من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است


دیشب دیر وقت بود که در خانه تکانی پائیزی به اتاق دخترک رسیدم . خودش در اتاق کناری توی تخت من خوابیده بود . خانه یک جور  سکوت وهم انگیزی داشت .صدای پارس سگی از خیابان می آمد وخش خش برگهای درخت چنار دلشوره ی نامعلومم را تشدید می کرد . خسته بودم و خواب آلود ولی چاره ای جز تمیز کردن اساسی اتاقش نداشتم . زیر لب برای کثیف کاری ها و شلخته کاریی هایی که این طرف و آن طرف کرده بود با خودم غرو لند می کردم و کلافه بودم . کیسه ی بزرگ زباله را گذاشته بودم کنار دستم و تند تند دور می ریختم .کاغذهاو خرده مقواهای اضافه از ساختن کاردستی هایش ،پوست خوراکی های خورده شده ی سپس مخفی شده در گوشه و کنار ، تکه هایی از پازل هایی متلاشی شده. دستم زیر مبل به جسمی کوچک و سفت خورد بیرون آوردمش پای از ران کنده شده ی عروسک بود با جوراب آویزان راه راه ، پرتش کردم توی مشمای سیاه وسط خرت و پرت ها .بعد لباس های کوچک بند انگشتی پیدا کردم گردن بندهای گل ریز و لوازمی مربوط به دیگر عروسک ها . رسیدم به جلیقه ی شِِرِک دلم نیامد دور بیندازمش گشتم دنبال شِرِک که توی قفسه ی کتاب ها نشسته بود پهلوی کتاب ِ بنویسیم ِ سوم ابتدایی دخترک . جلیقه را تنش کردم یک لحظه حس کردم تشکر آمیز نگاهم می کند .خُل شده بودم یا زیادی خسته بودم نمی دانم چه مرگم شده بود به پای عروسکی که دور انداختم فکر کردم دستم را تا بالای آرنج توی کیسه بردم و شروع کردم دنبالش گشتن انگار پای یک آدم واقعی را دور انداخته باشم . پیدا شد خوشحال شدم و هر جا عروسک ها نسشته بودند ، خوابیده بودند ، گیر افتاده بودند را دنبال عروسک یک پا گشتم .پیدا شد پایش را جا انداختم و دست کشیدم روی موهایش ،دخترک باتری نزدیک کمرش را در آورده بود .فشارش دادم با صدایی ضعیف گفت : آی لاوی یو ! توی چشم هایش نگاه کردم کلاه لبه دارش را از گوشه ای دیگر پیدا کردم و نشاندمش روی پایم کلاه را سرش کردم دلم خواست دوباره فشارش بدهم و صدایش را بشنوم . چند بار گفت : آی لاوی یو ! و ساکت شد . زیر لب تکرار کردم آی لاوی یو ! و جلد کتاب نقشه ی کشورهای جهان که برایش خریده بودی را با دستمال نمدار تمیز کردم و گذاشتم توی قفسه ی کتاب ها . باقی کتاب ها را توی جعبه گذاشتم تا فضای خالی بیشتری برایش دست و پا کرده باشم . رابین هود هم قاطی کتاب ها رفت توی جعبه.اما چشم های براقش مجبورم کرد دوباره چسب جعبه را باز کنم و بیرون بیاورمش . رابین هود ِ محبوب من .گذاشتمش کنار شازده کوچولو ، قصه های جودی، کتاب شعر ِدلم یک دوست می خواهد، همان لنگه کفش بنفش و فلامینگویی به نام فلوید و بقیه ی کتاب ها و مجله ها . اسب فیروزه ای رنگی را از ویترین برداشتم تمیزش کردم دلم خواست افسارش را بکشم و کمی بچرخانمش روی قالیچه ی صورتی . راه رفت و راه رفتم راه رفت و راه رفتم کاش می شد بدویم ،رم کنیم ، بزنیم به کوه و صحرا و برویم . کاش می توانستم بروم .سرم را گذاشتم لبه ی تخت پر گل و بوته ی صورتی و بوی دخترکم را نفس کشیدم . دلم برایش تنگ شد . برای وقتی کوچک تر بود برای وقتی به راحتی توی این تخت با هم جا می شدیم کنارش می خوابیدم او به صدای قلب من گوش می کرد من به صدای قلب او و انقدر این کار را تکرار می کردیم که خواب مان می برد . نمی دانم ! زیاد غمگینم او به زودی بزرگ و بزرگتر می شود و سرکشی های نوجوانی سراغش می آیند . دیگر آن دخترک بی دندان و تازه راه افتاده نیست . دیگر آن فرفری ِِِبازیگوش نیست که باید مراقب می بودم از پله ها نیفتد .حالا چهارپایه ی بلند می گذارد زیر پایش و دستش را می رساند بالای کمد حالا  جعبه ی خرت و پرت ها و دفترچه ی خاطراتش قفل دارد . روی هر دوشان هم نوشته لطفا دست نزنید! با تشکر . دست نزدم جعبه را تکان دادم  صدای مرواریدها و تیله ها را شنیدم ، لبخند آمد روی لبم . شب از نیمه گذشته بود و هنوز کنار سنجاب عصر یخبندان کنار یک پنگوئن امپراطور چند گوسفند و  گاو دامن خال خالی و یک خرس بزرگ نشسته بودم .خواب از سرم پریده بود .از چهار پایه رفتم بالا و هزار پای سبز خنگول را طوری بالای کمد گذاشتم که سرش خم شود روی گوی های شیشه ای ِ موزیک دار در قفسه ی اول . هزار پا به ایفل نگاه می کرد من به ایفل نگاه کردم به رویای محزون سفری که از نوجوانی تا هنوز با من است . بعد بازوی پلنگ صورتی را دوختم و از دستگیره ی در آویزانش کردم .شیفون عروس زیبای ته کمد را سرش کردم .قاب عکس ها را تمیز کردم جای شان را با هم عوض کردم و شلوارها و دامن های کوتاه شده  و نو را کناری گذاشتم برای خیریه .آخر سر  پرده را کنار زدم و رفتم لباس های شسته  را روی بند تراس پهن کردم. چند دقیقه ایستادم و به آسمان کدر پاییزی نگاه کردم و دلم خواست برگردم به روزهای کودکی ام . به برف بازی ها و دوچرخه سواری ها . خسته ام و این زن سی و چند ساله ی غمگین باید سعی کند مادر شادی به نظر برسد . باید بتواند منچ بازی کند باید بادبادک هوا کند روی ارتفاعات هاشمیه باید دوباره جدول ضرب را به صورت تحلیلی پا به پای دخترک بخواند و کمک کندبهتر یاد بگیرد اما یادش باشد که : « ای هفت ساله گی ای لحظه ی شگفت عزیمت /بعد از تو هر چه رفت در جنون و جهالت رفت ! ...»


                                            

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۰
... دیگری



چه کسی فکرش را می کرد یک روز ،امروزی بیاید که چهار و نیم صبح از خواب بپری بیرون پاییز باشد ، درون پاییز باشد ، تقویم روی میز باز شده باشد روی روزی که سالها مثلا مهم ترین روز زندگی ات بوده و حالا تو هیچ حسی به این روز نداشته باشی قرار نباشد جایی بروی با وسواس کادو کنی با وسواس گل انتخاب کنی صد بار خودت را توی آینه نگاه کنی و منتظر زنگ تلفن باشی بلکه از ساعت ۷ با ترس و اندوه تلفن را خاموش کنی مبادا سراغت را بگیرد. و خالی باشی خالی ِ خالی . امروز آمده و تو بی که حواست باشد بعد از اینکه دوش گرفتی پیراهن سیاه پوشیدی و به تختت برگشتی . داشتی از همان جا به صدای تلویزیون گوش می دادی به حرفهای یک کاپیتان کشتی . مجری پرسید از اقیانوس ها کدام را دوست تر داری ؟ گفت شبیه همند همه شان بزرگ و زیبا و عجیب و نام دریایی را آورد و گفت من دریا را دوست دارم . دریایی در وطن که حس برگشتن به خانه به آدم می دهد . کاپیتان عاشق سفر به اقیانوس های دور بود و دریایی نزدیک را دوست داشت چون به خانه برش می گرداند به زندگی کوچک جمع و جور . حالا می توانستم با حس خالی بودنم بهتر کنار بیایم . شاید یک جورهایی جوابم را گرفته بودم بعضی ها این طوری اند دیگر عاشق سفر به اقیانوس های وسیع و بی مرزند دل تو را اقیانوس می دانند دل تو را اقیانوس می خوانند و می نویسند به تو با عشق واشتیاق و کنجکاوی سفر می کنند اما ترجیح می دهند به دریایی بسنده کنند که خانه است پلاک دارد جمع و جور است و معمولی و قابل رفع و رجوع است همه چیزش . او نیز چنین کرد با تو . نمی توانست دائم در سفر باشد . پس تو الان اینجایی . وخودت خواستی که تمام شود همه چیز . و این تصمیم را دوست داری . چون تنهایی ات را ترجیح می دهی . اگر چه انگار مثل سیب دهن خورده غمگینی ! در روزگاری که روزگار انتفاع است و نه عشق های افلاطونی . داری لباس اتو می زنی در پنج شنبه ی آبکی و بی حوصله که بروی اداره .دیگر نه امروز مهم است برایت نه یکی دو روز قبل و بعدش . و نه هیچ کدام از روزهای تکراری . نه به این دلیل ها بلکه رنگ های دنیا پیش چشمت ریخته و فهمیده ای ناپایداری ها در جان زندگی رخنه کرده اند و دنیا آنقدرها هم جای بزرگی نیست و اصولا زندگی خیلی جدی نیست وقتی یک روز بی خبر مرگ سراغ مان می آید. بلکه کمی زیستن آبرومندانه مخلوط با یادگیری می داشتی کافی بوده است . کاری که بقیه می کنند . شاید عشق مال اَبَر انسان هاست  یا آدم های متوسط که بلدند درست زندگی کنند و عادی . نه مال آدم یک لاقبای شاعر و آرمانگرا . سایه ی لغزانی که رفت توی آشپزخانه شروع کرد به پختن سوپ و بی اختیار  زیر لب خواندن آن قسمت از تصنیف قدیمی گلنراقی تو بودی . بهار ما گذشته .... گذشته ها گذشته ...منم به جستجوی سرنوشت ... در میان طوفان هم پیمان با قایق ران ها ... گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها ... آه ! شب سیه سفر کنم ... ز تیره ره گذر کنم ... و گذر کرده ای گذر کرده ای که اینجا نشسته ای و فکر می کنی استاد قدیمی راست می گفت:" دنیا را برای آدمهای متوسط ساخته اند" . وقتی ایده آل فکر می کنی از جمع متوسط ها می افتی بیرون.از متوسط ها که بیفتی بیرون زندگی انقدر خودش را تلخ می کند که فقط باید بمیری تا از دنیا بیرون بروی .

                                             

                                                


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۴
... دیگری


طبیعت اهل تحمل است . گاهی فکر می کنم  بیشتر زن ها به تحملی که طبیعت دارد نزدیکند . طبیعت صداهای بلند را می شنود ؛ صدای رعد و برق درختهایش را می لرزاند اما تحمل می کند . بعضی زن ها در خانه ی پدری صدایی روی شان بلند شده یا در خانه ی همسر  رعد و برق می شنوند و تحمل می کنند . بعضی ها از یار، از جان و جانان دل شکنی های عاشقانه می شنوند شکوفه های شان از نگرانی و دلهره ای مقدس می ریزد اما تحمل می کنند مثل درختهای تگرگ زده که به زیبایی شان دستبرد زده می شود، خم می شود شاخه های شان و باز هم پرنده ها را از خودشان دور نمی کنند . گیسوی شان رودی ست که گاه به تخته سنگ ها می رسد، می شکند و آبشار می شود تحمل می کنند و ادامه می دهند به راهی که می روند . دل رود به ماهی ها خوش است دل زن به بچه ها . طبیعت گاه مضطرب و دردناک است و  پر تشویش به خود می پیچد مثل زن در روزهای سخت قاعدگی روزهایی که بی رمق است ،همه چیز را تحمل می کند و نیازمند مهر دیدن و در آغوش گرفته شدن است نه اینکه از او دوری کنند . چطور سنگی را از کمر ساقه ای در باغچه بر می داریم و نوازشش می کنیم زن نیز شایسته ی این نوازش است در این چنین روزهایی. چطور روی بنفشه ها را با نایلون های ضخیم می پوشانیم که سرما را تحمل کنند  می شود روی شانه هاو پاهای سرد شده ی زنی که خون زیادی را از دست داده است پتویی انداخت ، کنارش نشست و هیزمی در آتشدان خانه انداخت .زنی که مثل آهویی رها در طبیعت آبستن می شود ، بسیار تحمل می کند و به دنیا می آورد .و گاه هست که طبیعت بی تحمل می شود، سیل راه می اندازد ، زمین را می لرزاند ، خشکسالی به بار می آورد ، زن نیز چنین می شود . در برابر آفتی که به مزرعه ی آفتابگردانش می زند کم تحمل می شود . در برابر سیلاب ِ بی رحمِ جمله های تلخ ،بی دفاع می شود و سقف امید روی سرش خراب می شود . زن بی تحمل که می شود طبیعتی ست که معترض است به او گوش کنید  از شکار قانونی و غیر قانونی پرندگان و  خرگوش های شادمانش از شکار پلنگ های غرورش از شکار گوزن های دلبری اش اعتراض دارد گوش کنید . طبیعت ،مادر است . زن ،مادر است مادر می شود .قدر مادر را بیشتر بدانیم . قدر سرچشمه های زاینده و فزاینده را .
...و من نیز این روزها دردناک و کم تحمل شده ام تو گویی ابر بهارم که سه روز پشت سر هم و متصل می بارد تو گویی درخت قهر کرده ی انارم . سرما به ثمرم زده و طعمم عوض شده است .بویم دلکش نیست . کاش چوبی بگذارند  زیر بغل های تنه ی خسته ام تنه ی شکسته ام شاید کمرم صاف شود خمیده نباشد شاخه هایم. کاش  مرا به درخت پرتقال تو پیوند بزنند تو پرتقال خونی باش من انار خوشبختی که باز هم تحمل می کند و سازگار است .


                                                     
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۷
... دیگری


هر فصل سال یک نفر را به ما ندادی، ندادی خدا جان ! بهارها که آدم ها توی هم به بهانه ی عید مبارکی وول می خورند و هفته ها فکر می کنند سال نو شده است خودشان نو شده اند  از در و دیوار طبیعت بالا می رویم و تنهایی زیاد جولان نمی دهد . تابستان که آدم دچار گرما و لهیدگی و سستی و کلافه گی ست و اصلا به شر خودش می ماند و کمتر حوصله ی بودن با یک نفر را دارد مگر شهریور که خب اصلا حسابش جداست .شهریور به گمانم اشتباهی اسمش به تابستان گره خورده .نه تابستان است و نه پاییز بلکه فصلی ست مستقل برای خودش . هواها و رنگها و بوها و یارهای خودش را دارد . زمستان هم که اصلا باید تنها بود . مثل درختها به خواب زمستانی سپرد همه چیز را .اما ای خداوند! ای عالیجناب ! مرحمت کن یک نفر را مخصوص پاییز بر ما نازل کن . فرشته نباشد که با خطاکاری ما کنار نمی آید و دائما در رهبانیت بودن کار ما نیست . آدمیزاد باشد .ا

 به ما وقتی به هلاکت رسیده ایم ازانتظارش تلفن کند ، بشود دستش را گرفت رفت یک گوشه نشست . یک فیلم دیدن و پیاده برگشتن، یک چای خوردن و یک نخ سیگار کشیدن و کمی حرف زدن و نگریستن که از دم و دستگاه تو چیزی کم نمی کند .می کند ؟ نه فکر نمی کنم . پاییزها باید یکی باشد که هیچ کس را جز ما نداشته باشد . لطفا از تولید غصه های جانبی و از سر دلتنگی برای ما به دست عزیزان مان که یک ایل آدم در بساطشان هست که باید از خودشان سهمی به آن ها بدهند و برای ما با اینکه دلشان می خواهد وقت ندارند  خودداری بفرما . خودخواهانه نیست باور کن تقاضایی صادقانه توام با عاجزانه است . یکی باشد که ما لا اقل همین یک فصل همه کس او باشیم . آخر او همه کس ماست .جانان ماست. آمین . 


                                               




                                                              

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۶
... دیگری

روی عیب هایم تمرکز می کنم . کلی به خودم انتقاد دارم . همیشه همین طوربوده ام . یادم نمی آید هیچ وقت از خودم کلا رضایت داشته باشم . در بهترین حالت های ممکن هم  که باشم حالا درهر سطحی و موضوعی، باز به خودم خرده فرمایش می کنم ! باز یک اقداماتی از خودم را زیر سوال می برم و شروع می کنم به تعمیر کردن اگر دیر نشده باشد البته . شاید برای همین است که غیر از دلایل دیگری که برای بی قراری ام هست یک بی قراری عمومی هم دارم که مرتفع نمی شود . این هفته هم روی عیبی از خودم تمرکز کرده ام که نمی دانم اسم علمی اش راحت نبودن است یا معذب بودن است یا تعارف داشتن است یا حتی خجالتی بودن ؟ خب من آدم خجالتی به معنای عمومی اش به نظر نمی رسم یعنی دیگران می گویند تو سر و زبان دار هستی .مخصوصا دوستان کاری . ولی واقعیت این است که آن بخش اجتماعی من است که مثلا سکوت منفعلانه نمی کند حرفی را در جلسه ای می زنم یا اعتراضی نسبت به اقدامی می کنم یا توی کوچه خیابان با مثلا راننده ها ،آدم های دردسر ساز و... پیش آمده حاضر جوابی هایی کرده ام و این ها خب  شاید از آنجا می آید که از سن خیلی کم وارد اجتماع شدم . خب می رفتم جلسه های شعری که شاید اگر الان بخواهم بروم نمی توانم و حس انزوا طلبی ام این اجازه را به من نمی دهد .می رفتم و از میکروفون بقول دوستان از روی سِن رفتن نمی ترسیدم .از مجری بودن و اجرای برنامه های مهم نمی ترسیدم . از سرو کله زدن با کارفرماها و انتشاراتی ها نمی ترسیدم . مثلا در 24 ساله کی نامه ای سربسته و سر گشاده ! نوشتم به سردبیری که در مجله ی معتبرش کار می کردم و استعفای خودم را به دلایل مذکور و به انضمام آیه ای تحذیری از قرآن اعلام کرده بودم او هم گل و هدیه و لوح تقدیر احمقانه تدارک دیده بود و فکر کرده بود اینها را بفرستد دم در خانه مان بر می گردم که خب برنگشتم و خیرش را هم دیدم . با روحانی ها مسئولین دانشگاه در بخشی که فعال بودم دائم درگیر بودیم زنگ می زدند بیا حراست و می رفتم و خب نمی ترسیدم از اینکه حرفم را بزنم . زبان دراز و پر رو نبودم اما حرفم را مودبانه می زدم . به مسئولی در آستان قدس حرفم را زدم و همه گفتند اخراجت می کند و نکرد به مدیری در جواب توهین بی دلیلش و تعمدی که داشت چیزهایی گفتم که با یک امضای ساده دو سال خانه نشینم کرد و خب لطف خدا و کمک مدیر عامل و البته مصاحبه ی یک ساعته ی خودم با مسئول گزینش آموزش و پرورش کارم را به من برگرداند . اما سالهاست خودم می دانم در مناسبات نزدیک و عاطفی ام بسیار در تنگنا قرار می دهم خودم را . نمی توانم خواهش هایم را بگویم .نمی توانم اعتراض های قطعی داشته باشم چون بعدش هر وقت پیش آمده دو کیلومتر عذر خواهی و ابراز پشیمانی کرده ام . من یک خجالت هایی دارم و یک تعارف هایی که خودم می دانم گاهی خیلی سنگین تمام شده اند برایم . کسی نمی فهمد من چقدر در فلان لحظه معذب بوده ام  و در رودربایستی های مضحک خودم قرار داشته ام و هر چیز دیگری به نظر رسیده ام غیر از آن که بوده ام . خب این خوب نیست . این ضعف من است که نتوانسته ام درستش کنم .و  الان مخصوصا خیلی اذیتم می کند . نمی توانم مطرحش کنم جای دیگر . اینجا به شما گفتم . هر جا بگویم می خندند و می گویند اوه ! یکی تو خجالتی هستی یکی مثلا فلان خواجه در فلان اقلیم ! نمی دانم ملاحظه کاری و آداب دانی های افراطی که از کودکی در خانواده ی ما حاکم بوده سببش شده یا نوعی بی دست و پایی عاطفی و حسی خودم . دوستانم سخت ترین خواسته های شان را هم به من می گویند و همیشه از این بابت کلی لطف دارند که ما با تو راحتیم ولی من راحت نیستم حتی وقتی آن ها فکر می کنند الان راحتم . کلافه و خسته ام از این حالت و در خواست هایی دارم که بعضی های شان پیش پا افتاده اند برای طرف مقابل و گاه می تواند زود انجامش بدهد و مرا خلاص کند اما نمی توانم بگویم . دیروز با استادی قرار داشتم گفته بود ساعت چهار و نیم اینجا باشید . ده دقیقه مانده بود به قرار پیام فرستاد که بنده چهار با شما قرار داشتم چند دقیقه ای هم منتظرتان شدم تشریف نیاوردید رفتم ! وسط راه بودم وکلی تلاش کرده بودم به این قرار برسم حالا می گفت من رفتم و خب ساعت را اشتباه کرده بود . مانده بودم چطور ضمن حفظ احترام بگویم شما ساعت را اشتباه کردید و من دارم درست می آیم و به موقع و در دفترم یادداشت کردم چهار و نیم همان لحظه که فرموده بودید .به خودم گفتم ای بابا ! استاد است احترامش واجب با او هم که نباید مثل نزدیک های حسی تعارف داشته باشی خب بمیر و بگو بمان نرو تا بیایم . بگو ساعت را بد فهمیده . اعتراف می کنم که سخت بود نوشتن جمله برایم .زنگ زدم و کلمه های بهتری به زبانم آمدند . نتیجه این شد که ایشان منتظرم شد من راس ساعتی که گفته بودم رسیدم . او کیفش را گذاشت از روی میزش پایین و درباره ی کاری که بود حرف زدیم . وقتی از دفترش بیرون آمدم احساس کردم اگر به راننده گفته بودم برگردد و برای استاد پیام داده بودم ببخشید شرمنده  پس بنده دوباره مزاحمتان می شوم در فرصتی دیگر ، باز کلی به خودم خرده می گرفتم و کارم هم روی هواتر از الان که هنوز کامل انجامش نداده ام  می ماند . باید یاد بدهم به خودم که  مثلا بگویم : به من زنگ بزن ، به من این ها را نگو ، به من این را بگو ! بیا برویم فلان جا ، امروز بگذار تنها باشم .این طوری نگاهم نکن ،این جا بنشین کنارم، بغلم کن ، سکوت کن ، بیادنبالم ، حرف بزن الان نرو ، این نیاز را دارم با آن مسئله موافق نیستم ، گرسنه ام اینجا یک چیزی بخوریم ! خسته شدم از این بحث تمامش کن ! این عکس را از اینجا بردار ! این جا دوست ندارم با تو بروم ! نپرس کجا بودم (مخصوصا مامانم ! ) در یک بزنگاه هایی می پرسد کجا بودی که ...

خلاصه یک لیست طویلی از این حاجت های نگفته دارم . و هی به امید این بوده ام که طرف های مقابل خودشان بفهمند . و خب از ماست که برماست .یکی دو ماه پیش دریک ساعت دیر وقت بدی وسط خیابان برای کارت بانکی ام مشکلی پیش آمد پولهای نقدم را هم چیزی خریده بودم توی راه ماندم مستاصل . وسایل  نقلیه ی عمومی گویا تمام شده بودند. مادر این ها هم خانه نبودند و سفر بودند . حالا تا صبح که کارتم را درست کنم نمی شد توی خیابان با دخترک بمانم ولی رویم نشد حتی به برادرم زنگ بزنم . آن وقت شب با آخرین قطره ی شارژ موبایلم باید زنگ می زدم بیا فلان خیابان پرت دنبالم . نتوانستم .اینقدر توی کیفم گشتم پول خرد پیدا کردم به دو تا خانم گفتم این پونصدی خدمت شما لطفا اگرمی شود از کارت متروی تان برای من هم بزنید قبول نکردند گفتند : برای فردا شارژ کارتی لازم داریم و رفتند ! یک آقای محترمی آمد از او خواهش کردم ایشان کارت زد پونصدی را هم نگرفت دستش رابه نشانه ی احترام روی سینه اش گذاشت سرش را مهربانانه به نشانه ی  خواهش می کنم دربرابر تشکر عمیق من به سمت راست متمایل کرد و رفت . و هنوز چهره اش یادم مانده .مردی که من را از خیابان خطرناک دیر وقت نجات داد به آخرین واگن رسیدم با پولی که نگرفته بود و یک سکه ی دیگر و کمی پیاده روی مضطرب در منطقه ی خلوت مان بلاخره به خانه رسیدم . آن شب خیلی گریه کردم . فردای آن روز با آقایی از دوستان نزدیک برای کاری رفتیم بیرون .گفت خسته به نظر می رسی گفتم دیشب گیر کرده بودم توی خیابان . اشاره کردم فقط و شرح ندادم . برگشت نگاهم کرد و گفت : چرا به من زنگ نزدی ؟ نگاهش کردم انگار دارم عجیب ترین جمله ی عمرم را می شنوم . گفتم نمی شد آن وقت شب چرا باید مزاحمت می شدم . خندید و گفت : این چه حرفی ست من با تو راحتم . تو هم راحت باش . فوقش می آمدم یک شعری هم می خواندیم یک آبمیوه می خوردیم خسته گی ات در می رفت می رساندمت . حتما می آمدم چرا که نه .  می دانم خیلی ها به من لطف دارند اگر چیزی بخواهم کسی رویم را زمین نمی اندازد ولی چه کار کنم دست خودم نیست . نمی دانم راستش هنوز فکر می کنم اگر باز بمانم توی خیابان اول تمام تلاشم را برای پیدا کردن سکه و  آدمی نظیر آن آقای قد بلند مهربانی که از  کارت مترویش برایم زد می کنم نه زنگ زدن به دوستانم و این خوب نیست برای یک آدم سی و چند ساله این خوب نیست .


                                           

                                       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۱۳
... دیگری

آدم های امروزی را خیلی در روابط احساسی  نمی فهمم .منظورم از آدم های امروزی فقط جوان ترها نیست منظورم آدمهای یک نسل قبل تر هم هست که مثل امروزی ترها رفتار می کنند . یک موجی از عوض شدن و گاها عوضی شدن به جای عوض شدن و تغییر کردن گریبان خیلی ها را گرفته .نه اینکه از بالا به بقیه نگاه کنم نه ! خود من گاهی فکر می کنم آیا دلم می خواهد عوض شوم یا حالم بد شده است و دارم به سمت عوضی شدن کشیده می شوم  و حواسم نیست؟ این حجم از خودخواهی و در نظر گرفتن انتفاع شخصی از کجا می آید ؟ از حسرت ها و ناکامی های مان ؟ از سرکوب شدگی های دوره ی کودکی ؟ از اینکه خب من هم مثل بقیه شوم به درک چه فرقی می کند مگر ؟ نمی دانم . دیشب دوستی هی وسط بحثی علمی که به ضرورتی بین مان  پیش آمده بود می گفت تمرکز ندارم دوباره جمله را بخوان .گفتم چه شده ؟ هنوز جمله ام تمام نشده بود که با اندوه و صدایی غم گرفته گفت : طفلک خواهرم .پسره ولش کرد !  گفتم مگر با کسی بود ؟ ( آخر خواهرش سال آخر پزشکی ست و دختری به غایت زیبا و متشخص است و اصلا اهل مراودات آن چنانی با آقایان نیست )  گفت : چند وقتی هست با همکلاسی اش نزدیک شده بودند به هم قرارها به سمت ازدواجی در ماه ها ی بعد می رفت که آقای دکتر  یک شب که بیمارستان نبوده اند  پیام فرستاده : عزیزم ! من تصمیمم درباره ی ازدواج با تو عوض شده و می خواهم بروم خارج از کشور والا تو دختری بسیار شایسته هستی و هیچ چیزی کم نداری و ای کاش چهار سال دیگر دیده بودمت ! » دوستم کل متن آن پیام را حفظ بود .چون تا آخر صحبت مان واوی از آن را جا نمی انداخت .الان من هم همان حفظ شده ی او که حفظ شده ی خودم شده را نوشتم عینا برای تان . به گفته ی شاهد عینی ماجرا !  خانم دکتر که به تصور آقای دکتر  اتفاقا روشنفکر و  ژیگول بوده خب راستیتش را بخواهید اهل پاسخ دادن به پیشنهادهای غیر مستقیم و ظریفانه  مبنی برخوابیدن و بیدار شدن با آقا قبل از ازدواج نبوده فلذا به این نحوی که عرض شد با سر هم کردن چند جمله ی کلیشه ای ِ بسیار معروف طرد شده است . حالا یا برای تحت فشار قرار گرفتن و این طوری قبول کردن خیلی مناسبات دیگر یا هر چیز دیگری که الله اعلم !  چون خارجی در کار نیست و همه می دانند حتی دوستان نزدیک آقا .کاری به رابطه ی آن دو نفر و دو نفرهای دیگر عالم ندارم الان .کاری هم به این ندارم که دوست دیگری هم امروز پیام فرستاد که همکارم که گمانم بود داریم ازدواج می کنیم حضورا آمده خداحافظی کرده بی مقدمه و گفته من از فردا نمی آیم و حیف شد خیلی حیف شد . لطفا برایم دعا کن . خب من چه دعایی کنم ؟ دیشب اما به دوستم گفتم به خواهرت  سلام برسان و بگو مرد محبوب من هم روزی در گذشته ای نه چندان دور  لابه لای حرف هایش  قبل از اینکه گمش کنم به من گفت : ای کاش چند سال زودتر دیده بودمت ! دیر و زود دیدن فرقی ندارد .کسی که بوی ماندن نمی دهد می رود حتی اگر مانده باشد هم باید رفته اش دانست . از حرف من تلخ خندید دست کشید روی صورتم وگفت : بمیرم ! قربونت برم تو شاعری ! اینها رو می فهمی ولی خواهر من چی از این دکتر اتو کشیده هاست که نمی تونه الان خودشو آروم کنه یا مثل تو بنویسه . من گفتم فکر می کنی من چه چیزی نوشتم ؟ آیا جز آنکه چیزهایی را نوشتم که شما گفتید تلخ است و تو را خدا عین آدم غزل بگو ؟ سکوت کرد و با هم برای خانم دکتر زیبا غمگین شدیم . می خواهم بگویم این جزء همان روند پیش به سوی عوضی شدن است که جوان ها پیش گرفته اند مثلا پیشرفته شده اند و مثل محبوب های بی وفای ما یکهو راهشان را نمی کشند بروند بلکه به تقلید از خارجی ها و فیلم ها و دنیای بزرگ و وحشتناک مجازی که بازتاب همه ی این رفتارها ست آموخته اند که اعلام کنند دارند می روند از رابطه . اما چگونه ؟ با چه کیفیتی آموخته اند ؟ به نظرم با کیفیتی که پیرمردی روستایی الفبایی را در نهضت سواد آموزی آموخته است آن هم نصفه و نیمه !  حاضرم قسم بخورم این اعلام هم بیشتر به خاطر این است که دخترک نیاید وسط رابطه ی بعدی شان یکهو و مزاحمتی در آزادی شان ایجاد نشود و نه اینکه احترام قلب زنی را نگه بدارند که روزی برای شان مثلا تا همین دیروز می تپیده و چه بسا بعد از رفتن شان هم سالها بتپد . که ای وای بر ما زن های ببخشید دیوانه ی رمانتیک ِ شرقی ِ بیهوده باوفا ! 

 پدر آمرزیده ها ! خارجی ها وقتی می خواهند از رابطه ای بیرون بیایند مقدمه ای فراهم می کنند موخره ای در نظر می گیرند فقط به خودشان نگاه نمی کنند می فهمند طرف مقابل شان چقدر بوده و تا کجا بوده و حالا چه کنند چطور بروند که اگر ادعا کرده اند دوستش دارند الان با خاک یکسانش نکنند . مردهای ما متاسفانه در این امر خیلی ناشیانه و بهتر است بگویم خودخواهانه عمل می کنند . البته خانم هایی را هم نظیر این آقایان داریم اما از آنجا که جامعه ی مرد سالار  ما به مردان تلقین کرده است که شما فاعل هستید این حق را به خودشان می دهند که عمیقا فاعل باشند . فاعل در آشنایی فاعل در عذرخواهم هم خوابگی ! فاعل در همه ی ارکان ازدواج ! فاعل در تصمیم بچه دار شدن نه عمل تولید مثل که بلاخره یکی از دو والد هستند و حضورشان الزامی ست ! 

از فاعلان و مفعولان ِ صِرف جمله ای پایدار و ماندگار تشکیل نمی شود و این اتفاق خوبی نیست . حالا هزار بار دیگر تهمینه میلانی ها در دفاع از قلب و کرامت زنان امثال « مَلی و راه های نرفته اش » را بسازند که مثلا گفته باشند ای جامعه ! ای آقایان دختران ما تشنه ی عشقند .دختران ما باور می کنند وقتی می گویید دوست شان دارید و فکر نمی کنند شما به انحناهای  بدن آنها بیشتر از دهلیزهای قلبشان اهمیت می دهید ! . دختران ما به امیدی به قلب شما به خانه ی شما می آیند . بعد هم شعارهای گل درشت در فیلم های شان بدهند و راه کارهای گل درشت تر ارائه کنند که اگر هر چیز دیگری را با عشق اشتباه گرفتید و فی المثل وارد ازدواج اشتباه شدید چنین کنید : 1. بروید توی روی خانوداه ی تان که همانا عبارتند از مادر سنتی تان ، برادران قلدر و غیرتی تان ، پدر منفعل ، آبرودار و سنتی تان ، و کل فامیل همسر گرامی بایستید و بگویید من دیگر نمی توانم به آن خانه برگردم . 2.سپس زنگ بزنید به خانه های امن یک مشاور نامرئی ِ  چهار خط کتاب خوانده از پشت تلفن بگوید خواهرم آرامشت را حفظ کن و بلند شو برو پزشکی قانونی جای کتک خوردگی هایت را نشان بده . 3. سپس توی پزشک قانونی یک زن مهر طلب ِ کتک خورده ی دیگر  رو به روی قهرمان شکست عشقی خورده ی فیلم بایستد و بگوید جانت را بردار و فرار کن و... 

سوال دارم .بپرسم ؟ چرا باید جان مان را برداریم و فرار کنیم از کسی که می شد جان من و جان او یکی باشد یکی بشود ؟

ای خوشا شاعری که فرمود : جان من و جان تو گویی که یکی بوده است /سوگند بدان یک جان کز غیر تو بیزارم 

چطور می توانیم به هر فعل و انفعالی در جسم و عاطفه مان اسم عشق بدهیم و این وهم را برای خودمان و طرف مقابل مان ایجاد کنیم ؟ اگر ما عاشق هستیم چطور راضی به گریستن یار در حد مرگ می شویم ؟ چطور می توانیم او را به بی رحمی تمام ترک کنیم یا نگهش داریم و رنجش بدهیم یا سر حد مرگ کتکش بزنیم؟ چون مال ماست یعنی مثل کمدمان میزمان مثل ماشین مان و دسته کلیدمان ! 

ما به سرعت به سمت بیزاری از خود تحقیر شده ی مان در حرکتیم و یا فاعلیم و به سمت آنچه انتفاع مان تعیین می کند پیش می رویم و اسم خودمان را هم می گذاریم امروزی و روشنفکر .ما مردمانی هستیم که در جامعه ی در حال گذار زندگی می کنیم و هنوز تا منور الفکری ِ  رفتاری و گفتاری بسیار فاصله داریم بسیار بیشتر از آنچه تصورش را داریم . گاهی فکر می کنم لازم است بر ما هم مثل گذشتگان پیامبری نازل شود و بدیهیات را به ما بیاموزد . خیلی چیزها هست که از آدم بودن هنوز بلد نیستیم . 


                                        


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۴
... دیگری


درخت ها در پاییز سند عشقند . توی این دنیا برای هر چیزی سند درست می کنیم مگر نمی کنیم ؟ چرا پاییز برای درخت ها سند درست نکند خب ؟ شهرداری آمد روی تنه ی چنارها و سپیدارهای خیابان سلسبیل پلاک کوبید . روی درخت های سر به آسمان گذاشته ی خیابان اَلندَشت  قبل از اینکه به کوه سنگی برسند . من دلم می خواهد راه بیفتم  دور شهر عددها را از پلاک های شان پاک کنم به جایش بنویسم عاشق اول عاشق دوم عاشق سوم و همین طور بنویسم و بروم از هزار و ده هزار رد کنم . شهری که هزارها عاشق سرپا ایستاده داشته باشد مگر نمی تواند ادعا کند اگر خوب گوش کنید اینجا هنوز صدای اخوان می آید صدای نوجوانی های فریدون مشیری که او هم روزگاری اینجا بوده اگر چه کوتاه . اینجا تا همیشه صدای شعر خواندن غمگین و آرام الهام اسلامی زیبا که در آذر ماه رفت می آید اینجا صدای پر احساس مردش غلامرضای بروسان نازنینش شنیده می شود که برای او می خواند . چه برای یک شاعر بهتراز مرگ در پاییز وقتی بی صبرانه عاشق است ؟اینجا کسی در کوچه ها شعر می خواند با دهانی که نیست . اینجا همیشه صدای شعر خواندن غلامرضای شکوهی نازنینم که همین تابستان رفت می آید . افسوس ! که دیگرهیچ کس نمی تواند مثل او پا روی پا بیندازد زلف سپیدش در باد تکان بخورد و با رگه های خراشیده ی صدایش آن قدر زیبا شعر بخواند که من فکر کنم او با آن قامت بلند و دست های کشیده و پر کلمه هیچ فرقی با بلندترین سپیدارِ باغ ممتدِ مَلک آباد نداشت . سپیداری که سیگارش را در پیاده روهای پاییزی بسیاری به تنهایی کشید و گذشت و این پاییز را ندید . پاییز بی شاعران غمگین تر است یا شاعران بی پاییز ؟ عزیزم تو اگر آمدی و روحم با پرنده ها رفته بود بر پلاک ریشه های من بنویس :این یکی اما عاشق خودم بود .این یکی بشتر از همه گریه کرد و خمیده شد این بید بود درخت عاشق بید که نشد سپیدار باشد و بیشتر آسمان را تماشا کند . 



                                   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۸:۳۳
... دیگری