من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی


دکتر گفت گوش میانی تان مسدود شده از عفونت . گفت باید بشوریدش . تمام هفته به درد گوش شدید و سردرد و صورت درد ! گذشت و هی روغن گلیسیرین چکاندم در حفره ای که مسدود شدنش اجازه ی شنیدن را می گیرد از آدم . نگران نشنیدن  نبودم . این روزها چیزی برای شنیدن در اطرافم نبود . آخرین صدای خوبی که شنیدم صدای دریا بود یاد آور صدای او با آن رگه های خراشیده ی اول صبح . بعد از آن هم باز شهر بود و همین صداهای همیشگی ، تکراری ها ، گوش خراش ها ، صداهایی که دلم می خواهد به بعضی شان شلیک کنم . خوب بود که واضح نمی شنیدم اما باید از درد خلاص می شدم . رفتم پیش ایزدی ها تا کمکم کنند چون متخصص ها وقت نمی دادند . ایزدی ها سه نفرند ! با قدهای بلند شانه های زیادی پهن و روی هم رفته دو دختر و یک پسر هیکل مند هستند که یک سال است درمانگاه آن طرف خیابان را افتتاح کرده اند . معلوم است خواهر و برادرند اما همدیگر را با یک جبروت و رسمیتی خانم و آقای ایزدی صدا می زنند که خاص است و هر چه بگردی در آن نشانه ای از آشنایی قبلی نیست . یکی شان با کمترین سرعت ممکن بعد از چهار بار خانم ایزدی خانم ایزدی صدا زدن منشی که خود یک ایزدی ست ! از اتاق های مجاور وارد سالن شد و و سایل شستشو را به اتاقی کوچک با دکوری عجیب برد . دکتر مردی کوچک با موهای سفید است که ایزدی ها را پسرم و دخترم صدا می کند با تاکید روی حرف میم . سرم را که خم می کند توی ظرف استیل نمی توانم درست از روی سینه اش فامیلی اش را بخوانم اولش الف است اما مطمئنم ایزدی نیست.از خوب کار نکردن دستگاه شستشو نگران است و هی می پرسد خانم دردتان بیشتر نشد ؟ ایزدی ها به خودشان می افتند وکمک می کنند به هم ، دستگاه را راه می اندازند . دکتر عذر خواهی می کند من لبخند می زنم و ایزدی ها لبخند می زنند کوتاه و جدی . کمک می کنند صورتم را بشویم و خشک کنم. ایزدی ها یک عالمه اطلاعات به مراجعین می دهند به مدل خودشان حتی برای زدن یک آمپول ترفندهایی دارند . مخصوصا به بچه ها که درمانگاه را می گذارند روی سرشان . اخم دارند و خیلی جدیت در کلام . آن دختری که از همه شان درشت تر است مقنعه ای سیاه و کج شده به سر دارد و با آن گونه های تحت فشار حکم آچار فرانسه ی درمانگاه را دارد هی صدایش می کنند و با همان سرعت پایین و شلوار دم پا گشادش که ریش ریش شده از برخورد با کفش های فوتبالی بزرگش وسایل را می برد و می آورد . سرم ها را وصل می کند و نوبت به زن ها  می دهد برای آنکه پیش ماما  بروند . اعتماد به نفس زیاد ایزدی ها از علم شسته و رفته ای که نشان می دهند به همه ی مسائل درمان و دارو دارند نمی آید این را به تجربه فهمیده ام که ایزدی ها خودشان را باور دارند چون شبانه روز دارند کار می کنند ونمی روند با آن قد و وزن توی خانه دراز بکشند و سختشان باشد یا روی شان نشود وسط مردم بچرخند . جدیت را از همین خود باوری دارند و این به نظرم خیلی زیباست . برای من که وجه طنز گونه ی زندگی را هم همیشه  وسط غمگینی هایم می بینم کنار جالب بودن کمدی هایی که در این درمانگاه خلق می شود این جدیت در برخورد با مراجعین و توجیهات ایزدی ها برای کارهای شان خرابی های بعضی وسائلشان یا تکمیل نبودن کادر و نظیف نبودن راهروهای شان که خانم پیر باکلاسی به آنها تذکر داد و رفت جالب تر است . به نظرم ایزدی ها می توانند سال های سال کار کنند و شکست نخورند آن ها خودشان را باور دارند و دارند تلاش می کنند یاد بگیرند و تجربه کنند و به روی خودشان نیاورند که ظاهری متفاوت و عملکردی متفاوت دارند . بلاخره موفق می شوند .این از خانه نشینی و یاس برای دو دختری که سن ازدواج معمولشان رد شده و حالشان خوب است عالی ست . برای پسری که آیتم های جذابیت ظاهری اش برای دخترهای قرتی کم است فوق العاده است .آدم باید حال خوب داشته باشد تا بتواند زندگی را ادامه بدهد . آدم باید خودش را در همان حد و اندازه ای که هست باور کند و قبول داشته باشد تا مستعد رشد بیشتر شود . این روزها به شدت دنبال ایزدی ِ درونم می گردم .


                                           

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۹
... دیگری
   به نحوست همیشگی مرداد با زیتونی کردن موهایم پایان دادم ! این تیتر خبری بود که در آخرین شب مرداد 
برای فردای ِشهریوری ام فرستادم .صبح زنی در آینه بود که به چشمم آشنا نمی آمد اما هر چه بود هر که بود از
 آن که با موهایبلوطی تیره و صورت غمدار هر صبح تکرار می شد بهتر بود . سرم به رنگ های تازه نیاز داشت از 
برون ،زیتونی را انتخاب کردم که مهربان باشد و ملایم با ساقه های خسته ای که برشانه می بافم . سرم به رنگ های
 تازه نیاز دارد از درون ، شمال را انتخاب کردم تا سبزی سفر به آن کمی احوال و افکارم را بهبود ببخشد .فردا صبح 
زود پیش از آن که آفتاب سر بزند می روم ، وقتی همه ی آدم هایی که در این شهر رنجم دادند خوابند ، وقتی همه ی 
آدم هایی که دوستشان دارم هنوز بیدار نشده اند  .

مشامم را از بوی باران و لیمو پر می کنم تا نفسی داشته باشم برای ادامه دادن و بر می گردم اگر خدا بخواهد ،

 آن وقت ازموج هایی می نویسم که هر بار سرشان به صخره ای می خورد باید بروند تا قوی تر بر گردند .    


       

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۵
... دیگری




                          

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۸
... دیگری


سر صبح مردی را دیدم با قد بلند و شانه های پهن داشت آرام در پیاده رو می رفت و یک کیف زنانه ی ورنی مشکی را روی شانه ی چپش انداخته بود با رگه های طلایی . همیشه این مردهایی که توی خیابان کیف زن همراهشان را لحظاتی حمل  می کنند تا او راحت تر بچه را بغل کند و یا خسته گی احتمالی اش کم شود و یا چادرش را روی سر مرتب کند ، تحسین کرده ام . آخر خیلی از مردها عیب می دانند کیف زنانه دستشان بگیرند .به این نگاه شدیدا جنسیتی بعضی مردها حس خوبی ندارم و فکر می کنم این ها همین هایی هستند که مثل هنرپیشه ای که دیشب رامبد جوان آورده بود توی برنامه اش داشتن سبیل و حفظ آیتم های ظاهری مردانه برای شان خیلی بیشتر اهمیت دارد تا مردانه گی به معنای مطلق کلمه اش . می گفت سبیلم که سهوا گوشه اش خراب شد و مجبور شدم از دستش بدهم سه هفته توی خانه خودم را حبس کردم و بیرون نرفتم !حتی شوخی اش هم با مادرش این بود که پدرم در همان عنفوان جوانی از دنیا رفت و بر خلاف مادرم که زن خوب را مثل خودش زن همدانی می داند پدرم چنین نظری نداشت ! بعد هم خندید و حضار هم خندیدند.بعضی شوخی ها بک گراند ذهنی ما را نسبت به باورهای مان حالا چه کوچک باشند و چه بزرگ نشان می دهند . آنچه در کشور ما وجود دارد یک طبقه بندی مردسالارانه ای ست که از قدیم بوده و حتی متجدد ترین مردان امروزی هم با این که در خیلی مسائل بسیار بهتر از اجداد پدری خود عمل می کنند اماعملا درگیر آن نگاه حاکم بر جامعه ی جنسیتی هستندتا انسانی و متعال . من حالا فرسنگ ها از آرمان طلبی های جوان سرانه ام دور افتاده ام به سبب شرایطی که در آن زندگی می کنم اما پای بعضی چیزها که وسط می آید می بینم آن اعتقادها و باورها و حسرت های اصلاح طلبانه در وجودم هست و فقط در لایه های پوشیده ی ذهنم مخفی شده است . داشتم آن مرد را می گفتم که با اکراه کیف زنانه را روی شانه اش نینداخته بود، آن را از بدنش دور نگرفته بود جوری که آی مردم من محض کمک این کیف را دستم گرفته ام و تا لحظاتی دیگر بر می گردانمش به زنی که کنار دستم راه می رود . او تنها بود و هیچ زنی در کنارش نبود . من از روبه رو می آمدم داشت آرام قدم بر می داشت و به دورها نگاه می کرد .هفت و نیم صبح شاید کیف را برای همسری می برد معشوقی، خواهری ،دوستی که آن را پیش او جا گذاشته بود . هفت و نیم صبح مردی با شانه های پهن و نگاهی که دورها را می نگریست ابایی از این نداشت که عابران چگونه تصورش می کنند ،در دل مسخره اش می کنند یا نه. او با مهر بند کوتاه ورنی مشکی را روی شانه اش انداخته بود و با دست محکم گرفته بودش همان دستی که به قلب نزدیک تر است . 


                                         


                                                                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۶
... دیگری


 

سر خیابانمان یک تکه زمین ِ افتاده هست با سنگ های ریز و درشت .از ماشین پیاده شدم وسنگ هایی را که شکل ماهی و موش و قارچ و لاک پشت و بستنی بودند جمع کردم . بعضی های شان گوشه های تیز داشتند بعضی های شان رگه های ظریف بعضی های شان هم یکدست سیاه بودند و خلاص . دو تا سنگ هم بودند که مثل دو تکه از یک قلب کامل بودند و یک جوری کنار هم قرینه قرار گرفته بودند که انگار یک نفر چیده بودشان نه اینکه از اول آن جا بوده باشند . آمدم بر دارمشان تا فردا توی کلاس کاردستی با بچه ها رنگشان کنم دیدم دلم نمی آید . گلویم را بغض گرفت از رحمی که دلم به سنگ ها آورد . گلویم را بغض گرفت که نمی توانم یک قلب سنگی را از جا بکنم اما قلبم به بی رحمی تمام از سینه ی زمینی که در آن زندگی می کردم کنده شده است . دست کشیدم روی غبارهای دو سنگ ، برقی ملایم روی شان افتاد . انگار امیدوار باشم روزی دستی غبار از قلب چند پاره ام پاک خواهد کرد نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم. بعد دیگر هیچ سنگی جمع نکردم . همه ی موش ها و ماهی ها و بستنی ها و کلاغ ها و لاک پشت ها را ریختم توی قابلمه ی استیل ناهارم چون هیچ وسیله ای نداشتم که تا خانه برسانمشان . راننده های سر خیابان عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند !من زنی بودم که یک دستم کتاب بود و آن دستم قابلمه ی کوچکی پر از سنگ! دانه دانه شستمشان و روی لبه ی پنجره چیدمشان تا خشک شوند برای فردا، بعد از دو سه هفته ی پر از جدال پر از دروغ پر از سکوت پر از چشم هایی که به روی شرافتمندانه انسان بودن بسته می شوند و به دست ها اجازه می دهند قلب هایی را از زمینی که در آن آواره اند تکان بدهند و آواره تر کنند،فردا می توانم یک عالمه بچه را خوشحال کنم شاید از خوشحالی شان آرام بگیرم .


                                              

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۶
... دیگری


 

لایه ای نازک از خاک روی صفحه کلید کامپیوتر نشسته . تمیزش می کنم ،می نویسم لایه ای نازک از خاک روی صفحه کلید کامپیوتر نشسته و نقطه می گذارم .جمله ی بعد این است که انگشت هایم بوی سیر و وایتکس می دهند.کشک بادمجان از سر انگشتهای به سیر و نعنا آغشته ام به شعله ی اجاق رسید و زردی فنجان ها و لکه های سفره از سر انگشت هایی که بوی وایتکس و شوینده ها را گرفته اند به تمیزی .بعد از همه ی این ها کلمه ها به انگشت هایم می رسند باید از این ها بگذرم که کلمه ها سر و کله ی شان پیدا شود . شعر می شوند روی کاغذهای کاهی و جمله می شوند و دلتنگ در این صفحه ی لرزان مجازی که لازم نیست دلی به گنده گی دل من داشته باشد تا این همه دلتنگی را در خودش جا بدهد . مسعود راست می گوید که گاهی باید آدم ها را به چشم بچه هایی سه چهار ساله نگاه کرد و از خطاهایی که در حقمان مرتکب می شوند گذشت و دیگر درباره اش فکر نکرد و دنبال دست و پا کردن دلخوشی های تازه ای بود . برای همین عصر می خواهم بروم افتتاح شهر کتاب به هانیه قول داده ام که می روم .قول دادم که مجبور باشم بروم والا باز می ماندم توی اتاقم و در و دیوار ها رامی سابیدم و هی به کتابخانه نگاه می کردم که چقدر نامرتب شده این روزها . هر کتاب را برداشته ام دیگر سر جایش نگذاشته ام یا اگر گذاشته ام از ردیف دیگری که جا برایش تنگ است سر در آورده . شرکت در افتتاح کتابفروشی بزرگ و درست درمان علی ِ رجب زاده که پدرش حاج آقا رجب زاده حق بزرگی به گردن من دارد به خاطر کتاب خوان شدنم از نوجوانی،کار خوبی ست تسکینم می دهد. بارها مجری برنامه های مجموعه ی انتشارات امام بوده ام فقط به خاطر همین احساس دین و حق شناسی و دست به کمک هانیه بودن که بزرگترین دلخوشی ها ست در هنگام بی قراری ها و دلتنگی ها و تنهایی های افزون شده .اگر چه کتاب خوان بودنم در واقع سمت و سوی زندگی ام را عوض کرد و درست زمانی که دخترهای هم سن و سالم دنبال شیطنت ها و دلبری های دخترانه بودند من در حال مقاومت کردن بر سر روشن نگه داشتن چراغ اتاقم تا دیر وقت بودم اما خب حالا به همه ی چیزهایی که می دانم و به آن چیزهایی که می خوانم تا بدانم خودم را وابسته و نیازمند می بینم . هیچ وقت روزی که پول توجیبی هایم را جمع کردم و از الکتریکی سر خیابان چراغ مطالعه خریدم را یادم نمی رود چراغی که مدتی بعد پدرم از زیر لحاف ولو شده وسط اتاقم بیرون آورده بود و پرتش کرده بود و گردن باریک خمیده اش شسکته بود ولق می خورد . بعد هی لامپ هایش سوختند و بعد من از آن خانه رفتم . حالا هم که دخترک شب ها می آید خودش را می چسباند به سینه ام که در تاریکی قصه بگو باز شکایت دارد از روشن ماندن چراغ با نور ضعیفش اما هم چنان می خوانم گاهی شده حتی در زیر نور چراغ قوه ی چینی ارزان قیمتی که هر چند ماه باید یک نواش را خرید ! با کتاب های تازه دلخوشی های مختصری پیدا می کنم که تا آخرین صفحه ادامه پیدا می کنند .دیشب عاشقانه های تورگنف را خواندم . هشت داستان کوتاه که دو تایش را هرگز از یاد نخواهم برد .یکی سه دیدار و دیگری یادداشت های روزانه ی یک آدم ِ زیادی !


                                                  

                                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۲
... دیگری


دلم برای بوی خوب و خنک هانیه تنگ شده .برای عاطفه گفتن های کشدار و مهربانش . برای تجرید شگفت انگیز قلبش . برای موزیک هایی که فقط در ماشین او می شد بشنوم . دلم برای دست های لاغر زهرا که از قم تا مشهد صبورانه سفر می کنند تنگ شده برای مرا شبیه خودم فهمیدن هایش برای همه ی مسیری که از پارک ملت تا فواره های دلواپسش می رفتیم و مثل  مادر و دخترها با هم درد دل می کردیم و گاهی شعر می خواندیم . دلم برای خودم وقتی سبک بال و پر از شعر بودم وشور تنگ شدهاین شعرهای سنگین محزون خبر از ناخودآگاه رنجوری می دهند که با خودم حملش می کنم و همزمان از حملش خسته ام . به یک سفر یک نفره نیازمندم ! کاش بشود این را آگهی کرد . مردمانی زنگ بزنند بیایند به جای من این اداره ی کوفتی را تحمل کنند هر روز این مسیر وحشتناک طولانی را طی کنند در مقابل غرو لند راننده ها از ترافیک مسیر منتهی به حرم سکوت کنند و عذر بخواهند . مردمانی زنگ بزنند بیایند به جای من به بچه ها کولاژ با روزنامه و پارچه یاد بدهند سنگ ها را رنگ کنند و از هر سنگ کوچک مورّبی ماهی گُلی بسازند . مردمانی زنگ بزنند بیایند ظرف های نشسته ای که قیافه ی آشپزخانه را زشت می کنند بشویند مردمانی بیایند دکمه های یک در میان افتاده ی دخترک را بدوزند چسب زخم به آرنجها و زانوهایش  که همیشه از جایی خراشیده شده اند بچسبانند ، مردمانی بیایند به جای من به دیدن نوزادهای فامیل بروند کادو برای تولدها بخرند به عیادت مریض ها بروند و در ختم ها شرکت کنند و به جای من تا صبح نخوابند . مردمانی بیایند به جای من به یاد تو گریه کنند مردمانی از صفحه ی نیازمندی ها بیایند و قول بدهند این زندگی کوچک شکسته ریخته را ادامه بدهند تا من دوباره برگردم  ولباس ها را اتو کنم برای فنچ های توی قفس دان بریزم و دنبال جوراب های دخترک بگردم و روزی چند بار با هم مارپله بازی کنیم او شش بیاورد من یک  ! بعد به صدای خنده هایش گوش کنم که همه ی هستی ام را پر از پروانه های سبک بال می کند و ذره های نور مثل وقتی از میان فواره ها رد می شوند وقطرات آب را درخشانمی کنند .

 

                                                               

                 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۴
... دیگری


 

فکر کنم کارم به خیال پردازی کشیده شده باشد یا اینکه رسما دیوانه شده ام ! از آدم های اطرافم ملول تر از قبل شده ام با ساقه ی گل شمعدانی که تازه خریده ام حرف می زنم و خب شمعدانی هم متقابلا با من حرف می زند ! مثلا امروز صبح می گفت : گوشه ی تیز ناخن هایت را بگیر این حوله ی خیس را از سرت باز کن و برو سرکار دارد دیر می شود غصه ی این که امروز تمام وقت با مربی فضول نقاشی تنها هستی را هم نخور ! بعد هم یک جور بدجنس ِ دوست داشتنی مثل آن وقت های تو خندید برای همین گلبرگهای قرمزش تکان خوردند وگرنه باد نمی آمد وآن قمری چاق که روی قرنیزهای روبه رو نشسته بود داشت ما را نگاه می کرد .


                                 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۱
... دیگری


کاش کسی را داشتم که سرم را روی زانویش بگذارم گریه کنم و بخوابم ، او یک ساعت مواظبم بود . همین .



                                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۰
... دیگری


فروغ گفته : و این جهان به لانه ی ماران مانند است 

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند ! 



مرا بارها بوسیده بود ... مرا بارها در آغوش گرفته بود ... یکی از آدم هایی که فکر می کردم راست است 

که دوستم دارد . راست است که انسان مهربان و خالصی ست . نمی دانم از کی شروع به بافتن طناب

کرد برای گردنم . سر وگردنی که بارها به احترامش خم کرد کرده بودم . بیشتر از یک هفته است خیره

می شوم به انگشتری که برای تولدم هدیه داده بود و روی جعبه اش نوشته بود : یه روزی بود که نبودی 

خوبه که هستی ، بارها گفته بود :خوشحالم که هستی ! ما با هم اشتراکات زیادی داریم .

با خودم فکر می کنم چرا بازی کردن با حیثیت آدم ها اینقدر می تواند آسان باشد ؟ اندازه ی تهمت ودروغی 

که در یک اس ام اس جا می شود و به سایرین فرستاده می شود ؟ لطفا آن دسته از اس ام اس های لعنتی 

که شرافتمندانه نیستند را در گوشی های تان نگه ندارید همان طور که طناب داری را در خانه نگه نمی دارید !


                                                

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۸
... دیگری