من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم ...

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۰ ب.ظ


دیشب دیر وقت بود که در خانه تکانی پائیزی به اتاق دخترک رسیدم . خودش در اتاق کناری توی تخت من خوابیده بود . خانه یک جور  سکوت وهم انگیزی داشت .صدای پارس سگی از خیابان می آمد وخش خش برگهای درخت چنار دلشوره ی نامعلومم را تشدید می کرد . خسته بودم و خواب آلود ولی چاره ای جز تمیز کردن اساسی اتاقش نداشتم . زیر لب برای کثیف کاری ها و شلخته کاریی هایی که این طرف و آن طرف کرده بود با خودم غرو لند می کردم و کلافه بودم . کیسه ی بزرگ زباله را گذاشته بودم کنار دستم و تند تند دور می ریختم .کاغذهاو خرده مقواهای اضافه از ساختن کاردستی هایش ،پوست خوراکی های خورده شده ی سپس مخفی شده در گوشه و کنار ، تکه هایی از پازل هایی متلاشی شده. دستم زیر مبل به جسمی کوچک و سفت خورد بیرون آوردمش پای از ران کنده شده ی عروسک بود با جوراب آویزان راه راه ، پرتش کردم توی مشمای سیاه وسط خرت و پرت ها .بعد لباس های کوچک بند انگشتی پیدا کردم گردن بندهای گل ریز و لوازمی مربوط به دیگر عروسک ها . رسیدم به جلیقه ی شِِرِک دلم نیامد دور بیندازمش گشتم دنبال شِرِک که توی قفسه ی کتاب ها نشسته بود پهلوی کتاب ِ بنویسیم ِ سوم ابتدایی دخترک . جلیقه را تنش کردم یک لحظه حس کردم تشکر آمیز نگاهم می کند .خُل شده بودم یا زیادی خسته بودم نمی دانم چه مرگم شده بود به پای عروسکی که دور انداختم فکر کردم دستم را تا بالای آرنج توی کیسه بردم و شروع کردم دنبالش گشتن انگار پای یک آدم واقعی را دور انداخته باشم . پیدا شد خوشحال شدم و هر جا عروسک ها نسشته بودند ، خوابیده بودند ، گیر افتاده بودند را دنبال عروسک یک پا گشتم .پیدا شد پایش را جا انداختم و دست کشیدم روی موهایش ،دخترک باتری نزدیک کمرش را در آورده بود .فشارش دادم با صدایی ضعیف گفت : آی لاوی یو ! توی چشم هایش نگاه کردم کلاه لبه دارش را از گوشه ای دیگر پیدا کردم و نشاندمش روی پایم کلاه را سرش کردم دلم خواست دوباره فشارش بدهم و صدایش را بشنوم . چند بار گفت : آی لاوی یو ! و ساکت شد . زیر لب تکرار کردم آی لاوی یو ! و جلد کتاب نقشه ی کشورهای جهان که برایش خریده بودی را با دستمال نمدار تمیز کردم و گذاشتم توی قفسه ی کتاب ها . باقی کتاب ها را توی جعبه گذاشتم تا فضای خالی بیشتری برایش دست و پا کرده باشم . رابین هود هم قاطی کتاب ها رفت توی جعبه.اما چشم های براقش مجبورم کرد دوباره چسب جعبه را باز کنم و بیرون بیاورمش . رابین هود ِ محبوب من .گذاشتمش کنار شازده کوچولو ، قصه های جودی، کتاب شعر ِدلم یک دوست می خواهد، همان لنگه کفش بنفش و فلامینگویی به نام فلوید و بقیه ی کتاب ها و مجله ها . اسب فیروزه ای رنگی را از ویترین برداشتم تمیزش کردم دلم خواست افسارش را بکشم و کمی بچرخانمش روی قالیچه ی صورتی . راه رفت و راه رفتم راه رفت و راه رفتم کاش می شد بدویم ،رم کنیم ، بزنیم به کوه و صحرا و برویم . کاش می توانستم بروم .سرم را گذاشتم لبه ی تخت پر گل و بوته ی صورتی و بوی دخترکم را نفس کشیدم . دلم برایش تنگ شد . برای وقتی کوچک تر بود برای وقتی به راحتی توی این تخت با هم جا می شدیم کنارش می خوابیدم او به صدای قلب من گوش می کرد من به صدای قلب او و انقدر این کار را تکرار می کردیم که خواب مان می برد . نمی دانم ! زیاد غمگینم او به زودی بزرگ و بزرگتر می شود و سرکشی های نوجوانی سراغش می آیند . دیگر آن دخترک بی دندان و تازه راه افتاده نیست . دیگر آن فرفری ِِِبازیگوش نیست که باید مراقب می بودم از پله ها نیفتد .حالا چهارپایه ی بلند می گذارد زیر پایش و دستش را می رساند بالای کمد حالا  جعبه ی خرت و پرت ها و دفترچه ی خاطراتش قفل دارد . روی هر دوشان هم نوشته لطفا دست نزنید! با تشکر . دست نزدم جعبه را تکان دادم  صدای مرواریدها و تیله ها را شنیدم ، لبخند آمد روی لبم . شب از نیمه گذشته بود و هنوز کنار سنجاب عصر یخبندان کنار یک پنگوئن امپراطور چند گوسفند و  گاو دامن خال خالی و یک خرس بزرگ نشسته بودم .خواب از سرم پریده بود .از چهار پایه رفتم بالا و هزار پای سبز خنگول را طوری بالای کمد گذاشتم که سرش خم شود روی گوی های شیشه ای ِ موزیک دار در قفسه ی اول . هزار پا به ایفل نگاه می کرد من به ایفل نگاه کردم به رویای محزون سفری که از نوجوانی تا هنوز با من است . بعد بازوی پلنگ صورتی را دوختم و از دستگیره ی در آویزانش کردم .شیفون عروس زیبای ته کمد را سرش کردم .قاب عکس ها را تمیز کردم جای شان را با هم عوض کردم و شلوارها و دامن های کوتاه شده  و نو را کناری گذاشتم برای خیریه .آخر سر  پرده را کنار زدم و رفتم لباس های شسته  را روی بند تراس پهن کردم. چند دقیقه ایستادم و به آسمان کدر پاییزی نگاه کردم و دلم خواست برگردم به روزهای کودکی ام . به برف بازی ها و دوچرخه سواری ها . خسته ام و این زن سی و چند ساله ی غمگین باید سعی کند مادر شادی به نظر برسد . باید بتواند منچ بازی کند باید بادبادک هوا کند روی ارتفاعات هاشمیه باید دوباره جدول ضرب را به صورت تحلیلی پا به پای دخترک بخواند و کمک کندبهتر یاد بگیرد اما یادش باشد که : « ای هفت ساله گی ای لحظه ی شگفت عزیمت /بعد از تو هر چه رفت در جنون و جهالت رفت ! ...»


                                            

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۲۳
... دیگری

نظرات  (۲)

۲۵ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۸ علی حسین زاده
کم کم یاد داشتها واقعا دارن روزانه میشن. شاید به خاطر پاییز است.
پاسخ:
شاید به خاطر پاییز است شاید
۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۲ یک تنهای دلتنگ دور
همیشه باید نقابی بزنیم و خودمونو پنهان کنیم از چشم همه... گاهی آنقدر این کارو میکنیم که کم کم خود واقعی مون وسط این همه نقاب گم میشه...
چرا نباید خودمون باشیم واقعا..
چرا ما آدما دست و پای همو میبندیم...
با حرفها و قضاوتهامون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی