من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

بلاخره یک لحظه ای می رسد که دکمه ی انصراف ، دکمه ی تغییر را می زنم و پسوردها از تاریخ تولد تو از تاریخ آشنایی مان از تاریخ روزهای مهمی که میان مان بود خالی می شوند . می ایستم روبه روی صفحه ی عابر بانک ها دکمه را می زنم می پرسد آیا مطمئن هستید ؟ دستم می لرزد صورتم خیس می شود نفر پشت سری می گوید : خیلی کار دارید ؟ سرم را تکان می دهم یعنی که نه !می نشینم روبه روی صفحه ی کامپیوتر تنظیمات ورودها ، ایمیل ها ، پین کدها ی موبایل همه همین سوال را می پرسند ؟ آیا مطمئنی ؟ می گویند: لطفا رمز جدید را وارد کنید و بعد دوباره می گویند تکرارش کن . بعد نوبت شیشه های عطر می رسد جعبه می خواهم برای کتاب ها دست خط ها عکس ها گلدان ها سفال ها کیف های جیبی با آینه های شان برای کاست ها سی دی ها برای گلها و میوه های خشک کرده و... جعبه می خواهم با چسب پهن ! تو گفته بودی این حرف ها را نزن حق نداری بمیری ! من چکار کنم بدون تو ؟ من گفته بودم زندگی می کنی دیگر، گفته بودی زندگی تو منم !گفته بودی عزیزم آخر من چه کسی را جز تو دارم توی این دنیا؟

آن سال ها باورت کردم. نمردم چون به تو قول داده بودم .چون نمی دانستی بعد از من چکار کنی !!!.

گوزن آبی خریدی برایم گفتی بغلش کن ، بغلش کردم .نگاهمان کردی ! و دلم نخواست هیچ وقت بمیرم .غلط می کردم بمیرم !شال گردنم را باز کردی  ،عمیق و با عشق بوییدی ،دور گردن خودت پیچیدی شال گردنت را باز کردی دور گردن من پیچیدی، اشتباه می کردم اگر می مردم ! 

زمان گذشته و ساعت چهار بار نواخته . بلاخره یک روزی می رسید که یکی از ما بی خبرمی مرد، خاطره می شد . همیشه خواسته بودم از خدا که اول من بمیرم .آخرش من اوّل مردم. 

حالا هزار هم که عارف در سرم با همان لحن جادویی و ریتم کشدار بخواند : هر عشقی ...می ...میرد ...خاموشی ...می ... گیرد ...عشق تو ...ن..می ...میرد ... ! دیگر در من تاثیری نخواهد داشت .

                   

                                 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۷
... دیگری


غروب بود داشتم به راه خودم می رفتم .پیاده رو شلوغ بود .آنقدر کج خلق و بی حوصله و غمگین و بی تفاوت بودم  که حتی به مردی که هشت صبح دستش را گذاشته بود روی لبهایش و بوسه ای فرستاده بود از آن طرف خیابان اخم نکرده بودم و زیر لب هم ناسزا نگفته بودم !به ماشینی که رد شده بود و کلی آب باران گل آلود شده را پاشیده بود به لباسم نگاه نکرده بودم . فقط به زحمت توانسته بودم کارهایم را انجام بدهم و برای رسیدن به قراری کاری تقلا کنم . غروب بود داشتم به راه خودم می رفتم چشمم به این منظره ی تلخ افتاد و قلبم فشرده شد از درد و به خودم گفتم لعنتی ! بس کن !رها کن خودت را : دو تا مرد جوان بوتیک دار داشتند از ماشینی مانتوهای جدید زنانه که برای شان رسیده بود را بیرون می آوردند .یکی شان سیگاری دریک دستش بود و آن یکی دستش بی ملاحظه مانتوی خاکستری را بغل گرفته بود به نحوی که گوشه هایش و قسمتی از کمربندش به زمین می خورد و خاکی می شد و پک های جانانه به سیگارش می زد آن یکی مرد اما انگاز زنی زیبا را بغل گرفته بود نه یک مانتوی بی جان را .چقدر حالت دست هایش در خاطرم مانده باید شعرش کرد .دستش را انداخته بود زیر کمرش و با احتیاط قدم بر می داشت. آن یکی که داشت سیگارش را می کشید متوجه نگاهم شد به همان اندازه که دیگرنمی خواهم دست های تو را ببینم به همان اندازه که دلم می خواهد بتوانم ظرف این دو سه روز باقی مانده، خاطره ی انگشت های همیشه داغ تو را  از گودی ِ سِر شده ی کمرم باز کنم و بلند شوم از روی زانوهات، بیرون بیایم از عطر چوب باران خورده ی آغوشت که روزی زندگی ام بود ،با اخم نگاهش کردم کاش می توانستم آن سیلی که باید روزی به تو بزنم را به او بزنم تا به خودش بیاید ! فرقی با تو نداشت . به قد و بالای تو بود و کم سن و سال تر از تو  ،به بوگارتی تو سیگار نمی کشید اما مثل تو داشت بی ملاحظه گی می کرد . دیدی چکارکردی ؟ دیدی من رفتم و نفهمیدی هنوز ؟ چطور می توانی این غیر ممکن ترین احتمالی که میتوانستی درباره ام فرض کنی را باور کنی ؟ خودم چطور می توانم باورکنم ?

منتظرم نباش .فقط سیگارت را بکش و به آن یکی دست تنهایت عمیق و صادقانه تر  نگاه کن و بگو  یعنی کجا ممکن است رفته باشد؟ این سوالی ست که رسیدن به پاسخش شاید بتواند روزی از تو یک عاشق تمام عیار بسازد که حال دنیا را خوب کند و مرا در گورخوشحال . روزی که از آدم ها بخواهی عکس های دو نفره مان را پیدا کنند از زیر سنگ . 

"یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد ! "


                        

                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۱
... دیگری

 

در بستگان سببی ام خانمی به شدت متدین و زیبا و خوش خلق داریم که از این زن های همه چی تمام است . دانشگاه رفته و تحصیلکرده نیست اما با اطلاع است و اهل آموختن و البته به کار بستن . همسرش هم مردی تمام عیار بود از این مردها که اگر هر زنی داشته باشد آب توی دلش تکان نخواهد خورد و سنگ در سینه اش نخواهد غلتید . مرد تمام عیارِمهربان ،سالی که حادثه قطار نیشابور اتفاق افتاد در انفجار دوم از دست رفت و از قد و بالای رشیدش فقط بخشی از آستر کتش برگشت و یک دکمه گویا . همسرش و بچه هایش ماندند با یکباره نیست شدن مردی که به سبب وظیفه ی شغلی اش شتابان خانه را ترک کرده تا برود برای بررسی حادثه و کمک رسانی که انفجار دوم رخ داده و دیگر برنگشته . سفره ی صبحانه ی خانواده ی صمیمی و متفاوتشان هنوز توی آشپزخانه بود وقتی ما به خانه شان رسیدیم فامیل آمده بودند کسی نمی فهمید چه شده کسی نمی دانست چه باید بکند .مریم خانم اما با رنگ پریده و چشم های بی فروغ مهمان ها را خوش آمد می گفت همه ی آن ها که منتظر بودند با خانه ای پر از شیون مواجه شوند پا به خانه ای گذاشته بودند که عجیب ساکت بود و تنها پیرزنی از فامیل نزدیک آرام آرام گوشه ای گریه ای می کرد . مردی که از آن خانه رفته بود و برنگشته بود برای من فوق العاده قابل احترام و البته الگویی از شریف ترین خصائل انسانی بود و نحو رابطه اش با همسرش و خنده های بلند و سر زنده گی هایش همیشه در خاطرم هست . مریم خانم همه ی این سالها جوری رفتن او را به خودش و بقیه قبولانده که کسی گمان نمی کند او نیست . جوری حرف می زند که انگار ناهار ظهر را باهم خورده اند  رفته اند برای خانه خرید کرد ه اند مثل همیشه و شب در آغوش هم آرام خوابیده اند .  فقط یک بار برای نماز من را برد به اتاق خودشان دیدم عکسش را گذاشته روی پاتختی کنار یک شمع پر نقش . رو تختی را مرتب کرد .بالِش کوچکی را برداشت از روی تخت و بغل گرفت و نوازش کرد و آرام گذاشتش توی کمد و گفت: ببخشید این از دیشب اینجا مانده کلی با ابراهیم حرف زدیم مثل هر شب . این همه سال جفتمان سرمان را روی همین بالش گذاشتیم . یادم است نماز دومم را رفتم توی راهروی کوچکی که پشت اتاق بود خواندم .داشتم خفه می شدم داشتم دیوانه می شدم . ابراهیمش در آتش خاکستر شده بود و او آنقدر از این مرد از این عشق سرشار بود که در پیش از چهل ساله گی عاشق تر از زن های جوان بیست ساله بود .آن اتاق حرمت دو نفره داشت باید می آمدم بیرون .

حالا چهارده پانزده سالی گذشته هفته ی پیش خبر دادند که دوباره ازدواج کرده است در حالی که نوه ی دومش به تازگی دنیا آمده .من شوکه شدم .وبه کسی که با ناراحتی این خبر را داد گفتم شوخی خوبی نیست به گوششان برسد ناراحت می شوند . امکان ندارد . دو شب پیش تلفنم زنگ خورد . خودش بود گفت می خواهم به یک مهمانی کوچک دعوتتان کنم . من خوش و بِش های همیشه ام را کردم .آدرس داد و فامیل مردی که میزبان مهمانی او بود را گفت . من به رو نیاوردم انگار که نشنیدم . نمی دانم چه مرگم شده بود هم  نمی خواستم قبول کنم هم فکر می کردم نباید به رویش بیاورم که این خبر دهان به دهان چرخید ه و به ما رسیده و ما هم جز همان هایی بودیم که شاید زودتر از این که تو بخواهی بگویی فهمیده ایم . فکر کردم ممکن است معذب بشود . نفهمی ام را ادامه دادم تا اینکه گفت عاطفه جان ! عزیزم واقعا خبر نداری دارم کجا دعوتت می کنم ؟ پست فطرتانه گفتم : برای آقازاده آستین بالا زدید لابد . اصل مهمان شما شدن است و ... که آمد وسط حرفم با خنده و به حالت شوخی گفت : یک همراهی پیدا کرده ام برای خودم مرد خوبی ست  همین آقای فلانی که شما را دعوت گرفته است برای افطار اولین جمعه ی رمضان .لال شدم . من همیشه بدم توی تلفن های حسی پر از لکنت و مکث و ضربان قلبم و تند تند راه می روم . نشانی را کف دستم نوشتم .تبریک های عمیق گفتم ابراز شادی کردم و مثل همیشه تحسینش کردم و خداحافظ گفتم .بعد راستش گریه کردم برای خودم ریز ریز ، نشانی را شستم و جایی یادداشتش نکردم . حالم بهم ریخته شد . برایش خوشحال شدم چقدر توان بالایی برای تحمل این همه حرف و هماهنگ کردن این همه آدم و بچه هایش را دارد توان مواجهه با عروس ها و دامادهایش را . توان جای دادن آن بالش ِ یک نفره ی دونفره در لایه های روح صبور و مقاومش را. بچه هایش بزرگ شد ه اند و عاقبت بخیر و موفق. حالا می خواهد از جایی که زندگی فردی خودش قطع شده بوده دوباره شروع کند و برود .کارها و برنامه های زیادی دارد می دانم چطوری ست شخصیتش .از احترام عشقش سرسوزنی کم نشده برایم مثل بقیه قضاوتش نمی کنم  که این هم زن است بنده ی خدا  و نمی تواند تنها بماند .سخت است زندگی و ...دیگر حالا خیلی وفادار بود پانزده سال صبر کرده .من سکوت کرده ام فقط این روزها و نمی توانم بگویم عشقشان آن عشق با شکوه را فراموش می کنم .تعصب دارم به عشقشان . ببین چه بوده آن شکوه و آن مهر فزاینده که مخاطبین این عشق را تحت تاثیر خودش قرار داده انگار مردی که تازه پایش به حریم این زن باز شده بی که بخواهد به قسمتی از حافظه ی جمعی ما از این عشق دستبرد زده . اما قطعا چطور زندگی کردن هر کسی به خودش مربوط است و حق طبیعی اوست که انتخاب کند بر اساس دل خودش و معیارهای خودش نه عواطف ما . همه ی این ها یک طرف او می رود و خوب باز هم خوب و عالی زندگی می کند کدبانو و خانم  و با سلیقه و خوش رو  .کم کم همسزش را همه می پذیرند . من می دانم که عشق همواره از سمت زندگی و حوادث در حال تهدید است ولی چرایش را نمی دانم  . این روزها دلم می خواهد بدانم آن بالِش پُر از بوسه را کجا می گذارد . من اگر جواب این سوال را بدانم شاید بتوانم بالش های پَر رویاهایی که در روحم به طرز فجیعی پَرپَر شده اند را در جایی مخفی کنم که این همه حرف زور نشنوم از عشق این همه خودم را به خاطر رعایت حرمت عشق وتعهد حتی به بی تعهدی های کلیّت عشق زجر کش نکنم . چطور می شود آدم یاد بگیرد یاد خودش هم باشد حتی وقتی عشقی به ظاهر از دست می رود و از حالتی به حالتی دیگر تبدیل می شود خودش را دوست داشته باشد وقتی آنکه دوستش داشته دیگر نیست ؟ همه ی نیروها از عشق می خیزد حتی عشق انسانی به یک گیاه به یک پدیده همه ی رنج ها هم مقدمه ی شروعشان همین عشق است انسانی و آسمانی اش فرقی نمی کند به نظرم محتوا یکی ست و خروجی یکی . کُشندگی و کِشندگی ! هر دو سختند . آفرین به این زن توانا که هنوز در ناصیه ی زندگی چیزی می بیند که به آن ارزش ادامه دادن بدهد .بدا به حال امثال ما که سالها سر قبری که قلبمان بود گریه کردیم چه وقتی پُر بود چه وقتی خالی اش کردند . خالی شد و بدل به لخته ی خونی تپنده شد که فقط از نظر علمی معنا دارد و عضوی ست که  تنها سِمت مهمی در بدن دارد همین  و بس .خدا این روزها بدجور دارد من را آزمایش می کند . بدجور تکانم می دهد . بدجور مفاهیم کله گنده را به زور اتفاقات حالی ام می کند . جبّار شده رحیمم . می فهمی ؟

 

                                              

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۵
... دیگری


انگار دست مهربانش را گذاشته زیر سرم می گوید : بخواب عزیزکم بخواب و از هیچ چیز نترس . انگار صورتش اولین صورتی ست که هر صبح قبل از طلوع آفتاب می بینم .انگار صورتش آخرین صورتی ست که هر شب قبل از آنکه چشم هایم را ببندم هنوز هست و هیچ جایی نرفته.در پرده های اشک تو را یافتم در تنهایی مفرطی که کم مانده بود به تنهایی خدا نزدیک شود ! مگر از تو تنهاتر هست ؟ مگر از تو تنها تر بوده ؟ نوشته بودم خدا گنجشک غمگینی ست در ایوان ....خدا  تنهایی من بود پیش از تو ... و نتوانسته بودم بیت بعدی اش را بنویسم چون همه ی حرفم را یکباره گفته بودم . چون بالاتر از تنهایی حرفی بلد نبودم بزنم . حالا در روزهایی که گذشته مثل خون پیش چشمم را گرفته تو پرده های اشک را کنار می زنی و می خواهی لبخندی را ببینی که واقعیت دارد یا نه اتفاق افتاده .بی جان و بی رمق است اما اتفاق افتاده . دیشب بالای کوهی ایستادم و نخ بادبادک قرمزم را آنقدر از دور دستم باز کردم که کم مانده بود برود .فکر کن اگر رهایش کرده بودم می توانست تا تو بیاید بی آنکه لای شاخه ها گیر کند .بی آنکه از سیم های برق بترسد حتی از خود باد که گاهی رفیق نیمه ی راه می شود و با سر زمین می زندش . دیشب و شب های زیادی ست که دست تو رحمت بی دریغش را با من درمیان می گذارد .من تو را تنها با خودم  در میان می گذارم چرا که دیگر آموخته ام دیگران نباید دستشان را در چشمه ات فرو برند هر دستی دلپاک نیست هر نگاهی بی بخل نیست من به تلخی آموخته ام که قلب آدمیزاد گاهی سلولی ست که تنها کسی اجازه دارد برایت آب بیاورد و کاغذی برای نوشتن که با تو هم بند است مثل توست و می داند اینجا امن ترین جای جهان است .بیرون خبری نیست الا عصیان .بیرون خبری نیست الا تکرار زشتی ها و نامردادی ها . داخل بیا و در را پشت سرت ببند .من دیگر جایی نمی روم .هیچ کجا نمی روم . آنکه رهایش کردم او بود نه بادبادکم که تازه خانه ی واقعی اش را پیدا کرده و می خواهد گوشواره هایش را به تو بدهد تا صورتش که از گرد راه رسیده را در چشمه ی با سخاوت سینه ات بشوید .از من عکسی بگیر و ده سال بعد اگر زنده بودم نشانم بده .بگو این روزی بود که صورتت را شستی و غبار از پلک هایت ریخت.

« خوشا منی که تو آغاز می کنی از من »
                                              
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۳۹
... دیگری


 

1. یک هفته است دو تا کبوتر  دیوانه با دلم کاری کرده اند که مغول ها با نیشابور !

 

2. چه کار کردند ؟

 

3. من داشتم خط پروازشان را از توی ماشین که پشت ترافیک مانده بود دنبال می کردم یکهو آن یکی که جلوتر می رفت سرش را برگرداند و با دلبری تمام و قوسی بی نظیر  زیر سینه اش دور آن یکی یک دور کامل چرخید . انگار صدای بال هایش  از بلندگویی توی آسمان پخش شد که عزیزم " دورت بگردم " !

 

4.چقدر برگشته بودم و دورت چرخیده بودم ؟ چقدر تصدقت رفته بودم! چقدر مثل سعدی قربان آن قد و بالای سروی ات رفته بودم ! چقدر خندیده بودی و چشمهایت برق زده بود ! چقدر گفته بودی که دوستم داری چقدر دور بی قراری ام چرخیده بودم!

 

5. راستی حالا که من نیستم چه کسی می تواند واقعا کبوتر شود و دورت بچرخد ؟ 

 

6. روزهای آفتابی که دوست داشتی رسیده اند پس اگر آن دو کبوتر را اگر عشقبازی دو پرنده هایی را در آسمان دیدی فراموش نکن هیچ چیز از پرنده ها کم نگذاشتم برایت . هیچ چیز .  


                                    

              

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۲
... دیگری

عید تمام شده و همه چیز سر جای اول خودش برگشته است غیر از ساعت که یک ساعت از خودش جلو افتاده است . مهمان ها رفته اند و حجمی از کار و نظافت های ضروری وقت گیر را به جا گذاشته اند .کارهای مزخرف اداری با تکرار دل آزارشان برگشته اند .حتی برف و سرما هم دوباره برگشته اند .انگار کسی از سر وظیفه شکوفه ها را به تن شاخه های سرمازده بسته است و فصل هنوز عوض نشده است . انگار همان زمستان است . بقیه ی شهرها را نمی دانم ولی مشهد هنوز حال و هوای زمستانی دارد.بوی بهار در مشامم نپیچیده . سیزده را رفته بودیم باغ یکی از آشنایان میانه ی راه تربت حیدریه و نیشابور شکوفه های بادام را رگبارهای بی وقفه ریخته بود روی چمن های تازه سبز شده و تن درخت ها سرد بود و خیس . مردها آتش روشن کردند و بچه ها دور آتش زیر باران رقصیدند . زنی میانسال (از فامیل های صاحب باغ ) با چادر سبزی خوشرنگ پر از جقه های عنابی نشسته بود توی ایوان کنار همسرش که مردی بلند قامت بود با موهای یکدست سفید استخوانی . دو پسر از چهار پسرشان با زن ها و بچه های شان هم آمده بودند . پسرها مهربان و خوش اخلاق و زن های شان آرام و شاد به نظر می رسیدند .نه اینکه به اقتضای روز و مکان این طور نشان بدهند معلوم بود حالشان خوب است . حال مادر خانواده مثل چادرش خوشرنگ بود .مامان جون پروین صدایش می کردند و مثل پروانه دورش می چرخیدند . با خودش یک قابلمه آش رشته و یک دیس کوکوی سبزی خوش طعم آورده بود که بین بقیه ی مهمان ها که غذاهای خودشان را داشتند تقسیم کرد . مامان جون پروین سر شام بعد از تشکر همه از غذای خوشمزه اش ،رو کرد به سمت شوهرش و گفت : دست ایشان درد نکند که کمکم کرد .من دست راستم خیلی درد می کند . برای حاج آقا دست زدیم او لبخند زد و سرش را پایین انداخت غافلگیر شده بود مردهای جوان با او شوخی های مردانه کردند و سر به سرش گذاشتند یک دفعه مامان جون پروین صادقانه و بلند گفت : خدا عمرش بدهد که من مردی در همه ی زندگی ام به خوبی و نجابت او ندیدم . خوب است خیلی خوب . چشم هایش زیر عینک خیس و درخشان به نظر می رسیدند .همه ساکت شدند و مردها دست از شوخی کشیدند .جمله اش آنقدر محکم و از ته دل ادا شده بود که ناخودآگاه همه با هم یک کار کردیم و آن چیزی نبود جز سکوت به نشانه ی احترام .من زنی را دیدم که بی مقدمه میان یک عده آدم آشنا و غریبه بدون چشم داشت و بی قصد تفاخر و خودنمایی برای شوهرش واقعا از او قدردانی کرد نه برای کمک در پخت آش بلکه از خوب بودن یک انسان تشکر کرد .این خوبی در خانواده شان ریشه دوانده بود پسرها درست مثل پدرشان بودند و عروس ها در چهره های شان امنیت بود .نوه ها را خواباندند و مامان جون پروین آمد کنار آتش داشتیم خداحافظی می کردیم به مهربانی یک دوست قدیمی با من دست داد و صورتم را بوسید خجالت و تعارف را کنار گذاشتم و از صمیم دل صورت و شانه اش را بوسیدم . انگار شانه ی گلدار بهار را بوسیده باشم .از صبح کنارش زنی هم سن و سال خودش نشسته بود شیک تر و متمول تر .همسر کارخانه داری سرشناس که سال های زیادی را خارج از ایران زندگی کرده بودند .همسرش نیامده بود و برای جلسات کاری اش طبق معمول به تهران رفته بود .خبر دارم که همیشه تنهاست و سالها در اختلاف زناشویی شدید زندگی کرده و در این سن و سال هنوز کتک کاری دارند. زیبایی قابل توجه اش تحلیل رفته بود و تنها رد پایی از آن در وجودش بود .خبر دارم که بیمار و افسرده است .خطهای پیشانی اش غمگین بودند و بوی عطر گران قیمتش بوی بهار شانه ی مامان جون پروین نبود وقتی در آغوشم کشید تا خداحافظی کنیم . او هم بوی زمستانی را داشت که می تواند حتی در بهار برگردد ،سرد و غمگین و تنها .


                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۶
... دیگری


اسفند اگر این داستان پر ماجرای خانه تکانی را همراه نداشته باشد (خانه تکانی هایی مثل خانه تکانی ما پر از تضاد آراء و مخالفت سر هر جابه جایی و شستشوی فرشها و خرید ملزومات ضروری و... ) شاید ماه دوست داشتنی تری باشد . هوا نه بهار است و نه زمستان . نه خوشحالم نه غمگین .در حالتی بین این دو حس سرگردانم . بلاتکلیفم . از یک طرف باید به خاطر رو به تمامی رفتن روزهای یک سال پر فراز و نشیب و ماجرا خوشحال باشم از یک طرف به یاد آوری همه ی  آنچه در این سال برمن رفته است آسان نیست . مسئله ی بعد هم مواجهه با سال نویی است که معلوم نیست چه خوابی برای آدم دیده است . چشم هایم را به روی خانه ی به هم ریخته شده بستم بی جوراب و خسته کتانی هایم را پوشیدم زنگ زدم ماشبن آمد رفتم خانه ی مادرم مثل جنینی که دارد با درد زیاد به دنیایی دیگر وارد می شود خودم را جمع کردم و بر عکس توی رختخوابی که گوشه ی حال بود خوابیدم یعنی سعی کردم که بخوابم .مادر برایم چای ریخت انگار این چای مزد همه ی خسته گی های خانه گی و اداری ام بود پس از یک روز خط خطی . از ضعف عمومی و نقاهت پس از بیماری بی حوصله و کم طاقت شده ام . دلم می خواهد دکمه ای باشد فشارش بدهم زمان جلو بیفتد . زودتر صدای آن توپ سال نو را پخش کنند تلویزیون هی یا محول الحول و الاحوال را در انواع تواشیح و سرود و این چیزها پخش کند! عکس بیندازیم با لباس نو و برویم دیدن مادر بزرگ . شیرینی نخودی تعارف مان کند همان جا بخوابم یک ساعت دو ساعت هر چه که شد . در خانه ی مادر بزرگ هیچ اتفاق بدی انتظارم را نمی کشد هیچ چیز نمی تواند آن امنیت بی بدیل را مخدوش کند . صداها از صدای قل قل سماور و باز و بسته شدن درِ گنجه های قدیمی فراتر نمی رود . گلدان هایش لبه ی درگاهی ردیف نشسته اند و در نور دلبری می کنند پاک و ساده و سبز . سال تمام شود این سالی که  کلی آدم مردند کلی آدم از دست رفتند کلی جنگ و دعوا شد در جهان . ظرفیت غم در این سال تکمیل شده و دیگری جایی برای بیش از این تاسف خوردن نمانده . در راه فکر می کردم بلیتی ندارم که جایی بروم کسی دنبالم نمی آید که مرا به خانه اش در شهری دیگر از اینجا که هستم ببرد .عید که می آید آدم ها مثل مورچه ها تند تند به لانه هایی نقل مکان می کنند که از قبل خیال رفتن به آن را در سر داشته اند . خیال رفتن به خیلی جاها داشتم اهالی خانه ی ما اتفاق نظر ندارند سفر هم مثل بیرون کشیدن موکت هااز زیر وسائل سنگین برای شستن حسابی!،بیرون کردن کمدهای قدیمی و خرید کمدی که مجبور به پس دادنش شدم چون از قناصی دیوارهای اتاق داخل نمی آمد و بیست سانت ِ ناقابل بزرگتر بود وخیلی چیزهای دیگر تصویب نشد . خیلی دلم می خواهد آن مهندس بی کفایتی که این خانه را ذوزنقه وار  ساخته ببینم و یکی بخوابانم توی گوشش !هر کاری که باید انجام می دادم را لیست کردم توی ذهنم ولی به خواست من تنها و به تنهایی امکان پذیرنبود .همراه اول خط تلفن نیست در ذهن من همراه اول حرف اولی را می زند که از اول نداشته امش . حالا قید همه چیز را زده ام مثل تخته پاره ای که می آید بالای آب دارم خودم را به بی وزنی و سبکی نزدیک می کنم مثل وقتی قبل از خواب لباس نازک و سبک می پوشم که سنگینی روز را از تنم بیرون کنم دارم جان می کنم خودم را بی وزن و بی تفاوت کنم نسبت به پارازیت های ذهنی .به خوابی در بهار نیازمندم که پاک کننده باشد مثل مایع سفید کننده پاک کند لکه های روی قلبم را . با نیکو ناهار خوردم او هم خسته بود می خواستم سرم را بگذارم روی میز و گریه کنم اگر او هم همچنان جزء از دست رفته گان این سال باقی می ماند چه باید می کردم؟ برایش از قول رسول یونان نوشتم : آه ! ای اسکله ی کوچک فرو نریز ... با تو نیز می توان زندگی کرد .نوشتم خدا را شکر که هستی نازنین .امیدوارم نود و شش مهربان تر باشد اگر از دست و دلش بر می آید که سهم مرا نیز ساقه ای گندم سبز کند که دیر پژمرده و بی رنگ و رو می شود .امیدوارم و جز امیدواری در نهایت نا امیدی دستاویز دیگری ندارم .  


عنوان : قسمتی ست از یک شعر قدیمی خودم 


                                            

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۲
... دیگری


همه ی راه به تو فکر می کردم همه ی شب خوابت را دیده بودم همه ی روز یادم می آیی . با آهنگ کوچه بازاری تاکسی بغض کردم همه ی راه گریه کردم آرام و بی صدا . خوبی اش این بود آنقدر برف آمده بود که همه ی آنها که توی خیابان توی پیاده رو آدم را تا جایی که می رود و دور می شود از سر بیکاری و فضولی و بی خودی و همین جوری! دنبال می کنند ،حواسشان به خودشان و قدم های شان بود تا مبادا زمین بخورند . گاهی آدم ها در زندگی آنقدر دنبالت می کنند آن قدر چشم از کارهای تو بر نمی دارند و رخنه می کنند در زیستنت که واقعا زمین می خوری .می شکند دلت دست و پای اشتیاقت و هر آنچه شکستنی ست . تا به حال از این زاویه ی رفع مزاحمت به برف نگاه نکرده بودم . همه ی راه به تو فکر کردم و کسی نفهمید . هیچ کس آنقدر نزدیک نبود که بداند این اشک ها در اندوه دوری طولانی توست که بی امان می بارند مثل برف روشن بودند و پاک . شاید تو همین دانه ی برف شده باشی حالاهمین دانه ی برف که روی ساقه ی غمگین موهایم نشست و تمام راه با من آمد و آب نمی شد تمام نمی شد محو نمی شد از نظرم .

                                                                

                          


                                        

   پانوشت : عنوان نام فیلمی ست زیبا از پیمان معادی 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۴۰
... دیگری


پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من 

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت 


                                       « لسان العشق ،شهریار »




باید درویش و بی چیز باشی که وقتی شهریار می گوید : 

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم /مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد 

بفهمی دارد چه می گوید و حواست نرود پی قشنگی ها ی صنایع ادبی جمله .امروز وسط این همه کاری که دارم 

فقط آمدم اینجا احترام بگذارم به همۀ کسانی که هنوز و هم چنان مرا می خوانند خودشان را می خوانند و بنویسم 

که خواهشا وقتی شعر می خوانید به عمق حرفی که شاعرها می زنند دقت کنید . خیلی از این عواطف ِپرورده یا 

سرگشته عواطف و مکنونات شما نیز هستند . نگذارید لذت موسیقایی کلام تسخیرتان کند .نگذارید اسم بزرگ بعضی شاعران یقه ی عاطفه تان را بگیرد .از خوانش شعر به حس زیبایی های کلامی  بسنده نکنید و فقط احسنت گوی جور 

شدن و حدس زدن قوافی دلخواهتان نباشید . لااقل وقتی شهریار وسعدی می خوانید  این کار را نکنید ! شهریار هر

 چه نوشته است راست است . خیال و تصور نیست . کسی که با همه دلش با شما حرف می زند را با همه ی دلتان 

بخوانید . اگر مشابهات دلی ندارید با آن عواطف انسان دوستانه که در ما مردم شرق بیداد می کند بخوانید ببینید وقتی انسانی از همه ی کلماتی که در دسترسش بوده اسکلتی موزون ساخته دارد چه می گوید . او فقط برای دل خودش و 

در شرح دلدادگی و مفارقت های خودش از یار نیست که نوشته است .او نوشته است و حتما گوشه ای از ذهنش می دانسته شعرش روزی مسکن روح آدمیانی دیگر می شود که از لمس این حروف سربی حک شده بر کاغذ کتاب ها 

کمتر احساس تنهایی در احساس و اندیشه ای خواهند کرد .

خدا به من نعمت سرایش داده اما هم چنان مدیون کلام شاعرانی زیادی هستم که آن چه گاهی نمی توانم بگویم 

را گفته اند و می گویند . همین و به زودی برمی گردم به محض این که این کارها و تکالیف عقب مانده را انجام بدهم . 

فعلا این شعر را بخوانید که روزی برای من اتفاق افتاده است. بقول فروغ و کور شوم اگر دروغ بگویم !


 گذار آرد مه من گاه گاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کارد او را گاه گاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب 

فراون کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا 

کله جا ماندش و اینجا نیامد دیگرش از پی 

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش وترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آن جا و گاه اینجا 

...... (شهریار )


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۳۱
... دیگری



 

دیر وقت شب ساعت را کوک می کنم .یک بار برای روشن کردن کتری یک بار برای به موقع لباس پوشیدن و جمع کردن برنامه ی کلاسی دخترک که مدرسه رفتنش در صبح های سرد زمستانی ،خود حماسه ای ست !


این روزها به شدت ناخوشم .عموی دخترکم در بیست و شش ساله گی ناگهان افتاده است روی تختی در بیمارستان. چون سرطان خون !هفت ماه تمام در بدنش زندگی می کرده و دکترها دیر تشخیص داده اند . دکترها همه قرصی تجویز کرده بودند قرص برای شکایت بیمار از پا درد ، سر درد ، ضعف عمومی ، آرام بخش ... اما هیچ کس نفهمیده بود مرد جوانی که پدر دو قلوهای یک ساله اش علیرضا و محمد رضا ست وقتی سیزده کیلو وزن کم کرده است ناگهان، یعنی اتفاق دیگری در بدنش افتاده . بعد از شیمی درمانی اول به دیدنش رفتم .. اشک مثل قطره درشت باران که روی شیشه پنجره می لغزد توی چشم هایش بود . گفتم قوی باش . شعری  از فروغ که برایش روی ساقه ی نازک گل چسبانده بودم را خواند « روی خاک ایستاده ام .. با تنم که مثل ساقه ی گیاه ... باد و آفتاب و آب را می مکد که زندگی کند (خوب شو ! ) . گفت اگر خوب نشدم ... گفتم این را نگو وظیفه ات  است که خوب بشوی این را بفهم به خاطر خودت به خاطر مادرت ،همسرت به خاطر بچه ها به خاطر ما ... سرطان دیگر چه کوفتی ست مگر مرگ بیکار است بیاید دنبال تو ... خندید تلخ و کوتاه و نگاهم کرد .دیدم حتی پروانه های ریز روسری ام را نگاه کرد مثل همیشه که گلهای روسری ام را با دقت نگاه می کند . با دلتنگی به همه نگاه می کرد با جسم نحیف و رنگ پریده ای که از نشاط همیشه اش فرسنگ ها فاصله داشت . گفت :شعر را بچسبان به گوشه ی تختم .چسباندم . گفتم برایت کتاب بیاورم حوصله می کنی بخوانی ؟ گفت : قلعه ی حیوانات را بیاور اگر داری . قبلا خواندم  ولی چند صفحه ی آخرش ماند می خواهم بخوانم بدانم آخرش بلاخره چه اتفاقی می افتد .گفتم اوه !حالا این همه کتاب ،کتاب قحطه که الان قلعه ی حیوانات را بخوانی ؟فکر کردم ناتمامی خواندن را می خواهد توی ذهنش تمام کند گفتم چشم  و بعد از ساعت ملاقات رفتم کتاب را خریدم که فردا برایش ببرم . نمی دانم باید در صفحه ی اولش چه چیزی بنویسم .نمی دانم .


دیر وقت شب ساعت را کوک کردم یک بار برای روشن کردن کتری  یک بار برای به موقع لباس پوشیدن دخترک ... ساعت زنگ می زد درست از زیر بالشم ... من اما بلند شدم و تا آشپزخانه رفتم به دنبال صدای زنگ ... برای قطع کردن صدای زنگ ... توی سالن را می گشتم ... زیر کوسن ها را زیر کتاب ها روی میز را ... ساعت از زیر بالشم زنگ می زد نمی فهمیدم ... به دنبالش در جایی دورتر می گشتم ... صدایش از جایی دورتر می آمد انگار ... کتری را روشن کردم پای پنجره ی خیس و عرق کرده ی آشپزخانه گریه کردم کنار کاکتوسی که برای سید مصطفی به نشانه ی استقامت خریده بودم کاکتوسی که گلهای ریز داده بود و پرستارها اجازه ی ماندنش را در اتاق او نمی دادند و با خودم به خانه آوردمش .به اتاق خواب برگشتم دست کشیدم روی موهای روشن صبا ساعت زیر سرم زنگ می زد بیرون کشیدمش گریه که می کنم صداها را زودتر پیدا می کنم انگار وجای هر چیزی را می دانم ... گریه مثل باران می شوید و فرو می ریزد لایه های غبار گرفته ی سنگین را ... چای دم کردم دخترک را در پوشیدن کاپشن سنگین و پر دکمه اش  کمک کردم بوسیدمش و رفت ... کتری را خاموش کردم ... چراغ را خاموش کردم به اتاق برگشتم ساعت دوباره داشت زنگ می زد ... ساعت نگران است ... ! ساعت می خواهد چه چیزی را یاد آوری کند که من نخواسته ام؟ به زنگش اعتنا نکردم ... توی جیب بارانی ام دنبال چیزی که نمی دانم چیست گشتم... بارانی را گذاشتم توی ساک پارچه ای که ظهر با خودمم ببرم طاقت سنگینی اش را بر شانه ام ندارم... داغم مثل قطره ی اشک مثل حال ساعت . دو سه ساعت دیگر همکارم را می بینم . آقای بارانی ... فامیلش بارانی ست . یک هفته است با او همکار شده ام ... از آن زن پر اذیت و آزار دور شده ام آمده ام کانونی دیگرکه بالای کوهی داخل شهری ست وهمکار بارانی  شده ام. بارانی مثل اسمش آرام است بیشتر شیفت هایم را با او برداشته ام تا با غیر بارانی ها نباشم. مهر می زند روی صفحه ی اول و وسط و آخر کتاب ها و با بچه ها آرام حرف می زند آرام کتاب می خواند . آن روز پرسید  بعضی وقت ها پاهایم توی کفش خسته می شوند زیر میز دمپایی ابری بپوشم شما ناراحت نمی شوید ؟ نگاهش کردم عینک ظریفش را روی صورتش جا به جا کرد ... گفتم :ابری ،نه ! اصلا . بعد هم دوباره نشست به مهر زدن آرام و آهسته ... می توانستم صدای ضربه های آرام و یکنواختی که می زد را درست پیش بینی کنم . صدای برخورد قطره های باران به پنجره ... صدای فرو ریختن دل در سینه ... صداهای نامفهومی که از جایی دورتر می آیند ...یک هفته است به خانه که برمی گردم دست و دلم به هیچ کار نمی رود ... به بیست و شش ساله گی سید مصطفی فکر می کنم ... به همسرش که برایم پیام فرستاده" من باور نمی کنم !"  به دو قلوهای دوست داشتنی شان که تازه راه افتاده اند ... به مرگ که گاهی احمقانه خودش را به آدم هایی که هنوز خیلی کار دارند نزدیک می کند ... دیر وقت شب می شود دوباره ساعت را کوک می کنم یک بار برای گریه در تاریک و روشنای صبح قبل از بیدار شدن دخترک ... یک بار برای روشن کردن کتری ... یک بار برای لباس پوشیدن ... ساعت یک بار هم خودش برای چیزی که می خواهد به من یاد آوری کند زنگ می زند ...

"زمان گذشت ... زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ..."



                                          

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۸:۳۹
... دیگری