من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 دستم را بریده بودم . بدجور بریده بودمش .عصر بود .  هوا به شدت سرد بود . باز وسط انتظار بودم . دست هایم یخ زده بود . مثل اشک هایم مثل موهایم مثل لب هایم .در مغازه ای شلوغ که متصدیانش وقت رسیدگی نداشتند خواستم خودم روی میزی را تمیز کنم بلکه بشود چایی چیزی بخورم بلکه زمان دست به سر بشود .پوست ِ سر انگشتهایم به سبب ِ سرما سفت و کشیده شد بود برای همین  آن جسم فلزیِ که لای رومیزی بود و ندیدمش توانست جراحتی عمیق ایجاد کند . خواستم دنبال دستمال بگردم ، جعبه ی روی میز خالی بود پس خون شره کرد روی میز ، روی آستین ِ اُوِرکُتم ، روی لبه ی هر شی کوچکی که روی میز بود روی لبه ی جیبم که از آن یک تکه دستمال کاغذی ِ پر گل و بته بیرون کشیدم . خون از پشت گلبرگ های روی دستمال بیرون زد . خون جدی بود . من وسط انتظار بودم و نمی خواستم به درمانگاه بروم . به تلفنم نگاه کردم( من چپ دستم و مدت هاست با انگشت اشاره ی دست چپم به سمتی اشاره نکرده ام اما انگشت اشاره ی دست چپم مثل مداد است ، تایپ می کند ، روی صفحه کلیدهای بزرگ و کوچک) پس از مدادم خون شره کرد روی آخرین شماره ی تماس ، خواستم خون را از روی اعدادش  پاک کنم اما بی امانی ِ جریانش اجازه نمی داد و شماره بر اثر برخورد ناغافل ِ سرانگشتم داشت گرفته می شد ، تقریبا از همه ی انگشت هایم برای قطع کردنش کمک گرفتم . بعد راهم را کشیدم و رفتم . رفتم و رفتم و رفتم ، درست مثل کلاغ قصه که پنج شنبه ها صبح به بچه های کلاسم می گویم : اون رفت و رفت و رفت و  به خونه اش نرسید . دانسته ام انتظار ، منصف نیست . بی رویه و بی ملاحظه و  دم به دم که می شود می تواند مثل همان جسم فلزی خودش را در لایه هایی پنهان کند و جراحت های عمیق را در روح و جسم آدمیزاد  شکل بدهد . حالا هر بار به یک اندازه ، این بار به اندازه ی دو سه بخیه که سر انگشت و دلم را به یک اندازه سوزاند . دلم  آغوش مادربزرگ را خواست . او همیشه برای من وقت داشت حتی وقتی جایی بود که نمی شد تلفنی حرف بزند ،حتی وقتی مریض بود و باید ماسک را روی صورتش نگه می داشت حتی وقتی مشغول رتق و فتق امور مهمی بود بلاخره یک راهی از خودش به من باز می کرد که نشانم بدهد من مهم تر هستم برایش . گاهی معذب می شدم می گفتم : به کارت برس می گفتم :حالا بعدا می آیم بعدا حرف می زنیم  می گفت : کار همیشه هست عزیزک مادر ، بقیه همیشه هستند با من ، می گفت: صبر کن ، بمان،  از کجا که بعدا به هم برسیم و باز بیایی این طرف ها. می گفت : یک دانه" عاطفه " که بیشتر ندارم . می دانستم نوه های دوست داشتنی تر و مفیدتری از من دارد اما همیشه کاری کرد که من خودم را در نگاهش دارای اولویت و اهمیت ویژه ببینم . من عاشقانه دوستش داشتم و او فهمیده بود جدای از نسبت مان پای عشق و ارادت در میان است .شاید برای همین  پیش من طوری بود که بتوانم فکر کنم من را از بقیه بیشتر دوست دارد . نمی گفتم اما او نیاز من به نفر اول بودن در ذهنش را دریافته بود . نمی گذاشت من از ساعت دقیق قرار پر و پیمان ترش با نفر دیگری باخبر شوم . همه ی آن جزییاتی که می توانست حسرت و غصه ام بدهد را از رابطه مان می تکاند .مراعات عشقم را داشت .  خدا می داند با چه دردی در سینه ام چقدر گریه کردم .یادم آمد فقط وقتی نماز می خواند تا همه ی ذکرهایش را نمی گفت بغلم نمی کرد . من منتظر می شدم سجده ی  شکرش را بکند بعد اندازه ی انتظاری که کشیده بودم طولانی بغلم می کرد . دست می کشید به تیره ی پشتم و جانِ  تلخم مثل درخت توت شیرین می شد .

دیر وقت ِ شب دیگر توان ِ با خون سر کردن را نداشتم، به خیابان زدم بلکه دهان جراحت  را  ببندم .وقتی تک و تنها از درمانگاه برمی گشتم در کوچه ای که یک چراغ ِدلسرد ِ کم جان داشت سایه ام را دیدم که روی برگهای خیس ِ توت افتاده بود . ماشینی با سرعت از نیمه ی سایه ام رد شد . دلم ریش شد و چیزی در قلبم فرو ریخت .



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۱
... دیگری

اولین بار آن لکه ی خون را بر ملحفه ی سفیدی دیدم که خدا بیامرز، مادرِ پدرم آن را روی پتویی نرم سنجاق کرده بود و گوشه ای از اتاق ِ کنار نشیمن پهن کرده بودش برای نشستن و استراحت کردن . شانزده ساله بودم و تا آنجا که در خاطرم هست اواخر تابستان بود . آن روز  دامن سفید زیبایی پوشیده بودم که گلهای ریز ِ بنفش داشت و سه دکمه ی ریز قرمز روی کمربندش . خوب یادم است جوراب های ساق بلند سفید نازک داشتم و به قهر از پدرم رفته بودم خانه ی مادربزرگ . از صبح منقلب بودم و گریه می کردم .حالم بیشتر از آنکه مربوط به قهرهای تکراری با پدرم باشد مربوط به چیزی بود که نمی دانستمش . نیمروز بود و روی آن پتو دراز کشیده بودم با همان حال اشکبار و کمری که به شدت درد می کرد پاهایم ضعف داشتند و توی آن جوراب های سفید شیشه ای درد می کردند .انگار همه ی غمهای دنیا لبخندهای دخترانه و شادابم را مچاله کرده بودند . برخاستم تا به ایوان بروم و خوشه های انگور را تماشا کنم شاید آرام شوم که آن لکه ی خون را اول بر ملحفه و بعد بر سپیدی دامنم دیدم .راستش کم و بیش درباره اش شنیده بودم اما درکش نمی کردم . نگران شدم اما نه تماما از ظاهر شدن نشانه ای دیگر از بلوغ در وجودم بلکه به خاطر لکه ی خونی که نمی خواستم دیگران آن را روی ملحفه ببینند. به هر ترتیب ملحفه را سر به نیست کردم و تصمیم گرفتم به خانه ی خودمان برگردم . به اتاقم و به رختخوابم و تاریکی نیاز داشتم . نمی دانم چرا اما همه ی آن هفته به شدت دلم آغوش محکم و مردانه ی پدرم را می خواست و خب هیچ وقت رابطه ی همیشه مخدوش من و  پدرم نمی توانست چنین صحنه هایی در خودش داشته باشد و از طرفی پدرم با آن همه جلال و جبروت خداوندگارانه اش  مرد این کارها نبود . پدرم مرد در آغوش گرفتن نبود و نیست . سالها گذشته است و سه روز ِ پیش وقتی صبح آن لکه ی خون را بر ملحفه ی تختم دیدم دیگر نگران نشدم که کسی آن را نبیند ، با کمر و پاهای دردناک ملحفه را جمع کردم و با آب سرد شستم ، سرم را گذاشتم لبه ی میز و مثل روز اول ِهمان اولین قاعدگی اختیار اشک هایم را نداشتم . به سختی رفتم سرکار در حالیکه همه ی جسمم دردناک و بی رمق بود و به خواب و تاریکی و البته آغوشی امن و بی دریغ  که هرگز در کنارم نداشتم و نخواهم داشت نیاز داشتم . جمعه شب وقتی خسته و ناتندرست از جمع خانوادگی به خانه برگشتم از برادرهایم آزرده خاطر بودم با اینکه حالا هر دو متاهلند اما توجهات ریزشان مختص رابطه با همسران شان است ، من نمی خواستم به آن کافه باغ سرد لعنتی بروم و تا دوازده شب با کمر درد و پهلو درد و خونریزی شدید در موقعیتی بنشینم  که حتی نمی شد درست و راحت  به جایی تکیه کنم ، ساعت یازده شب  که شد طاقتم تمام تر شد خواستم اجازه بدهند برگردم اما می خواستند هم چنان دور هم بنشینند به هر دوشان گفتم حالم بد است و کمرم درد می کند اما ذره ای به فکر نیفتادند که اینکه هی می گویم کمرم درد می کند و اینقدر بی قرار و عصبی و  مستاصلم  و توی پالتو می لرزم و رنگم عین گچ سفید شده است می تواند نشانه ی چه باشد . امروز برای چندمین بار به یاد آوردم که همیشه از مهم ترین مردهایی که در  زندگی ام داشتم به خاطر   بی درکی و ناهمراهی شان در این خصوص رنجیده ام و چیزی نگفته ام. از اینکه هیچ وقت در چنین روزهایی مراقبم نبودند از همه  شان مکدرم . برای منی که یک کوه قرص می خورم و همچنان از اختلال هورمونی مزمن رنج می برم ، همیشه سیکل های  دردناک تر و خونریزی های وحشتناکی پیش می آید و هیچ کس در این روزها باری از دوشم بر نمی دارد .امروز  کیسه های سنگین خرید را از پله ها بالا آوردم خودم را بردم درمانگاه ، سرم وصل  کردند به یخ زده گی دستم و همان جا روی تخت درمانگاه برای دهمین بار آیه ی ۲۲۲ سوره ی بقره و آیات قبل و بعدش را در موبایلم سرچ کردم وخواندم : 


و َ یسئلونِک عَن ِ المَحیض قُل هُو اذی فاعتزلو النِّساء فی المَحیض و لا تَقربوهنَّ حتّی یطهرن فاذا تطهرن فاتو هنَّ مِن حیث امرکم الله ان الله یحبّ التوابین و  یُحبّ المتطهِرین 


هر بار امیدوار بودم کلمه ای پیدا کنم که در آن خدا مهربانانه و صریح سفارش کرده باشد :  و با زن در این حالت مهربان باشید و از او مراقبت کنید اما دیدم که توصیه های جناب خدا مبتنی بر نهی هم خوابه گی مردان با زنان در هنگام قاعدگی ست به خاطر زیان بار بودن برای سلامت شان و راهنمایی شان کرده  برای مراجعه ی دوباره به بدن زن بعد از پاک شدنش از این خون و ماجرا .   در ترجمه های مختلف  فقط می شود همان کلمه ی و آن رنجی ست ( برای زن) را دید که آن هم در تفاسیر ِ اهل مذهب و شریعت  جور دیگری بیان شده است . قسم می خورم اگر مرد بودم جایی در یک تقویم جیبی حول و حوش روزهای قاعدگی زن مورد علاقه ام را علامت می زدم و بیشتر از همیشه مراقبش می شدم از او نزدیک چنین روزهایی  نمی خواستم برای سکس با من بخوابد بغلش می کردم مثل مردان قوم یهود و برخی ادیان و برخی از مردان مملکت مان معتقد نبودم او در این روزها نجس و پلید و کثیف و  ناپاک است و باید از او دوری کرد و البته که مرد مسلمان ِ کم حواس و توجهی هم نبودم که به بهانه ی شرم و حیا و ای بابا خب  از کجا بدانیم کی زن مان خواهرمان محبوب مان ممکن است به خاطر این حالت گرفتار باشد و بد حال از او غافل شوم .اگر مرد بودم در خیابان برایش چای و نبات و شیر گرم می خریدم  نمی گذاشتم ساعتها توی آشپزخانه سر پا بایستد کمتر کارهایی می کردم که نگران شود و بیشتر از اینکه در روزهای حساس شدنش انتقاد کنم و ایراد بگیرم و خُلق پایینش را به رویش بیاورم به او محبت می کردم . نمی خواستم در چنین روزهایی با من به سفرهای سخت و کم امکانات بیرون از شهر بیاید . کاش لا اقل  آیات مهربانانه ی صریح و بی لایه ای در این باره وجود داشتند کاش تعداد مردانی که می توانند این شرایط زن را درک کنند و همراهی داشته باشند بیشتر بود کاش زن ها را فقط در روزهای  ترگل و ورگل بودن شان نخواهند . کاش آناتومی شگفت انگیز و پیچیده ی زن اینقدر برای اغلب مردان در جاذبه های جنسی و نقش باروری خلاصه نمی شد کاش تن و روح زن همیشه با هم خواسته می شد . کاش این همه شوخی های رکیک درباره ی پریود زنان و جوک های وقیحانه در این باره در صفحات و کانال ها وجود نداشت کاش این جامعه ی مرد سالار با ساختارهای فرهنگی عاطفی ِ نیازمند ِ تغییر کمی عوض می شد . کاش مادران به پسران جوان شان درباره ی زن آگاهی بدهند و رخدادهای بدن او را به بهانه های سنتی و متشرعانه ی مختلف پنهان نکنند .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۸
... دیگری


دلم یک برادر بزرگتر می خواهد . بخدا که این روزها دلم به شدت یک برادر  بزرگتر می خواهد . یک برادر با شانه های پهن و امن که در غروبی تیربه جگر خورده ! بیاید دنبالم توی راه با هم حرف بزنیم به من بگوید غصه ی هیچ چیز را نخور هر کار داشتی به خودم بگو بعد هم بدون اینکه لازم باشد از زنش کسب اجازه کند و یا بعد از رفتن من قرار باشد حساب و کتاب پس بدهد و زیر بار منتش برود ! من را به خانه اش ببرد . زنش از دیدن من خوشحال شود مثل مامان که از دیدن عمه خوشحال می شود و محکم بغلش می کند و هی پشت سر هم می گوید : خوش آمدی ! خوش آمدی ! چه عجب !

خلاصه که من عمه ی بچه هایش باشم عمه ای که بلد است قصه تعریف کند ، لالایی بخواند، لاک بزند ، مارپله بازی کند ،ماشین بازی کند ، قایق و فرفره ی کاغذی بسازد ، خورش قرمه سبزی بپزد ، کیک هویج و گردو بپزد و سایر موارد !

دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که رویش بشود حد اقل یک بار از من برای چکی که آخر ماه باید پاس کند پول قرض بگیرد و وقتی یکی دو بار در ماه توی درمانگاه سِرم وصل می کنم خودش را برساند بالای سرم پتو را بکشد روی شانه هام و درست زمانی که خواب و بیدارم از پرستار بپرسد : «می شه داروهاشو به دکتر نشون بدم خاطرم جمع بشه که همین هاست ؟» دلم یک برادر بزرگترمی خواهد که درجوانی هایش بارها برایم غیرتی شده باشد و در فصل جوگندمی شدن موهایش بارها هوایم را داشته باشد . دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که رنگ چشم های مان مثل هم باشد توی جمع خودمانی ها بگوید موهای دخترش به من رفته است ،من محرم و رازدارم باشد که قدرش را بدانم که قدرم را بداند مثل بابا که قدر عمه را می داند، مثل بابا که نگران تنهایی عمه است و دنبال یک خانه ی جمع و جوربرایش می گردد تا از آن خانه ی  قدیمی که کلی خاطر ه ی سخت داشته جابه جا بشود و بیاید نزدیک خودشان . دلم یک برادر بزرگتر می خواهد که به او وصیت کنم ، وقتی مردم اول خودش چوبه ی تابوتم را روی شانه اش بگذارد خودش به عنوان صاحب عزا از یکی یکی از مهمان ها تشکر کند که تشریف آورده اند . سر آخر بعضی زن های دوست و آشنا از هم بپرسند : اون آقایی که چهارشونه ست الان رفت تنهایی کنار مزار نشست  کیه ؟ و یکی جواب بدهد : اون آقا ؟ برادر بزرگشه دیگه .

زیر خروارها خاک باشم و بشنوم که او هنوز برادر بزرگ من است .


                                                    

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۵
... دیگری


یک نمایشنامه نوشتم وسط  هزار و یک شلوغی و دغدغه . دو نقش دارد برای یک کودک و یک نوجوان دختر ، راوی اش هم صدای من است از جایی خارج از صحنه ی نمایش .هنوز برایش اسم نگذاشته ام این کار اجرای تصویری و شاعرانه ی یکی از زیباترین شعرهای فرخزاد است .آقای کارشناس ِ  مافوقم گفت : شعر را نمایش کردی ؟ گفتم پارسال هم یک شعر را تبدیل به نقاشی کردم ، یعنی دادم بچه ها هر بندش رابه تصویر کشیدند . گفت : تو ایده های خوبی داری اما این شعر به خاطر شاعرش حاشیه درست می کند .زمان نداریم ،برو سراغ یک متن آماده . گفتم : از شما بعید است این حرف و این نگاه بعد هم طوری نیست که حاشیه ایجاد کند . تازه این شعر اول ِ یکی از کتاب های خود مجموعه ی کاری ما چاپ شده و کتاب را نشانش دادم . گفت : همیشه با اطمینان حرف می زنی . گفتم : چون حد و حدود را می دانم و خودم حواسم هست چکار می کنم . گفت :پس متنت را بده من خودم کارگردانی می کنم ، گفتم : خودم انجام می دهم و اگر نخواستید تماشگری غیر از اعضای مرکز ببیند مشکلی ندارم من که کارم را انجام داده ام . گفت : برو فکرهایت را بکن . گفتم : فکرهایم را کرده ام دارم مشورت نمی کنم ! دارم دعوتتان می کنم یک روز بیائید کار را ببینید . گفت : عجب ها ! گفتم : به من باشد باید فقط از شما بلیت گرفت . تماشای نمایش من رایگان است . از زیر عینکش چپ چپ و مثلا کلافه نگاهم کرد سعی کرد دوستانه بخندد و دفتری که پیش رویش بود را امضا کرد بعد هم گفت : فعلا خداحافظ و رفت . من گفتم : خسته نباشید جناب و صندلی ام را چرخاندم سمت پنجره . من را برای بله قربان گویی نساخته اند . من کار می کنم و در نهایت همیشه این ِ خود ِ  کارم است که می تواند رضایت مافوق ها را حالا هر که باشند و در هر کجا جلب کند نه اطاعت ِ   بی چون و چرا و دنباله رونده ای که پر از تردید و حفره است . راستش معتقد بودن به این رویه و عمل به آن جزء معدود رضایت مندی هایی ست که از خودم دارم . البته ناگفته نماند بارها تاوان این نحو از تفکر و عملکرد را هم داده ام اما ترجیح می دهم خودم باشم تا یک عامل ِ به اوامری که باید دیکته بشنود و سفارشی کار کند .


                       

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۷
... دیگری

اخبار کودکان یمنی را لای پنجه های مرگ نشان می دهد به مادرهای شان فکر می کنم، قلبم فشرده می شود . اخبار زلزله ی دوباره ی غرب را نشان می دهد به هراسناکی و نگران احوالی ِ مردم فکر می کنم ، قلبم فشرده می شود . شبکه ی آن طرفی مردمی را نشان می دهد که از یخچال های خالی شان از کلاهبرداری بانک های خصوصی و غیره! فیلم فرستاده اند و با مجری بی خیال و هفت قلم آراسته اش  حرف می زنند ، به تلف شدن عزت نفس و غرور  ِ  شخص تماس گیرنده فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . همکارم همچنان با وعده های دروغ مردان مستعد فریب خوردن را فریب می دهد و آن ها را به خلوت های وقیحانه در گوشه ای از ملاء عام ! می کشاند ، به رنگ باخته گی ِ  صداقت فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . برادرم مهربان و نجیب است فرق اینکه اهل خانه اش عاشقش هستند یا او مرتفع کننده ی نیازهای آن هاست و محل انتفاع شان را درک نمی کند ، باور نمی کند، به عشق ندیده گی اش ، ضریب هوشی تلف شده اش رتبه های درجه یکش ، آرزوهای پاک و بر باد رفته ی مادرم  در خصوصش فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . آن سر دنیا عزیزی خسته ترین و دلسوزترین  کارمند جهان است  اغلب مثلا صبحانه ی مرتب مثلا ناهار آماده و دلچسب ندارد ، اما هم چنان خدمات ِ بی شائبه ی متصل و متعهدانه ارائه می دهد ، به صبر بیش از اندازه اش فکر می کنم به فرصت دادنش به دیگرانی که قدرش را به درستی نمی دانند و قلبم فشرده می شود . خودم را از قلم نینداخته ام بله اینجانب هم جزئی از این فاجعه های نامحسوس هستم ! مابین زندان هایی که به مضحک ترین دلایل کلیدشان را دارم  در ترددم ، هنوز  درسم را تمام نکرده ام و کیفم پر از فیش های مچاله است و کتاب های تلنبار شده ، و شعرهای دست نویس ِ  دو مجموعه ی به ناشر نرسیده ، به از دست رفتن زمان به ممکن الوقوع بودن ِ مرگِ  ناهنگام فکر می کنم و قلبم فشرده می شود . من این وقت شب دو عدد قرص مسکن خورده ام با این قلب ِ فشرده دارم به صدای کوبش ِ باران به پنجره ی زهوار در رفته ی  اتاقم گوش می دهم و دلم می خواهد حفره ای در دهان ِ چرک ِ دنیا باز کنم تا همه ی ناکامی ها و نباید چنین می شدها را طوری ببلعد که انگار وجود نداشته و ندارند . اگر مَتّه ای مرغوب و کارساز سراغ دارید به من بدهید تا حفره ای عمیق باز کنم پیش از آنکه دیرتر شود .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۴
... دیگری

برایش دو قواره پارچه خریده بودم که بدوزد .. مدتی فاصله شد یا خیاط نبود که تحویل بدهد یا او فرصت نمی کرد که برود تحویل بگیرد . این مدتی که می گویم یعنی از یک بهار تا یک پائیز که خودش عمری ست از رستن تا فرو ریختن . بیرون باران بی وقفه می بارید و هوا خاکستری ِ محض و ابر آلود بود . دو تاعکس روی صفحه ی تلفن با سرعت پائین شروع کردند به باز شدن . رسیده بودم وسط خیابان که عکس ها باز شدند .. توی عکس اول در آستانه ی دری ایستاده بود و در عکس دوم از دری که کنارش ایستاده بود داخل اتاق رفته بود ، دستش را زده بود به کمرش و رو به رو را نگاه می کرد . عکس ها را ذخیره کردم و گذشت .غروبی بود که خواستم دوباره ببینمشان . در گالری چهار عکس دیده می شد . پشت سر هم نگاهشان کردم به هوایی که شاید از اول چهارتا بوده اند و من دقت نکرده ام . اما فهمیدم آن موقع متوجه نشده ام و دوبار ذخیره شان کرده ام . سریع و پشت سر هم نگاه کردن عکس ها به او حرکت داد . می رفت می ایستاد کنار در و دوباره از در می آمد داخل اتاق دستش را می زد به کمرش و به رو به رو نگاه می کرد . این طور وقتها فقط گریه از آدمیزاد ِ دلتنگ ساخته است . مگر سنگ باشی و دلت تنگ نشود برای راه رفتن و نگاه کردنِ  کسی که انگار قرن هاست او را ندیده ای .

                                                        

                                        

                                                     

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۲
... دیگری