من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

چشم انتظاری بهار را کشیدن، تنها کاری بود که در این نفس تنگی ها از دستم بر می آمد و الا حتی اگر تو نخواهی که بدانی، خودم که خوب می دانم ربط معنا داری نیست فی ما بین من و بهار. من برای شکوفه پوشی درختان که در مخیله ی رنجور  شاعرانه ام جز چشم اندازهایی خلاصه شده در واژه ی زیبا تعبیر دیگری نمی پذیرند،شور و شعفی زاید الوصف ندارم.اصولا زندگانی در جدایی و دوری و فاصله چیز دندان گیری در روزهایش ندارد. شستن مشتی بشقاب و رفتن تک قالی خانه ای که هیچ وقت دوستش نداشته ای که اسمش زندگی کردن نیست.مادر بزرگ می گفت: آدمیزاد از بهر امیدی زنده یِ عزیزِ مادر! و راست می گفت، خودش هم سر آخر، نهم اردیبهشت بهار گذشته مرد و امید مرا نا امیدتر کرد و دل نامرادم را صاحب داغی بزرگتر.او را مرگ از من گرفت و تو را زندگی. می بینی جدایی چطور در ذات زندگی و مرگ نهفته است؟ می بینی وقتی قرار نیست کنار سفره ی هفت سینت بنشینم و حواسم به یقه ی پیراهن نویت باشد که خوب اتو زده امش یا نه، وقتی قرار نیست اولین بوسه ی سال نویت از آن من بشود و حتی آخرینش، وقتی قرار نیست دم سال تحویل، مثل آن روز در آن حومه ی عزیزمان نزدیک رودخانه، میانه ی خواب و بیدار بلند اسمت را صدا بزنم و بلادرنگ بگویی: جان دلم من اینجام، و بعد در کسری از ثانیه با لبخند و سری متمایل به شانه ی راست بیایی سر وقتم، وقتی جدایی ات از خودت به من نزدیکتر است، چطور قسم و آیه می دهی ام که غذا بخور بعد چند روز زنده مانی به زور چای و ضرب سیگار؟چه چیز درزندگی من دچار این تحویل و تحول خواهد شد؟شروع دربه دری های جدید و ورود به تنش های جانسوز چه حلاوتی را نصیبم خواهد کرد؟ اینکه به هر در بزنم و با تو نباشم و با خودم نباشم و یقینی مهربان، دلم را گرم نکند، کم غصه ای نیست که با شادمانی چاپ کتابی دیگر و حتی رفتن به دوره ی به تعویق افتاده ی دکتری و امثالهم از جانم بیرون برود.من شرمنده ی ایده های رنگارنگم برای جانانه و عاشقانه زندگی کردن شدم.من در جزییات زندگی نیز متحمل حس سرخوردگی شدم مثلا می توانستم از آن گلدان ها و آینه های گرد دوست داشتنی که در پیتزا فروشی نظرت را گرفته بود، برای خانه مان فراهم کنم. تو گفتی :جدا‌ً؟ ودلم سوخت که هیچ وقت از نزدیک ندیدی چقدر دست من به قلمه زدن خوب است. می بینی؟ دارم می گویمت که من استطاعت رساندن ریشه ها و برگچه ها به بهار و بالاتر از بهار که تو باشی را  دارم اما روزگار، مجال مجاورت همیشگی با چهره ی تو را به من نداد و اکنون باز هم بزرگترین دریغ های عالم در آستانه ی تغییر فصلی دیگر وآغازی دیگر در سینه ی من است.برای خاطر همه ی خوبی ها و هم شانه گی هایت در سالی که دارد می رود خودش را تمام کند، سپاسگزار هستم و مدیونت.برای خاطر همه ی ناخوبی هایم و بی قراری هایم مرا ببخش. یادم کن، دعایمان کن مرا و همه ی مردمان را که تو دلت چشمه است و ضمیرت مانوس پاکیزگی. به هر دو چشمت قسم که بی حد دوستت دارم، قول بده برایم فال بگیری، از همان دیوان حافظ که جلدی نو دارد،فالم را کناری امن بگذار، شاید امسال بگوید: "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند".

           

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۷
... دیگری

نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن

"سید علی صالحی"

پانوشت:

بی خبرم نگذار...بی خبرم نگذار...

منتظرت هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۳
... دیگری

 

دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.

واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.

باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و...بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره برای واژگونی جهان" از احمد رضا احمدی نازنین را می خوانم.از نامه هایی که برای پرویز دوایی و آیدین آغداشلو نوشته به گریه می افتم و در میانه ی گریه باز می خوانم و می خوانم.

غمگینم و نفس می کشم،غمگینم و این چه حرفی ست که دارم می زنم؟! وقتی هنوز از پشت خطوط به مزاحی دم دستی از من می خندد با همان دندانهای ریز بازیگوش و شانه هایی که دیده ام به وقت خندیدن یکباره بالا می روند و بعد آرام و دلنشین بر می گردند سرجای اولشان، نفسم از این یادآوری بنیه می گیرد و زندگی مثل پنج شنبه بازاری شلوغ، در رنگ ها و جنس ها و عطرهای مختلف سر راهم سبز می شود.نه!مرگ نمی تواند خودش را به ما تحمیل کند چند روز دیگر بهار است،شوخی که نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۱
... دیگری

 

خب اینکه یک ویروس بی پدر و مادر سفر را زهر مار و کوفتم کرد بماند کنار که حالم از نوشتنش بیش تر از این ها به هم می ریزد.خب اینکه چطور بخشی از اندوخته و دسترنجم به همراه اوراق هویت ظاهری ام گویا به سرقت رفت را هم بگذاریم کنار خاطره ی بدموقع تلخش بتمرگد و ننویسمش که واقعا دیگر به درک!اینکه دیسکم دوباره عود کرده و الان باز مثل حشره ی دمپایی خورده افتاده ام توی تخت را هم شرح ندهم که کلماتم ویروس ناامیدی بیشتری را در این صفحه انتشار ندهند که اینجا هنوز وقتی وارد می شوم بالای سر درش نوشته به "بیان" خوش آمدید.عبارت خوش آمدید را همچنان دوست دارم ناشری که در پایتخت وسط این بگیر و ببندهای پیش آمد کرده و اضطراب های خودم به دیدنش رفتم هم خیلی دلچسب این "خوش آمدید" را به من گفت و قول داد کتابم را چاپ کند و بعد هم آن یکی مجموعه ی دیگرم را و گفت که نگران نباشم چون هزینه ای نخواهد گرفت و کلی تشویق و تحسین که اگر یک دقیقه ی دیگر در دفترش نشسته بودم و این رویه را ادامه می داد با خواندن شعرهایم قطع به یقین کله ی سنگین از خراسان آمده ام را می گذاشتم لبه ی میزش کنار استکان چایی که برایم ریخته بود و بلند گریه می کردم.او داشت به روال حرفه ای خودش عمل می کرد من اما زنی خسته بودم با انبانی کاغذ و دلی تنگ که دنبال فرصتی برای دیدار مجدد عشق در سگیِ سال های طاعون و وبا و کرونا بود! از انقلاب مزامیر داوود و انجیل خریدم چون یکنفر که نفهمیدم کی بود آن را از کتابخانه ام کش رفت و پس نیاورد .کاغذ خریدم، نصف چمدانم پر از کاغذ کاهی نازک شد و جوراب زنبورکی راه راه برای دخترک و چند کتاب دیگر و انقلاب را شتابزده از زیر ماسک بدترکیبم نفس کشیدم‌.افتاده ام اینجا و با خودم فکر می کنم کاش زندگی ام تمام می شد همان وقتی که عزیزترین دست عالمم بزرگترین تکه ی ماهی  و گوشت را در ظرف من می گذاشت یا همان وقتی که رودخانه عزیزترین صدای عالمم را با حزنی آکنده از عشق پایین می آورد و می شنیدم که: خوش آمدی، خوش آمدی. اما زندگی ام انگار هنوز کار دارد و خودش را تمام نمی کند به من امر کرد هووووی! با توام بایستید کنار هم توی آینه ی قدی و اینبار تو دکمه را بزن که نگرانی و لبخند و لب پریدگی ِجدایی هم از خودشان عکسی بی آلبوم داشته باشند که مناره های تا آسمان به کاشی رفته ی پشت سرشان در حال اذان باشند و صدایی در عکس بیفتد که امن است و امان ،فقط باید گوشت را از ماسه ریزه های هراس خالی کنی و دل قوی داری که آدمیزاد را دل ِقوی به کار آید و سینه ی فراخ.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۵۷
... دیگری

 

زمین را به زمان دوختم و دلم را به مختصر آسمانی از امید،از هفتاد خوان رستم گذشتم و اینک در قطارم،قطاری که بی سر و صدا دارد از غروب محزون و دلتنگ خراسان دور می شود تا مرا به قرب برساند از این غربتی که ناتمام است در زندگانی ام.با گردن و کمر دردناک تا همین لحظه ی آخر خانه را از بیخ و بن رُفتم، دیشب تولد دخترک را با سنگ تمام برگزار کردم.دست به دامن اسحاقی ِ کارگزینی شدم و آخرین ذرات مرخصی را از لای اوراق درمانده ی اداری بیرون کشیدم.حالا سرم را تکیه داده ام به پنجره و طوری نشسته ام که زوج جوان همسفر در این کوپه راحت بتوانند از دست و بال هم بهره ببرند.مکرر صدای چلیک سلفی گرفتن شان را می شنوم‌.خوابم می آید، هندزفری را می چپانم ته گوشم و به صدای نامجو ولوم می دهم:فی بُعدها عذابٌ فی قُربها السَّلامة....بسی دلتنگ و محتاج این خلوت با خودم بودم.خدایا پس از مدتها شکرت.

            

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۳۷
... دیگری