من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی


انتظار که می کشی دقیقا جایی هستی میان زمین و آسمان . حالت منقلب است اما همین انقلاب خوب است . خون با فشار بیشتری در رگهایت می چرخد و معرکه ای داری با قلبت . دارم انتظار می کشم . جایی هستم میان زمین و آسمان . انقلاب تابستانی ام خوب است و خون با فشار بیشتری در رگ هایم می چرخد و معرکه ها دارم با قلبم . شب روز می شود و روز شب ولی منتظر بودن تغییر نمی کند . در خواب هم به قدر بیداری منتظرم .با چشم های بسته منتظرم با روح بیدار منتظرم . من منتظرم و این را تنها تو می دانی . فقط نمی دانی بین همه ی انتظارها که کشیده ام این انتظار متعال است و بی نظیر . فقط نمی توانی تصور کنی چقدر خوب است که آدم منتظر تو باشد . نفس های عمیق می کشم مثل زنی پا به ماه و در دلم نیلوفری خواب است که برای باز شدن چترش لحظه شماری می کنم .از پوسته ام  در حال جدا شدنم .از فکرهای چسبنده و مزاحم فرار می کنم .هر کنجی پیدا می کنم انتظار سراغم می آید و می خواهد با هم به دورها نگاه کنیم . دانسته ام وقتی منتظری دورتر را نگاه می کنی و رنج نزدیک را نمی بینی .نمی خواهی که ببینی . انتظار با خودش وسعت می آورد ، وادارت می کند قد بلندی کنی و چشم اندازهای بیشتری را ببینی . دانسته ام از سخت های خوب یکی انتظار است . دانسته ام انتظار که می کشم آینه ها قد بلندتر نشانم می دهند .


                                                                  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۶
... دیگری


از همان سال های رنگ به رنگ کودکی بین اینکه وقت احوالپرسی صورتت را ببوسند و یا محکم در آغوشت بگیرند ،دوست تر داشته باشی که در آغوشت بگیرند ؛ از همان سال های سرکش نوجوانی بین اینکه با تو دست بدهند و یا محکم در آغوشت بگیرند  دوست تر داشته باشی که در آغوشت بگیرند؛ از همان سال های تپش و دیوانه ی  رستن و جوانی بین اینکه بوسیده شوی و یا محکم در آغوش گرفته شوی دوست تر داشته باشی که در آغوش گرفته شوی معنی اش این است که جانت را می دهی برای محکم و پر مهر ، پر عشق و دلتنگ  در آغوش گرفته شدن. معنی اش این است که از کودکی تا به امروز تو به دنبال آغوشی بوده ای که یا کم داشته ای و مشترک با بقیه ی بچه ها و بی حواسش را داشتی  یا باید می داشتی و نداشتی اش یا ای کاش واقعی اش را می داشتی و نه اشتباهی اش را .معنی همه ی این فکرها این است که تو می دانی در میانسالی و اگر عمر کنی در پیری نیز این  آغوش امن و گشوده و عاشق را نخواهی داشت . معنی همه ی این اندوه این است که تو به دنبال چیزی هستی که سهمت نخواهد شد . تو در آغوش گرفته شده ای تو بوسیده شده ای تو دوست داشته شده ای اما تو آغوشی پایا و همیشگی نداشته و نداری و نخواهی داشت . آغوشی برای مراجعه به گریه و آواز و زمزمه و سکوت و عطر باران و برف. این فعل ها را برای خودت صرف کن و یک جوری حالی خودت کن که بفهمی همین است که هست ! هیچ چیز عوض نشده .نه آن دختر بچه ی پر هیجان آغوشی که منحصرا می خواست را داشت نه آن دخترک ِ مغرور نوجوان  ِ تنها و نه آن معشوقه ی سراپا عشقی که سزاوار ابدی ترین آغوش دنیا بود .بوی همه ی بوسه ها را از گونه هایت بشوی و فراموش کن . عطر همه ی بوسه ها را از پیشانی ات بشوی و فراموش کن حتی بوسه ی پدر بزرگ را .  طعم همه ی بوسه ها را از لب هایت از انگشت هایت  از چشم هایت از بازوهایت، بشوی و فراموش کن . رد آخرین بوسه را نیز خاک کن . تو آدم پر توقعی هستی که از دنیای به این گله گشادی توقع یک آغوش داری این همه سال وحتی در تمام لحظاتی که با هر شدت از عاطفه بوسیده شده ای دلت می خواسته حلقه ی دستها از دور شانه ها و کمرت باز نشود . حلقه ی دستها سرت را رها نکند . حالا فقط خودت هستی که می دانی هر که را دوست داشته ای هر که را مهر داشته ای هر که را پرستیده ای  با همه ی وجودت در آغوش گرفته ای  یا رویایش را داشته ای و حتی هر که را از دست داده ای در خواب  ها هنوز که هنوز است در آغوش می گیری . فقط خودت هستی که می دانی به مرض لطفا مرا در آغوش بگیر  مبتلا هستی ! و حتی این ژن غمگین را به دخترکت نیز داده ای . شبها تا مدت ها در آغوشت نگیرد نمی خوابد .او نیز تو را می بوسد صورتت را و دست هایت را تو اما دلت می خواهد توی آغوش کوچکش جا بشوی . رویت نشده بگویی الا این شب ها که از همیشه تنهاتری و مستحق آغوشی هستی .به او به زبان خودش گفته ای بغلم کن او بغلت کرده و  خندیده به جا نشدنت در بغلش و تو برای آغوش کوچک و ظریف او مثل یک تکه سنگ در حال ذوب شدن زیاد بوده ای . بعد رفته ای برای عزیزی نوشته ای آن استیکر آدمکی را الان بفرست با دست های بنفشش و او آن ساعت نبوده . تو خوابت برده و یخ زده ای . برو فکر کن برای روزهای پیری که اگر بیایند اگر به پیری برسی حتما جایی کنار تختت در بیمارستان درخانه ی  سالمندان در خانه ی متروک خودت برای پرستار کم حافظه یادداشت کنی که لطفا در آغوشم بگیر بعد قرص هایم را بده .بعدها اگر آمدی اگر بودم چراغ نیاور برای چراغ آوردن دیر شده من مرده ام فقط لطفا در آغوشم بگیر و بدان تا ابد روح من تو را محکم و با عشق در آغوش خواهد گرفت .

 نمی دانم باریتعالی که نور است می تواند آدمیزاد را بغل کند یا نه ؟ آخریک کتابی دیدم روی جلدش نوشته بود در آغوش نور ومنظورش از نور مشخصا خداوند بود . دانسته ام اینجا در این دنیای بزرگ ِ کوچک ، اغلب، آدمها آدم ِ در آغوش گرفتن نیستند مگر برای مواظبت از بچه های تبدار و مریض مگر برای عرض تسلیت مگر برای احترام های کاری  ِ چند لحظه ای ، مگر برای مهربان نشان دادن ِ آغاز ِ همخوابگی  . به بهایی گزاف و با تحمل تلخی ِبسیار دانسته ام برای داشتن آغوشی از نور و آرامش و عشق باید در دنیایی دیگر دست هایت را با دلتنگی تمام باز کنی . اگر مجالی باشد و اگر از پای تا سرت باز هم فقط همین را خواسته باشد و دیگر هیچ .



                                       



                                                                      

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۷:۳۱
... دیگری


قبل ها زندگی برایم شکل این خمیرهای بازی بود . هر لحظه می توانستم حالت آنچه را می ساختم حالت  آنچه ساخته می شد را تغییر بدهم .خوب یا بدش مهم نبود .مهم قابلیت نسبی تغییر و انعطاف پذیری همه چیز بود . حالا اما آنچه می سازم آنچه سر راهم ساخته می شود از گِل ِ رُس است .زود خشک می شود و ثابت می ماند .  شکننده است به شدت شکننده . حتی وقتی از شعله ورترین کوره ها بیرون می آیم آنچه همراه من است شکننده است . رحم نمی شود به ساق آهوهای رمنده ی سفالی ام به آبی های دل انگیزم به ارغوانی های خوشرنگم . آن سال اسماعیل برایم اسبی از سفال ساخت .  گفتم از چوب بساز گفت ندارم الان . از سفال ساخت .صدبار قراری به هم خورد ،آخر گوشه ای از یالش شکست  در بُرد و آوُرد ها و دیگر هیچ وقت هدیه ندادمش به آنکه بعد یال همه ی اسب های در باد رهایم را سوزاند . اسب یال شکسته بالای کتابخانه ام ایستاده . یک روز بلند شدم و تکه ی شکسته ی یالش را چسباندم . ترکش پیداست . هر چه بشکند و وصله شود ترکش پیداست . من از ترک ها بدم می آید. دوست دارم نبینمشان . هر ترکی فقدان حالتی ست که چسباندنی و وصله کردنی نیست . از چینی های بند زده خوشم نمی آید . باز شکسته اند و گلهای شان کج و کوله است انگار .آن سال به اسماعیل گفتم کاش کوره برده بودیمش . گفت : خودت گفتی بوی گِلش بماند . ساکت شدم . گفت کوره هم می بردمش می شکست اینقدر راه بردی اش با خودت،اسب واقعی که نبود . اخمش کردم .حواسم را پرت کرد. گفت بیا ولش کن اسب چموش را .بیا از صورت خودت قالب گچی درست کنم .فقط زیر گچ ها گریه نکنی خواهشا که خراب می شود. ساکت تر چشم هایم را بستم گچ ریخت روی صورتم و باز چند دقیقه ی بعد گفت :شکستنی ست دیگر ‌ولی خودت را طوری درست کنم الان که نشکند. ساکت ماندم زیر یک خروار گچ . چند دقیقه ی بعد گفت نمیری حالا از بی نفسی و لوله های باریک هوا را تکان داد . حرکتی نکردم .گفت نمرده باشی جدی جدی یک علامتی بده .دستم را به سمت صدایش تکان دادم .کاغذی داد دستم با خودکار و گفت برایم بنویس .نوشتم حرف نزن دارم فکر می کنم .بلند گفت فکر خوب است ولی فکر غمگین نباشدها قالب صورتت غمگین می شود . لبخند بزن و همان جوری بمان .طول می کشد تحمل کن .گریه هم نکن.می فهمم که داری گریه می کنی زیر گچ ها می رود توی چشمت گریه نکن . بعد که تمام شد چایش را خورد .گفت چایت را بخور .حالا یکی دیگر برایت می سازم . گفتم نمی خواهم . خندید و گفت : حالا برای یال اسب هم غصه بخور ! گفتم : کاش غصه غصه ی یال اسب دست ساز تو بود استاد . فردایش دیدم وسط آن همه کارش نشسته صورتم را گذاشته روی میز و با دست نیرومندش سمباده می کشد روی لبخند کمرنگم.  چند روز پیش بعد ِ مدتها پسرش را آورد سر کلاسم .سلام نکرده گفتم اسماعیل! لطفایک جا شمعی برایم بساز . قولش را قبلا داده بودی که هر وقت مردم بسازی . همیشه هر وقت می گفتم جا شمعی را یادت نرود بسازی می گفت : حالا شما بمیر دختر جان من می سازم . این دفعه اما تا گفتم خسته حالی ام را که دید با لحنی جدی گفت باشه می سازم . خیالم راحت شد . برای مردن فقط یک جا شمعی کم دارم . همه چیز در اطرافم شکستنی ست . وسط شکسته ها راه می روم .پاهایم زخم برداشته از این زندگی . آنچه تازه سر راهم قرار می گیرد نیز شکستنی ست . دائم مواظبم اما با نگرانی .حتی وقتی دستی عزیز با خط قرمز روی کلماتم می نویسد نگران نباش . کاش اندکی باران قاطی این گِل ها باشد که خشک شان نکند .تازه بمانند و نشکستنی .  ساق آهوهای مرا نشکن . زلف خاتون مرا نشکن . باله های ماهی ام را نشکن و ساقه ی لبخندم را . ساقه ی لرزان لبخندم را نشکن .


                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۲
... دیگری

بعضی وقتها  از شدت دلتنگی مثل دختر بچه ای چهار پنج ساله ام . خودم می فهمم که بهانه می گیرم خودم می فهمم که باید بروم یک گوشه ای با موهای مجعد شانه نشده ، دست و پاهای خاکی ، پیرهن خال ریز زرشکی بنشینم هق هق گریه کنم . روی زانویم سرم باشد روی شانه ام دستی که از دست های من بزرگتر است . گرمای انگشتهایش را حس کنم ولی سرم را بلند نکنم که ببینمش مبادا دستش را بردارد مبادا برود بیرون  و بگوید پاشو برو صورتت را بشور .بس کن گریه نکن. دختر خوب که گریه نمی کند . می خواهم با همان صورت نشسته که گریه دو تا رودخانه رویش کشیده بنشینم همان جا . آن قدر که کنارم بنشیند.  و چند لحظه بعد ناگهان روی زانوهایش من نشسته باشم . با انگشتهای مهربانش چانه ام را بدهد بالا و بگوید من را نگاه کن ببینم . من خجالت بکشم .او روی دو روخانه ی لاغر صورتم ماهی بکشد . من کمرنگ بخندم بخواهم فرار کنم  . محکم تر نگهم دارد توی آغوشش . برویم پای حوض رودخانه را بشوید از صورتم ، غم را بشوید از صورتم . در سکوت پر از کلمه شانه بیاوریم شاخه شاخه گیسهای پریشان را با هم ببافیم . اندازه ی دو شاخه گندم زیبا شوم . نفس عمیق بکشم و قفسه ی سینه ام از آخرین لرزش بغضها و هق هق ها  با تکانی ناگهانی خالی شود . خاطرش جمع شود .آرام  بلند شود برود دنبال کارهایش بفهمم اما نترسم . توی عکس لبه ی درگاه من نشسته باشم  به نقاشی  رودخانه و ماهی ها و دلم آرام باشد . گیسهایم رام . از دختربچه های دلتنگ بهانه گیر گاهی همین که نپرسند چرا گریه می کنی خوب است . اگر بپرسید نمی گذارند بغلشان کنید .اگر  دلیل نبودن تان را توضیح بدهید نمی گذارند آن دو رودخانه ی لاغر گل آلود را از صورتشان بشویید . نمی توانند نقاشی کنند .کتاب بخوانند .خوابشان نمی برد با مدادهای نقاشی در دست .نمی توانید بروید و مطمئن باشید خوب می شوند  کمی تنها که باشند . بیدارشان نکنید که بروند سرجای شان بخوابند . همان جایی که با رد نوازش شما با بوی شما خوابشان برده بهترین و امن ترین نقطه ی دنیاست .



                         


                                                   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۵:۴۹
... دیگری

دوازده سیزده سال بیشتر سابقه ی کار اداری داشته باشی و  راه و چاه تقویم را بلد نباشی . البته شاید فرقی هم نکند ،بلد باشی هم تو این کاره نیستی . بروی قبل از اینکه بقیه اعلام مرخصی کنند تقویم را بچلانی که چند روز را جوری پشت سر هم ردیف کنی که تعطیلات آخر هفته با عیدها و عزاداری ها و مرخصی های تشویقی و امثالهمت به هم وصل شوند .بیندازی بروی و فکر نکنی همکارم هم می توانست برود . مرخصی حق است اما حقی که می شود در گرفتنش اندکی ملاحظه ی دیگران را هم داشت . جوری نروی که بقیه نتوانند بروند و مجبور باشند بمانند چون شما حالا حالاها بر نمی گردی . من در جایی خوش آوازه کار می کنم سر و کارم با بچه ها و نوجوان هاست سر و کارم با کتاب و هنر و ادبیات است اما فهمیده ام که اداره اداره است . اداره های ایرانی همین است که هست . همه به فکر ارتقا و رفاه خودشانند نه مجموعه نه صرفا رشد آنها که با مجموعه مرتبطند . مثلا فکر می کنید در اداره ی ما چند نفر واقعا به فکر رشد همه جانبه ی بچه ها هستند، نه فقط آموختن یک سری مهارت به آنها ؟. گزارش نویسان قهارند همکارانم هر چه بیشتر بنویسند یا بسازند و بتراشند موفق تر دیده می شوند .موفق تر ارزشیابی سالانه می شوند . من با دوازه سیزده سال قاطی اداری ها بودن روحم اداری نشده . نه بلدم پرینت ریز حقوقم را بگیرم و پیگیر باشم نه حتی یک اس ام اس ناقابل را فعال کرده ام که بدانم چقدر پول می آید و کی پول دیرتر واریز می شود . نگران و محاسبه گر جدی پول ها و تقویم ها نبوده ام . زمان را گم می کنم .جبر زمان را می شناسم می دانم اگر مجال بیابد حاکم روح و جسم و خرد آدم می شود . ملاحظه ی همکاران مسن تر و بیمار ، ملاحظه ی شهرستانی های دور از خانواده را می کنم با همه ی زرنگ بازی های شان که با تقویم های رومیزی هماهنگ پیش می روند با تعطیلی ها با بین التعطیلین ها ! اما آن ها یادشان می رود می شود تعارف کنند یا واضح تر سوال کنند شما نمی خواهی جایی بروی ؟ آخر یک مدیر وقتی به خودش و اینها مرخصی می دهد طبیعی ست که اگر بگویی بگوید شرمنده همیشه قبل از شما اینها اعلام می کنند .مدیر فکر می کند دوست توست اما تو احساس دوستی نمی کنی با کسی . چطور دوستی هستیم وقتی یادمان نمی ماند سوال کنیم پس فلانی چه ؟ برنامه ی او را هم بپرسیم .من سیصد سال دیگر هم بگذرد نمی فهمم باید از کی تقویم را نگاه کنم .فایده ندارد هر وقت نگاه کنم عده ای قبل از من کاغذهای شان را امضا کرده اند فقط اخرین لحظات بیرون می آورند از کشوهای ذهن و میزشان که بقیه آچمز بمانند . بقیه که می گویم زیاد نیستند .بقیه منم که خب مشکل خودم است بروم من هم از حقم استفاده کنم .من هم بروم کارشناس تقویم شوم .

خدایا تو می دانی تقویم جیبی من پراست از اسم دانش آموزانم از ثبت حضورهاشان از سر فصل هایی که درس داده ام .از گل هایی که در روزهای خاطره کشیده ام و از نقاشی قطره اشک هایی که کنار روزهای تنهایی و غم کشیده ام و از نقش آن قلب کوچک قرمز درست کنار روز تولد آن ها که هنوز دوستشان دارم .من آدم این زندگی نیستم .خودم می دانم .وقتی نه بلد باشی مجیز بگویی نه بلد باشی گزارش خلق کنی نه بلد باشی تقویم را از اول فروردین مثل یک کتاب مهم مطالعه کنی همین می شود که هست . ناراحتی ام از خودم است از اینکه هنوز مجبورم جایی باشم که دارم به خاطر بچه ها تحملش می کنم و به خاطر نیاز احمقانه ی مالی که هنوز نمی شود ندیده اش بگیرم چون واقعا لازمش دارم برای کارهایی مثل درس و  زبان و چاپ کتاب و خرید  احتمالی ماشین و پرداختن به دلخوشی های دخترک و رفتن به سفرهایی لازم  و ...

از لوح های تقدیر از ساعت های اضافه کار از دستگاه های جدید ثبت حضور که برای پنج دقیقه اش غیبت رد می کنند اگر حواست نباشد از همه ی این ها بیزارم . من آدم این زندگی نیستم و یک روزی از همه ی اداره ها می روم از شغل ها و عنوان های کوچک . از آنچه آن من ِ شاعر آن من ملاحظه گر دیگران حتی آنها که ملاحظه ام  نمی کنند را رنج می دهد و فرسایش می دهد . نمی توانم دائم به فکر انتفاع خودم ارتقاء خودم باشم .نمی توانم خودم را پیگیری کنم که اگر کجا با چه کسی دست بدهم پیش پای چه کسی بلند شوم به چه کسی فدای شما قربان شما بگویم دیگر کاری به کارم ندارد . من یک کارمند معمولی ام  که اگر تار مویم دیده شود اگر پَر قبایم به پَر قبای کسی گیر کند به قول اداری ها زیر آبم خواهد خورد . کما اینکه قبلا هم بارها خورده و یک بار جدی تر  اگر یادتان باشد . می روم سر کلاسم حاضر شوم . برای این پسرهای نوجوان چه کتابی بخوانم ؟ در کدام کتاب نوشته اگر اداری شدی هم یادت نرود انسان مهربان و با ملاحظه ای باش ؟ تو بر زمان چیره شو نگذار زمان تو را محدود کند .نگذار دغدغه هایت فقط خودت و خانواده ی خودت و استراحت و لذت خودت باشد . وقتی شادتر باش که بدانی دیگرانی هم که در مدار تو هستند از آرامش و شادمانی دور نیستند .


                                                

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۳:۱۶
... دیگری

حالم خوب است امشب . تعجب نکنید این منم که این جمله را با صدای بلند می نویسم بعد از آن همه بدحالی که در رفت و آمدند در روزهایم به دلایلی.امشب اما حالم خوب است شما فرض کنید تبدیل به پری شده ام که از بال کبوتری در اوج پروازش افتاده ام اما نه بر زمین که همان جا در آسمان چرخ می خورم و فقط سایه ام بر زمین می افتد و باز بالا می روم بالا و بالاتر . نپرسید چرا چون  شرحش مفصل است و  از جنس گفتنی ها نیست. نخواهید هم حال خوبم را از این بیشتر با کسی شریک شوم آخر می ترسم تمام شود مثل شیرینی بستنی بچه ها  .اجازه بدهید همین یک بار خسیس باشم در تقسیم احساسم . احساس نیرومندی که دعای مستجاب من است . اگر اینجا نوشتمش فقط به خاطر این است که روزهای زیادی ناخوش بوده ام و برای تان گفته ام .خواستم معرفت بخرج بدهم و از رخداد ِ معدود شادمانی ام هم برای تان بگویم .الان اگر یک نفر مثل مهران مدیری که در برنامه اش از میهمان به عنوان سوال آخر مصاحبه اش می پرسد : احساس خوشبختی می کنید عمیقا ؟ پیدا می شد و این سوال را از من می پرسید بی مکث جواب می دادم که تقریبا چند ماه است معنی واقعی خوشبختی را به عنوان یک کلمه که پیش از این برایم معنا نداشت فهمیده ام و امشب فهمیدم می توانم با وجود همه ی  همه ی غم ها و ناکامی هایم  عمیقا خوشبخت باشم .من این حال خوب را این بسط پس از قبض ِ  مدید را مدیون رحمت آفتاب گردانم هستم که صورت مرا به نور بر گرداند و با برگهای رئوفش زخم هایم را از چشم خودم پوشاند . گذشته ی تلخ و جفا کار را از من دور کرد ، یاس ونگرانی آینده را از من گرفت و نجاتم داد تا چند صباحی در حال حاضر استمراری با دلیل زندگی کنم . این شب ها در تالار آینه ها شیار آرام نوری که پیشانی ام را بر آن تکیه می دهم پیشانی بلند توست . 




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۵
... دیگری

 گوشه و کنار دنیا توی روز روشن جلوی چشم یک عالمه آدم،آدم می کشند ، ما همیشه درباره ی گوشه و کنار دنیا و ناامنی در جهان حرف می زدیم و می زنیم حتی همین حالا که سه روز پیش در گوشه ای از تهران خودمان توی روز روشن جلوی یک عالمه آدم ،آدم کشتند .وحشتناک بود و تلخ ،تلخ بود و وحشتناک .نا امنی بدترین حس ممکن در زندگی روزمره است .زیر نویس ها به این جمله ختم می شدند اعضا گروهک تروریستی داعش به هلاکت رسیدند و اوضاع در کنترل است .حتی خود این جمله چیزی از تلخی و وحشتناکی ماجرای حمله ی آن از خدا بی خبرها به مجلس و حرم امام کم نمی کرد . به نیکو زنگ زدم که ببینم مشهد است یا تهران توی راه و نیم راه است یا توی هواپیماهای ناامن .خندید مثل همیشه بلند خندید و گفت نگران نباش .من اما نگرانم .نه اینکه نگران آدمهای نازنین زندگی خودم باشم که  به طرق مختلف رصد کردم کجا هستند در این شرایط ،بلکه نگران همه هستم حتی اگر خنده دار به نظر برسد .راست می گویم دلم می خواهد همه ی آدمهای ترسیده از خشونت و بی رحمی و حماقت را مثل مادرها که بچه های شان را قایم می کنند زیر چادرم قایم کنم همه ی  زنهای پریشان مردهایی که تحت هر شرایطی به اقتضای جنسیت شان از آن ها انتظار می رود مقاوم و حامی باشند حتی اگر می ترسند .بچه ها زیر چادرم بخوابند خواب ببینند و آب توی دل هیچ کس تکان نخورد .من اما کوچکم و آدمها نمی آیند زیر گلهای چادرم پلک های هراسیده شان را ببندند .من با پلک های هراسیده بیدارتر از قبلم و دلم به حال همه چیز می سوزد .برای باغبانی که بی دلیل می میرد برای کارمندی که فقط یک کارمند است و تصور نمی کند مرگ پشت میز اداره به سمتش گلوله ای شلیک کند که مستحقش نیست .دنیا به دلواپسی مادرانه ی من به دلواپسی مادرانه ی زنان جهان نیازمند است . دنیا شبیه توپ بزرگی شده که به دست پسرهای نا اهل کوچکی افتاده است.پسرهایی با مغزهای پوسیده و روح های خشن و تاریک . آن ها دنیا را به ناامنی پرتاب می کنند به سمتی که فرسنگ ها فرسنگ از آغوش های مادرانه  دور است .دنیا پیش از این ها جایی برای زندگی بود در صلح و آرامش .پیش از این ها یعنی قبل از اینکه یک نفر اولین گلوله را شلیک کند و خون بی گناهی بر زمین بریزد . 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۰
... دیگری

نیمه شب های خواب و بیدار رمضان فرصتی ست برای دوره کردن خیلی چیزها از قرآن کریم گرفته تا یادها و رویاها و آنچه از زندگی برایت باقی مانده . غذاهای شیرین را درست می کنم و خودم نمی خورم دلم دنبال خنکی هاست . گرم است و هوا دور خودش می چرخد . دیشب اما نیمه های شب قبل از ساعت بیداری سحر از سوز سرما بیدار شدم .تازه خواب رفته بودم که با لرز شدید از خواب پریدم .کولر روشن نبود .پنجره ها باز نبودند اما سردم شده بود .انگار در پلاژی ساحلی در اواخر مهر ماه خوابیده باشم .برخاستم یک ژاکت سبک از بقایای لباس های پاییزی و زمستانی ام که در کمد نگه داشته بودم را پوشیدم .همیشه ناخودآگاه یک لباس از هر فصلی که می گذرد را نگه می دارم .گاهی فصل ها بر می گردند مثل ارواحی که دلبسته گی دارند . دور اتاق ها می چرخند .دور آدمها .زمستان همیشه دنبال من است پاییز رهایم نمی کند .روح های مهربانی که دلتنگشان می شوم و دلتنگم می شوند . بوی آتش را می خواستم بوی عکس های بارانی آن یار دور از دست مهربان را . با ژاکت راه راه چهار دکمه ام خوابیدم در اواسط خرداد و سردم بود و دلتنگ بودم . صبح به خرداد برگشتم به هوایی که دور خودش می چرخید و دور من را خط گرفته بود . حالا می توانم  بنشینم و منتظر پست چی بشوم . یقین دارم پست چی از شهریور دستهای تو برایم فصلی مهربان می آرد .فصل تو نه سرد است و نه گرم. تو را در لیالی با سخاوت رمضان کنار قرآن کریم و رویاها و یادها یاد می کنم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۵
... دیگری

می خواهم از احساسی برای تان بگویم که شاید نتوانم خوب و دقیق شرحش بدهم .اما باید بگویمش تا از سرم دور شود .باید بگویمش شاید بیش از این ندیده گرفته نشود .از من گذشت اما برای  دلخوشی دیگرانی که شاید این حساسیت را داشته باشند رعایتش کنید . غمگینم که برای همه ی اطرافیانم در گذشته و حال و اینطور که پیش می رود حتی در آینده ،یک عنوان داشته ام و خواهم داشت .آن  عنوان این کلمه ی دست مالی شده است :

"دوست "

خود عنوان به تنهایی و به معنی مطلق کلمه بسیار زیباست و پر معنا .اما باور کنید دیگر دل من را به هم می زند .من هر کس هر آدمی که بوده ام مرا دوست خودش خطاب کرده دوست خودش شمرده دوست خودش معرفی کرده به دیگران . حالا با پسوندهای مختلف کاربردی مثل :دوست عزیزم ،دوست مهربانم،دوست نازنینم ،دوست بسیار خوبم،دوست قدیمی ام ،دوست جدیدم! دوست گرانقدرم،دوست ارجمند و گرامی ام ،دوست شاعرم،دوست هم دانشگاهی ام و...‌ باز هم بگویم ؟ خود شمایی هم که این وبلاگ را می خوانید یکی از این پسوندها را برای من گذاشته اید بعد از کلمه ی دوست و با من معاشرت کرده اید ،حرف زده اید ، نقد نوشته اید و ابراز محبت و بقول خودتان ارادت کرده اید .صادقانه بگویم من نمی توانم به این دوستی ادامه بدهم .من نمی خواهم تحت هر شرایطی در هر سطح از ارتباط و محبت و آشنایی که با شما هستم یک عنوان از پیش تعیین شده به نام دوست داشته باشم .قبل از آنکه دوست شما باشم آدمی هستم که اسم دارم و فامیلی . اگر در هیچ نسبتی با شما نمی گنجم می توانید من را به اسمم صدا کنید .حتی یکی دو تان هستید که دوست را جمع می بندید و می گویید از دوستان هستند .یا پیام می دهید دلمان برای دوستان تنگ شده بود یا از این قبیل . این را هم بگویم زن و مرد ندارد .از دست هر دو گروه ناراحتم . من معذورات اجتماعی فرهنگی و عرفی آقایان آشنا را درک می کنم کاملا هم درک می کنم حتی خیلی بیشتر از تصورشان اما مثلا در گذشته پیش آمده برخوردشان را با خانم های دیگر دیده ام ،شنیده ام،خوانده ام .توقع ندارم برای هیچ کسی هیچ  آشنایی بیشتر از استحقاقم یا نسبتم باشم اما گاهی حس می کنم همانی که باید  می بودم یا باید باشم هم زیر سایه ی عنوان پررنگ شده ی دوستی رنگ  باخته می بازد و دارد از یاد می رود . چیزی که درک نمی شود عاطفه ی من است عاطفه ی مخدوش محزون من . سخت است که حتی دخترکم من را دوست خودش می داند و دائم این را تکرار می کند .سابق خوشحال می شدم که لابد آدمها ویژگی های بارز دوستی را در من می بینند که اینقدر روی این واژه تاکید دارند .حالا اما در سی و چند ساله گی می بینم فقط یک دوست بوده ام حتی برای آدمهایی که احساساتی بیش از یک دوست معمولی به هم داشته ایم .باز دوستی را ترجیح داده اند .کاش این شناسه ی میم در دوستم آخر کلمه ای دیگر می آمد مثل من که شما را با شناسه ی میم آخر اسمتان آخر صفتی زیبا مخاطب قرار می دهم برای بعضی از شما اسم دیگری که نشانگر بارزترین صفتهای شخصیتی تان است گذاشته ام و شما هم چنان من را دوست خودتان می دانید .دوستی بزرگترین آسیب ها را در این چند سال اخیر به من زده  .شما با من تعارف ندارید چون با هر سقف از محبت و نزدیکی دوست خودتان حسابم می کنید .به راحتی درباره ی مسائل عاطفی و توصیفات و هیجاناتتان نسبت به آدمهای دیگر پیش روی من حرف می زنید چون مطمئنید من مشکلی ندارم و خیلی روشنفکرانه بر خورد می کنم .   من دلبسته ی تان هستم  گاهی و در حالت بر عکسش با شما این کار را نمی کنم  اما شما  مکرر  و نه یک بار ،می دهید روی کادوها و پیشکش هاتان به آدمهای دیگر من یادداشت بنویسم ! برای من می گویید ببخش تو خودت شاعری چی می نوشتیم برات ؟ گاهی هم شعر خودم را برای خودم نوشته اید فقط .با من برای آنها به خرید می روید من را با آنها به شام و مهمانی دعوت می کنید .آن ها را با پسوند های  صمیمانه تر معرفی می کنید من را با همان کلمه ی گنگ و مجهول از دوستان .. گاهی بعد از سرکار خانم عین اخبار گوها مجری های تلویزیون آنقدر یکهو رسمی می شوید که طرف با خودش فکر می کند دو سه روز است با هم آشنا شده ایم . فردایش زنگ می زنید پیام میفرستید که وای چه خوب شد آمدی و شروع می کنید محسنات ظاهری و باطنی طرف را ستایش کردن و از من پرسیدن که نظر تو چه بود .دوستی ، همکاری ،هم پیاله گی و ربط شما با آن آدمها قوی می شود  بعدها جدا که می شوید ترکتان که می کنند دوستی تان که به هم می خورد بر می گردید دوباره نزدیکتر می شوید و من را دوست واقعی تان سنگ صبورتان محرم تان می خوانید . اینجا رابطه ی شما با من با این میم های مالکیت نشان داده می شود میم مالکیت با میم مهربانی با میم از جان برخاسته تفاوت دارد .دوست تان دارم در روزهای سخت به شما و یاری تان امید ندارم اما به روی تان نمی آورم چون دوست تان دارم چون برایم ارزش دارید برای تان حرمت قائلم با همه ی بی ملاحظه گی های تان .نمی توانید حس کنید چقدر تلخ بوده که شکل دیگری از  این ماجراها هم اتفاق افتاده و دیده ام با نزدیکترین مثلا دوستان من طرح دوستی ریخته اید بی آنکه من بدانم .دیدن اتفاقی نام شما روی تلفن دوست آدم چقدر می تواند دردناک باشد و صد البته تکرارش دیدن مثلا دوست آدم با شما در این طرف و آن طرف چقدر می تواند دردناک باشد وقتی سعی می کنید آدم را دور بزنید چون فکر می کنید او ساده است او از این تعصب ها ندارد او می پذیرد . چرا این اوی غمگین تنها شده را نمی بینید .چرا نمی فهمید رهای تان کرده ام .چرا نمی توانم دست از این رفتار اشتباه بردارم ؟چرا با شما مثل خودتان بر خورد نمی کنم؟چرا باید این همه آدم را دوست داشته باشم ؟ دلم می خواهد همه ی مراودات معدود باقی مانده ام را با همه قطع کنم .پناه به شعر به سکوت به انزوای بیشتر ببرم .

 چرا یک کدام تان حس نمی کنید من عوض شده ام خیلی وقت است دلم نمی خواهد دوست این همه آدم باشم . نمی خواهم دوست برادرم دوست مادرم دوست فرزندم دوست یارم محبوبم باشم که نمی داند این کلمه ی دوست بر شانه ام تکلیف و تکلف می آورد . من هیچ کس را وقت آشنایی با دیگران این طور معرفی نکرده ام :از دوستان هستند یا دوست خوبم آقا /خانم فلانی . اسمتان را گفته ام اسم و فامیل تان را گفته ام با میزان محبتم که در صفت هاتان اضافه کرده ام قبل و بعد اسمتان  و رسمتان . با دوستان واقعی تان مراودات واقعا دوستانه دارید سینما می روید قرار می گذارید تلفن می کنید روی یکدیگر را می بوسید دست همدیگر را می فشارید روی کادوهاتان می نویسید تقدیم به دوست عزیزم و .‌‌‌.‌. با من گاه  مدتها مراوده ی عادی و مرسوم ندارید اما عادت کرده اید بگویید دوست من .من دوست شما نیستم .شما نشانی خانه ی مرا نمی دانید شما علایق مرا نمی دانید غذا و رنگ دلخواهم را نمی شناسید زیادی با من بی رودربایستی هستید و در حقم کوتاهی می کنید به بهانه ی صمیمیت و بی تعارفی .شما توی عمرتان با من سینما نیامدید یا بعضی هاتان یکی دو بار اتفاقی آمده اید با هزار اما و اگر .در حالیکه من همه ی این سالها حسرت دوستی های مردم با هم را داشته ام .شما به من گفته اید دوست و دوستم نبوده اید .شما من را تنها گذاشته اید و هی آدمهای دیگری آمده اند من را با خودشان دوست گرفته اند .هر چیزی آدابی دارد و تعریفی .چقدر دلم را شکسته اید .چقدر این روزها دلم کسی را می خواهد که من را بی محابا و بی ادا و به موقع به نام خودم صدا کند دلم برای نام خودم تنگ شده دلم برای شناسه ی میم در کلماتی دیگر می تپد . راستی قضاوت شما از این یادداشت هر چه باشد فرقی نمی کند . اینقدر دوری تان را تحمل کرده ام که دیگر بیش از این نخواهم رنجید .  اگر مدتی طولانی جواب پیام های تان را ندادم اگر سراغتان نیامدم اگر حالتان را نپرسیدم اگر بی نشان تر از این شدم بدانید رفته ام .می روم از دلم بیرون تان کنم .آن وقت برای دوست بعدی تان تعریف کنید یک دوست بی معرفتی داشتم از این اطوارهای شاعرانه در آورد معلوم نیست کجا رفت یکهو .شما نمی دانید که من مدتها پیش از اینکه واقعا بروم رفته بودم .  تقصیر شما نیست  شما عادی هستید من حوصله ی ارتباط ندارم دیگر .حوصله ی تحت هر شرایطی  دوست شما بودن  را ندارم . دوست برای شما زیاد پیدا می شود برای من کم .من همه ی دوستی هایم را بی دریغ خرج کرده ام و تاوان های سنگین داده ام . خیلی سنگین .

گاهی شما همکار خوب من بوده اید  دانش آموز زیبا و عزیز من بوده اید  گاهی شما همه کس من بوده اید شما عشق من بوده اید شما آرام جان من بوده اید شما جان من بوده اید عمر من بوده اید پاره ی تنم نور چشمم عزیزترین من ، با میم غلیظ آخر اسمتان بر زبانم و در دلم  بوده اید من اما دوست شما بوده ام و نبوده ام . 

من هیچ کس تان  بوده ام .


                                                      


                               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۷
... دیگری


هر روز با بچه ها کتاب می خوانم .این قسمتی از شغل من است . سعی می کنم متنوع بخوانم . بچه های امروز حوصله ی کتاب خواندن ندارند .آن عشقبازی ما با ورق های کتاب و انس مان به قصه ها و شعرها را ندارند . مگر اینکه تصویر گر خودش را کشته باشد خلاقیت خاصی به خرج داده باشد تا ظاهر کتاب علاقه مندشان کند به خواندن .گاهی فکر می کنم ماها که خواندیم و فراموش کردیم یا ساده گذشتیم از کنار مفاهیم چه روزگاری داریم که اینها که نمی خوانند و حوصله ی دانستن ندارند چه روزگاری داشته باشند در آینده ، چه سر هم دیگر بیاورند . هر روز با تکیه بر چیزی کتاب می خوانم برایشان . تکیه بر لحن ها ، آواها ، دیالوگ ها ، علاِم نگارشی ، کلی وقت صرف این می شود که آن همه ضمه و کسره و فتحه ی اضافه را از خواندن های شان بگیرم . یادشان بدهم به نقطه که رسیدیم جمله تمام است پس دنباله دار نخوانید به ویرگول های لعنتی که رسیدم مکث کنید ، حرف های داخل پرانتز توضیحات هستند کمک می کنند ، جمله های  تعجبی را با تعجب بخوانید . جمله های سوالی را دقت کنید آن علامت سوال با گردن خمیده شبیه فلامینگوهای عزیز من روی یک پا ایستاده که چیزی را بپرسد . می چرخیم و قافیه ها را پیدا می کنیم ضرب می گیریم روی میز و با نوک کفش هایمان به زمین زیر پای مان ضربه می زنیم تا وزن شعرها را نشان بدهیم . می رویم بالای کوهی که حیاط کتابخانه مان است آسمان را تماشا می کنیم و بچه ها بلند می خوانند من می خوانم و خیره به دهانم گوش می دهند گاهی می خندند گاهی نگران شخصیت ها می شوند .دیروز کتابی را با تکیه بر معنایش خواندم. اما بچه ها حواسشان رفته بود پی رعایت علائم خوانداری . داستان هم به نسبت طولانی بود دیدم دارند خط سیر اتفاق هایی که می خواست همه چیز را به درک مفهوم مهربانی برساند گم می کنند . صفحات باقی مانده را خودم خواندم . گفتم بچه ها چه می گوید این قصه ؟ یکی گفت : خوبی داشته باشیم .یکی گفت باید خدا را دوست داشته باشیم ، یکی گفت مادر ما هم کیک ها و کلوچه های خوب درست می کند .آن یکی گفت اجازه ؟ من هم در پختن کیک کمک می کنم خانم ... ! یکی گفت اوه ! گرسنه شدیم حرف کیک را نزن ! گفتم محمد رضا ! عزیزم تو می تونی درست تر و کامل ترش رو بگی ؟ محمد رضا آخرین امیدم بود . سرش را چسباند به بازویم کمی از پنجره بیرون را نگاه کرد و با صدای آرامش گفت : می گه «مهربون» باشیم . دست کوچک عرق کرده اش را گرفتم و موهایش را نوازش کردم .گفتم برایش دست بزنید . نفس راحتی کشیدم .انگار همین که امروز یک نفر هم از این جمع  مفهوم مهربانی را کامل درک کرده بود خاطرم امنیتی پیدا کرد برای آدمهایی که در آینده نزدیک او هستند . توی راه برگشت سرم را به پنجره ی غبارگرفته ی اتوبوس چسباندم وفکر کردم کاش بشود همه ی این کتابها را دوباره برای آدم بزرگ ها خواند .برای دوست های بی معرفت مان ، برای رئیس ها ، برای آدمهایی که بقیه را اذیت می کنند برای فراموش کارها برای آنها که خیلی عوض شده اند برای آنها که عوضی شده اند حتی ! کاش کسی شب ها بنشیند بالای سرمان دوباره این ها را برای مان بخواند بی که فکر کنیم همه ی این کلیشه ها را از حفظیم . کاش کسی بخواند برای مان .صبح که بیدار می شویم خائن نباشیم ، حرمت هم را داشته باشیم ،دروغگو نباشیم ، قابل اعتماد باشیم ، معرفت داشته باشیم ، دل رحم باشیم ، صادق باشیم ، امانت دار باشیم ، مسئول باشیم ، مهربان باشیم ، وفادار و خوش قول باشیم ، خودخواه و مغرور نباشیم ، قدرت درک طرف مقابل مان را داشته باشیم. اغلب ما حال مان خوب نیست . دلمان را دوده گرفته سرمان را هوا ! قلبمان را حباب های ناپایدار .



                                                


                                           

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۵۲
... دیگری