من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


اسفند اگر این داستان پر ماجرای خانه تکانی را همراه نداشته باشد (خانه تکانی هایی مثل خانه تکانی ما پر از تضاد آراء و مخالفت سر هر جابه جایی و شستشوی فرشها و خرید ملزومات ضروری و... ) شاید ماه دوست داشتنی تری باشد . هوا نه بهار است و نه زمستان . نه خوشحالم نه غمگین .در حالتی بین این دو حس سرگردانم . بلاتکلیفم . از یک طرف باید به خاطر رو به تمامی رفتن روزهای یک سال پر فراز و نشیب و ماجرا خوشحال باشم از یک طرف به یاد آوری همه ی  آنچه در این سال برمن رفته است آسان نیست . مسئله ی بعد هم مواجهه با سال نویی است که معلوم نیست چه خوابی برای آدم دیده است . چشم هایم را به روی خانه ی به هم ریخته شده بستم بی جوراب و خسته کتانی هایم را پوشیدم زنگ زدم ماشبن آمد رفتم خانه ی مادرم مثل جنینی که دارد با درد زیاد به دنیایی دیگر وارد می شود خودم را جمع کردم و بر عکس توی رختخوابی که گوشه ی حال بود خوابیدم یعنی سعی کردم که بخوابم .مادر برایم چای ریخت انگار این چای مزد همه ی خسته گی های خانه گی و اداری ام بود پس از یک روز خط خطی . از ضعف عمومی و نقاهت پس از بیماری بی حوصله و کم طاقت شده ام . دلم می خواهد دکمه ای باشد فشارش بدهم زمان جلو بیفتد . زودتر صدای آن توپ سال نو را پخش کنند تلویزیون هی یا محول الحول و الاحوال را در انواع تواشیح و سرود و این چیزها پخش کند! عکس بیندازیم با لباس نو و برویم دیدن مادر بزرگ . شیرینی نخودی تعارف مان کند همان جا بخوابم یک ساعت دو ساعت هر چه که شد . در خانه ی مادر بزرگ هیچ اتفاق بدی انتظارم را نمی کشد هیچ چیز نمی تواند آن امنیت بی بدیل را مخدوش کند . صداها از صدای قل قل سماور و باز و بسته شدن درِ گنجه های قدیمی فراتر نمی رود . گلدان هایش لبه ی درگاهی ردیف نشسته اند و در نور دلبری می کنند پاک و ساده و سبز . سال تمام شود این سالی که  کلی آدم مردند کلی آدم از دست رفتند کلی جنگ و دعوا شد در جهان . ظرفیت غم در این سال تکمیل شده و دیگری جایی برای بیش از این تاسف خوردن نمانده . در راه فکر می کردم بلیتی ندارم که جایی بروم کسی دنبالم نمی آید که مرا به خانه اش در شهری دیگر از اینجا که هستم ببرد .عید که می آید آدم ها مثل مورچه ها تند تند به لانه هایی نقل مکان می کنند که از قبل خیال رفتن به آن را در سر داشته اند . خیال رفتن به خیلی جاها داشتم اهالی خانه ی ما اتفاق نظر ندارند سفر هم مثل بیرون کشیدن موکت هااز زیر وسائل سنگین برای شستن حسابی!،بیرون کردن کمدهای قدیمی و خرید کمدی که مجبور به پس دادنش شدم چون از قناصی دیوارهای اتاق داخل نمی آمد و بیست سانت ِ ناقابل بزرگتر بود وخیلی چیزهای دیگر تصویب نشد . خیلی دلم می خواهد آن مهندس بی کفایتی که این خانه را ذوزنقه وار  ساخته ببینم و یکی بخوابانم توی گوشش !هر کاری که باید انجام می دادم را لیست کردم توی ذهنم ولی به خواست من تنها و به تنهایی امکان پذیرنبود .همراه اول خط تلفن نیست در ذهن من همراه اول حرف اولی را می زند که از اول نداشته امش . حالا قید همه چیز را زده ام مثل تخته پاره ای که می آید بالای آب دارم خودم را به بی وزنی و سبکی نزدیک می کنم مثل وقتی قبل از خواب لباس نازک و سبک می پوشم که سنگینی روز را از تنم بیرون کنم دارم جان می کنم خودم را بی وزن و بی تفاوت کنم نسبت به پارازیت های ذهنی .به خوابی در بهار نیازمندم که پاک کننده باشد مثل مایع سفید کننده پاک کند لکه های روی قلبم را . با نیکو ناهار خوردم او هم خسته بود می خواستم سرم را بگذارم روی میز و گریه کنم اگر او هم همچنان جزء از دست رفته گان این سال باقی می ماند چه باید می کردم؟ برایش از قول رسول یونان نوشتم : آه ! ای اسکله ی کوچک فرو نریز ... با تو نیز می توان زندگی کرد .نوشتم خدا را شکر که هستی نازنین .امیدوارم نود و شش مهربان تر باشد اگر از دست و دلش بر می آید که سهم مرا نیز ساقه ای گندم سبز کند که دیر پژمرده و بی رنگ و رو می شود .امیدوارم و جز امیدواری در نهایت نا امیدی دستاویز دیگری ندارم .  


عنوان : قسمتی ست از یک شعر قدیمی خودم 


                                            

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۲
... دیگری


همه ی راه به تو فکر می کردم همه ی شب خوابت را دیده بودم همه ی روز یادم می آیی . با آهنگ کوچه بازاری تاکسی بغض کردم همه ی راه گریه کردم آرام و بی صدا . خوبی اش این بود آنقدر برف آمده بود که همه ی آنها که توی خیابان توی پیاده رو آدم را تا جایی که می رود و دور می شود از سر بیکاری و فضولی و بی خودی و همین جوری! دنبال می کنند ،حواسشان به خودشان و قدم های شان بود تا مبادا زمین بخورند . گاهی آدم ها در زندگی آنقدر دنبالت می کنند آن قدر چشم از کارهای تو بر نمی دارند و رخنه می کنند در زیستنت که واقعا زمین می خوری .می شکند دلت دست و پای اشتیاقت و هر آنچه شکستنی ست . تا به حال از این زاویه ی رفع مزاحمت به برف نگاه نکرده بودم . همه ی راه به تو فکر کردم و کسی نفهمید . هیچ کس آنقدر نزدیک نبود که بداند این اشک ها در اندوه دوری طولانی توست که بی امان می بارند مثل برف روشن بودند و پاک . شاید تو همین دانه ی برف شده باشی حالاهمین دانه ی برف که روی ساقه ی غمگین موهایم نشست و تمام راه با من آمد و آب نمی شد تمام نمی شد محو نمی شد از نظرم .

                                                                

                          


                                        

   پانوشت : عنوان نام فیلمی ست زیبا از پیمان معادی 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۴۰
... دیگری