من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

آدم های امروزی را خیلی در روابط احساسی  نمی فهمم .منظورم از آدم های امروزی فقط جوان ترها نیست منظورم آدمهای یک نسل قبل تر هم هست که مثل امروزی ترها رفتار می کنند . یک موجی از عوض شدن و گاها عوضی شدن به جای عوض شدن و تغییر کردن گریبان خیلی ها را گرفته .نه اینکه از بالا به بقیه نگاه کنم نه ! خود من گاهی فکر می کنم آیا دلم می خواهد عوض شوم یا حالم بد شده است و دارم به سمت عوضی شدن کشیده می شوم  و حواسم نیست؟ این حجم از خودخواهی و در نظر گرفتن انتفاع شخصی از کجا می آید ؟ از حسرت ها و ناکامی های مان ؟ از سرکوب شدگی های دوره ی کودکی ؟ از اینکه خب من هم مثل بقیه شوم به درک چه فرقی می کند مگر ؟ نمی دانم . دیشب دوستی هی وسط بحثی علمی که به ضرورتی بین مان  پیش آمده بود می گفت تمرکز ندارم دوباره جمله را بخوان .گفتم چه شده ؟ هنوز جمله ام تمام نشده بود که با اندوه و صدایی غم گرفته گفت : طفلک خواهرم .پسره ولش کرد !  گفتم مگر با کسی بود ؟ ( آخر خواهرش سال آخر پزشکی ست و دختری به غایت زیبا و متشخص است و اصلا اهل مراودات آن چنانی با آقایان نیست )  گفت : چند وقتی هست با همکلاسی اش نزدیک شده بودند به هم قرارها به سمت ازدواجی در ماه ها ی بعد می رفت که آقای دکتر  یک شب که بیمارستان نبوده اند  پیام فرستاده : عزیزم ! من تصمیمم درباره ی ازدواج با تو عوض شده و می خواهم بروم خارج از کشور والا تو دختری بسیار شایسته هستی و هیچ چیزی کم نداری و ای کاش چهار سال دیگر دیده بودمت ! » دوستم کل متن آن پیام را حفظ بود .چون تا آخر صحبت مان واوی از آن را جا نمی انداخت .الان من هم همان حفظ شده ی او که حفظ شده ی خودم شده را نوشتم عینا برای تان . به گفته ی شاهد عینی ماجرا !  خانم دکتر که به تصور آقای دکتر  اتفاقا روشنفکر و  ژیگول بوده خب راستیتش را بخواهید اهل پاسخ دادن به پیشنهادهای غیر مستقیم و ظریفانه  مبنی برخوابیدن و بیدار شدن با آقا قبل از ازدواج نبوده فلذا به این نحوی که عرض شد با سر هم کردن چند جمله ی کلیشه ای ِ بسیار معروف طرد شده است . حالا یا برای تحت فشار قرار گرفتن و این طوری قبول کردن خیلی مناسبات دیگر یا هر چیز دیگری که الله اعلم !  چون خارجی در کار نیست و همه می دانند حتی دوستان نزدیک آقا .کاری به رابطه ی آن دو نفر و دو نفرهای دیگر عالم ندارم الان .کاری هم به این ندارم که دوست دیگری هم امروز پیام فرستاد که همکارم که گمانم بود داریم ازدواج می کنیم حضورا آمده خداحافظی کرده بی مقدمه و گفته من از فردا نمی آیم و حیف شد خیلی حیف شد . لطفا برایم دعا کن . خب من چه دعایی کنم ؟ دیشب اما به دوستم گفتم به خواهرت  سلام برسان و بگو مرد محبوب من هم روزی در گذشته ای نه چندان دور  لابه لای حرف هایش  قبل از اینکه گمش کنم به من گفت : ای کاش چند سال زودتر دیده بودمت ! دیر و زود دیدن فرقی ندارد .کسی که بوی ماندن نمی دهد می رود حتی اگر مانده باشد هم باید رفته اش دانست . از حرف من تلخ خندید دست کشید روی صورتم وگفت : بمیرم ! قربونت برم تو شاعری ! اینها رو می فهمی ولی خواهر من چی از این دکتر اتو کشیده هاست که نمی تونه الان خودشو آروم کنه یا مثل تو بنویسه . من گفتم فکر می کنی من چه چیزی نوشتم ؟ آیا جز آنکه چیزهایی را نوشتم که شما گفتید تلخ است و تو را خدا عین آدم غزل بگو ؟ سکوت کرد و با هم برای خانم دکتر زیبا غمگین شدیم . می خواهم بگویم این جزء همان روند پیش به سوی عوضی شدن است که جوان ها پیش گرفته اند مثلا پیشرفته شده اند و مثل محبوب های بی وفای ما یکهو راهشان را نمی کشند بروند بلکه به تقلید از خارجی ها و فیلم ها و دنیای بزرگ و وحشتناک مجازی که بازتاب همه ی این رفتارها ست آموخته اند که اعلام کنند دارند می روند از رابطه . اما چگونه ؟ با چه کیفیتی آموخته اند ؟ به نظرم با کیفیتی که پیرمردی روستایی الفبایی را در نهضت سواد آموزی آموخته است آن هم نصفه و نیمه !  حاضرم قسم بخورم این اعلام هم بیشتر به خاطر این است که دخترک نیاید وسط رابطه ی بعدی شان یکهو و مزاحمتی در آزادی شان ایجاد نشود و نه اینکه احترام قلب زنی را نگه بدارند که روزی برای شان مثلا تا همین دیروز می تپیده و چه بسا بعد از رفتن شان هم سالها بتپد . که ای وای بر ما زن های ببخشید دیوانه ی رمانتیک ِ شرقی ِ بیهوده باوفا ! 

 پدر آمرزیده ها ! خارجی ها وقتی می خواهند از رابطه ای بیرون بیایند مقدمه ای فراهم می کنند موخره ای در نظر می گیرند فقط به خودشان نگاه نمی کنند می فهمند طرف مقابل شان چقدر بوده و تا کجا بوده و حالا چه کنند چطور بروند که اگر ادعا کرده اند دوستش دارند الان با خاک یکسانش نکنند . مردهای ما متاسفانه در این امر خیلی ناشیانه و بهتر است بگویم خودخواهانه عمل می کنند . البته خانم هایی را هم نظیر این آقایان داریم اما از آنجا که جامعه ی مرد سالار  ما به مردان تلقین کرده است که شما فاعل هستید این حق را به خودشان می دهند که عمیقا فاعل باشند . فاعل در آشنایی فاعل در عذرخواهم هم خوابگی ! فاعل در همه ی ارکان ازدواج ! فاعل در تصمیم بچه دار شدن نه عمل تولید مثل که بلاخره یکی از دو والد هستند و حضورشان الزامی ست ! 

از فاعلان و مفعولان ِ صِرف جمله ای پایدار و ماندگار تشکیل نمی شود و این اتفاق خوبی نیست . حالا هزار بار دیگر تهمینه میلانی ها در دفاع از قلب و کرامت زنان امثال « مَلی و راه های نرفته اش » را بسازند که مثلا گفته باشند ای جامعه ! ای آقایان دختران ما تشنه ی عشقند .دختران ما باور می کنند وقتی می گویید دوست شان دارید و فکر نمی کنند شما به انحناهای  بدن آنها بیشتر از دهلیزهای قلبشان اهمیت می دهید ! . دختران ما به امیدی به قلب شما به خانه ی شما می آیند . بعد هم شعارهای گل درشت در فیلم های شان بدهند و راه کارهای گل درشت تر ارائه کنند که اگر هر چیز دیگری را با عشق اشتباه گرفتید و فی المثل وارد ازدواج اشتباه شدید چنین کنید : 1. بروید توی روی خانوداه ی تان که همانا عبارتند از مادر سنتی تان ، برادران قلدر و غیرتی تان ، پدر منفعل ، آبرودار و سنتی تان ، و کل فامیل همسر گرامی بایستید و بگویید من دیگر نمی توانم به آن خانه برگردم . 2.سپس زنگ بزنید به خانه های امن یک مشاور نامرئی ِ  چهار خط کتاب خوانده از پشت تلفن بگوید خواهرم آرامشت را حفظ کن و بلند شو برو پزشکی قانونی جای کتک خوردگی هایت را نشان بده . 3. سپس توی پزشک قانونی یک زن مهر طلب ِ کتک خورده ی دیگر  رو به روی قهرمان شکست عشقی خورده ی فیلم بایستد و بگوید جانت را بردار و فرار کن و... 

سوال دارم .بپرسم ؟ چرا باید جان مان را برداریم و فرار کنیم از کسی که می شد جان من و جان او یکی باشد یکی بشود ؟

ای خوشا شاعری که فرمود : جان من و جان تو گویی که یکی بوده است /سوگند بدان یک جان کز غیر تو بیزارم 

چطور می توانیم به هر فعل و انفعالی در جسم و عاطفه مان اسم عشق بدهیم و این وهم را برای خودمان و طرف مقابل مان ایجاد کنیم ؟ اگر ما عاشق هستیم چطور راضی به گریستن یار در حد مرگ می شویم ؟ چطور می توانیم او را به بی رحمی تمام ترک کنیم یا نگهش داریم و رنجش بدهیم یا سر حد مرگ کتکش بزنیم؟ چون مال ماست یعنی مثل کمدمان میزمان مثل ماشین مان و دسته کلیدمان ! 

ما به سرعت به سمت بیزاری از خود تحقیر شده ی مان در حرکتیم و یا فاعلیم و به سمت آنچه انتفاع مان تعیین می کند پیش می رویم و اسم خودمان را هم می گذاریم امروزی و روشنفکر .ما مردمانی هستیم که در جامعه ی در حال گذار زندگی می کنیم و هنوز تا منور الفکری ِ  رفتاری و گفتاری بسیار فاصله داریم بسیار بیشتر از آنچه تصورش را داریم . گاهی فکر می کنم لازم است بر ما هم مثل گذشتگان پیامبری نازل شود و بدیهیات را به ما بیاموزد . خیلی چیزها هست که از آدم بودن هنوز بلد نیستیم . 


                                        


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۴
... دیگری


درخت ها در پاییز سند عشقند . توی این دنیا برای هر چیزی سند درست می کنیم مگر نمی کنیم ؟ چرا پاییز برای درخت ها سند درست نکند خب ؟ شهرداری آمد روی تنه ی چنارها و سپیدارهای خیابان سلسبیل پلاک کوبید . روی درخت های سر به آسمان گذاشته ی خیابان اَلندَشت  قبل از اینکه به کوه سنگی برسند . من دلم می خواهد راه بیفتم  دور شهر عددها را از پلاک های شان پاک کنم به جایش بنویسم عاشق اول عاشق دوم عاشق سوم و همین طور بنویسم و بروم از هزار و ده هزار رد کنم . شهری که هزارها عاشق سرپا ایستاده داشته باشد مگر نمی تواند ادعا کند اگر خوب گوش کنید اینجا هنوز صدای اخوان می آید صدای نوجوانی های فریدون مشیری که او هم روزگاری اینجا بوده اگر چه کوتاه . اینجا تا همیشه صدای شعر خواندن غمگین و آرام الهام اسلامی زیبا که در آذر ماه رفت می آید اینجا صدای پر احساس مردش غلامرضای بروسان نازنینش شنیده می شود که برای او می خواند . چه برای یک شاعر بهتراز مرگ در پاییز وقتی بی صبرانه عاشق است ؟اینجا کسی در کوچه ها شعر می خواند با دهانی که نیست . اینجا همیشه صدای شعر خواندن غلامرضای شکوهی نازنینم که همین تابستان رفت می آید . افسوس ! که دیگرهیچ کس نمی تواند مثل او پا روی پا بیندازد زلف سپیدش در باد تکان بخورد و با رگه های خراشیده ی صدایش آن قدر زیبا شعر بخواند که من فکر کنم او با آن قامت بلند و دست های کشیده و پر کلمه هیچ فرقی با بلندترین سپیدارِ باغ ممتدِ مَلک آباد نداشت . سپیداری که سیگارش را در پیاده روهای پاییزی بسیاری به تنهایی کشید و گذشت و این پاییز را ندید . پاییز بی شاعران غمگین تر است یا شاعران بی پاییز ؟ عزیزم تو اگر آمدی و روحم با پرنده ها رفته بود بر پلاک ریشه های من بنویس :این یکی اما عاشق خودم بود .این یکی بشتر از همه گریه کرد و خمیده شد این بید بود درخت عاشق بید که نشد سپیدار باشد و بیشتر آسمان را تماشا کند . 



                                   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۸:۳۳
... دیگری

یه وقت هست سرطان می گیره شیمی درمانیش می کنن پرتو درمانیش می کنن دخیلش می کنن به پنجره فولاد به گنده تر از پنجره فولاد به پنجره ی خونه شخص خدا و خوب می شه . یه وقت هست ام اس می گیره می ره گروه درمانی انجمن ام اس داران! قرصاشو می خوره خوب می شه مهار می شه دردش ترسش مرگش ! یه وقت هست تصادف می کنه نخاعش قطع می شه با امید و روان درمانی و حرفای زندگی قشنگ است خوب می شه زخمش قلبش مرگ تدریجیش و شروع می کنه با دهان نقاشی کردن مثلا مثل دوستم سمانه . آدمیزاده دیگه برا هر دردش درمونی هست .خوب می شه .اما یه وقت هست " تنهایی" می گیره . می میره! خوب نمی شه !هیچ وقت خوب نمی شه ! حتی وقتی اراده می کنه باز یه گرفت و گیرایی هست. اون که کلا تنهاست آدمیزاد نیست .برا همینه مادر بزرگا می گن تنهایی فقط برا خدا خوبه . چیزی که برا خدا خوبه که برا آدمیزاد خوب نیست قربون شکلتون برم .چیزی هم که برا آدمیزاد خوبه متقابلا برا خدا خوب نیست ! ما خیلی هم که صمیمی باشیم با خدا تهش فرق داریم با هم هر چقدر از صفاتش به ما داده باشه تهش ما یا آدمیم یا غیر آدم یا یه یارویی که خیلی با اون فرق داریم .پس اون مدل تنهاییش برا خودش خوبه نه واسه یه یاروهایی روی زمین . می دونین چیه؟ اونی که خیلی تنهاست مثل اونیه که ام اس داشته از وسط اتوبان رد می شده تصادف کرده قطع نخاع شده بعد کم کم سرطان گرفته خب معلومه که خوب نمی شه . حالا هی ببرینش گروه درمانی و انجمنا هی ببرینش ارتوپدی فیزیوتراپی هی ببرینش شیمی درمانی روان درمانی مشاوره .خوب نمی شه .کی دیدین مرده پاشه از جاش بگه من خوب شدم ؟.الا اینکه وقتی می یاد به خوابتون به خوابمون .  حالا توی خواب بذارین خوشحال باشه .بذارین فکر کنه عاشقه حالش خوبه داره باهاتون چایی می خوره توی باغی گلشنی جایی و درد بی درمان نداره . از ما گفتن . 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۰
... دیگری

کسی که نیمه شب از کابوس می پرد ، می گوید : آب می خواهم اما بوسه می خواهد و در آغوش گرفته شدن .کسی که دلش گرفته می گوید :سفر می خواهم اما شمارامی خواهد و آرام شدن .کسی که تلفن می زند می گوید : خبرگیری از حالت را می خواهم اما دانستن ِ میزان ِ دلتنگی شما رامی خواهد و امیدوار شدن .کسی که تنهاست می گوید : هیچی نمی خواهم از دنیا اما شما را می خواهد .من فکر می کنم همیشه آنچه می خواهیم را نمی گوییم .بعضی چیزها هم هستند که اصلا نمی گوییم .شاید بد نباشد فهرستی از آن ها تهیه کنیم .آن ها همان چیزهایی هستند که به شدت می خواهیم اما می دانیم سخت به دست می آیند یا اصلا به دست آوردنی نیستند .آن ها همان رویاهای ما هستند. رویاهایی که دور از دسترس احساس مان می گذاریم  شان دیرتر واقعی می شوند .

فهرست فشرده و ناکامل رویاهای من که قبل از چهل ساله گی!به ذهنم رسیده است به شرح زیر می باشد:

چاپ سه تا از کتاب های نیمه کاره ام (دو مجموعه شعر و یک تالیف دوست داشتنی )

ادامه ی تحصیل در مقطعی که دوستش دارم و داشتن رساله ای که حرفی مهم دارد

سفر به چند کشوری که بی صبرانه و شدیدا دوست دارم ازنزدیک ببینم شان .

خوشبختی و موفقیت دخترکم در سال هایی که جوان خواهد شد .

............................................................................................ ( این یک رویای خصوصی ست!)

.............................................................................................( این هم یک رویای خصوصی دیگر است ! )

سال های آخر عمرم در خانه ای بزرگ و دلباز بگذرد در آن محله ی اصیل ارمنی ها که خیلی دوستش دارم، با کتابخانه ای بزرگ و میز تحریر کنج ایوان که صندلی هایش پشتی چهارخانه داشته باشد و چند تا درخت کاج و بید و آلبالو درباغچه و حوضی که حتما ماهی و شمعدانی داشته باشد و هر  روز عصر کسی در بزند که منتظرش هستم .

براثر حادثه نمیرم .آرام و سیب شده بمیرم !

در آن دنیا کنار درخت های انجیر دیگر بدون او ننشینم .خدا مطمئن باشد من آن قدر ها هم که فرشته ها پشت سرم حرف زده اند و نوشته اند آدم بدی نبود ه ام .


پانوشت :

شما کدام رویای تان  را نزدیک تر می گذارید ؟ این را از خودتان بپرسید حتی اگر به کسی نمی گوییدش .


                                                          

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۷
... دیگری



دارم به این فکر می کنم که چقدر شنیدن حرف های عاطفه مند  را دوست داشتم و سالها به روی خودم نیاوردم و فقط غصه ی نشنید نشان را خوردم . مثل وقت هایی که مادر میگفت پدرت شب ها  پیش من از تو می پرسد نیستی که ببینی چقدر مهر و عشق دارد وقت از تو گفتن . خیلی بیشتر از تصور تو دوستت دارد . من اما می خواستم اندازه ی تصورخودم بشنوم و نشنیدم جز وقت مرافه های سنگین که می خواستم بزنم بیرون ازخانه و جهان . لازم داشتم باور کنید دنبال نازپروردگی و نوازش مفت و افراطی نبودم هیچ وقت. سهمم را می خواستم . سهمی را که ادعا  می کردند . سهمی را که آرزو داشتم داشته باشم از کسی که میخواستم حالا هر که بود . دوستم پدرم فرزندم عشقم  همراهم هر کس . از عشق ها و مهرها بعضی هاشان را می دانستم بعضی هاشان را حدس می زدم بعضی هاشان را در نگاه ها و رفتارهای عزیزانم بارها دیدم و حس کردم و لمس کردم . اما به قدر کفایت و شفاف نشنیدم . گوش بقیه از من پر بوده قسم می خورم . تلاش کردم این طور باشد حداقل .چشم بقیه زیاد از من خوانده . در بی رمقی و بارمقی نوشته ام . در حکومت نظامی های خانوداگی  و اجتماعی مثل دخترکان زندانی در دربار شبیه مُلطّفه های قدیمی ریز نوشته ام داده ام برای کسی برده اند . چه پول ها که به پیک ها دادم چه خجالت ها و دلواپسی هایی متحمل شدم .مثلا از روی شوق دریافت نامه هایی که من فرستادم مخاطبی مهم شعرها نوشت بقیه تحسین کرند و فراموش کرد آن نامه ها نامه ی من بودند که بی پاسخ ماندند .پاسخ را مخاطبین ادبی خواندند و لابد فکر کردند خوشا به حال نگارنده . نگارنده اما بی خبر بود قبل از انتشار و بعد از انتشار آن شعرها برای همه بودند و نه فقط او . کاش بالای یکی شان با دست خط نوشته می شد که عزیزم این برای تو . بعد هم هر بار مرگ مولف اتفاق می افتاد و همه چیز به خلق اثری منجر می شد که من هم در آن سهمی داشتم اما چیزی از سهمم نداشتم که مال خودم باشد . می شد فکر کنم مولف به دلایل بسیاری باید برای من هم باید می مرد اما مرگ به اعماق قلب و روح من نفوذ کرد .اگر اینهمه امساک یا بی توجهی در به موقع گفتن در به موقع نوشتن در به موقع شنیدن نبود دنیا به نظر من جای قابل تحمل تری بود لا اقل برای امثال من که حتی بقول دوستی جواب مخاطبین گذری را هم می نویسم اگر لازم باشد چه برسد به مخاطبین واقعی و بیرونی . آن ها که جان و عمرم را پای شان ریختم و شاهد پر شدن شان از خودم بودم خوشحال شدم براشان اما گوش زنانه ام جمله های شفاهی کمی را به یاد دارد . هر چه شنیده مال وقتی بوده که خودشان سرشار بوده اند و سنگ روی سنگ شان بند نبوده . مال وقتی بوده که داشتم راهم را می کشیده ام بروم گم شوم گفته اند که باشم که نروم که نگرانی در بین بوده . من هرگز سهمی برای خودم از جهان مطالبه نکردم کاش کرده بودم .کاش زودتر قبل از این همه جدایی ساده تر و به زبان مردم کوچه و بازار  به خواص محترم ِ عزیزم گفته بودم به من چشم در چشم من بگویید دوستم دارید بگویید بخدا گاهی کودکم گاهی که باید بگویید می نویسید گاهی که باید بنویسید سکوت می کنید یا می گویید . چرا همسان هم نمی شویم ؟ چرا می گویم دوستتان دارم سکوت می کنید و می خندید خجالتی بازی در می آورید مواظبید عابران خیابان همکاران کناری نشنود . آیا من از توی خلوتی قطب به شما زنگ می زدم ؟ شما می دانید من از وسط انباری رفتن ابایی نداشتم که امروز که دلتنگید بگویم که دوستتان دارم ؟ چرا می گویید هم چنین؟  هی تو ! لعنتی !چرا می گفتی من بیشتر ؟من بیشترت قلبم را آرام نمی کردم . اینکه محکمتر بغلم می کردی و می بوئیدی آرامم نمی کردم برای یک عمر .بی قرارترم می کردی . باید یادم می ماند غیر از روزهای اول غیر از لحظات مستی و لا یعقلی غیر از آخرین بار که می خواستی جایی دورتر بروی غیر از اس ام اس های از روی دلتنگی ِ خودخواهانه ی خودت کی بیشتر و به موقع گفتی کی به موقع و واضح تر نوشتی که دوستم داری که تا ابد بمانم تا باز بگویمت تا باز بگویی ام  که تا ابد بدانم و باورتر کنم . آن ظهر در گذشته ای نه خیلی دور وسط اتوبان وقتی بی مقدمه پیام رسید آخ ! عاشقت هستم نفسم هستی یادت نرود دوستت دارم.  پیاده شدم و مثل دیوانه های قرن هفتی کیلومترها پیاده رفتم . دل خودت می خواست بگویی اما این همه رها شدم کاش می دانستی اگر همزمان من می شدی من سر قولم می ماندم یادم نمی رفت که عاشقم بودی . تو نیز عاشق خودت بودی که عاشق من بود ! عاشق آنکه از دلتنگی برای او شعر ها نوشتی و برای مردم امضا کردی اما به خودش اغلب کتابهایی با جمله های احترامی و تشکر آمیز ِ خوش خط امضا شده دادی و گفتی کلمه ندارم .  گفتی دارم ها ولی اصلاخودت بگو من چه بگویم به تو ؟این کتاب را در هوای تو نوشتم به خاطر عشق مان . ببین چقدر خوب شده . خوب شده بود . من را بردی توی کتاب هات من می خواستم با تو جایی بیرون از خیال زندگی کنم . اصلا اندازه ی معمولی ترین دوستت دورترین مخاطبت . جایی که بتوانم ببینم ، بشنوم، بخوانم .عینکت را دزدیدم !چیزی نزدیکت تر به نگاهت را .سالها بعد گفتم کار من بود و چقدر خندیدی و باز طور دیگری نوشتی اش شاید خودت هم نفهمیدی که ناخودآگاه نوشتی اش. ادبی ها لایکت کردند! برای من با احتیاط و رسمی امضا کردی آن چه من افتخار کردم به کلمات درونش و سرم را بالا گرفتم هر جا درخشید اما غصه خوردم وقتی در کتابخانه های دوستان دیدم برای مرد و زن، نزدیک و دور چه شاعرانه تقدیمی نوشتی هنوز همه شان را حفظم تو محال است یادت بماند چه نوشتی و طبیعی ست اما من رنج بردم پس یادم هست .  .دیگر برایم مهم نیست هیچ چیز مهم نیست .تمام شده آن روزگار و بیرونم از آن .

 نوشته ای که لحظه ی از پا افتادن به دست من برسد بسیار عزیز و مغتنم است و با این حال همان نازنین این زودتر می خواستی ِ شهریار است و بس . برای دل من امروز عزیزترین انسان دنیایم نوشت .با شکوه مند ترین و زیباترین کلمات . ساعتها به گریه گذشت .زودتر نوشته بود با هم لبخند زده بودیم بیشتر و بیشتر . و آرام می گرفتم.حالاحس می کنم چه غول  نخراشیده ی سخت هضم ِ بدی هستم من . همکارانم هدیه می دهندمی گویند رویش ننوشتیم ببخش ! خب چه بنویسیم برایت تو این همه کلمه داری . مرا از کلمه هایم متنفرکردید و ندانستید . بچه ها برایم می نویسند من کاغذها را نگه می دارم و روزی همه را می گذارم ببینید که چه بی تعارف و مهربانند . این قصه تکراری شده . من تکراری شده ام .  و شاید من با احمقانه ترین خواسته ی بدیهی ممکن تکراری شده ام . تو را یادم رفته . بگذار همه فکر کنند ،خودت فکر کنی بی وفا شده ام . من فقط تنهاتر شدم . شاملو به آن عظمت و غرور و خلق تنگ نامه می نوشت به معشوقش به دوستانش .ساعدی را بخوانید طاهره طاهره ی عزیزم را بخوانید و مثل من بپرستید بخدا می پرستیدش اگر در دلتان پنجره ای باشد که دارم از آن حرف می زنم . بخدا کافکای کلافه کافکای بد خلق و بی وقت و وقت لازم نامه ها نوشته .صادق جان هدایتم را دوباره در نامه هایش بخوانید کدامتان به دوست نزدیکتان به پسر عمو و برادرتان غلیظ نوشته اید : " تصدقت گردم "  ؟ صادق نوشته و هنوز متهم است بویی از مهر نبرده و  خاک بر سرش کنند با آن همه اندیشه و ادعا خودش را کشت . نادر پور نازنین را عمیق تر بخوانید ، جنابان ناظم حکمت و نزار قبانی و سیلویا پلاتِ بی بدیل را .فروغ چرا متهم و مظلوم مرد ؟ آقای گلستان تکیه داد به صندلی روبه دوربین بی بی سی گفت من نخواندم نامه هایش توی کمد بودم دادم به یک خانمی اصرارداشت چاپ کند . راست و دروغ خواندن و نخواندش گردن خودش . ولی اگر دقیق خوانده بود راضی نمی شد از دلش نمی آمد بگوید من که نخواندم .حالا که مرده چه فرقی میکند برای شما که من خواندم یا نخواندم . معدل عشق در مملکت ما در پایین ترین حد ممکن است . همه فکر می کنند باید ادیب باشند و شاعر و هنرمند که بی دریغ حسشان را بگویند . رشک می برم به خارجی ها . عقلم به چشمم نیست اما رشک می برم از ابرازهای شان . چقدر سرشارند ازهم . چه در احساس های عالی چه در بروز نفرت ها .چقدر صادق و به موقعند . شما را بخدا کلاسیک های غمگین ما را ببینید : صد نامه فرستادم  صد راه نشان دادم / یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی ( مولانا )  ، دیریست که دلدار پیامی نفرستاد /ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد / صد نامه فرستادم و آن شاه سواران / پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد / سوی من وحشی صفت ِ عقل رمیده / آهو روشی کبک خرامی نفرستاد / دانست دانست دانست دانست دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست / وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد (حافظ ) البته سر آخر هم گفته حافظ محزونم که : حافظ به ادب باش که وا خواست نباشد /گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد .  من هم سالها سعی کردم به ادب باشم و به حرف حافظ گوش کنم . او میلیاردها ! پیرهن ازمن بیشتر پاره کرده . فکر کنم الان از دستم در رفته و  ناخواسته بی ادبی کردم امیدوارم بخشیده شوم و فهمیده شوم . همین .

من یک مربی ام . به مرور دانسته ام عشق تربیت  نفس آدمیزاد است به شکل رابطه ی برگ و نور . بالندگی می خواهد . گلدانی ست که کافی نیست یک بار برای همیشه بگویی اش ببین این آفتاب است این آب سعی کن رشد کنی لطفا خیلی برای من رشد کن . باید گفت برای خودت هم رشد کن تا با هم رشد کنیم تو نیز بالنده باش . روح من محتاج هیچ چیز نیست در عالم جز بالندگی . من از این که گیاهی کوتاه قد و راضی باشم و خدایم را شکر کنم که باغبان دارم بیزار دارم . محتاطانه ! بی دلیلانه ! بی حواسانه ! نابلدانه ! به هیچ علتی دیگر حاضر نیستم گیاهی راضی باشم به آفتاب و باغبان . مادر بزرگم با گیاهانش حرف می زند . دست به سر و روی غمهای پاییزی و زمستانی شان می کشد .گاهی کنارشان می نشیند و طوری نگاهشان می کند که فکر می کنم همان لحظه یک سانت به ساقه هایشان اضافه می شود و صد سانت به ریشه های شان در خاک . من از قناعت در مهر بیزارم . از در جا زدن از سالها به خاطر یک جمله یک حس پای هم ماندن بیزارم . همه چیز در حال نو شدن و نیازمند تازه شدن است . همین وبلاگ بی کاغذ و قلم تازه نشود انگار خاک مرده پاشیده اندبه سر و رویش . تا می نویسم چراغها روشن می شود .من شما را نمی بینم نیم از شما هم مخاطبین عزیز ِ  بی حواس من هستید که می آیید می خوانید و می روید . من چای دم می کنم من منتظرتان می شوم وقتی نیستم لا اقل روی در بنویسید آمدیم نبودید ! سلام . سلامتان سلامتی می آورد برایم . من دل نازکم این روزها .غر غرویم این روزها درکم کنید و نپرسید چرا .

                                         

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۱
... دیگری

آن قدر دوستش داشتم که از دلم نمی آمد صدایش کنم برگردد و نیمرخش را از مهتاب بالای کوه که محو تماشایش شده بود دور کنم .آن قدر دوستش داشتم که در بیداری خوابم می برد با آرامش ِ حرف زدنش .آن قدر دوستش داشتم که فکر می کردم رودخانه ی اترک از رگهای من شروع می شود و الان است که به خزر ریختنم را در انتهای مسیری پر پیچ و خم همه ببینند .آن قدر دوستش داشتم که  می خواستم خواننده ای باشم روی سِنی بزرگ مثل " ادیت پیاف" جسور و بی پروا با رگه های صدایم از او بخوانم . آن قدر دوستش داشتم که همه ی دوست داشتنی های عمرم  از لای انگشتهایم مثل ماسه  ریختند .آن قدر دوستش داشتم که دستش را دراز کرد ،آخرین خشت قلبم را برای خودش برداشت اما نهراسیدم که حالا چه کنم . دانستم مثل چشمهایش از قلب من مراقبت می کند . آن قدر دوستش داشتم که لب هایم شیرین شدند و بال زنبورهای تابستان شیرین شدند و دنیا  معدود حلاوتش را به یادم آورد .آن قدر دوستش داشتم که فیروزه کافی نبود غنچه های خشک و معطر محمدی کافی نبودند تا حرفی بزنند که حرف من باشد .آن قدر دوستش داشتم که کلمات دوره ام کردند و لال شدم میانه ی شعر .آن قدر دوستش داشتم که می توانم تا نفس دارم دوستش داشته باشم .دوست داشتن زیبایی ها بی پایان است . آنکه قلب آدمی را به امانت می گیرد تا به ملاقات جهان ببرد با آنکه قلب آدمیزاد را برای تصاحب کردن می دزدد یکی نیست . هیچ دزدی عاشق نیست و هیچ عاشقی دزد نمی شود . عشق امانت است .در هر حد و اندازه و تعریفی . یکدیگر را برده ی عواطف ملتهب مان نخواهیم .آزاده گی در اختیار انسان می گتجد .انسانِ مجبور، شایسته ی تقدیس و تقدیر نیست . مرا آن چنان دوست داشت که سنجاقکی بلندترین نی ِ نیزار را برای آرمیدن و درنگ در حزن ابدی غروب ها .غروبها که یاد آور توقف کوتاه ما در فاصله ی دو خوابند .خواب نوزدای که روزی پلک های  دنیا دیده اش را می بندند و باید به یاد بیاورد کجا بوده و چه ها دیده است . من آرامم . من رامم . من جامه ی آتش از تن در آوردم ، به حرمتش سپید پوشیدم   با مچ شکسته در معتدل ترین دریاچه ایستادم و به سمتی لبخند زدم که نگاهش می رفت تا مرا به نام خودم ثبت کند .آن روز تولد من بود .بی کیک و شمع و تبریک . خودم به دنیا آمدن خودم را به چشم دیدم . و از لبه ی خراشنده ی هستی گذر کردم .یادش بخیر آن روز روزی از روزهای خدا بود  و من  آن قدر دوستش داشتم که وطنم شد با پرچمی که تنها سفید است در باد و باران و آفتاب و برف و گلوله .سرزمین مادری ام را به هیچ نقشه ای نمی سپارم . با آبی به آسمان نشانش می دهم با سبز به مزارع چای ..با قرمز به دامنه های پر شقایق با سپید به ابر و سپیده و خواب های سعدی . به رافت و رحمت خداوندی ات سوگند که دوستش دارم و این ابتدای ویرانی نیست .این آبادانی ست و آزادی محض . 


                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۵۷
... دیگری


اگر می روید لباس پُرو کنید و کسی پشت در اتاقک ِ تک چراغه منتظرتان نیست که هر چند دقیقه یک بار صدایش کنید تا نظرش را بدانید ،اگر صبح که بیدار می شوید جای مهربان وهمیشه گی ِ گودی سر کسی را روی بالش ِ کناری نمی بینید،اگراز خواب با بوسه ای روی گونه ی تان بیدار نمی شوید ؛ با دستی که زانوی هنوز  خسته تان را ماساژ بدهد ، مویتان را روی پیشانی تان مرتب کند ،اگر چشمتان نمی افتد به صاحب چشم هایی که دارد دل سیر نگاهتان می کند و همان طور که به رویتان نمی آورد درباره ی هوای روز و کارهای روز حرف می زند با عجله قبل از رفتن سر کار ، اگر یقه ی تا خورده تان را دستی نیست که درست کند و جیب لبه برگشته تان را دستی مرتب نمی کند وقتی حواستان نیست، اگر سر حد مرگ سرما می خورید و پایی نیست که برود داروخانه و بعد تا آخرین چکه ی سِرُمِتان پیشتان بماند، اگر یک هفته است دلتان می خواسته بدانید این رنگ مو به شما می آید یا نه و ندانسته اید ،اگر بالغ بر دو هفته است دلتان می خواسته از شما سوال شود چه مرگتان است و سوال نشده  و خیلی موارد دیگر ، بدانید و آگاه باشید که شما تنها هستید . تنهایی شاخ و دم دارد اتفاقا!  شاخش بالای قلب شما سبز شده و دمش در رویاهای بی دنباله تان . تنهایی های هنری و فلسفی خوبند آن هم تا حدی که آدم راهی دارالمجانین نشود و زحمت ندهد . همه از تنهایی شان به نیت سهراب سپهری شدن و مهدی آذر یزدی شدن استفاده نمی کنند . تنهایی های بی خروجی و بی ثمر متعال نیستند و باعث شهودی در انسان نمی شوند بلکه به راحتی می توانند عامل افسردگی های بلند مدت باشند . آدمهایی هستند که با عده ای زندگی می کنند اما تنهایند آدم هایی هم هستند که بی عده ای زندگی می کنند و تنهایند! نکند تنهایی عامل ذاتی دارد ؟ یا مثلا بعضی ها با ژن تنهایی متولد می شوند و میراث شان را تکثیر می کنند ؟ به خودم فکر می کنم می بینم از بچه گی تنها بودم . همبازی های مقطعی و خواهر و برادرهایی که با هم فاصله سنی داشتیم و داریم . دوستان زیادی داشتم در نوجوانی و جوانی اما باز هم تنها بودم . مثل شیر ِکتاب ِ "شیر کوچولویی که غمگین بود " باز دنبال دوست می گشتم، دوست دنبال من می گشت و همه با هم تنها بودیم و با هم بودیم و البته من از آن ها تنهاتر بودم و هستم یعنی شواهد و علائم این را می گویند . آن ها بعد از مدتی تنهایی شان با حضور آدم هایی همیشگی تمام شد و رفتند توی عکس های خوشحال . به تنهایی من اما آدمی همیشگی پایان نداد . آدمهای زندگی ام مثل کتاب های امانی بودند باید برمی گرداندمشان . مثل گرده ی گلهای بهاری بودند با باد می رفتند و شریک دیگری می شدند . یا پرت می شدند جایی که از وقتی با هم بودیم هم تنهاتر می شدند . مردن ، مهاجرت ، اختلاف ، بیش از حد هم دیگر را دوست داشتن به تنهایی منجر می شد و می شود .  به آدم های غیر تنها که می رسم مثل معلول ها دارای نقصم . مثل معلول هایی هستم که به آنها تلقین کرده اند نه این طور نیست و تو می توانی از کوه بالا بروی با پای نداشته ، نقاشی بکشی با انگشت نداشته ، می توانی ببینی بدون چشم و ... به خودم تلقین می کنم ،به من تلقین هایی می شود که می توانی زندگی عادی داشته باشی . اما واقعیت این است که زندگی عادی ندارم . در زندگی عادیِ مردم کسی یا کسانی رفت و شد دارند به شکل مستمر . کتاب های امانی ام را پس داده ام یا پس گرفته شده اند . یا من امانت  دار خوبی نبودم شاید .به رهگذرهای روزهای شادمانی مختصرم خوبی کرده ام  و می کنم و آن ها به من لبخند زده اند و می زنند، گذشته اند و عاقبت می گذرند . هر چه نگاه می کنم نمی توانم گوشه ی اسم کسی بنویسم که خیلی وقت است بوده و خیلی وقت ِ دیگر هم مطمئنم که خواهد ماند . نمی توانم کسی را برای ماندن داشته باشم . نمی توانم خودخواه باشم و بخواهم کسی را پاگیر خودم کنم. درست است دنیا جای توقف و ماندن نیست اما کمی می شود بیشتر بود اگر نمی شود کمی بیشتر ماند . این روزها خیلی این بهانه را دارم . شاید هم اقتضای بالا رفتن سن باشد و از سر نیاز ،نمی دانم . بروم توی روزنامه آگهی کنم به یک نفر (ترجیحا هم سن و سال ) برای تمام روز  با هم زندگی کردن در یک جای واحد و بیرون از آن جای واحد نیازمندیم ! وقتی باران گرفت اول او پیشنهاد بدهد پاشو برویم بیرون .وقتی گرسنه بودیم بگوید تو می روی پیتزا بخری یا من ؟ قرعه بکشیم به نام من در بیاید بعد کلی بخندیم و من چهل دقیقه ی بعد با یک پیتزای گنده از سر کوچه زنگ بزنم که بیا پایین تنبل هوا خوب است و روی چمن های پارک خلوت سر خیابان پیتزا بخوریم . او از شلوغی روزش بگوید من از یک خبر نه چندان مهم که می گویمش تا حرفی زده باشیم . با این که حال و حوصله ی درست و درمان ندارم اما خنده دار  است بگویم که بعضی روزها فکر می کنم کاش دانشجویی بودم در یک خوابگاه مزخرف دانشجویی و با یک تا دو نفر هم اتاق بودم . خسته شدم از بس برای خودم سرپایی غذا خوردم از بس تنها سوار تاکسی شدم از بس ندیدم یادداشت کسی را روی آینه روی جاکفشی که مثلا تو غذایت را بخور من دیر می آیم .  من درباره ی هر چیزی فکر کردم بالاخره یک جایی تمام شد الا تنهایی . انگار هر چه بیشتر به تنهایی فکر می کنی بیشتر کِش می آید و طول می کشد . ناسپاس ِ حضور عزیزانم نیستم اما آدمم یک جورهایی و هیولای سرخورده ی نَفسم به علت کلیه ی  احتیاجات قوی و سخیف بشری ! به آدمی برای بودن در یک زندگی نزدیک و تنگاتنگ و کاملا واقعی و عادی و روزمره و جمع و جور نیازمند است انگار . هیولا می آید بیرون از جعبه اش من نصف روز علاف می شوم تا گم و گورش کنم . پتو را می کشم روی سرم در چله ی تابستان و به خودم می گویم بخواب لعنتی تا نرفتم پای کشوی قرص ها . صبح قبل از اینکه اولین سلام به سمتم بیاید من از جغدی پیرکه تمام شب وانمود کرده خوابیده تنهاتر و گیج ترم . و این را به هیچ کس نمی گویم . حتی شما که الان رسیدی به آخرین جمله نمی توانی از من بیشتر از این تنها بودن بدانی ونمی توانی برای تنهایی ام متاسف باشی

                                      

  

                                   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۳
... دیگری


همیشه بد موقع آژانس گیرم نمی آمد حالا تپ سی هم اضافه شده ! مگر من خارج از نقشه ی شهر رفت و شد می کنم که کسی نمی آید دنبالم ؟ تاکسی های خطی را بگو حالا وقتی لازم نداری شان و داری به راه خودت پیاده می روی رابه راه بوق می زنند که سوار شوی و رشته ی افکار  دور و درازت را قیچی می کنند اما وقتی با کلی بار و خرت و پرت و گردن کج کنار خیابان می ایستی ناامید از تپ سی و چیتکس و اسنپ و اینها همه ی تاکسی زرد ِ قناری ها لج می کنند  تند رد می شوند محل سگ هم به آدم نمی گذارند . این شد که نشستم توی اتوبوس ِ لق لقو امروز با گلدان چاق شمعدانی دستم .گلدان شمعدانی چرا این وسط خریدم ؟ همکارم دارد منتقل می شود جایی دیگر همکاران دیگر گفتند گلدان بخر کارت هدیه بگیر سر راهت و بیا . حالا من آن سر دنیا بودم دنبال کارهای مزخرف اداری و خسته و کوفته و کلافه .رفتم شمعدانی را خریدم و سفارش تزئینش را دادم . بعد با شمعدانی رفتم بانک و هی مواظب بودم مردمِ عصبانی تر از خودم نخورند به ساقه هایش و گلهایش نریزد . بانک چرا اینقدر کوچک بود راستی ؟ چرا مردها تمام شانه رد می شدند وقتی می خواستند توی صف  ِ افقی بایستند جلوی پیشخوان ها ؟ باشانه های پهن ِ زمخت ِ بی مبالات تنه می خوردند به همه به من و طبعا به شمعدانی .شمعدانی بوی خوب می داد تلاش می کرد حالم را جا بیاورد ولی مردهای چک به دست سفته به دست با بوی تند عرق ِ پیراهن های آستین کوتاه حالم را بدتر می کردند . زیر لب چیزی گفتم یکی شان خودش را جمع کرد و دورتر ایستاد . پنجاه دقیقه توی بانک معطل شدم با کلی ماجرای احمقانه . بعد دوباره هیچ کس پیدا نشد من و شمعدانی را به مقصد ِ دورمان برساند و سوار اتوبوس لق لقو شدم . زنی پیر گرمش بود کفش هایش را محکم در آورد یک لنگه اش نزدیک بود بخورد به شمعدانی که جلوی پایم گذاشته بودمش و دیگر نمی توانستم بغلش کنم  . اخم کردم فهمید شروع کرد به سوال های بی خود : این را چند خریدید ؟ قبل از اینکه جواب سوال بی خودش را بشنود خودش را خم کرد و دو سه برگ از شمعدانی را کشید و مثلا لمس کرد . پلاستیکیه ؟ می خواستم خودم را پرت کنم از پنجره وسط چمن های میدان !  خدایا شصت و چند ساله به نظر می رسید یعنی فرق گل پلاستیکی از طبیعی را نمی فهمید ؟ گفتم نه ! گفت : ها پس طبیعیه ! من به پنجره نگاه کردم انگار که نشنیدم . بعد نوبت زنی شد که کنارش نشسته بود با لبهای ژل تزریقی و ابروهای تا آسمان رفته . آدامس می ترکاند و برای اینکه از قافله جا نماند پرسید از همین دور میدونیه خریدین ؟ گفتم بله . گفت : اسمش چیه ؟ گفتم چی ؟ (فکر کردم اشتباه شنیدم خب ! )گفت : گلدونو می گم اسمش چیه ؟ گفتم : شمعدونیه دیگه ! یعنی چطور با  حداقل سی و چند سال سن شمعدانی را نمی شناخت ؟. ابروهایش را داد بالاتر و گفت : فکر نمی کنم ! پیرزن مداخله کرد و گفت : پلاستیکی نیست ولی خوب رشد کرده . می صرفه . اسمش چی بود ؟ زن ابروهایش را داد پایین و با اطلاع کامل گفت : شَمدونیه  ِ دیگه حاج خانم ! یاد داستان ِ گلدان ِ چینی ِ جلال آل احمد افتاده بودم . گلدانی که در اتوبوس از دست آدمها افتاد و شکست . قبل از رسیدن به ایستگاه عزم پیاده شدن کردم . می خواستم به راننده پول بدهم  شارژ کارتم تمام شده بود . ناچار به مرد جوانی که صندلی جلو نشسته بود گفتم آقا ببخشید یک لحظه این را می گیرید او هم  بی شرف شمعدانی را با دست من کامل گرفت . لبخند زد و  زیر لب فرمود : جفتتون قشنگین شما و شمعدونی ! راننده در را باز کرد و یک ثانیه وقت داشتم که بد و بیراه بگویم یا پیاده بشوم . خب پیاده می شدم بهتر بود . چون در غیر این صورت باید شمعدانی را با مخلفاتش می کوبیدم توی سر مردک که نمی شد کادوی مردم را ویران کنم . بد و بیراه مناسب حرکتش هم از ذهنم رد نمی شد از بس عصبانی بودم . بلاخره از دامنه ی تپه ای که محل کارم در آن واقع است بالا خزیدم و رسیدم . کارت هدیه را به همکارم دادند خیلی به گلهای شمعدانی نگاه نکرد و به یادداشت من که بین زمین و آسمان نوشته بودم در روزی شلوغ . چند دقیقه ی پیش به من گفت حس می کنم هیچ کس از رفتن من ناراحت نیست من داشتم به سبزی ِ برگچه های تازه ی شمعدانی نگاه می کردم  از دور و هیچ جمله ای برای قربان صدقه رفتن نداشتم فقط کمی تسلایش دادم که به جای جدید عادت می کند . حالا همکارم رفته آن طرف ساختمان .  بچه ها رفته اند .من و شمعدانی تنهائیم . دلم می خواهد بردارم و با خودم ببرمش خانه . این دفعه با تاکسی آبرومند ِ کولر دار . پلاستیکی نیست طبیعیه و خوب که نگاهش می کنم هنوز نام گلی ست که بسیار دوست دارمش .



                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۲
... دیگری



با قد بلند و کفشهای تحت هر شرایطی تمیز ، با قدمهای شمرده و مصمم ، با پوست براق و ابروهای تحت هر شرایطی مرتب و اصلاح شده ، با بوی لباس های  اتو شده و خوش بُرِش ِ دست دوز ِ خودش ، با چشم های با نفوذ و نگاه های قوی و خوش رنگش من «مادام تقی پور »را این طور می بینم دو روز در هفته . و خوشحالم .بسی خوشحالم از دیدنش . امروز فکر کردم او مثل زنی ست متعلق به فیلم های کلاسیک اروپایی . اگر مقنعه و کلا حجاب اسلامی اش را ندیده بگیرم(که بدون حجاب هم او را در مزونش دیده ام  بسیار ساده و برازنده و موقر) می توانم راحت تر پیش خودم مادام خطابش کنم و شاید این را به خودش هم گفتم هر وقت توانستم بر رودربایستی ام غلبه کنم. مادام  اهل خراسان خودمان است ! بزرگ شده ی یکی از شهرستان های کوچک اطراف . معلم سفالگری ست و انگشتهای باریک و کشیده اش علاوه بر شیک ترین دوخت و دوزها ماهرانه سفالگری می کنند . مادام زنی فوق العاده است . اما من به زنیّتش کار ندارم. انچه من را شیفته ی دقیق شدن در کارها و رفتارش می کند وجه انسانی اوست . اصولا دنیا برای من خیلی جایی زنانه مردانه نیست . اگر چه هست و به شدت هست و خودم هم از این خط کشی ها و زنانه مردانه تفکیک شدن ها رنج برده ام و بارها آسیب دیده ام  ولی من در درجه ی اول به وجه انسان بودن که عامل مشترک در مناسبات و ارتباطات است نگاه می کنم تا جنسیت افراد . فلذا ! کلی آشنای خردسال ، کودک ، نوجوان ، پیر، جوان ، مجرد ، متاهل در گروه مردان و زنان دارم . هنرمندها ، دکترها ، شعرا،  کم توان های جسمی ، مذهبی ها ، غیر مذهبی ها ، الکی خوش ها ، سخت گیرها ، بازاری ها ، کاسب ها  و... خلاصه کوهی از آدم می شناسم که از یک دریچه به قلبم و عواطفم وارد می شوند . هرگز دهلیزهای قلبم را به زنانه و مردانه تقسیم نکرده ام حمام که نیست یا مسجد و صد جای دیگر که بهتر از من می دانید ! داشتم می گفتم من به زنیّت مادام تقی پور کار ندارم .از نظر من او انسانی ست که موفق است به شدت موفق است و ادای موفقیت و کیف کردن از زندگی را در نمی آورد . واقعا از رضایتمندی و مسرتی شیرین در زندگی اش برخوردار است که با کمی معاشرت می توان این را فهمید . این ها به این بر نمی گردد که او از قدرت های زنانه اش خوب استفاده کرده .او اگر مرد هم آفریده می شد همین طور بود و من درباره ی موسیو تقی پور می نوشتم اینجا . او از توانایی های بالقوه ی خودش آگاه شده ،در مقاطع مختلف درست انتخاب کرده و توانسته فرزندی خوب باشد اگر چه شش برادر دارد و خواهر ندارد و می شده لوس و بی معنی بار بیاید چنانکه بقول خودش مادرش خیلی تلاش کرده از او عزیز دردانه بسازد و موفق نشده .  توانسته همسری خوب باشد چون با بهترین گزینه ی ازدواجش ازدواج کرده و همسر  مرد خوبی از فامیل مادری اش شده . توانسته مادری خوب باشد چون درک روشنی از مادر شدن دارد و به موقع مادرشده با آمادگی کامل ذهنی و روحی . توانسته خیاطی زبر دست شود چون بهترین انتخاب برای  استفاده از علاقه و مهارتش این هنر بوده .  صاحب مزونی زیباست با آدمهایی که برایش کار می کنند . چند هفته پیش دامادی برادرم بود سر دوختن لباسم برای آن مجلس بیشتر و بهتر دیدمش . لطف دارد به من .امروز موضوعی سر کار پیش آمد  او بی که از این حرف ها و حس های من بداند و در تعارف من باشد گفت شما را  خودساخته می بینم و قوی و آفرین و .... . راستش اعتراف می کنم که ته دلم پروانه ای خوشحال چرخید . نه به خاطر اینکه کسی داشت از من تعریف می کرد . نه ! این تعریف را کسی کرد که توی ذهن من درجه یک است . حالا او نمی داند من چقدر ضعف و نقطه ضعف دارم چقدر بی خودی و با خودی ! شکننده ام ، چقدر حفره دارم در اعمال و انتخاب ها و شخصیتم . چه اشتباه های جبران ناپذیری کرده ام چقدر خیلی چیزها را هدر داده ام و کار ِ نکرده دارم . لابد می گویید خب  تو هم نمی دانی او چه حفره هایی ممکن است داشته باشد . خب من می دانم که هر آدمی نقایصی دارد . حتما او هم از این قاعده مستثنی نیست اما همین که از حد معمولی دیگران  ِ هم سن و سال خودش ( چهل و چند ساله ) درشرایط و امکانات تقریبا مشابه چند سر و گردن  بالاتر ایستاده به نظرم بسیار زیبا و قابل تحسین است . چقدر دلم می خواهد از این طور آدمی چیزی یاد بگیرم .من استعداد خیاطی و سفالگری ندارم . مخصوصا خیاطی را . راستش من نمی توانم مثل او امیدوار و مصمم باشم نمی توانم از کیفیت زندگی ام لذت ببرم . چون اصلا مسئله ی لذت برای من حلاجی نشد ه.  نمی توانم از همسری ام محظوظ باشم چون (شما که غریبه نیستید ) هرگز زناشویی موفقی نداشتم چون انتخاب درستی نداشتم و چون دیگر کاری از دستم بر نمی آمده که برای نجات زندگی خودم و البته طرف مقابلم نکرده باشم . اما از اینکه می بینم کسی در اطراف من اینگونه با لذت زندگی می کند و این لذت را با اطرافیان تقسیم می کند و  ناخودآگاه به زبان می آوردش حتی به وقت خوردن یک دمنوش ساده و  یا یک پیاده روی عصرانه و ... خوشم می آید . او زندگی را زیبا می بیند و بد ِ زندگی را نمی گوید و غُر نمی زند من در پوست خودم نمی گنجم وسط همه ی غمگینی هایم  وقت ِکیفور تعریف کردن او .مادام فکر نمی کند کسی او را چشم می زند و سعادتش را .مادام فکر نمی کند خوشحالی هایش را فقط برای خودش پس انداز کند . دز مزونش منتظرم بود .نمی دانید آنجا چقدر همه چیز از روی سلیقه و ساده و آراسته بود و برق می زد حتی نوری که از پنجره داخل می آمد به اندازه بود .با احترام و اجازه روسری ام را برداشت اندازه هایم را با آرامش و دقیق گرفت و چند روز بعد لباسم را سر ساعتی که گفت آماده کرد و فرستاد در منزل . بی عیب ترین  و راحت ترین لباس مهمانی  بود که تا به حال داشتم . در آن لباس احساس خسته گی و تجمّل بیهوده نکردم . زن ها توی عروسی گفتند این لباس به تو می آید . من به مادام فکر کردم . بیشتر از لباس این سلیقه ی او بود که به من می آمد و با حجم شادی من در مراسم ازدواج کوچکترین برادرم تناسب داشت . او اندازه ی شادی ها را دقیق می داند . حتی می داند من کم حوصله تر و کج خلق تر از آنم که دامنم خیلی زیاد روی زمین کشیده شود پس پیام داده بود که دامن را کمی کوتاه تر از وقت پُرو دوخته ام حس می کنم اینطوری بیشتر دوست دارید . یک ساعت پیش من را با ماشینش تا نزدیکی های مقصدم رساند . دورشد و  رفت در حالیکه من او را  بیرون آمده از یک نقاشی با کلاه پردار و دامن بلند در عصری تابستانی تصور می کردم .    


                                                                               


                                            

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۱
... دیگری


 امروز سر کار با کارورزهای از زیر  ِ کار در رو بحثم شد . سه تا دخترک امروزی از این شلخته ها که یک ساعت هر کاری را طول می دهند و بعد با سمبَل کاری سعی می کنند به خاطر نفع خودشان نمره ی خودشان کاری را تحویل بدهند . بی که بخواهم صدایم رفت بالا . کم پیش می آید صدایم را روی کسی بلند کنم .متنفرم از این کار . مجبور شدم . زیر بار نمی رفتند و هی پشت سرم پیغام و پسغام می فرستادند که فلانی به ما کار گفته انجام ندادیم حالا مگر چه شده و فلان و بهمان . یکی شان صبح رد  شد و وانمود کرد من را ندیده و بی سلام رفت توی اتاق آن طرفی دو تای دیگر هم به همکاری که خیلی وقت می گذارد برای بحث های خاله زنکی گفته بودند به فلانی بگو که چرا حالا از ما کار قبول نمی کند و اینها . همکار مدافع خاله زنک ها آمد پیش من به نقل قول .اول به خودش گفتم چرا در این مسئله خودت را وارد می کنی که بین من و آن هاست . جا خورد .یک ساعت قبل با هم چای خورده بودیم . مسئله ی کارم  چه از آن راضی باشم چه نه برای من جدی ست .این را برایش واضح گفتم . خوشم نمی آید به واسطه ی چند آدم بی مسئولیت و سمبل کار ِدیگر مثل الان طرحهایی که می خواستم اجرا کنم  نیمه کاره بماند . چهار شنبه مدیر عامل از تهران می آید .همه ی کارهای من به خاطر بی تعهدی این سه نفر مانده روی زمین .خودم  همه ی بخش هایش را انجام می دادم تا حالا تمام شده بود .کما اینکه دیروز بخش زیادی از آن را دست تنها انجام دادم . یکی دو کار دیگر باقی مانده مدیر صبح توی تعارف با بازرس کارورزها نمره شان را داد و کلی حرص خوردم . مطمئنم امثال اینها با هزار آشنا و روشنایی که پیدا می کنند خودشان را در جایی خوب مشغول به کار می کنند .اصلا شاید روزی هم با هم همکار شدیم ! امروز بیشتر از هر وقتی فهمیدم چیزی که صدای من را در کار بالا می برد این است که کسی دورم بزند و فکر کند نمی فهمم و بعد هم برود دست پیش بگیرد شروع کند پشت سرم حرف زدن . به آن ها گفتم این طرز کار کردن نیست .این رزومه ی خوبی نیست برای شما .به من بود نه نمره تان را کامل می دادم نه جایی معرفی تان می کردم بعد از این برای کمک . گفتم کارهای تان الکی و سمبل کاری ست . یکی شان میخ توی چشمم نگاه کرد و گفت مطمئنید ؟ گفتم بله ! اینقدر محکم و با ناراحتی گفتم که ساکت شد . کیف هاشان را برداشتند گفتند  پس شما بگویی بمان می مانیم کمکت کنیم و گرنه برویم که امتحان داریم . گفتم احتیاجی به کمک شما ندارم . یکی شان گفت پس چطوری می خواهید کامل کنید کار را ؟ گفتم آن مشکل من است دیگر . شاید لحنم مودبانه نبود ولی کلافه شده بودم . از بی قیدی های کاری بدم می آید .از این که کارت را روی دوش دیگری بیندازی و فکر کنی او نمی فهمد و مجبور می شود در نهایت خودش انجام بدهد . همکارم هم دماغش را سربالا گرفت و رفت پی کارش و گفت ببخشید فکر نمی کردم این همه ناراحت بشوی . فهمیده از دست زیر کار در رویی های خودش هم خسته ام و منظورم به او هم هست .گفت کلاس بعدی را من می گذارم شما برو چای بخور .  عزیزم به قول تو اخمو شدم . اما یک اخموی واقعی . که با صدای بلند گفت وقتی مسئله ای دارید با خودم حرف بزنید نه پشت سرم .درست کار کنید هر جا که رفتید . دل بسوزانید لا اقل برای زحمت های خودتان . یاد خودم افتادم در سال هایی که جوان تر بودم . نوزده ساله بودم که در دفتر مجله ای معتبر و اسم و رسم دار استخدام شدم دو سه سال  بعد به خاطر یکی دو همکار سمبل کار و سردبیر بیلان ساز ،خودم استعفا دادم آن هم زمانی  که همه برای استخدام شدن سر و دست می شکستند .استعفا دادم مدیر اجرایی حقوقم را داد و لوح تقدیر فرستاد و گفت اشتباه کردم و اشتباه نکردم . یک هفته بعد در روزنامه جدی تر مشغول به کار شدم. هیچ وقت کسی من را برای کار جایی معرفی نکرد . الان قدر دعوت شدن به همکاری به واسطه ی کار خودم را از با واسطه به جایی رفتن می دانم .ادعایی ندارم فقط برای هر چیزی که در حد و اندازه ی خودم هستم زحمت کشیدم و دریغ نداشتم .حالا می فهمم اگر کلی آدم های مهم و اسم و رسم دار اعتماد می کردند کاری را به من می سپردند یعنی چه . حالا می فهمم کم سن و سال بودم اما آنچه به من سپرده می شد حتی اگر برای مسئول آن کار چیزی جز یک بیلان اداری یا فرهنگی نبود برای من مهم بود . من کامل انجامش می دادم و سر وقتی که قولش را داده بودم .یادم نمی آید کاری از توانم بیرون بوده باشد و قبولش کرده باشم . دلم نمی خواهد به خاطر پول یا مطرح شدن کاری کنم . دلم می خواهد کاری که می کنم با کمترین کاستی ها انجام شود . خاطره های زیادی ازاین یک بند کار کردن ها برای افتتاح نمایشگاه های مهم برای جشنواره ها برای مجری برنامه بودن ها دارم . شاید کارهای خودم را دیر و زود انجام بدهم ولی به کار مردم حساسیت دارم . بالای پشت بام روابط عمومی آستان قدس شب شلوغ ولادت امام رضا تا نزدیکی صبح ایستادم و خبرهایم را تنظیم کردم و بولتن های مختلف اماده شد . مواظب درست بودن تک تک  ویرگول ها و نقطه ها بودم .وزیر می آمد نمایشگاه شعر را ببیند صبح جمعه رفته بودم سراغ چاپ کاری روی برگه های بزرگ گراف که چاپخانه تعلل کرده بود .دبیر جشنواره می گفت خانم ولش کنید نرسید هم نرسید اصل این است که ما برگزار کردیم . آقای دکتر از بزرگان ادبی و مدیران اجرایی مطرح شهر است رابطه ای دوستانه داشتیم اما مثل همین امروز ناراحت شدم گفتم  دکتر دوستان را فرستادید ناهار من نمی فهمم چطور این همه خونسرد بر خورد می کنید . من دیگر آخرین بار است که برای کار شما می آیم شما می خواهید مثل رئیس جمهورتان ( آن وقت احمدی نژاد ) هیاتی و شلخته کار کنید من نمی توانم از من ساخته نیست . بعدها هر وقت من را می دید پیش همه می گفت : ایشان به ما گفته هیاتی .یک بار  گفتم فکر می کنید هی این را بگویید من حرفم را پس می گیرم ؟  خندید و گفت شوخی می کنم .اما شوخی نمی کرد . بهش برخورده بود . گفتم شما دوست خوب ، شاعر خوب و تاج سر ما اما مدیریت اجرایی تان هیاتی ست قبول کنید . خلاصه که حالم حسابی گرفته شده توی این گرما . دلم برای آدم های حرفه ای تنگ شده .  دلم برای خبرنگارهای کاردرستی مثل آقای وحدت عماد  تنگ شده ،برای شب شعر گردانی های استاد ذبیح الله صاحبکارِ خدا بیامرز، برای تدریس خلاق و هوشمندانه ی دکتر احمد رضا وطن پور ، علم و تبحر دکتر حمید رضا آقامحمدیان ،برای  چیره دستی ها و استادی های دکتر رضا اشرف زاده ،برای مدیریت شیک و به روز هادی مظفری ، برای کلاس داری های الهام دهقان و نظم بی نظیرش ،برای تَر و فرز کار کردن های خواهران هنرمند ِ  علی اکبری ، برای خلاقیت های دوست داشتنی  عیلمردان ، برای با سلیقه گی های هانیه سلامی راد، برای خوش فکری ها و مدیریت همه جانبه ی مریم حسینیان ،برای بی دریغ و دلسوزانه کار کردن های محبوبه بزم آرا . برای با آرامش کار کردن های نرگس برهمند دلتنگم و برای خسته گی ناپذیری ها و اراده ی محکم یوسف علیخانی . سر و کله زدن با سمبل کارها انرژی ام را گرفته . دلم کارهای حرفه ای می خواهد . دلم به آدم های تازه با فکرهایی که برق می زنند نیازمند است . می ترسم کنار سمبل کارها تبدیل به یک آدم الکی کار و وموازی کار اداری شوم که چشم به حقوق پایان ماهش دارد و بس . 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۹
... دیگری