من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است


اردیبهشت خودش را شروع کرده و قلب بی تمایلم به بهار

این باران بی وقفه ای که بی امان می بارد را جدی گرفته است .

پشت پنجره می ایستم وبرای بار دهم اس ام اس درنده ی هم کلاسی اول

دبیرستانم که بعد از سال ها دیشب پیدایم کرده بود را می خوانم :

"سلام عاطفه جون ! من دیگه اون فاطمه ی قبل نیستم .

اینقدر هم فرهنگ دارم که دوستم بعد سالی زنگ زد اینقدر سرد باهاش

برخورد نکنم .اگه درس نخوندم ولی اینطور رفتارنمی کنم برای همیشه بای ! "

این ها همه را به این دلیل نوشته بود که مهمان داشتم و مشغول چیدن سفره

بودم وسط سر و صدای بچه ها یکهو زنگ زده بود و شناخته بودمش و عجله ای

گفته بودم ها ! فاطمه جان ! چی می گی ؟ ببخشید مهمون دارم صداتو هم خوب

نمی شنوم توی شلوغی یک ساعت دیگه بهت زنگ می زنم . او هم تک زنگ زد که

شماره ی خانه اش هم روی تلفن خانه ی ما بیفتد . داشتم به مهمانمان که می گفت

جواب می دادین ببخشید به خاطر ما جواب ندادین می گفتم این فلانی بود یادت هست ؟

همان که نقاش خیلی بود و مادرش همان اول دبیرستان از مدرسه برداشتش تا

بچه های قد و نیم قد او را نگه دارد ، خرج اضافه نکند ! و بعد هم به یک میوه فروش

میدان تره بار شوهرش داد . گفتم بعد تماس می گیرم که یک دل سیر حال و احوال کنیم .

همان وسط تعریف کردن بودم که اس ام  بالا رسید . از خواندنش شوکه شدم . نه به

خاطر اینکه یکی از اساسی ترین دوستانم داشت خداحافظی می کرد از جانب خودش

و یک طرفه و با سوتفاهم .

 نه به خاطر اینکه  این برداشت را توقع نداشتم از او که عمق رنگ ها را می شناسد 

اما اینقدر سطحی فکر می کند . آخرمن که اساسی ترین دوستانم را در گردبادهای سرنوشتم 

از دست داده ام و زندگی ام آغشته ی زشت ترین سوتفاهم ها بوده است دیگر برایم فرقی 

نمی کند که همکلاسی اول دبیرستانم که چند سال پیش بچه اش هم دانش آموز کلاسم بوده 

است را با یک بای که بیزارم از این کلمه که مد شده است برای اعلام جدایی های مجازی

از دست بدهم . من از این حجم از بی مهری و قضاوت شوکه می شوم . چقدر باید

از این موضوع برداشت آزادهای اطرافیان صدمه ببینم ؟ بماند که همان وقت وسط

جا دادن کباب ها در دیس هی برایش اس ام اس عذر خواهی فرستادم و اینکه

دارد اشتباه می کند من دستم بند بوده و سردی و تحویل نگرفتن و بررسی مدارک

تحصیلی مان با هم نبوده و اینها ... بماند که بعد از رفتن مهمان ها بارها تماس گرفتم

و رد تماس کرد ! بماند که آخرین بار جواب داد و کلی گلایه کرد و فقط سعی کردم

بشنوم چون فقط می خواستم دل کسی را با این سهو احمقانه ی عجول نشکنم

و بعد باز بروم خودم را گم کنم توی دوری و ناشناخته گی و تنهایی . می خواسته

بوده برای بچه اش انتخاب رشته کنم ! که بقول خودش مثل او بی تحصیلات نماند .

یکی بشود مثل ما که شغل داشته باشد و اعتبار .من میان حرف هایش به سرم

فکر کردم که آیا به تنم می ارزد ؟ به شغلم که آیا اعتبار من است ؟ به حرف های

پشت سرهمش و به اینها که متصل می گفت . دلم از مادرش گرفت که او را با آن همه

استعداد از مدرسه برداشت من هفت هشت سال پیش هم چند باراو را  برای کار به

 جاهای مختلفی برده بودم اما به خاطر بی مدرکی ، تجربه و مهارتش را قبول نکردند .

عملا در جداماندگی او از درس و اشتغال نقشی نداشتم اما داشت با من هم مثل مجرم های

درجه ی یک زندگی اش حرف می زد . من روی پاهای خودم ایستاده ام سال هاست و

جای کسی را نگرفتم واقعا . ای کاش بلد بودیم به جای پرخاش ، مقایسه ، حسادت به

آیتم هایی مثل همین درد دل معمولی مثل تو یک راه کار خوب به من پیشنهاد کن

یا می تونی کمکم کنی رفیق جان متوسل شویم . اس ام اس را پاک می کنم و گوشی را

خاموش . نه توی تلگرامم نه هیچ کوفت دیگری گوشی را فقط برای زنگ زدن به

بچه می خواهم و احوالپرسی های مامان و یکی دو نفر که شاید هنوز مرا به خاطر خودم

می خواهند نه به خاطر خودشان . هم کلاسی گفت که ببخشم و اعصابش از این جامعه

خرد است . همکلاسی گفت ولش کن حالا بگو ببینم حالت چطور است کمر دردهایت

بهتر است ؟ شنیده بودم کمر دردی ؟ گفتم خوبم ! گفتم خداحافظ  ! مواظب خودت باش .

تو نقاش خوبی هستی . گفتم خداحافظ و البته خداحافظی از بای گفتن غمگین تر است

و واقعی تر . در دلم به خدا سپردمش او را و همه ی دخترانی که با وجودهای سرکوب

شده زنانی نصفه نیمه شدند و حیف ! برای خودم و کمرم که دیگر شکسته ی کامل است

هم از صمیم قلب متاسفم  ! بقول شهریار با چون منی به غیر محبت روا نبود . من که

همه را دوست داشتم و بی مهری های عالم نشانی ام را اینگونه  بلدند .          

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۵۴
... دیگری


کاش عشق  هم مثل خواستن نان خامه ای در این روز بارانی با قند خون پایین بود . میلش بیداد می کرد و

در همان لحظه نابود می شد . پس از پیاده آمدن از مسیری طولانی نان خامه ای را خر یدم در جعبه را که باز

 کردم نمی خواستمش ! با این معجزه خلاص شدم از آسیب های بعد از بلعیدنش ! اما عشق چنین نیست .

 فی الفور می خواهی و در دم همه ی شور را می بلعی و لاجرم تلخکام می شوی . 

این هم حدیثی بود  کاندر احوالات امروز ما پدید آمد و بر شما هم نبشتیم . 



                                                





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۳
... دیگری


توی بزرگراه کلانتری باشی ... دو طرفت کاج باشه و کاج باشه و کاج ... راننده تند بره ... ساعت هفت و نیم باشه هوا ابر 

... اون وقت هی محمد اصفهانی بخونه :  گم گشته ی دیار محبت کجا رود ؟ با تاکید فر یاد بزنه :

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد ! 

... بعد گو ینده ی رادیو بپره وسط کاجا و آواز اصفهانی و سرعت و بگه صبح بهاری شما بخیر هم وطنان عز یز و ارجمند !                    

بعد تو اشکت رو پاک کنی و سرت رو از توی آینه بدزدی ،هی بخوای که بشنوی نام حبیب هست و نشان حبیب نیست ... 

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

اما گو ینده بگه : به اخباری درباره ی احتمال افزایش قیمت بنزین در سال جاری توجه فرمایید .

به راستی صبحی که نکوست از آهنگ های آن پیداست ! تا پایان وقت اداری تا پایان شب .


                                           

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۲۰
... دیگری


این  روزها هنوز دلم می خواهد از دخترکم صبا بنویسم . نه به خاطر عاطفه ی مادری

نه به خاطر آنکه ذوق مرگی های مادرانه دارم از دیدن کارهای بچه ام مثل هر مادر

دیگری . بلکه به این خاطر که دلم می خواهد از کودکی بنویسم . دلم می خواهد کودکی

را تماشا کنم و حسرتهای شیرینی داشته باشم که از حسرتهای تلخ  سی و چند ساله گی از 

حملحسرت های جانکاه عاشق پیشگی هایم در بیست ساله گی تفاوت دارد . سرزنش و

دشنامی در پی ندارد از خودم به خودم . تنها زیباست و جدا کننده ی از زمان و زمین .

هنوز گوشت کوب را می آورد و می برد از کنار قلکش به کابینت ! هنوز شک و تردید

را تجربه می کند و هر روز پانصد تومانی ها باقی مانده از خرید نان را می اندازد

توی همان قلکی که سرنوشتش به دست های کوچک او و لحظه ی تصمیم بستگی دارد .

امشب اذان مغرب که از پنجره ریخت توی آشپزخانه خوردن شوکولاتی که دستش بود را

رها کرد ،بدو رفت سمت اتاقش و با چادر سفیدی که دو سال پیش با آن به حج آمده بود

برگشت . با هیجان ، من را از کنار سینک ظرفشویی کنار زد و چارپایه را کشان کشان

آورد تا وضو بگیرد . خودش را خیس و خوشحال کرد . ناخن های کوچک لاک زده اش

را مسح کشید و رفت و نمازش را خواند . منتظر بود چیزی بگویم بعد از اینکه برای

کمر دردم دعا کرد و تسبیح نارنجی را بقول خودش سه دور با " الله اکبر " چرخاند .

فقط نگاهش کردم و گفتم : وقتی تو با خدا حرف می زنی فرشته ها می یان توی خونه .

خندید و رفت پی مشق هایش .کاش من هم می توانستم فکر کنم اگر پنجره ی آشپزخانه را

 ببندم می توانم چند فرشته داشته باشم توی خانه که این همه غمگین و کوچک است در نظرم.

 حسرت اولین حرف زدن ها با خدا در من زنده شده .

حسرت شیرین اولین بخشایش ها . حسرت اینکه ندانم بعد از مرگ کجا می رویم .

حسرت اینکه دائم حس کنم خدا مواظب من است و ندانم من کی ام وسط این همه آدم

و فکر کنم خدا خصوصی ترین کس من است و فقط مال من است . چقدر این خودخواهی

شیرین است از روزی که با همه کس قسمتت کردم هر لحظه برای داشتنت برای حس

کردنت از بین آدم ها و اشیا و طبیعت بالا آمدم به آب و آتش زدم تا خصوصی ترین کس

من باشی . آدم های عزیزم  را ، محبوبم را ، به اندازه ی کافی با همه کس قسمت کردم

آنقدر که تمام شد و از دلم در حال پر کشیدن است حالا لا اقل ای خدای بزرگ

که رحمان و رحیمی هنوز در نماز صبا ،تو خصوصی ترین کس من باش . مال همه

باش باشد اما برای من هم باش . هنوز مواظب من باش و چشمت را به روی تاریکی هایم

ببند و فرصت بده تا جبران کنم همه ی آنچه هراس جبران ناپذیر بودنش رنج شبان و روزان

من است . اگر سینه ام را مطابق خواستت از غیر تو خالی کنم به من بر می گردی ؟

مدتهاست فکر نمی کنم تنها منم که باید به تو برگشته تر باشم ، تو نیز بیا آن قدمی را

که مومن ها می گویند اگر تو یک قدم بروی خدا چقدر بود ؟ صد قدم ؟ ده قدم ؟

نمی دانم نیم قدم حتی ! به سمت من بردار. بگذار روی ماه خداوندت را ببوسم 

ای آنکه حسرت تصاحب ذره ای از نور تو قلبم را پاپی کودکی کرده در این خانه .

می شود جوری به سینه ام خطور کنی که بدانم هنوز دوستم داری ؟می شود آیا

سبکم کنی از این اندوه چنبره انداخته برجانم ؟ می خواهم تصمیم بگیرم که آخرین

تکه های سفالم را بشکنم تردیدها در سی ساله گی به شیرینی هفت ساله گی نیستند .

می توانی مرا از این بقول شهریار :

 "یار جفا کرده ی پیوند بریده  " مثل بند ناف جنینی قیچی کنی و به خود آسمانی ات سنجاق کنی ؟

تو می توانی اما منظورم این است که مرا بر این فائق آمدن بر بی قراری توانا

کن . مرا بر تاب آوردن دلتنگی توانا کن .مرا توانا کن مثل سال ها پیش  تا صفت تو را بر دوش بکشم

 نه این کوله بار سنگین حرمان را .

حمل این عشق ها و فقدان ها و هم چنان تعلقات فجیع ! از من پیرزنی هفتاد ساله ساخته با زانوانی

لرزان و کم قوت و جانی نصفه و نیمه که بین خانه و درمانگاه در رفت و آمد است. مرا از این دنیا دور کن .

 . دنیای آن طرف ِ این دنیا بخیل و حسود و پر از دشمنی و قضاوت نیست . آنجا که شناسنامه ها و

گذر نامه ها نیستند  تو نام همه ی ما را می دانی و آدم ها دیگر کاره ای نیستند که مجبورمان کنند 

 هر لحظه بین در و دیوارهایی زندگی کنیم که پرواز را از خاطرمان پاک می کند . جبر از ما برداشته می شود . 

دستت را در پاره های قلب محزون و پر جراحتم فرو کن

و "  یا رب این آتش که بر جان من است را سرد کن زان سان که کردی بر خلیل " .


                           

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۳
... دیگری

بی خوابی های شبانه دارند کار دستم می دهند . محو شدن بخش های بیشتری از

حافظه و تشدید  افسردگی های این بهار که مثل چمن های پارکی که ساختمان

محل کارم در آن واقع شده به شدت خیس و پلاسیده است و همراه بنفشه های زرد

با بی سلیقه گی همین طور رها شده و فرو رفته در گل و لای و رد کفش ها ست .

نیستی که زیبایی های بهار را به من یاد آوری کنی ... نیستم که با شادمانی های

بهارانه زندگی را دنبال خودم بکشم . حس می کنم خالی و بی هویت شده ام غریبه تر از هر

وقتی با خودم . امروز در روزنامه خواندم مرحله ی بی تفاوتی و بی اعتنایی در

این احوال خطرناک است اما بقول مکس در انیمیشن " مری و مکس " وقتی

دیدن جز خودم برای هیچ کسی خطری ندارم آزادم کردن  ! حالا از سنگین ترین

قیدهای زندگی ام آزاد شده ام به زور سرنوشت و فقط برای خودم خطر دارم !

ظهر دخترکم در سالن با صدای بلند کارتون تماشا می کرد هر چه صدایش کردم

که کم کند صدا را نمی شنید با عصبانیت رفتم سراغش اما دیدم خوابش برده

و هر دو گوشت کوب فلزی و چوبی را از کابینت در آورده و گذاشته دو طرف

قلک بزرگ سفالی اش . معلوم بود پر از وسوسه ی شکستن و رسیدن به عیدی ها و

پول توجیبی ها بوده . اما تردید داشته انگار ... بشکنم ؟نشکنم ؟ و بعد در همان

حالت به خواب رفته . تلویزیون را خفه کردم . رفتم کنار قلک نشستم که نجات یافته

بود به معجزت خواب سر ظهر یک بچه ی کلاس اولی . سرمایه ی دخترم

دست نخورده باقی مانده بود . گوشت کوب ها را در زاویه دور دست کابینت پنهان

کردم  و قلک را گوشه ای گذاشتم . وقتی بیدار شد رفت سر درس و مشقش و

وسوسه ی شکستن به کلی فراموشش شده بود چون قلک در تیررس نگاهش نبود

و گوشت کوب ها سر به نیست شده بودند . از ظهر ناخوش احوالی ام بیشتر

شده با دیدن این صحنه  مدام فکر می کنم اگر خوابی بی وقت سراغم

آمده بود اگر کسی گوشت کوب ها را ! از دسترسم خارج کرده بود آیا حالا

هنوز سرمایه داری بودم که برای خودم وهمه بی خطر بودم ؟ آیا وقتی هر ثانیه

دست و بالم به شکسته شکسته های قلبم خراشیده می شود چه کسی را دارم

که مادری کند برایم ؟

لطفا اگر کسی را در حال سرمایه باخته گی های مهم می بینید همه ی اجسام

کوبنده را از دسترسش خارج کنید ! سخت است بعدها بدانی برای خودت خطرناکی

و برای بقیه مثل کرم خاکی  ِ بی حرکت وبی دست وپا بی خطری بعد از کوبش ها .



                        

 

پانوشت : شعر تیتر از "بابا فغانی شیرزای " ست .

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۶
... دیگری