روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده ... شب ها ... شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده .
من انگار وجود ندارم... نیستم ... محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای مهم دعوت شده بودم ، طرحهایی که قبلا داده بودم انتخاب شده بودند، مسئول جلسه گفت : شما به سبب خوش فکری و ایده پردازی خوب تان اینجا هستید ، من اما مثل مجسمه ای از گچ بودم بی هیچ ایده و حرفی ، فقط زل زده بودم به چراغ قرمز کوچکی که روی پایه ی میکروفون بود و مواظب نترکیدن بغضم بودم. کاغذهای شیوه های اجرایی شدن طرح را داده بودند دستم ، وانمود می کردم که دارم می خوانم اما کلمات تنها مورچه های ریز ناخوانایی بودند که تار می دیدمشان . تلفن را توی جیبم لمس می کردم و منتظر لرزش های خفیفش بودم . این روزها همه ی آن زنان رختشوی ِتاریخ که در عمارت های ظلم زندگی می کردند در دلم رخت می شویند و زیر لب زمزمه هایی سوزناک می خوانند . اتفاق های تلخی افتاده است و قسمت های بِکری از غرورم جریحه دار شده است . هیچ وقت در تمام زندگی ام پس از رنجور شدگی دنبال این نبوده ام که آدمها به سبب حرف ها ، کارها و رفتارهای شان به سبب دل شکنی ها، فراموشکاری هاو قضاوت های ناحق شان از من عذر خواهی کنند اما این روزها دلم می خواهد این عذرخواهی اتفاق بیفتد . حتی آنقدر تحت فشار بودم و از واکنش های احتمالی بعدی ام بیمناک که به یکی از مهم ترین آدم های زندگی ام تلویحی گفتم به سبب چند ضربه ی روحی متصل به هم در این چند ماه متوالی از من دلجویی کن از من عذرخواهی کن . او کوتاه و لفظی گفت: معذرت می خواهم اما احتیاج من به شنیدن این لفظ نبود و نیست .کلمه ها گاهی نارساترین ابزار انتقال معانی هستند . آن روز فهمیدم" معذرت می خواهم" یکی از همین کلمات است .راستش گفتنش سخت است و نوشتنش سخت تر ، این روزها دارم از دخترکم هم کلمات و جمله هایی می شنوم که به شدت احساس تنهایی و درماندگی می کنم . انگار فاصله افتاده میان مان و با شهربازی رفتن و خلوت های مادر دختری هم ترمیم نمی شود.
ساعتها در خودم فرو می روم و از کار و زندگی باز می مانم . من نمی خواهم کسی خودش را کوچک کند نمی خواهم کسی را در معذور قرار بدهم ، همیشه در عین پیچیدگی هایم سعی کرده ام روان و جاری باشم و هر آن فروتنی و مهربانی را به خودم گوشزد کرده ام احتمالا این را همه ی آنانی که با من سرو کار داشته اند می دانند اما اکنون نمی توانم احتیاج مبرمم را به این عذرخواهی انکار کنم . راستش من آدمی هستم که وقتی عمیق می رنجد باهمه ی عشق و علاقه و اشتیاق هایش می تواند فردا دوباره به شما نامه بنویسد ، هدیه بدهد ، می تواند با شما ناهار بخورد ، قهوه بنوشد ، جواب تلفن ها و پیام های تان را بدهد اما ده دقیقه ی بعد از آن که شما با خاطر جمع می روید به کارهای دیگرتان برسید او فرسنگ ها و قرن ها از شما دورتر رفته و همه ی آنچه بوده و هست را ترک کرده است بی که شما متوجه شوید . من هرگز رنج ِ رفتن ، فاصله گرفتن و عواقب جدایی را به طرف مقابل تحمیل نمی کنم . کم کم محو می شوم طوری که انگار هیچ وقت نبوده ام . من از این خودم واهمه دارم. از این خودی که می تواند به قیمت از دست رفتن قلب و جانش همه ی سربندهای عاطفی اش را به یکباره قطع کند و بکوچد . من از گم و گور شدن دوباره ی خودم به دست خودم می ترسم . بله ! من در این شرایط آدمی هستم که فقط برای خودش خطرناک است .