من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

عرض کنم حضور با سعادت شما، هاشم خان دماوندی ِ چارشونه و لوطی که ذکر خیر شخصیتش در سریال زیبا و با اصالت "شهرزاد" را قبلا هم اینجاگفته  ام وقتی معشوق قدیمی اش "قرص قمر "را از دست داد و در سکوت و پنهانی عزادارش بود به شهرزاد گفت: "عروس! عشق مثل جنگ می مونه ، اولش آسونه ، آخرش سخت ِ و فراموش کردنش محال ".  خواستم بنویسم که مسئله ی  دست و پنجه نرم کردن با محالات در واقع همخوابگی با مرگ است . آدمیزاد آبستن رنج می شود از آن و تا فارغ نشود از این بار ، در میانه ی سختی و آسانی به یک اندازه درد می کشد چون محال ِ ممکن است فراموش کند چه ها کشیده و باید چشم انتظار چه دشواری هایی باشد . من فکر می کنم شاید عشق مثل جنگ باشد، اولش آسان و آخرش سخت و فراموش کردنش محال ، اما زندگی مثل صلح است، رسیدن به آن سخت است ، کنارش بودن آسان است و از یاد بردنش محال . باید چهار نعل دوید بلکه راهی پیدا شود به آرامش وسط این جنگ و صلح عظیم ، اگر می خواهی هماره عاشق بمانی و آخر الامر ،جاودانه شوی . والسّلام .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۵
... دیگری

 

چند روز پیش به اصرار دخترک توی تخت من شروع کردیم به منچ و مارپله بازی . از نیش خوردن من توسط مارهای موذی  ِ  کج و کوله خوش خوشانش می شود و بعد از کلی هرّ و کر دخترانه دست از سرم بر می دارد و می رود دنبال کارش و من را نیش خورده و از نردبان ها پایین آمده ، در حالیکه سوخته ام و به گفته ی او مشکلم این است که تاسم کم شش آورده رها می کند به امان خدا . این بازی به استعداد خاصی نیاز ندارد و مخلوطی ست از شانس و حواس جمعی . حالا اندر باب اینکه من چقدر خوش شانس یا حواس جمع هستم هم که نیاز نیست به شما توضیح بدهم چون همان طور که الله اعلم است شما هم اعلم هستید به جوانب مختلف من . از کجا می دانم ؟ خب مدت زیادی ست این را از کامنت های خصوصی فراوانی که لطفانه می فرستید متوجه می شوم و نمی شود پاسخ بدهم این پیام ها را چون عمومی نیستند و نمی شود جایی برای پاسخ دادنشان تعبیه کرد و تنها می توانم در همین مجال ِ اتفاقی پیش آمده تشکر کنم و تشکر کنم و تشکر کنم . 

داشتم منچ و مار پله را می گفتم . تمام که شد دخترک اعلام برندگی کرد و من را با سه خانه اختلاف، فرد سوخته ی بازی نامید . می خواست برود که پیشنهاد داد بازی دیگری که همراهش بود را هم امتحان کنیم .اولش من مخالفت کردم چون حوصله ی یادگیری نداشتم و مغزم به شدت خسته و حواسم به هم ریخته بود ولی وقتی اصرار کرد و احساس کردم دلخور می شود قبول کردم که بازی جدید را هم امتحان کنیم . تند تند و فشرده توضیحاتی داد که نود درصدش را متوجه نشدم و فقط وجه مشترک این بازی با بازی قبلی که انداختن تاس و البته حرکت دادن مهره های بیشتر بود را روی هوا گرفتم و گفتم باشه شروع کنیم . او تند تند تاس می انداخت و همه ی مهره هایش را از گذرگاه های تعیین شده عبور می داد ، من اما گیر داده بودم به سر منزل مقصود رساندن مهره ی قرمزم و از دیگر مهره ها غافل بودم در مرحله ی اول به واسطه ی همین تغافل ِ من دخترک اعلام برندگی کرد و قبل از شروع مرحله ی دوم با نگاهی متعجب پرسید : مامان !راستی چرا از مهره های دیگرت کار نمی کشی ؟ گفتم :من فکر می کردم هدف رسیدن به گنج وسط بازی ست حالا چه یک مهره این کار را انجام دهد چه مهره های دیگر . او گفت که همه ی مهره ها باید به خط پشت  گنج برسند و بعد از رسیدن مهره ی چهارم همه با هم وارد گنجدانی شوند . من که تازه دو زاری ام جا افتاده بود شروع کردم به بهتر و هوشیارتر بازی کردن اما سرعتم پایین بود و تاسم هم خوش شانس نبود بنابراین دو مهره ی آبی و زردم را از دست دادم و دخترک پیش افتاد و به گنجدانی رسید و هوراااا گفت . سر به سرم گذاشت و هی گفت سوختی مامان سوختی دیدی شکستت دادم . برای بیشتر خوشحال شدنش گذاشتم از شکست دادن من لذت ببرد و بعد برود مسواک کند و بخوابد و غاِِئله ی بازی تمام شود . پیش از آنکه آرامبخش هایم را بخورم به این فکر کردم که خوردن همین آرامبخش ها هم از سر این مسئله است که قاعده ی بازی را نمی دانستم . شاید اگر در زندگی ام قاعده ی بعضی بازی ها را می دانستم اگر حواس جمع و ای کمی خوش شانس می بودم این همه داغدار شکست های عاطفی ِ گونه گونم نمی شدم و آن وقت علت رخ دادن شان را بی عرضه گی های احتمالی ام، دلرحمی های بی وقتم واحساساتی بودن هایم نمی دانستم . 

حالا دانسته ام بلد نبودن قاعده ی بازی باعث جاماندگی آدمیزاد می شود و از رخدادهایی صدمه می بیند که گاه تا آخر زندگی زمینگیرشان می شود . بازی دوم با دخترک ، دوباره مسئله ی  قاعده ی بازی را به من یاد آور شد . باید اعتراف کنم زندگی ام بی غرولند و فاز شکایت کنندگی برداشتن ، واقعا سخت تر از همیشه شده است و من قاعده های بازی  را دانسته و ندانسته ، افتان و خیزان مسیری را طی می کنم که نمی دانم چه فرجامی خواهد داشت. وسط همه ی این بازی ها نادلبخواه ، مدام چشمم به یک گنجدانی ِ زیبا ست که در راه رسیدن به آن چند سال است جان می کنم و از همه ی مهره هایم برایش استفاده کرده ام الا مهره ی خودخواهی و چشم فروبستن بر روی آدمهای دیگر این بازی . اگر می توانستم با این دو مهره پیش بروم لازم نبود خودم را پیشاپیش شکست خورده بدانم و سوخته . اجرای قاعده ی صحیح این بازی منوط به شانس و جمعیت حواس نیست این بازی کمر بستن به حذف مهره های دیگر می خواهد و یک جو اهمیت دادن به قلب خودم و نه چه خواهد شد ِ زندگی حسن و حسین و فلانی و بهمانی . من در یادگیری این قاعده کند ذهنم یک نوع کند ذهنی عامدانه از سر ناچاری ، انسانیت و این قبیل مزخرفاتی که همچنان پابندشانم و می دانم یک عمر تنهایی را برایم رقم خواهند زد . رنجیده ام و دلسرد ، می خواهم بی سر و صدا و اعلام  خودم را از مهم ترین بازی زندگی ام به خاطر آسایش و دل یکدله شدن ِ ًمهم ترین آدم زندگی ام حذف کنم .البته  اگر از زاویه ای دیگر به من فکر شود به نظر می رسد بازی را واگذار کرده ام . پیداست من در این بازی کمترین چیزی که می بازم جانم است، پیدا نیست ؟

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۲
... دیگری

پسر بچه ها وقتی هم تخس باشند هم تنبل ، ملغمه ای می شوند غیر قابل توصیف . یکی شان دو سه روز پیش جلوی 20 بچه ی دیگر به من با صدای بلند گفت : بی تربیت ! خیلی هم قاطع گفت . به نحوی که خنده ام گرفته بود و مجبور بودم برای حفظ وجهه ی معلم و شاگردی مان خوددار باشم . من فقط آهسته به او گفتم: عزیزم ! کمی واضح تر و خوش خط تر بنویس و بعد او بلادرنگ وسط جمع با صدای بلند به من گفت : بی تربیت ! از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که این «بی تربیت» را فقط پدرم به من زیاد گفته است چه پشت سرم چه پیش رویم و استدلال های خاص خودش را دارد .خب  راستش تا به حال کس دیگری به من این صفت را مرحمت نکرده است!  یا اگر هم کرده است الان حضور ذهن ندارم که ذکر منبع و ماخذ کنم . 

القصه...آخر وقت به مادرش که آمده بود دنبالش گفتم : بیایید فلان کتاب را برایش امانت بدهم برای تمرین حروف و بهتر شدن خطش چون حین روخوانی هم متوجه شده ام حروف را درست نمی شناسد با اینکه کلاس دوم است . بچه باز یکهو بی مقدمه و پس و پی خودش را رساند به من و مادرش و دوباره بلند به من گفت : بی تربیت ! با همان قاطعیتی که دفعه ی قبل گفته بود . سکوت کردم و دست کشیدم روی سرش . گفت :من توی این مملکت مگر قرار است چه کار کنم برایتان ؟ و کلمه ی مملکت را یک جور تحقیر آمیزی حین بالا انداختن شانه هایش به زبان آورد . رو کردم به مادرش اما بچه گیر داده بود که دوباره زیر لب هم به من بگوید: بی تربیتی دیگه ! اینجا بود که مادر محجبه و صورت صبورش یکهو با پشت دست زد توی دهنش و گفت : بی تربیت ! درست حرف بزن با خانم . مانده بودم در این موقعیت ظاهرا کمیک و البته تلخ صوری بخندم ، تعارف کنم یا چی که مادرش به ادامه ی جمله ی فرمودید کدام کتاب را انتخاب کنیم برایش برگشت و من که شخص بی تربیتی بودم نفس راحتی کشیدم ، نام کتاب را گفتم و بچه داشت با نوک کفشش تکه کاغذی را لگد مال می کرد . کتاب را دادم دستشان و رفتند . غروب، خُرد و خمیر ،خودم را با خطی های مسافرکش رساندم خانه . وقت حساب کردن پول راننده گفت : خدمت شما خانم محترم و یک سکه ی پانصد تومانی را از پنجره ی نیمه باز انداخت کف دستم . خدا را شکر بچه آنجا نبود که به ضرس قاطع بگوید : این بی تربیت است محترم نیست ! 


                                        


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۶
... دیگری

از خانه با خودم دو تا شیرینی ناپلئونی آورده ام سر کار . یک دانه اش را الان خوردم یک دانه ی دیگرش را هم فکر کنم باید همین الان بخورم . اولی را چون گرسنه بودم خوردم و دومی را باید بخورم که نبینمش تا هی گلویم شور نشود و چشمم خیس ،آخر به عادت همه ی یک شنبه های اخیر که به نیت هانیه خوراکی و غذا می آوردم باز هم سهمیه اش را آورده ام با آن که یادم بود دوباره محل خدمتش را عوض کرده اند و امروز دیگر نمی آید و رفته به کتابخانه ای آن سر شهر نزدیکی های حرم ، با ماشین کوچک پر از کتاب و مجله اش که همیشه ی خدا صندوق عقب آن مملو از شعرها و داستان های بچه های با استعداد است . حالا یک شنبه ها صورت تنهایی درشت تر می شود و رنگ و روی من زردتر و قطعا تابستان سخت تری خواهم داشت و کیست که نداند من هرگز ، هرگز از تابستان دل خوشی نداشته ام و خاطره ی خوبی و خب الان هم که با رفتن هانیه از یکشنبه هایم گویااستارت ناخوبی های تابستانه زده شده است. دست و دلم می لرزد ،شب ها گرمند و کش می آیند، جیرجیرک ها ساکت نمی شوند و بچه ی همسایه همچنان از دل درد و پرشیرخوارگی ونگ می زند تا دم صبح .کاش می توانستم خودم را وعده ی پاییز بدهم . سه ماه ِتمام است دست روی دست گذاشته ام و نمی توانم قدم از قدم بردارم . امروز از شدت غصه های رنگ به رنگ دلم هفت صبح به سبزی فروشی رفتم و با چند بسته ترخون و گشنیز و جعفری و برگ مو به خانه برگشتم و نشستم به دلمه پختن . در کابینت را باز کردم و عطاری کوچک خانه گی ام را بوییدم مثل زنی که گردن محبوبش را می بوید . از دارچین و نعنا و زردچوبه و گلاب کمک گرفتم از دست های خسته ام که می خواستند با دقت مواد لازم را لای برگ ها بریزند و با احتیاط آن ها را بپیچند . انگار رازی را در دل برگ های مو پنهان می کردم ، صبور بودم و همزمان به آواز قناری نانوای محلمان گوش می کردم که قفس را گذاشته بود روی سرش و دلتنگی اش از پنجره با بوی سنگگ های پخت دوم صبح به آشپزخانه می ریخت . صدای قناری کم کم به سمتی رفت که سر و کله ی گریه پیدا شد با انگشت اشاره ام که رنگ ترخون و نعنا گرفته بود روی دکمه ی پلی زدم و چند ثانیه بعد از تلفن همراهم آهنگ پیانوی بی کلام پخش شد،تا می شد صدایش را زیاد کردم ، دیگر صدای قناری را نمی شنیدم اما ملتفت حرف هایش بودم . مخلوط شکر و آبلیمو را روی دلمه ها ریختم و به رازهای ملس فرصت پخته شدن دادم .  از دورها برایم پیام فرستاده بود من دلمه را ملس دوست دارم . می خواستم بپرسم رازهای پیچیده در برگ و بارهای جان مرا چه ؟ اما نپرسیدم . یکی نیست بگویدزن حسابی وسط جلسه ی اداری این چه سوالی بود که دلت می خواست جوابش را بدانی ؟ وقتی با یک ظرف کوچک پر از دلمه از خانه بیرون زدم تا آن را مثل نذری بین همکاران و آشنایان پخش کنم ، قناری ساکت شده بود . در اتوبان باد گرم به صورتم می خورد و دلم نمی خواست با خودم حرف بزنم .

                                           

      
                                                               
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۸
... دیگری