی ؟ نگاهش کردم انگار دارم عجیب ترین جمله ی عمرم را می شنوم . گفتم نمی شد آن وقت شب چرا باید مزاحمت می شدم . خندید و گفت : این چه حرفی ست من با تو راحتم . تو هم راحت باش . فوقش می آمدم یک شعری هم می خواندیم یک آبمیوه می خوردیم خسته گی ات در می رفت می رساندمت . حتما می آمدم چرا که نه .  می دانم خیلی ها به من لطف دارند اگر چیزی بخواهم کسی رویم را زمین نمی اندازد ولی چه کار کنم دست خودم نیست . نمی دانم راستش هنوز فکر می کنم اگر باز بمانم توی خیابان اول تمام تلاشم را برای پیدا کردن سکه و  آدمی نظیر آن آقای قد بلند مهربانی که از  کارت مترویش برایم زد می کنم نه زنگ زدن به دوستانم و این خوب نیست برای یک آدم سی و چند ساله این خوب نیست .


                                           

                                       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۱۳
... دیگری