من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است



از یک جایی به بعد بی تفاوتی جای همه چیز را می گیرد . حتی یادت نمی آید جای چه چیزهایی را گرفته ! از یک جایی به بعد زمان ، با دهان مکنده و باز مثل ماهی لجن خوار آکواریوم، خودش را به دیواره های لای گرفته می چسباند و فقط گاهی نیمه شب با صدایی خفیف می افتد پائین و  باز دوباره می چسبد . من در فاصله ی پائین افتادنش فرارمی کنم مثل یک دانه h2o که از پمپ عصبی آکواریوم پس از خاموش شدن گریخته باشد . خیالات می کنم، با حباب ها به لایه های روئین می روم  نفس می کشم و بعد ادای زمان را در می آورم،به دیواره ی ضخیم شیشه ای می چسبم اما با دهانی که بوسنده است تا مکنده ! تا به حال دیده ای لبهایی در آخرین تقلاها آنقدر دیواره ی سرد شیشه ای را ببوسد که انگشتهای آن طرف شیشه گرم شود و بعد خودش بی حس شود و کرخت ؟ انگار که بی تفاوت ترین وجود عالم شده باشد ؟ تا به حال دیده ای دلتنگی و رنج آدم را به یک مولکول تبدیل کند ؟ 


                                                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۶:۴۱
... دیگری


آخ ! آدم ها آدم ها  همزمان و ناغافل مرده اند ! اینبار در زلزله ی کرمانشاه و شهرهای اطرافش.صبح اخبار را دیدم ودهانم تلخ شد. دارم به بچه ها و سالمندان فکر می کنم . چه دورم از آن شهرها و چه دستم زیر سنگ است اینجا و این امکان را به لحاظ شرایط خانه و کار لعنتی ندارم که بروم کمک ،حتی نمی توانم برای کسی غذا ببرم یا پتو .حتی نمی توانم کسی را بغل کنم در بیمارستان . همیشه دوست داشتم اسمم را در هلال احمر بنویسم اما هر بار به دلیلی نشد . امیدوارم روزی بشود . حالا اما دهانم تلخ است و حسابی غصه خورده ام . یاد شبی افتادم که مشهد زلزله شد و شب بعدش . یاد آن همه وحشت مردم و رنگ پریدگی بچه ها . یاد قلبم افتادم که نمی خواست زیر آوار بمیرد .یاد تو افتادم که دلتنگت بودم که نمی خواستم قبل از دیدنت بمیرم و تو هی پیام می دادی نترس ! نگرانتان هستم دلم پیش توست پیام می دادی که لرزش ها را دانه دانه رصد می کردم تا خوابم برد صبح خدا را شکر دیدم کسی از اتفاق شومی خبر نداده بود پیام می دادی که ان شالله تمام شده عزیزم آرزوی مثبت من همراهت هست کنارت هست . یک چای بخور .من هستم .حتما دیشب هم پیام هایی نیمه کاره در تلفن ها زیر آجرها و سیمان ها دفن شده اند . بمیرم برای همه ی عشق ها و مهرها برای همه ی مادرها برای همه ی بچه ها و مردهایی که تا می شوند از این داغ . آن شب که مشهد زلزله شد تا چند وقت همه باهم مهربان بودند . ترس از فقدان آدم ها را مهربان و یکدست می کند . ترس از مرگ آدم را یاد کارهای عقب مانده اش می اندازد .به کتابخانه نگاه می کردم دلم نمی خواست سقف بیفتد روی کتاب ها روی چشم های صادق هدایت خاک بریزد .روی سه قطره خون خاک بریزد . روی قد بلند ویرجینیا وولف خاک بریزد .دلم نمی خواست پله ها بریزند روی دوچرخه ی سبز دخترکم دلم نمی خواست قلبش مثل گنجشک بلرزد می آمد بغلم می کرد و گریه می کرد با لباس گرم نزدیک در روی مبل نشسته بودم ذکر می گفتم و محکم توی بغلم گرفته بودمش صبحش با دامن پر گل و روسری بی گره  وقتی اولین لرزه اتفاق افتاد تا مدرسه اش دویده بودم . دخترک ها جیغ می زدند ناظم می گفت نبریدشان خانه چیزی نیست و خودش رنگ به رو نداشت وچیزی بود ! زمین ِ زیر پای مان تکان خورده بود و همه چیز داشت به سمت ویرانی می رفت . کاش در زلزله ی دیشب هم زمین دست از تکان دادن خودش بر می داشت . کاش دست کسان کمتری پیدا شود از زیر خاک . حالا میله ها پرده های پرچین را رها کرده اند ، ریشه ها دل باغچه ها را رها کرده اند ، بچه ها مادرها را و عروسک ها و ماشین های شان را رها کرده اند . خدایا ما را ناگهان از هم رها نکن . اگر می بری همه مان را با هم ببر .تو نمی دانی آن ها که می مانند دیگر زنده نیستند بعد از آن ها که می روند . خداوندا بیش از هر چیزی صبر عنایت کن . صبر .


                                             

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۸
... دیگری

یکی دو شب مانده به سفرم در شهریورماه  یادداشت های خانم معصومه (مسی )ابوالحسن را دیدم .دخترجوان اهل قلمی که به تایلند سفر کرده بود به شکل  هیچهایک( سفر با یک کوله پشتی بدون وسیله نقلیه و استفاده از خودروهای رایگان عبوری هم مسیر برای رسیدن به مقصد) و قصد داشت به لائوس و‌ ویتنام هم سفر کند .او روزانه یادداشت هایش را برای مخاطبانش می گذاشت و من با آنکه ابتدا علاقه ای به دیدن  تایلند نداشتم اما از آن جا که نحو سفر و نگارش گزارش گونه ی روزانه ی او برایم جالب بود تا امروز دنبالش کردم . از شهریور تا آبان در سفر بودن آن هم به تنهایی و به آن شکل قطعا کار آسانی نیست . او به گفته ی خودش پولدار نیست مقداری پول با خودش برده و سر راهش کار می کند در مزرعه ها در مراکزی مثل نگه داری سگ ها و جاهای مختلفی کار می کند و در آن مکان ها مستقر می شود و با دستمزدش غذا و سایر چیزها را تهیه می کند و یا از طریق کوچ سرفینگ برای خودش محل اقامت و اسکانی در خانه ی آنها که تقاضای رایگان مهمان شدنش را می پذیرند ، پیدا می کند یا در هاستل هایی با قیمت های مناسب چند روزی می ماند و به راهش ادامه می دهد .سوار تریلی های عبوری وانت ها و ماشین های مختلف می شود و رانندگان مزاحمتی ایجاد نمی کنند .یکی دو شب پیش در مزرعه ی توت فرنگی که در آن کار می کرد خوابیده بود و طبق معمول عکس های زیبایی را از طبیعت به اشتراک گذاشته بود .قبل از آن هم نیمه راه مجبور شده بود شب را در یک پمب بنزین بخوابد عکسش را هم گذاشته بود .این همه امنیت زنانه داشتن در کشوری به آن پر رفت و شدی جالب است .حتی در اعماق طبیعت پر حجم و پر دار و درختش میان کارگرهای مرد کم لباس سیه چرده امنیت هست . یادش افتادم یاد معصومه ابوالحسن دیشب درست وقتی می خواستم از پل هوایی طولانی سر خیابان مان رد شوم طبق معمول و مثل همه ی این چند وقت اخیر از دوچرخه ای ها و عابرانش جرات نکردم .متاسفانه هنوز در شهر مقدس من مردهایی هستند که نمی شود با آن ها در آسانسورها ! در پل های هوایی ، صندلی تاریک عقب تاکسی و ون ها کلا در جاهایی که امکان فرار محدود است تنها بود . با حجاب و کم حجاب باشی هم فرقی ندارد شاید  همین که زن هستی برای بعضی ها کافی ست . از وقتی وسط یک عالمه برف و یخ توی کوچه آهسته می آمدم و جعبه ی پیتزا و قوطی شیر دستم بود و یک آقایی رد شد و ساعت پرسید و همان طور که نگاهم به جعبه ها بود گفتم ندارم و بعد به فاصله ی کمی که از دور شدن قدمهایش روی برف گذشت برگشت و من و جعبه ی پیتزا و قوطی شیر را باآن کاپشن خش خشی اش چند ثانیه بغل کرد و زود پا به فرار گذاشت با نزدیک شدن یک ماشین عبوری کلا غلط می کنم در ترددم دقت نکنم .به خانم ابوالحسن فکر کردم که در پمب بنزین در کلبه های در باز مزارع در چادرهای مسافرتی می خوابد .با شلوارک با لباس های آستین ندار ! البته من کاری به مسائل فرهنگی و دینی تایلند و لائوس ندارم کاری به نیروی های امنیتی و پلیس هیچ جا هم ندارم چه ایران چه هر جا .می خواهم بگویم آنجا هم حتما به زنانی تعدی های ریز و درشت شده من دیوار را یک طرفه کاهگل نمی کنم اما بی راه نگفته اند سالی که نکوست از بهارش پیداست. نزدیک سه ماه است که زنی هموطن من بی آشنایی قبلی با کشوری متفاوت در آن سفر می کند و لذت می برد آن وقت آدمی مثل من که نه ترسو هستم و نه سوسول و نه الکی محتاط در حومه ی شهر مقدسم هم آسایش ندارم .دیروز از حاشیه ی باغ های عنبران پیاده تا نرسیده به انتهای جاده رفتم کلی از ماشین ها متلک پراندند بوسه فرستادند حوصله نداشتم عصبی شوم می خواستم با پائیز باغ ها و رنگ و بوها تنها باشم  و اجازه ندهم حالم را عوامل مزخرف محیطی خراب کنند . بعد ایستادم و در رستورانی شیک در همان حومه غذا سفارش دادم آقای رستورانی با سبیل آنچنانی و کت آنچنانی پرسید : آقا تشریف نمی یارن ؟ منتظرشان نمی شوید بعد غذا را بیاورند بچه ها؟پر رنگ و قاطع گفتم : کدام آقا؟ سرش را پایین انداخت و تند تند زد روی ماشین حساب و گفت ببخشید جسارت کردم . جسارت کرده از نظر من نه به این خاطر که می خواست بداند آقایی در کار است یا نه بلکه او هم با آن دک و پز امروزی خودش با آن رستوران ژیگولش مثل پیرمردی سنتی و شاید دهاتی موجودیت یک زن را در همراهی اش با یک مرد می بیند .چرا فکر نکرد منتظر خانمی هم می شود باشم .چرا وقتی می روی رستوران و تنهایی وقتی بلیت سینما می گیری وقتی می روی جایی دور مردها دنبال  یک مردی می گردند که شاید اصلا وجود نداشته باشد شاید امروز نمی آید شاید نیست که بیاید ؟ اگر نگرانند که هوا تاریک می شود که راه دور و سخت و خلوت است پس چرا وقتی مطمئن می شوند آقا نمی آید ریزتر نگاه می کنند و در نگاهشان امنیت و آن داعیه ی برادری گول زنک نیست ؟ خب مسلم است که من و نیم بیشتر زنان این مملکت هرگز نمی توانیم شبی را تا صبح در مزرعه ی توت فرنگی بخوابیم مگر آن مزرعه در ایران نباشد .اگر یک روز دیدید عکسم را در یک مزرعه به تنهایی و بی حضرت آقایی منتشر کردم بدانید و آگاه باشید که خارج از ایران هستم و دارم از هیچهایک لذت می برم . بعله !


                        
این هم خانم ابوالحسن که سر راهش در جایی از لائوس به یک عروسی برخورد کرده .نوشته بود زوجی که سمت راست می بینید عروس و داماد هستند .خودش را هم که پیرزن لائوسی دارد می بوسد و مهربانی می کند .


عکس بالا را هم معصومه ابوالحسن گرفته از لائوس زیرش هم نوشته:ابرها که در زمین شناور می شوند من آسمان می شوم ،زمین خورشیدی که در من می درخشد .( برای این دختر پر انرژی و قوی آرزوی سفری زیبا و آرام دارم کاش دوست نزدیکم بود و می آمد از تجربه های ریزش و کشفهای قشنگش برایم تعریف می کرد)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۷
... دیگری


از خاصیت های تنهایی این است که به اشیاء وابسته می شوی . برای اشیاء و سکوت و همراهی شان احترام قائلم .راستش یک دو تا شعری هم برای شان گفته ام . بعضی های شان خوبی های انسانی دارند و ملموس ،جای آدم های نداشته را نمی گیرند اما فکر کردن به آن ها را آسان تر می کنند . لازم دیدم تشکر کنم ابتدا از تلفن مهربانم، بعد از چراغ مطالعه ی روشنم ، از کامپیوتردلسوزی که می خواهم بخرمش تا شخصی من باشد . از سشوار پر مهرم که کمک می کند کمتر سرما بخورم ، از گل سرهای نوازشگر پارچه ای که یال های آشفته ام را می بافند .از حوله ی گرم و با محبت رب دوشامبرم ، از فلش های با شعور و امانت دارم که سعی خودشان را می کنند ویروسی نشوند ، از کلیدهای چاق و لاغر مختلفم ، از خانم جاسوئیچی که چادر مشکی خال سفید نمدی سرش است . از کتابخانه ی مظلوم و صبورم که وزن فکرهای زیادی را تحمل می کند . از کیف جاجیمی سبک و کوچکم متشکرم که کمک می کند درد شانه و گردنم کم شود و بوی میدان نقش جهان می دهد . از کفش های کتانی دلتنگم متشکرم که با من تا بالای کوه می آیند .من گریه می کنم آن ها سنگ ریزه ها را می غلتانند و وقتی آه می کشند بندهای شان را دوباره گره می زنم تا با هم برگردیم . در معیت اشیاء کوچک و بزرگ .دست می کشم به تاری آینه ی جیبی ، دست می کشم به سکوتش و رد سرمه های ریخته را پاک می کنم از پای چشم هام . از چتر شکیبا و با معرفتممتشکرم ، از فندک غمگین باچهار اسب آشفته یال متشکرم .آخرین شیء با سخاوتی که آتشش را به شب های سرد پائیزی ام می بخشد و چیزهای زیادتری از من می داند .در دامنه بوته ی خاری را آتش می زنیم من به دورها نگاه می کنم او خودش را با دست من خاموش می کند .من که با هندزفری محزونم در کوچه ها گم می شوم . از هندزفری متشکرم اگر نبود چطور صدای خنده ها و نفس های ضبط شده ای را می شنیدم که جانم را آرام می کند ؟ باید باشد تا تاریکی شب را در سوز دو تار تربت جام سحر کنم .متشکرم .


                                           

                                                  

                                                          


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۵
... دیگری


از سینما که بیرون آمدم دلم سوخت . اما نه فقط برای سمیرای فیلم "خانه ی دختر "و برای اغلب دختران سرزمینم که برای حفظ بکارت جسمانی شان از آب و آتش های بسیاری گذشته و می گذرند که دلم سوخت برای مثله شدن فیلمی که به حاشیه ی پر رنگ تر از متن تبدیل شد با تحمل سه سال توقیف و بعد تن دادن به سانسور .فیلم نامه نویس از تابوی بکارت نوشته اما به فیلم نامه در روز روشن تعدی شده است !فیلم ساز فیلمش را ساخته اما نهایتا اجازه داده به او تعدی کنند تا سرمایه گذار بیشتر از این خسارت نبیند ! فیلم نامه نویس و کارگردان هر دو بکارت ایده شان را از دست داده اند به بهای بازگشت سرمایه ! اما سرمایه چیست ؟ آیاسرمایه ی دختر فیلم عشقی ست که نامزدش بعد از مرگ و قربانی شدن او به شکلی عمیق به آن می رسد و به سنگ تراش می گوید: لطفا روی سنگش بنویس " دوشیزه " ، ننویس مرحومه ؟ آیا سرمایه ی فیلم نامه نویس جسارتش بوده درباره ی حرف زدن از موضوعی که وجود دارد و دیگران خودشان را به دردسر طرح کردنش نمی اندازند ؟ آیا سرمایه ، بودجه ی سرمایه گذار بوده است که سه سال راکد مانده و حالا میلیاردی فروخته است ؟ خانه ی دختر اکران شد با همان تصویرهای نصفه و نیمه و گنگ و خواست بگوید هنوز در خانواده ها کنکاش در خصوص دوشیزه گی دختران در آستانه ی ازدواج وجود دارد هنوز دختران برای دریافت گواهی سلامت ! تحقیر می شوند و گاه تا مرگ می روند و همه ی جسم و جان شان را از دست می دهند و شانه های شان زیر بار این سوال بی شرمانه خرد می شود . راه های بسیاری وجود دارد برای شناخت و اعتماد و اطمینان از شریک زندگی . برای دانستن از زندگی خصوصی او قبل از ما . منصور ( داماد)یک شب مانده به عروسی به سمیرا می گفت : یک چیزهایی رو به من نگو .اگه پرسیدم جواب نده .یک کرمی می ره توی مغزم . ادای آدم بی غیرتا رو در می یارم اما به هم می ریزم .به من نگو . اما به سمیرا نگفت مادر سنتی و خاله و خواهرش چه خوابی برای اودیده اند . بدون هماهنگی قرار است او را کجا ببرند . من دلم سوخت . فکر می کنم تحمل سانسور مثل همین نگاه جامعه به دخترانی که بکارتشان را به دلایل مختلف از دست داده اند یا مورد تردید واقع می شوند سخت است . ای کاش فیلم ساز از ایده اش بیشتر حمایت می کرد . فیلم بالاخره روزی دیده می شد .یا اگر دیده نمی شد همه می فهمیدند فیلمی بااین موضوع متفاوت پای حرف و عقیده اش ایستاده است . دلم سوخت وهم چنان برای متولیان سینما متاسفم . مردم پدرآن دسته از شبکه های ماهواره ای آنچنانی را پدر تماشای فیلم های اروتیک را در آورده اند آن وقت هنوز می ترسند بر پرده ی سینما نشان بدهند که ما در عصر جدید هنوز زن را جنس دوم حساب می کنیم!هنوز در خانواده ها ظلم تعدی نزدیکان به دختران وجود دارد . مفهومی که سایه اش بر سر این فیلم همسنگینی می کند. هرگزکسی از پسران ما گواهی و نامه ی پزشک نمی خواهد که قبل از ازدواج و. تعهد با زنی ، زنانی خوابیده اند یا نه ؟

منصور توی فیلم یک شب مانده به عروسی از سمیرا پرسید: یعنی هیچ نامحرمی تا حالا دستش بهت نخورده ؟ سمیرا چه دلنشین می خندید .سمیرا چقدر زیبا و شریف بود وقتی در جا نپرسید تو چی ؟ 

بعضی دخترها برای شان مهم است که آقا از این به بعد فقط من را دوست داشته باشد مغزشان درد می گیرد اگر درگیر این فکر شوند کهجسم آقاراغیر ازمنهم کسی دیده است یا نه؟.مادرها همیشه نگران این موضوعند از کودکی به دختران خود سفارش می کنند مواظب خودت باش .آنها را از حادثه ها و رابطه ها می ترسانند .اگر اتفاقی بیفتد آبرویت، آبروی مان می رود .شاید برای همین است دخترها ازدواج که می کنند از این هراس که بیرون می روند زنانه و رها می شوند انگار تازه مالک بدن خودشان شده اند . پیرزن های سنتی هم چنان می گویند  آن ها مردند دیگه مرد با زن فرق می کنه . برای زن عیبه . برای زن عیب است چون این دست خرده گی معلوم می شود اما ظاهرا برای مرد این امتیاز وجود دارد که بدنش چیزی از او فاش نمی کند پس عیب نیست و مردند و مرد در جامعه ی ما از این منظر مساوی ست با این جمله : هر کار دلت خواست انجام بده تو مرد هستی ! دلم سوخت ! آنقدر که به بکارت جسم فکر می کنیم به بکارت روح فکر نمی کنیم . آیا کسی هست نشانه های نداشتن بکارت روحی آدم ها را در گواهی ها درج کند ؟ آیا آدم ها یادشان می مانند بکارت روح چند نفر را از بین برده اند ؟ آیا باید اجاه بدهیم سانسورمان کنند چون از حمله به شرافت و شان زن حرف می زنیم در مملکتی که داعیه ی احترام به شان زن مسلمان دارد ؟ 

یاد سال 90 افتادم . وقتی  که چندماه پله های ارشاد را بالا و پائین رفتم تا برای کتابم مجوز بگیرم .ناشر پنج شعرم را داد دستم گفت این ها را عوض کن بیت هاشان را این ها اصلاحیه می خورند . تازه نشرم را از پلمب بعد از نمایشگاه کتاب در آورده ام وحوصله ی دردسر ندارم ..شعر روی جلد را هم سر خود عوض کرده بود . کلمه ی دوستت دارم داشت و کلمه ی بوسه و کلمه ی آغوش ! آقای مسئول اداره ی ارشاد هم طرح روی جلد را داد دستم و گفت عوضش کن . گفتم نمی شود .گفت کمرنگش کن .گفتم نمی شود .گفت چاپ نمی شود این طوری پولتان هدر می رود . پولم داشت هدر می رفت . عمرم قبلا هدر رفته بود . آن پنج شعر و خیلی از شعرهای دیگرم را هیچ وقت اصلاح نکردم سانسور نکردم نقطه چین نگذاشتم مثل بعضی دوستان . چاپشان نکردم . هنوز هستند . گاهی روزنامه چی ها زنگ می زنند فلان  بیت را برداریم؟ شعرت را می خواهیم چاپ کنیم گفتیم اجازه بگیریم .می گویم :ممنون چاپ نکنید . و برایم مهم نیست اسمم کم تر دیده شود . آن سال طرح روی جلد را هم کمرنگ نکردم .چه چیز سایه ی یک زن را کمرنگ می کردم ؟ حروف تایپوگرافی روی تنش را بیشتر کردم . و ابر موهای نقاشی شده اش را تیره تر کردم و مجوز صادر شد . در کتابم از آن هفتاد و پنج کلمه ی ممنوعه کلمات زیادی هست که به کسی صدمه نزده است . و زن روی جلد شهوت هیچ موجودی را فعال نکرده است . زنی ست اثیری با اندوهی که هنوز برای همه ی زنان تنها و ایستاده در باران ادامه دارد ، چه باکره باشند چه جسمشان را بخشیده باشند ، روحشان را بخشیده باشند .


                      

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۳
... دیگری


دو حالت بیشتر ندارد یا سنم بالا رفته و آستانه ی تحملم آمده پائین ، یا آدمها خیلی فرق کرده اند در برخوردهای اجتماعی و این فرق کردن ها برای بقیه عادی شده اما برای من نه . وقتی برای خریدن چیزی به مغازه ای می روم وسط حرف من و فروشنده یا وسط انتخاب من و راهنمایی فروشنده یک نفر می آید و بدون عذر خواهی یا اینکه اجازه بگیرد از طرفین یا نگاه کند حتی ! حرف خودش را می زند ، سوال خودش را می پرسد ، فروشنده هم طبق یک قانون نانوشته می رود پی جواب دادن به او پروسه ی خریدش را کامل می کند بعد با صورتی که سعی می کند کمی حالت خجالت زدگی داشته باشد می گوید خب ببخشید من در خدمتم ! اغلب از خرید در آنجا پشیمان می شوم البته و قبل از اینکه فروشنده برگردد می زنم بیرون .نمی گویم من شخص مهمی هستم و آقای فروشنده فقط جواب من را بده . حرفم این است که وقت من هم مثل آن آدمی که می آید و سعی می کند خودش را دارای عجله نشان بدهد مهم است . کسی که عجله دارد چطور مثلا می آید توی مغازه ی بالش فروشی با آن همه بالش می رود مهمانی ؟ یا مثلا می آید توی مغازه ی عکاسی عکس آتلیه ای می اندازد از خودش و دخترش و خرگوششان ؟ نمی فهمم واقعا این ها را . دخترک تب داشت بردمش درمانگاه یک ساعت و بیست دقیقه معطل شدم .بله درمانگاه شلوغ بود اما یک ساعتش علاف خانمی شدیم من و بقیه ی همراهان بیماران و بیماران محترم که خانم روی گوش دختر نوجوانش را دو تا سوراخ دیگر بزند تا از این گوشواره جدیدها گوشش کند . هی هم می گفت عجله دارم . پرید وسط نوبت گرفتن ما منشی شروع کرد جواب او را دادن و پول گرفتن .توی صف از همه ی ما جا زد و زودتر رفت توی اتاق دکتر که قبلش پسر بچه ای را ختنه کرده بود ! بچه از تب می سوخت و تا کیلومترها درمانگاه شبانه روزی نبود اگر نه می رفتم . آخرش هم دختر با روسری از سر افتاده و چشم گریان و دو تا علامت با ماژیک زده شده روی گوش هایش  از اتاق پرید بیرون . پشیمان شده بود چون ترسیده بود . مادرش هم یک ربع رفت توی اتاق دکتر به عذرخواهی ده دقیقه هم دختر را دعوا می کرد توی محوطه . جای مان را دادم به پیرمردی که آسمش عود کرده بود و از آن وقت داشت تلف می شد و منشی می گفت نوبت آن خانم بود خب . اگر مسئله ی تبداری دخترکم نبود اگر دیر وقت نبود حتما می زدم بیرون . روزهایی که زیاد بیرون هستم وباید جاهای مختلفی بروم کلافه می شوم .امروز رفته بودم به یک پاساژ بزرگ کتاب . اتفاقا عجله هم داشتم کتابفروش داشت توضیح کتابی را می داد که درباره اش نمی دانستم و لازم بود بدانم تا اشتباه نکنم در انتخاب دو کتابی که پیش رویم بود بعد دوتا دختر چادری دانشجو با قیافه های بچه مثبت و مومن بدون سلام و هیچی سرشان را کردند توی مغازه و درحالیکه دیدند داریم حرف می زنیم حرف خودشان را زدند فروشنده را در چهارسوی مغازه گرداندند و بی تشکر و خداحافظی و ببخشیدی چیزی رفتند در شیشه ای را هم ترق به هم کوبیدند .  فروشنده برگشت .نرفته بودم چون کتاب را بشدت لازم داشتم . گفت ببخشید این دختر خانم ها ماشالله پر رو هستند . گفتم بی ادبند . عینکش را جا به جا کرد و گفت ناراحت شدید ؟ گفتم بله .چون من ده دقیقه اینجا ایستادم در حالیکه رسیده بودیم به این جمله ی نهایی که بردارم همین کتاب است یا نه . در نهایت هم گفت نه این کتاب آن که شما می خواستید نیست . داشتم می رفتم بیرون کارت مغازه را گرفت طرفم . گفت زنگ بزنید شنبه رسیده باشد از تهران با پیک براتان بفرستم .اینجا شلوغ است معطل می شوید خانم محترم . از پله های پاساژ بالا رفتم .تاکسی ایستاد جلوی پایم گفت کجا می روید خانم محترم ؟ حس کردم یک بار دیگر هم تا شب بشنوم "خانم محترم " حتما حکمتی ست که باز هم محترمانه رفتار کنم و نامحترم نکنم خودم را . محترم بودن برایم سخت شده است . گفتم در جریان باشید چون شما خیلی محترمید . خوانندگان و دوستان محترم من.


                                                    

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۰
... دیگری


درباره ی سخت ترین روزها بهترین برداشت ها را دارد . بعد از شنیدن تلخ ترین ماجراها شیرین ترین لحن ها  را به کار می برد . وقتی که می خوابد هنوز می تواند مهربان باشد بیدار که می شود از او مهربان تر پیدا نمی شود . می خندد یعنی دارد حرف می زند حرف که می زند لبخند از روی لبش جمع نمی شود . رنج را مقدس می داند غم را لازم . شادی را می سازد زندگی را نزدیک تر از مرگ می بیند . در یک روز صد و بیست و یک درخت تنها را بغل کرده بود ،در یک شب عکسی انداخته بود از ماه قشنگ تر از خود ماه .حالش چه خوش چه ناخوش ، خوش حالی ست . دوست دارم لیوان روی میزش باشم پوشه ی زیر دستهاش ،چای بنوشد در بلورم خط بکشد بر کاغذهام . جان من است او .



                                                                                                                               

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۵
... دیگری
 
 
مثل کسانی که معتاد جدول حل کردن می شوند مدتی ست معتاد خواندن مواد تشکیل دهنده ی محصولات مختلف روی جعبه ها و بسته بندی ها و بدنه ها و داروها شده ام . توی حمام دقایقی میان آن همه بخار محو کلماتی با تلفظ های سخت می شوم که روی شامپوها و صابون ها و شوینده های دیگر نوشته شده .توی مارکت بزرگ محله مان روی بسته بندی ها را می خوانم مثلا افزودنی های مجاز خوراکی دارند با اسم های سخت ، یا فلان درصد نشاسته دارند ، قند دارند ، نمک دارند ، چربی دارند ، فیبر دارند و... با اندوه هر بسته بندی شیکی که توضیحات بیشتر و دقیق تری از مواد تشکیل دهنده ی آن کالا را دارد می خوانم . مدت هاست این اعتیاد را پیدا کرده ام . می دانم که سر در نمی آورم از توضیحات مواد تشکیل دهنده چون اغلب آن مواد را نمی شناسم یا اطلاعاتم درباره ی آن ها کافی نیست . اما دست خودم نیست و هر بار می خوانم شان . دیشب زیر دوش میان آن همه بخار با گر یه ای بی اختیار دوباره روی ماسک موهای رنگ شده را خواندم . حروف ریز و درشت خارجی را که برایم معنایی نداشت اما از بس دیدمشان مطمئنم از روز قبل عوض نشده اند و هنوز همان هایند .ماده های تشکیل دهنده ی چیزهایی که برای جسمم استفاده می شوند . گریه کردم چون زندگی ام را پای آدم هایی ریختم که مواد تشکیل دهنده ی درونشان را هرگز ندانستم یا آنها اطلاعاتی دروغین و غیر واقعی از صفات و ویژگی ها و درونیات خودشان به من دادند و من باور کردم . وقتی شرکت ها چنین تخلفی می کنند سر انجام گیر می افتند ، پلمب می شوند یا مردم از آن ها کالایی را خریداری نمی کنند . چرا کسی نیست که این آدم ها را پلمب کند ؟ چرا من باید در اجبارهایی قرار بگیرم که خریدار کسانی باشم که مواد متشکله ی وجودشان استخوانم را خاکستر می کند ، دهانم را تلخ می کند ، موهایم را سپید می کند ، سرطان زا هستند ، بوی شان بوی خودشان نیست پر از اسانس های بی کیفیت هستند ؟ کاش روی قلب های تان را درست خوانده بودم کاش روی قلب های تان واقعیت را نوشته بودید .کاش مواد متشکله ی کلمه ها و قول های تان وفا و صداقت بود و وانیل و عصاره ی لیمو . به موهایم شامپوی بادام زدم به تنم شامپوی زرد آلو در لیوانم چای ریختم با عطر بهار نارنج و لای ملحفه های سفید پر گل با رنجی که می برم خوابیدم بی آنکه بدانم دیگران مرا حاوی چه مواد و عناصر و ترکیباتی می دانستند یا می دانند .
 
 
 
                         
                                                
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۳
... دیگری


سال ها پیش بار اولی که فیلم ِ « زندگی زیباست » شاهکار نابغه ی دوست داشتنی « روبرتو بنینی »  را دیدم تا مدت ها چراغی در دلم روشن شده بود و مفهوم زندگی در ذهنم در حال پوست اندازی بود . دیشب درست وقتی می خواستم خسته و بی روح بعد از خوردن قرص های مختلفم بروم بخوابم برای خاموش کردن تلویزیون به سالن رفتم . بی دلیل کانال را عوض کردم آخرین سکانس های زندگی زیباست از شبکه ای در حال پخش بود . دو زانو روی زمین نشستم و با عشق و اندوه به صحنه هایی که فوق العاده بودند نگاه کردم . (زندگی زیباست فیلمی ست متعلق به سال 1997 که آمیزه ای است از کمدی و تراژدی . پدری یهودی به نام گوئیدو با همسرش دورا که یهودی نیست و پسرش جاشوآ در اردوگاهی مرگبار به دست فاشیست ها زندانی هستند و قرار است در کوره های آدم سوزی همراه سایر زندانیان سوزانده شوند تا اصلاح نژادی مد نظر آلمان ها انجام شود . گوئیدو عاشق دوراست و با فراز و فرود بسیاری با او ازدواج کرده دورا در بند زنان به سر می برد و جاشوآ پیش گوئیدوست .گوئیدو به جاشوآ گفته است که همه ی آنچه می بیند از خشونت سربازان گرفته تا اتفاقات مختلف یک بازی ست ! و اگر او همراهی کند آن ها برنده ی این بازی هزار امتیازی می شوند و یک تانک جایزه می گیرند . کودک با ضمیر پاک و بی آلایشش می پذیرد این کثافت و رنجی که می بیند فقط و فقط یک بازی ست . گوئیدو زندان را برای پسرش میدان مسابقه می کند .زندانی ها از  رفتار و گفتار این مرد مبهوت هستند اما بازی او و پسرش را بر هم نمی زنند .بارها در موقعیت های خطرناک قرار می گیرند اما دست از این کار بر نمی دارد . در دشوارترین شرایط به پسرش می گوید برای گرفتن امتیاز تو نباید حرف بزنی چون نمی خواهد زبان ایتالیایی او بین بچه هایی که همراه افسران به رستوران اردوگاه آمده اند و جاشوآ  به خاطر اتفاقی قاطی آنها شده لو برود . و ماجراهای جالبی پیش می آید . تلفیقی از غم و شادی . شب آخر برای همسرش آهنگ عاشقانه ی مورد علاقه ی  شان را از گرامافون رستوران پخش می کند تا از پنجره ها بشنود این عشق و دلتنگی و امید را .بعد برای اینکه او را ببیند مجبور می شود جاشوآ را در محفظه ای کوچک و فلزی در حیاط اردوگاه بگذارد . از او می خواهد از آنجا تا زمانی که همه جا ساکت می شود بیرون نیاید .گوئیدو آن شب قبل از آنکه موفق به دیدن دورا شود گیر می افتد و کشته می شود . صبح جنگ تمام می شود آلمان ها فرار می کنند زندانی ها فرار می کنند و جاشوآ در حیاط خالی ارودگاه تانکی را می بیند که به سمتش می آید . از خوشحالی فریاد می کشد سربازی که در تانک است خوشحال از آزادی او را بغل می کند و حرکت می کند .جاشوآ خود را برنده حس می کند بی که بداند چه اتفاقی افتاده . و این زندگی زیبا هدیه ای است از پدر او مردی که زشتی ها را زیبا جلوه داد و جانش را بر سر این گذاشت. ) زندگی زیباست لایه ی پنهان زیبایی زندگی را به تصویر می کشد . دگرگون کردن مفاهیم تلخ به قیمت به دست آوردن لقمه ای زندگی .ایثار یک نفر برای صیانت از روح پاک یک انسان و نجات از تلخکامی اسارت . 

فیلم که تمام شد دوباره چیزی زیر پوستم خزید . چون یادم آمد همیشه چقدر دلم یک گوئیدو می خواست در زندگی تا تلخی ها را برایم شیرین معنا کند . تا یادم بیاورد که نفس زندگی و روح زندگی ست که مهم است نه شکل اجرای اغلب ضمخت آن . بعد مثل جاشوآ با وجود خسته گی زیاد احساس شادی کردم چون یادم آمد این اتفاق بی که بفهمم برایم افتاده و این روزها یک نفر هست که به شکلی خلاق تر از گوئیدو دارد سعی می کند همه ی زشتی ها را برایم زیبا کند .معنای از دست رفته ی زندگی را برایم ارجمند کند و دوست داشتنی . ممنونم گوئیدوی مهربان و فداکار ممنونم .


                                   

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۳
... دیگری