من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ای ست.

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۰۱ ق.ظ

 

از بیرون، صدای کشتی کج گرفتن باد با اشیاء رها شده در پارکینگ می آید.ده دقیقه ی پیش هم گویا مشت کوبید به در ورودی ساختمان و صدای شکستن آن تکه شیشه ی مشجّر محصور در میله هایش را شنیدم. بی دلیل، رغبت اولیه ام را به نوشیدن چایی که در ماگ راه راهم ریخته بودم از دست دادم و پای تاول و خسته خزیدم کنج تخت. امروز برای اولین بار در این چند ماهی که از قرنطینه می گذرد مسافتی طولانی را طی کردم. کرایه ی تاکسی کافی همراهم نبود و تا عابر بانکی که فعال باشد و دور و برش آدمیزاد نباشد، خیلی مانده بود. مثل کلاغ قصه ها آنقدر رفتم و رفتم و رفتم که دیوار باغ محبوبم مَلِک آباد تمام شد.

طوری دلتنگ بودم که انگار هزار سال است از این شهر رفته ام.کمی خرید لازم و مهربانانه داشتم که پس از طی طریقی طولانی انجام شد و خسته و تشنه، آهنگ برگشتن کردم.حالا نشسته بودم توی تاکسی و داشتم با سرعت از درختهای سپیدار  و کاج ملک آباد رد می شدم.راننده معرفت کرد و پنجره ی سمت خودش را داد پایین، باد به پلاستیک حائل میان من و خودش برخورد می کرد و وسط صدای خش خش، بوی درخت ها را از زیر ماسکم می بلعیدم.دلم خواست چند لحظه بردارمش و بوی درختها در کسری از ثانیه بریزد روی رژ لب خوشرنگم که آفتاب و مهتاب آن را ندیده بود.

توی کتابفروشی که رفته بودم پی کتابی قدیمی ، آقای حسینی بعد از کلی حال و احوال گفته بود :این روزها همه اش باید دقت کنم از زیر این ماسک های لاکردار آدمها را بشناسم، خنده بازاری شده ها خانم هی اشتباه می گیریم این و آن را با هم ولی شما همان اول که از در آمدید داخل از چشمهایتان شناختم تان. پیر مرد، چند تا ماشالله غلیظ و خدا حفظ تان کند هم دنباله ی حرفش آورد که به طریق اولی تاکید کند چشم هایم در خاطر ماندنی هستند.

دستمال گردنش را مرتب کرد و خندید، ماسک کوفتی را کمی برداشتم و لبخند زدم، بعد گشتیم پی کتاب... کتاب تجدید چاپ نشده بود و پیدا نشد، خداحافظی کردم و توی آینه ی تاکسی اتفاقی به چشم هایم برخوردم با خط سرمه ی محزون ِِ مُورّب.دلم خواست کسی در جایی شلوغ منتظرم باشد و بگوید سلاااام! از چشم هایت شناختمت ها.

همه ی من، همه ی اندوه فراوان و شادمانی مختصر من توی همین سیاهه ی چشمهایم زندگی می کند.

اگر پیر شدیم چه؟چشم هایم یادت می ماند؟

​​​​​​.... 

اصلا الان یادت هست آن روز را؟ کنار آن برکه ی موسمی وقتی داشتی روی چهارپایه ی کوچک همراهت می نشستی و همزمان، صفحاتی که شعرم در آن چاپ شده بود را ورق می زدی و چیزی می پرسیدی درباره اش اما من حواسم پرت شده بود به دانه های نور روی آب؟ برگشتم نگاهت کردم، سیگارت را و دلم را با هم آتش زدی و گفتی: با توام ها چشم قشنگ! چشم سیاه...

سکوت آمد بینمان،قورباغه ای خودش را تالاپ انداخت توی آب، خندیدی به گیجی من و شیرجه ی  قورباغه، بعد هم دوباره سوالت را که خوب نشنیده بودمش، پرسیدی.من آن وقت هم در راه برگشت، توی آینه ی ماشین چشم هایم را نگاه کرده بودم و از خودم پرسیده بودم اگر پیر شدیم چه؟ .... یادت می ماند که چشم هایم را دوست داشتی؟ که برای رنگ مهربان و هشیار چشم هایت می مردم؟ 

​​​​​​... می دانید راستش من گمان می کنم بعضی سوال های آدم هیچ وقت جواب درست و درمانی پیدا نمی کنند برای همین مکرر در ذهن پرسیده می شوند حتی اگر به زبان نیایند. نه اینکه آنقدر سختند که جواب ندارند، نه! بی جوابی به علت سختی پرسش نیست،آدمها گاه از جواب درست دادن واهمه دارند، درست بر عکس ِِ روباه که همه ی سوال های حیاتی شازده کوچولو را دانه به دانه جواب داد.

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۹
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی