بسمه تعالی
از عادات غلط من پول قرض دادن به آدم های قرض برنگردان و یا خیلی دیرقرض برگردان است ! از عادات غلط من پرداخت هزینه های ناگهان ایجاد شده ی آشنایان است و درماندگی به وقت نیاز واجب خویشتن خاصه در همان روز ! از عادات غلط من هر بار توبه کردن است از این چند کار و دوباره به جوش آمدن دیگ رحمتم است برای این چند کار . از خودم عصبانی ام و دلم می خواست همه ی آن آموزه های قرن هفتمی که از پدر و مادم آموختم را برعکس بیاموزم یا یکی بیاید و آ نها را به من بیاموزاند و تا مطمئن نشده که درست و درمان آموخته ام رهایم نکند . همه ی آن چیزهایی که انسانیت و معرفت و تو نیکی می کن و در دجله انداز تعبیر می شدند و حالا خنگیّت و دارا بودن قابلیت بالای سوء استفاده ی همه جوره شمرده می شوند . آپشنی که در من بیداد می کند . ناگفته نماند احساس " احمد رنجه " را دارم در فیلم بی پولی !
لازم به ذکر است :
اون پیژامه آبیه "احمد رنجه" است که در سکانس های بعد دیگه هیچ پو لی نداشت پولاشو داد به اون خوشتیپه که پیژامه پاش نیست !
زن سیاه چرده از مستخدم های اداره است . دو سه روزی می شود که برای کمک آمده است مرکز ما .
چای می آورد و یکریز حرف می زند . استکان ها را می برد و سوال می پرسد صدای خش دار دو رگه اش را صاف می کند و می رود کنار بخاری می نشیند . یک مرتبه بلند می شود و با تاید و شوینده هایی که گلوی متورم از سرماخوردگی ام را بیشتر اذیت می کند شروع می کند به سابیدن کف ها و در و پنجره ها . بی قرار است و دائم به ساعت نگاه می کند الان هم رفته از ماشینش که جای خوبی پارک نشده خبر بگیرد . قبل از رفتن از من پرسید خانه ات کجاست. حواسم نبود چه می گوید دوباره پرسید خانم جان خانه ات کجاست شما ؟ گفتم . دور خیلی دور است از اینجا . پای کوه . گفت ها پس بگو بالا شهری هستی . منتظر جوابم نشد دوباره پرسید ماشین داری ؟ گفتم نه ! بعد هم صدای دمپایی های نارنجی اش روی زمین پر از کف آمد و رفت بیرون . دوباره برگشت چای آورده بود گفت : خانم جان این دوتا را با هم بخور که من هی نروم از پله ها پایین نیم ساعت به نیم ساعت ! گفتم چشم . آمد پشت میز داشتم چیزی می نوشتم. گفت بروم کباب بگیرم کباب نمی خوری ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : خوبی شما ؟ خندید و گفت دستپاچه شده ام خانم و خوشحالم امروز . کلی برای عروسم که توی عقد است لباس خریده ام و کفش و خرت و پرت برای شب چله اش . گفتم خب این که خوب است مبارک باشد . دست هایش را بهم زد و با تحسری عمیق گفت : از زندگی ام خیر ندیدم خانم جان . گفتم خدا نکند . دوست داشت نگاهش کنم وقت حرف . دفترم را بستم و خودم را متوجه حرف هایش نشان دادم . گفت :بیست بار بیشتر در این سی سال زندگی با شوهرم دادگاه رفته ام که طلاق بگیرم نشده است . گفتم ای بابا چرا ؟ گفت شوهرم حرف نمی زند توی خانه . کمی شوخی کردم که از آن حالت غمگین در بیاید گفتم زن ها بیشترشان دنبال مرد کم حرف کم غرو لند می گردند . گفت : ای خانم فرقی با کمد با میز ندارد شوهر من . پسرهای به آن رشیدی ام را بغل نمی کند . یک بار روی مان را نبوسیده دستمان را نگرفته . اینقدر دوست دارم توی ماشین وقتی کنارش می نشینم فقط رو به رو را نگاه نکند دستم را بگیرد با بچه ها حرف بزند حال من را بپرسد . از بس توی دبیرخانه ی اداره اش بوده پوسیده . کمی تسلایش دادم . حوصله نداشتم خسته بودم با دغدغه های مزخرف خودم اما تسلایش دادم . رفت کنار پنجره ایستاد بیرون را نگاه کرد و گفت . بابای عروسم خیلی مرد خوبی ست . گفتم چه خوب . گفت اسمش حسین است . خواستگارم بود وقتی جوان بودم . سکوت کردم و رد غم را روی پیشانی اش دنبال کردم . کرم زد به دست های زبر شده اش و گفت .آن زمان لب رودخانه ی روستای پدری ام به من گفت عاشقم شده است
من توی شهر بزرگ شده بودم گفتم نمی توانم بیایم روستا زندگی کنم گفت من می آیم شهر .گفتم بیایی شهر شغل نداری گفت می روم سر گذر می ایستم . خانم جان من احمق نفهمیدم لگد به بختم می زنم گفتم من زن کارگر سر گذر نمی شوم . حسین آه کشید و رفت . دلش را شکستم . همه می دانستند خاطرم را می خواهد . سی سال ندیدمش رفتم شهرستان خواستگاری برای پسرم فهمیدم دختر بزرگ مومن دارد . سر و زندگی آبرومند داشت برای خودش و کلی فرق کرده بود . پیر شده بود .
خودش بلند شد جلویم چای گذاشت . خجالت زده بودم . گفتم پسردایی برای امر خیر مزاحم شدیم . گفت دختر که سهل است شما جان هم بخواهی ما دریغ نداریم. خیلی غصه خوردم خانم . به مادرم که خیلی پیر شده گفتم کاش دل حسین را نشکسته بودیم . بعد سی سال فهمیدم واقعا من را دوست داشته در عروسی دخترش با پسرم سنگ تمام گذاشت . روز عروسی وقتی با شوهرم رو به عروس و داماد رقصیدند هر دوشان را دیدم که پیر شده اند . شوهرم خوش تیپ تر و شهری تر به نظر می رسید ولی همه ی این سال ها سرد و بی عاطفه با من و بچه ها و نزدیکانش رفتار کرد . حالا ته دلم وسط این همه غصه خوشحالم . گفتم به خاطر این که حسین آقا را دیدید گفت نه به خاطر این که فهمیدم بلاخره یک نفر توی این دنیا من را خیلی دوست داشته .دخترش را مثل بچه های خودم دوست دارم .حالا درست است خانم جان سرنوشتم جور دیگری شده اما همین که فهمیدم محبتش واقعی بوده حس خوبی دارم . آدمیزاد به محبت واقعی محتاج است خانم جان .بعضی آدم ها آدمهای ما نیستند .اشتباهی به هم می خوریم.کاش وقتی جوان بودم می فهمیدم عشق داشتن بهتر از خیلی چیزهای دیگرداشتن است . سینی را بر می دارد و می رود چشم هایش پر اشک شده ولی حالش بهتر است . می روم پای پنجره دست های سردم را روی بخاری می گیرم و به سال های بی عشق فکر می کنم . به عشق های از دست رفته . به اینکه هیچ وقت پسری ندارم تا به خواستگاری دختر کسی بروم که پسرم را اندازه ی بچه ی خودش دوست داشته باشد .کاش یا این میل به دوست داشته شدن در آدمیزاد نبود یا هیچ کس نمی مرد قبل از آنکه به اندازه ی گنجایش روحش به اندازه ی وسعت قلبش دوستش داشته باشند . با احترام و شکوه و خالصانه .
دلم یک نامه کاغذی می خواهد . این همه برای رفقا چه آن ها که رفتند و چه آن ها که هستند اما انگار نیستند چه آنها که معلوم نیست کجایند کاغذ سیاه کردم . بقول هانیه در استفاده از کلمات خساست نکردم . اما یک روزهایی که مثل این دو سه هفته ی پر از تلاطم و دوباره از دست دادن (این بار یک دوستی شانزده ساله ی عمیقا عمیق ، محترمانه و پر شعر و مهر ) را بالاجبار اطرافیانم از دست داده ام. آه ! که در روزهایی این چنین به شدت تنهایم و زکام شده ام از شدت غم . بوی لیمو شیرین های سردخانه ای را گرفته ام بوی پرتقال های کم آب . دو روز پیش رفتم مدرسه ی صبا به معلم نقاشی گفتم دخترک در نقاشی همیشه خوب بوده چرا کارنامه اش را جور دیگری توصیف کرده ای ؟دو روز است بهانه می گیرد و فکر می کند تنها شغلش در آینده که نقاشی ست به مشکل خواهد خورد !خانم نقاشی گفت :دفترهایش را نگاه می کند ،خانم نقاشی لبخند زد .خانم نقاشی دستم را فشار داد .دست هایش گرم بود.فکر کردم چقدر به دست هایی گرم نیاز دارم در این سرما . به بوهای خوب . ظهر که از کار برگشتم صبا یک نامه به دستم داد .حتی شکل ظاهری نامه تسلایم می دهد ! نامه از خانم نقاشی بود . سلام گفته بود . خسته نباشید گفته بود . نوشته بود دفترهای خودش و دخترک را نگاه کرده نوشته بود از اشتباه پیش آمده در وارد کردن ارزشیابی شتابزده اش متاسف است .بعد هم با آرزوی موفقیت و کلی سپاس و احترام از من خداحافظی کرده بود . نامه را نگه داشته ام . بالاخره کسی به سوال من جواب داده است. حالا اگر چه دوست داشتن و مودتی در بین نیست . گذشته ای و رابطه ای در بین نیست . اگر چه این فقط یک نامه ی کاری است که در کاغذ خط دار سر رسیدش نوشته است . از صبح دلم آنقدر بیشتر گرفته که برای چندمین بار نامه های صادق جان هدایت به تقی رضوی را می خوانم انگار جایی در دوستی آن دو نفر دارم انگار وقتی با او شوخی می کند من هم لبخند می زنم وقتی از غربتش می نویسد من هم برای غربتم تعریفی پیدا می کنم در عالم کلمات . گاهی فکر می کنم کاش زندگی یک چمدان بود وقتی جمعش می کردی اجازه می دادند بروی . بروی آنقدر دور شوی که ندانی کجایی.
شاید خنده دار به نظر برسد اما امروز برای خودم یک نامه نوشتم و فرستادم ! دلم برای خط خودم هم تنگ شده است ! خودم تنها کسی هستم که نشانی های خودم را دارم.آدم ها هیچ وقت فکر نکردنداگر تلفن نداشته باشماگر یک شماره نباشم اگر یک نشانی محل خدمت که هر چند وقت یک بار عوض می شود نباشم از کجا پیدایم می کنند .شاید آدم ها به اندازه من نگران روزی کهدیگر نتوانیم هم را پیدا کنیمنیستند . شاید آدم ها مثل من وابسته ی بوها نیستند . شاید دلشان از من گنده تر است . و اعتمادشان به این زندگی بی در و پیکر بیشتر است . یا طبیعت و هستی جرات ندارد چیزی را از آن ها بگیرد ، گم کند و سر به نیست کند .
شاید آدم ها وقتی می گویند بابا عصر ارتباطات است کسی گم نمی شود واقعا مطمئنند که عصر ارتباطات است . کدام رابطه ؟
نمی دانم ما از کدام عصر حرف می زنیم که اینقدر درباره اش یقین داریم .
" به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم "
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟و چقدر باید بگذرد که بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
"آنا گاوالدا /رمان من او را دوست داشتم "
می آید و می رود ... می آید و می رود ... می آید و می رود ... این جمله ی گاوالدا چند سال است مدام مثل زیر نویس مهمی که میانه ی فیلمی نامهم ! می آید و می رود ... هی می آید و می رود ... آن فیلم نامهم، زندگی روزانه ی من است . آن که نمی دانم چقدر باید بگذرد تا بویش را از یاد ببرم او، و آنکه معلوم نیست چقدر باید بگذرد که بتواند دیگر او را دوست نداشته باشد قطعا من نیستم ... یعنی این همه باعرضه گی در عرضه ی قلب من نیست ! گویا فعلا نیست . راستش من هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبوده ام . اگر بودم از بین اعداد یکی را انتخاب می کردم ،به دلم می گفتم و قال قضیه را می کندم .می گفتم هشت سال ... پانزده سال ... بیست سال ... سی و یک سال دیگر... پانصد سال آزگار پس از مرگ مثلا ! آن وقت که حتی ذره ای هم زیر خاک ها نیستم . وجود ندارم . و روحی شده ام مثل باقی روح ها که تنها دلخوشی اش رد شدن از درهای بسته و رفتن به خواب آدم های غریبه است . آن وقت ...
جایی از قول "اینگرید برگمن " ستاره ی زیبا و هنرمند دهه ی 40 هالیوود (همان الزای عاشق فیلم ستایش برانگیز کازابلانکا که دیوانه وار دوست دارم این فیلم را خاصه به خاطر همفری بوگارتش)خواندم که گفته بود" خوشبختی در داشتن سلامت است و حافظه ی ضعیف ! " این روزها بیشتر از هر وقتی به این دیدگاه مومنم . حتی گاهی داشتن حافظه ی ضعیف را بر سلامتی ارجح می دانم ! به نظرم این که یادت نیاید مشخصا کجایت درد می کند یا نام بیماری ات چیست یا چه شد که همه چیزت را از دست دادی بهتر است تا این که کمابیش با حافظه ای کم رنگ خیلی چیزها که نباید را هنوز یادت باشد و به اندازه ای سلامت باشی که با خودخوری کردن و فکر و ذکرهای دور و دراز به دل راه دادن همانحافظه ی نیم بند را هم از غصه از کف بدهی و ناسالم کنی !ضعیف بودن با ناسالم بودن فرق می کند . شاید داشتن سلامتی وقتی چیزی یادت نیست مثل کار خوبی ست که انجامش نمی دهی چون دلیلی نمی بینی که انجامش بدهی ولی از آن طرف هم حافظه ای که سلامتی و درخشندگی اش را از دست می دهد مثل زنی ست که زیبایی اش را به تاراج برده باشند و در خیابانی کوچک به نقطه ای نامعلوم زل می زند که معلوم نیست کجاست معلوم نیست کیست ... این بسیار غم انگیز و طاقت فرساست ... نیست ؟
پیش از آنکه بخوابم هانیه داشت برایم قصه ای که می خواهد در جشنواره قصه گویی مربیان بگوید را تعریف می کرد قصه ای از احمد رضا احمدی درباره ی دختری که اسم ندارد . چشم هایم را بسته بودم و او آرام با همان صدایی که زیر و بم هایش را دوست دارم قصه می گفت . می خواستم مولکول های ریز خسته گی از جانم بریزند . او اسم دختر را رویا گذاشته بود تا در پایان دخترک بی اسم قصه ی احمد رضا اسمی داشته باشد . می گفت رویا همیشه گی ست رویا خوب است و زیبا . آخرین صدای دیشبم صدای هانیه بود بعد تنها صدای نفس کشیدن های آرام و منظم دخترکم را یادم هست که صورتش را کنار بالشم گذاشته بود . نیمه شب اما از کابوسی که دیده بودم از جا پریدم با درد فراوانی در تیره ی پشتم ! سه نفر بودند که فقط صورت هولناک یکی شان را می دیدم آن که از روبه رویم در کوچه ای خلوت سر در آورده بود و چاقویی دسته سیاه را به سمت سینه ام نشانه گرفته بود !آن دو نفر دیگر داشتند دست هایم را می گرفتند و می بستند . چاقو را در سینه ام فرو برده بود من از دردش بر خاسته بودم و نمی توانستم کمترین تقلایی برای برداشتن لیوان آب از روی پاتختی کنم . گریه کردم نه به خاطر ترس ،گریه کردم که چرا کابوس ها جای رویا را در روز و شب های من گرفته اند . فهمیده ام آزارهای روزانه ی دور و بری ها از رویاهایم کابوس می سازند آن هم در اشکال عجیب و دردناک . نمی دانم دوباره کی خوابم برد اما از صبح که بر خاسته ام بی رمقم و قفسه ی سینه ام از جای چاقوی دیشب درد می کند . این روزها همه جا سیاه پوش عزای حسین است می روم دوباره کنار علم ها بنشینم و دعا کنم روزم را در مدار انسان هایی با اسامی روشن و معلوم بگذرانم . می روم از خدا بخواهم دست رحیمش را بر سینه ام بگذارد و رد همه ی چاقوهایی که در این ایام از خودی و غیر خورده ام بپوشاند . هیچ چیز به اندازه ی سر گشته گی در پاییز پریشانم نمی کند . باید سر و سامانی به کارهایم بدهم و به هیچ چیز فکر نکنم . هنوز ذره ای از خدا در من هست که آتش هم به آن کارگر نمی افتد . برای هم دعا کنیم و خیر بخواهیم .
دو روز پیش با حالی واژگون ! به حرم رفتم . در مشهد گاهی یا نه بهتر است بگویم همیشه غیر از امام رضا پناهی نیست . در باب الجواد وسط مردمی که برای نماز آماده می شدند نشستم .مثل همیشه نرفتم کنجی برای خودم بنشینم، رفتم وسط آدم هایی که اغلبشان پیرانی با چهره های نورانی بودند نشستم . حرف هایم را گفتم ، نگاه هایم را چرخاندم دور صحن و اشک هایم را دوست داشتم که مجال جاری شدن دور از چشم اغیار یافته بودند . بعد بیرون از صحن دنبال غرفه ی لوازم التحریر کانون گشتم در نمایشگاه تولیدات داخلی . لوازم های مدرسه ی دخترک را گرفتم .دانه دانه مطابق لیستی که مدرسه داده بود . مانده بود خط کش شابلون دار . پیدا نمی شد در هیچ کدام از غرفه های لوازم التحریر دیگری که سر زدم . یک دفعه چشمم به غرفه ی لباس های اسلامی مائده افتاد . مردی جوان و خوش سیما با همان نورانیتی که در چهره ی سالمندان نمازگزار در باب الجواد دیده بودم در آن غرفه که پر بود از لباس های به غایت زیبا ایستاده بود . پیراهنی دخترانه با گلهای ریز هم اندازه ی صبا از چوب رخت آویزان بود . به پارچه ی لطیف و مهربانش دست کشیدم . دلم خواست آن را برایش بخرم . با آن که تازه برایش لباس خریده بودم با آنکه قیمتش نسبتا زیاد بود . در صحن به امام رضا گفته بودم از خدا بخواهد در روز آدم هایی که چهره های دروغین و فکرهای تاریک شان اذیتم می کند را نبینم ،یا کمتر ببینم اگر چاره ای نیست . به خدا گفتم مدتی ست هانیه هم از سه شنبه ها یم رفته و دیگر دسترس به آن چنان خلوصی ندارم در اطرافم . خدا صدایم را شنیده بود انگار . کارت خوان غرفه وسط عملیات پرداخت قطع شد و پیام های نامفهومی می داد معلوم نشد پول به حساب غرفه دار رفته یا نه . گوشی من هم درست همان لحظه خاموش شد و دیگر نمی شد پیگیری کنم و آن پول آخرین قطرات پولی بود که در کارتم بود و نمی شد کاری کرد . حیفم آمد به لباسی که دلم می خواست از مائده ای ها بخرم از خیاطی که نورانی بود و امواج مثبت خودش و لباس هایش فوق العاده بودند . گفتم لباس پیش تان باشد من فردا که تکلیف حساب مشخص می شود بر می گردم . آن مرد اما لباس را توی کاوری ساده و شیک بسته بندی کرد و گفت خوش آمدید همشیره ! گفتم این طوری که نمی شود . گفت خوش آمدید التماس دعا !من گفتم از کجا معلوم که من پولتان را برگردانم ؟ همان طور که سر به زیر و محجوب ایستاده بود گفت : شما بر می گردانید . جمله اش کوتاه بود اما مصنوعی و تعارف وار نبود . از پله های نمایشگاهی که چند روز دیگر بسته می شود و آدم هایش هر کدام به جایی می روند بالا رفتم .دوباره با همه ی قلبم به ورودی باب الجواد چشم دوختم و خدا را شکر کردم که درست وقتی تمام شده بودم وسط اندوه آن هم از دست کسانی که به آنها اعتماد کرده بودم و از اعتمادم سوء استفاده کردند ، صدایم را برای لحظه ای شنید . دو پیراهن با گلهای ریز و پارچه هایی که شاید بیشتر مناسب بهار آینده باشند تا سوز پاییز ، همراهم بودند تا خود خانه که به سلام بی دروغ دخترک رسیدم . پول صبح فردا برگشت .من آن را به حساب آن بنده ی حتما خوب خدا برگرداندم. او پیام فرستاد که واقعا قابلی نداشت و دیر نمی شد.من فقط نوشتم «از اعتماد شما سپاسگزارم ».
دو هفته است به جان خانه افتاده ام ... چون اول خانه با اثاث زیاده از حدش به جان من افتاده بود . با لباس های بی جا و مکان از شدت تنگی کمدها ، با بالش های اضافه که با هر تکان کوچکی از دل جا رختخوابی بیرون می ریختند . با خرده ریزهای دیوانه کننده ی دخترک که درهر زاویه ای پنهان می کند، انواع مروارید های از رشته جدا شده ، مدادهای ته جویده شده ! ماشین هایی به اندازه ی یک بند انگشت ، نت های کاغذی و پلاستیکی موسیقی ، سی دی های عصر یخ بندان ، رابینسون کروزوئه ، باب اسفنجی ، آهوی ماه پیشونی و...
هر سال دو نوبت شروع می کنم به دورریختن . یکی قبل از آمدن بهار ، یکی اواخر تابستان .دور ریختن شبیه یک یورش است بر علیه همه چیز و همه کس . چون هر کاغذی که دور ریخته می شود بخشی ست از خاطره ای که دیگر نباید بماند .هر فنجان و لیوانی که دور ریخته می شود اعصاب جا ظرفی را به هم ریخته است . قاشق ها و شربت خوری ها و نمکدان های کهنه و شیشه های بی در شده ی مربا هم از این قاعده مستثنی نیستند . کیسه های بزرگ دست می گیرم و شروع می کنم به جمع کردن برای دور ریختن . هر لباس قابل استفاده ای که دیگر اندازه ام نیست ولی نو مانده یا اصلا پشیمان شده ام از خریدنش را برای کسی که بتواند آن را بپوشد کنار می گذارم و باقی شلوارهای دخترک با زانوهای سوراخ ، جوراب های پاشنه انداخته ، زیر پیراهنی های خسته را دور می ریزم و اصلا نمی خواهم تبدیلشان کنم به دستمال یا هر چیز دیگری غیر از آنچه بوده اند . معتقدم هر چیزی که به آستانه ی دور ریخته گی نزدیک می شود اگر تبدیل به چیز دیگری شود آنقدرها که فکر می کنیم نمی تواند مفید واقع شود آن هم در دراز مدت . پیراهنی که دمکش می شود ، بلوزی که دستگیره، یک جوری توی ذوق خودش و آدم می زند چون از سر بی نقشی نقش دیگری را می پذیردکه ربطی به ماهیتش ندارد . نمی نویسم که درباره دورریختنی ها گفته باشم ، می نویسم تا باور کنم که وقتش رسیده بعضی از روابط معدود باقی مانده را هم مثل همین چیزهایی که در کیسه کردم و سر راه گذاشتم باید در کیسه ی بزرگ فراموشی بریزم و سر راه بگذارم .این آدمی که با تفکر جنسی و احمقانه خودش را از مرتبه ی آشنایی به دشمن کمر بسته ی اداری تبدیل می کند را باید در کیسه بگذارم و سر راه . آن دوستی که رفیق نیمه ی راه شده و مکرر در کلامش فاتحه می خواند به همه ی گذشته و با هم بودن ها ، آن هم به خاطر اینکه مدعی جهان بینی تازه ای شده است و می خواهد برود دنبال آرزوهایی جفنگ که می داند در مریخ هم امکان برآورده شدنشان نیست را هم باید در کیسه ی جداگانه ای سر راه بگذارم . آنقدر درش را محکم گره بزنم که دیگر به زندگی هیچ بنده ی خدایی پا نگذارد چون آدمی که حق ناشناس و دائما متوقع و طلبکار باشد ، فقط ملال بخشنده به هر فضا و قلبی ست. دوستی که پایان نامه ی کسی را برایش قرض کرده ای و کارش که راه افتاده رفته تلفن را جواب نمی دهد ، پیام را محل نمی دهد ، نامه را جواب نمی دهد و امانت نداری اش ، بد قولی اش تو را شرمنده ی قرض دهنده کرده و در جواب تلفن هایش چیزی نداری جز اینکه بگویی شرمنده ، این طوری نبود بخدا و او تاکید کند مگر دوستت نبود ؟ آه ! او را باید با همه ی علاقه ای که صرفش کرده ای بگذاری توی کیسه و پرتش کنی به دورها هر چند قلبت درد بگیرد و سختت باشد.
دور ریختن ریه های خانه را اندکی سبک کرده . از محتویات بالش ها و تشکچه هایم برای نو عروس ها خیریه ی مسجد رختخواب نو درست می کنند با روکش های تازه ، حالم بهتر شد و قتی تمام پنج شنبه را دور ریختم ، جمعه مهمان آمد ، آمادگی اش را نداشتم ، خسته بودم اما گذشت . اگر دستبردی هم به کتابخانه بزنم ، خاطرکتابخانه را سبک کنم موکت زیر میز تحریر را بیرون بکشم و دور بریزم ، دیگر خیالم جمع می شود .آن وقت می توانم مستعد در آغوش کشدن پاییز باشم با اندوهان جا گیرش با شعرهایی که خواهم گفت در تختی که به زودی می خرمش آن هم بعداز دور انداختن این تخت بزرگ قدیمی کهنه شده .