من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

به من گفت: و تو در فلان جا، زیبا، رعنا، دلخواه و دلکش بودی .. همیشه وقتی می خواهد چیزی را توصیف کند با کلمات کوتاهِ بین ‌ویرگول دار این کار را می کند . به نظر من می تواند هایکو نویس خوبی باشد،  این را چون ذوق مرگ تعریفش از خودم هستم نمی گویم . ذوق مرگی از من گذشته ‌. این طور وقت ها وقتی تشکر و خواهش می کنم می گفتم ، سریع می گفت : اینها تعریف نیست ، توصیف است . و من توصیف کردنش را دوست دارم مثلا در این مثال ،آن درکی که از کلمه ی دلکش دارد آن برداشتی که از کلمه ی دلخواه دارد آن منظوری که از کلمه ی رعنا دارد برایم مهم تر است از معنای بیرونی کلمه. خیس و خسته زیر باران از سر کار برگشته ام و پتو را پیچیده ام دور خودم انگار نه انگار که داریم به خرداد می رسیم ‌. دوست دارم روی یک تکه کاغذ بنویسم من دلخواهش بودم ، من دلخواهش بودم . من دلم می خواهد دلخواهش باشم . چه کسی می تواند نخواهد که دلخواه باشد؟


                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
... دیگری

صبح با صدای تند پَرپَر و کشیده شدن ناخن های دو تا بچه قمری روی قرنیز پشت پنجره بیدار شدم، لابد سر دان هایی که قبلا ریخته بودم دعوای شان شده بود.  صدای خراشناک کارگذاشتن چند تیر آهن توسط کارگرها در ساختمان نیمه سازی که یکهو سر بر آورده می آمد آن یکی شان که با کلاه زرد آن بالا در طبقه ی چهارم ، پنجم ایستاده بود اگر نور کمتر می شد  می توانست من را ولو شده روی تختخوابم ببیند .با اینهمه ملحفه را کشیدم روی سرم و لنگ و پاچه ی لختم را پوشاندم . حس بدی ست که از فضایی نامربوط یکهو بیایند توی حریم خصوصی ات حالا چه قمری باشند چه آدمیزاد . نمی فهمیدم جمعه است و نای بلند شدن و رفتن به سر کار را نداشتم .صدای فرود آمدن تیر آهن ها نزدیک تر شد همان ذره خوابی که بعد از سحر به زحمت جور کرده بودم از سرم پرید و فهمیدم صبح روز تعطیل است . غلتی زدم و ساختمان نیمه ساز را نگاه کردم که لابد در کوچه ی پشتی ماه ها ساخته شده تا اینکه امروز  از لای ساختمان های همسایه و دیوارهای سیمانی و زشت پارکینگ خودش را تا پنجره ی اتاق من رسانده . حالا یک منظره ی نخراشیده به منظره های ناخوب ِ پس ِ پنجره ام اضافه شده و بخش هایی از نور دزدیده خواهد شد .‌ همان اول صبحی با خودم فکر کردم هر وقت هر کجای زندگی بخش هایی از نور دزدیده شود هر وقت هر چه سد رسیدن و دریافت نور شود چشم اندازها دلگیر خواهند شد . فکر کردم به چشم اندازهای دلگیری که در آینده هست به چشم اندازهای کم نوری که از گذشته دست بر نمی دارند . دوباره ملحفه را کشیدم روی سرم و تا ساعت ۱۰ به خودم وانمود کردم خواب هستم !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۰
... دیگری

بچه ها توی چند مدرسه با آهنگ ساسی مانکن رقصیده اند .‌ علی مطهری نماینده ی مجلس گفته مدیران این مدارس که آهنگ مبتذل و بد محتوای جنتلمن را پخش کرده اند باید برکنار شوند ... ایران از یکی دو مورد برجام خروج کرده است ...عروس جدید خانواده ی سلطنتی قابله آورده توی خانه ببخشید یعنی همان توی قصر زایمان کرده و خیل کثیری از  مردهای ایرانی در کانال ها و توییت ها غرولند کرده اند که ای زن های پر توقع ما از مگان خانم بیاموزیید هی نروید بیمارستان بزایید  لابد منظورشان این است که در همین خانه های هفتاد و پنج متری هم می شود توی پنج متری که حمام است زایید!(فکر کنم منظورشان دقیقا توی وان پلاستیکی ست!) آن طرف بازار آقای ظریف رفته مسکو و همتای روسش آمده فرودگاه استقبال ... مردم در ماه رمضان خواهان ارزان شدن اقلام خوراکی هستند... اینها را از رادیوی تاکسی از پیام های فورواردی کانال های خبرکِش شنیده ام ، خوانده ام یا اتفاقی تماشا کرده ام . اینها بعضی از خبرهای روزند خبرهای زرد و سیاه و تکراری . نانوای محله ی ما را هم زنش به علت بداخلاقی و اختلاف و طلاق ندادن انداخته توی چاه و بعد از چند ماه جنازه اش در حومه ی خوش آب و هوای شهر پیدا شده این را دو شب پیش خانم خیاط و تعمیرات لباسِ" بیتا " به من گفت وقتی داشت کمر شلوارم را تنگ می کرد . سر در نانوایی را سیاه پوشانده اند و عکس متوفی را زده اند به شیشه . خدابیامرز چند باری هم به من چشمک زده بود و متلک پرانده بود ! توی عکس هم چشمهایش شوخ و پر روست . اما حالا ماه هاست که مرده و دو مرد دیگر نانوایی را می چرخانند .‌اخبار دورند ... اخبار نزدیکند... من اخبار را دوست ندارم .‌بی تفاوت نیستم برعکس بیشتر نگران می شوم و مغزم درد می گیرد از فکر اینکه یک شب دوباره آمریکا حمله کند ، از اینکه سیل بیاید ، از اینکه زلزله شود .‌دلم نمی خواهد کلمه ی برجام و پسابرجام را بشنوم ... دلم نمی خواهد خبر سرطان گرفتن و کما رفتن و  و مننژیت گرفتن دوست و آشناها را به من بدهند . دلم می خواهد مثل زنی که با لباس خنک و طرح دار بهاره در استرالیا دوچرخه سواری می کند از مواجهه با اخبار خاورمیانه دور باشم . دلم می خواهد دست بچه ام را بگیرم و به بی حاشیه ترین کشورهای دنیا سفر کنم . ما مردمان مضطربی هستیم که وقت نشد کمی زندگی کنیم  کمی آرام و شاد باشیم و لذت ببریم قبل از آنکه فرصت تمام شود و خبر نبودن مان به گوش این و آن برسد . کاش قرار بود به اقیانوس آرام به جنگل های آفریقا سفر کنیم زرافه و فیل ، گورخر و پرنده های رنگی عجیب می دیدیم کاش قسمت های دیگری از کره ی زمین را دیده بودیم ، کاش حال خوب و زندگی امن ،پارچه ای بود که با آن لباس می دوختیم . کاش رییس جمهورها وجود نداشتند کاش خلیج فارس فقط به خاطر ماهی ها و مرجان هایش مهم بود .‌

    

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۲۰
... دیگری


روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده ... شب ها ... شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده . 

من انگار وجود ندارم... نیستم ... محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای مهم دعوت شده بودم ، طرحهایی که قبلا داده بودم انتخاب شده بودند، مسئول جلسه گفت : شما به سبب خوش فکری و ایده پردازی خوب تان اینجا هستید ، من اما مثل مجسمه ای از گچ بودم بی هیچ ایده و حرفی ، فقط زل زده بودم به چراغ قرمز کوچکی که روی پایه ی میکروفون بود و مواظب نترکیدن بغضم بودم. کاغذهای شیوه های اجرایی شدن طرح را داده بودند دستم ، وانمود می کردم که دارم می خوانم اما کلمات تنها مورچه های ریز ناخوانایی بودند که تار می دیدمشان . تلفن را توی جیبم لمس می کردم و منتظر لرزش های خفیفش بودم . این روزها همه ی آن  زنان رختشوی ِتاریخ که در عمارت های ظلم زندگی می کردند در دلم رخت می شویند و زیر لب زمزمه هایی سوزناک می خوانند . اتفاق های تلخی افتاده است و قسمت های بِکری از غرورم جریحه دار شده است . هیچ وقت در تمام زندگی ام پس از رنجور شدگی دنبال این نبوده ام که آدمها به سبب حرف ها ، کارها و رفتارهای شان به سبب دل شکنی ها، فراموشکاری هاو  قضاوت های ناحق شان از من عذر خواهی کنند اما این روزها دلم می خواهد این عذرخواهی اتفاق بیفتد . حتی آنقدر  تحت فشار بودم و از واکنش های احتمالی بعدی ام بیمناک که به یکی از مهم ترین آدم های  زندگی ام تلویحی گفتم به سبب چند ضربه ی روحی متصل به هم در این چند ماه متوالی از من دلجویی کن از من عذرخواهی کن . او کوتاه و لفظی گفت:  معذرت می خواهم اما احتیاج من به شنیدن این لفظ نبود و نیست .کلمه ها گاهی نارساترین ابزار انتقال معانی هستند . آن روز فهمیدم" معذرت می خواهم"  یکی از همین کلمات است .راستش  گفتنش سخت است و نوشتنش سخت تر ، این روزها دارم از دخترکم هم کلمات و جمله هایی می شنوم که به شدت احساس تنهایی و درماندگی می کنم . انگار فاصله افتاده میان مان و با شهربازی رفتن و خلوت های مادر دختری هم ترمیم نمی شود. 

ساعتها در خودم فرو می روم و از کار و زندگی باز می مانم .  من نمی خواهم کسی خودش را کوچک کند نمی خواهم کسی را در معذور قرار بدهم ، همیشه در عین پیچیدگی هایم سعی کرده ام  روان و جاری باشم و هر آن فروتنی و مهربانی  را به خودم گوشزد کرده ام احتمالا این را همه ی آنانی که با من سرو کار داشته اند می دانند اما اکنون نمی توانم احتیاج مبرمم را به این عذرخواهی انکار کنم . راستش من آدمی هستم که وقتی عمیق می رنجد باهمه ی عشق و علاقه و اشتیاق هایش می تواند فردا دوباره به شما نامه بنویسد ، هدیه بدهد ، می تواند با شما ناهار بخورد ، قهوه بنوشد ، جواب تلفن ها و پیام های تان را بدهد اما ده دقیقه ی بعد از آن که شما با خاطر جمع می روید به کارهای دیگرتان برسید او فرسنگ ها و قرن ها از شما دورتر رفته و همه ی آنچه بوده و هست را ترک کرده است بی که شما متوجه شوید . من هرگز رنج ِ رفتن ، فاصله گرفتن و عواقب جدایی را به طرف مقابل تحمیل نمی کنم . کم کم محو می شوم طوری که انگار هیچ وقت نبوده ام . من از این خودم واهمه دارم. از این خودی که می تواند به قیمت از دست رفتن قلب و جانش همه ی سربندهای عاطفی اش را به یکباره قطع کند و بکوچد . من از گم و گور شدن دوباره ی خودم به دست خودم می ترسم . بله ! من در این شرایط آدمی هستم که فقط برای خودش خطرناک است . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۴۹
... دیگری