يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ق.ظ
وسط کلی کار و دغدغه و اعصاب خردی چرا یکسری چیزها
یادم نمی رود؟ مثلا این که دلم می خواست زبان ترکی و فرانسوی را کامل یاد
می گرفتم . کشوی شلوغم را می ریزم بیرون و به جلد نوی کتاب آموزشگاهی
فرانسه نگاه می کنم که برای ترم بعدی ام خریده بودم و نشد دوباره ثبت نام
کنم . اگر همه ی زیر و بم های این زبان را یاد می گرفتم خیلی خوب می شد ،
لازمش داشتم . اگر مسلط این زبان بودم حتما می توانستم در بزنگاه هایی سخت
با کلماتی دست مالی نشده تصدقش بروم . وقتی فکرش را می کنم که عین یا
معادل این کلمات در روزهای بیماری ، غمگینی ، خسته گی و ... از زبان دیگران
به گوشش رسیده است یکهو از زبان فارسی با آن همه عظمت بدم می آید ! از دست و پا بسته گی ِ
خودم بدم می آید از محدود بودن دایره ی واژگان مصطلح عاطفی بدم می آید .
دلم می خواست چندین و چند زبان می دانستم . دلم می خواست زبانی نو بسازم
با الفبایی نو . آن طور که سعدی فریاد زده است : جان من جان من فدای تو باد
! همه ی عصاره ی کلمه ی فدا شدن را گرفته است با آن تاکیدی که در کلمه ی « من » هست و غلظتی که در کلمه ی جانِ باشکوهش
و به گمانم هزار و یک جانم به فدای اکثر ما آدمهای معاصر بی تاثیر است وقتی برای هم کامنت می گذاریم
یا شتابزده در تلفن ها می گوئیم که فدات شم ! قربونت برم ! نفسم ! عزیزم ! دلم ! حتی
لفظ ِ خوب و شیرین ِ دُورِت بگردم ! هم به نظرم کاری از پیش نمی برد . ای بابا ! اصلا وقتی تب داشته باشد و سرفه کند و تو بگویی : آخ !
بمیرم برایت ، جانم ! دردت به جانم ! و دیگرانی هم همین را بگویند از کجا
بداند که جان تو کجای این تصدق دارد آب می شود؟ از کجا بداند این که حاضری همه ی
درد و بلایش به جانت بیفتد چقدر با آن یکی دردت به جانم ِ مصطلح ِ سر زبانی فرق دارد؟
۱
۰
۹۷/۰۸/۱۳
... دیگری