من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

خلاصه که ...

 

و عشق 

تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن 

 

( سهراب سپهری ) 

 

 

                                                      

                                               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۶
... دیگری

 

 

همچنان حال و حوصله ی درست و درمان ندارم . دیروز رفتم استخر . کمرم از درد زیاد کاملا تا شده بود . دوللا دوللا راه می رفتم . وقتی از  دستم چیزی می افتاد روی زمین نمی توانستم خم شوم و بردارمش . هنوز هم همین طورم . دست به هر درمان طبی و گیاهی زدم . کف استخر هم که مثل درخت بی بادام راه رفتم و هی خوردم به لنگ و پاچه ی تتو شده ی زن ها . ناگفته نماند هیچ کدام از تتوها را نپسندیدم . برای تتو قسمت مورد علاقه ی خودم را بر کنج خاصی از تن دارم ، هم چنین نقش و ایده ای دلخواه و حروف مد نظر خودم را که کاملا به آن اژدهاهای چینی و ژاپنی و قلبهای پخش و پهن و تیر خورده بی ربط است . خواهرم وقتی دید کمرم را به محلی که آب داغ با فشار زیاد از منفذهای حوضچه بیرون می زند نزدیک می کنم من را کشان کشان به حوضچه ی بزرگ تری برد و آنجا یک دفعه دستش را انداخت زیر کمرم طوری که بتوانم دراز بکشم روی آب ، بعد با خنده گفت: عاطی ! اون افکار شاعرانه و فلسفی و پوسیده ا ت رو بریز توی آب . یک قطره اشک لاغر ، از گوشه ی چشمم افتاد توی آب، فقط خودم می توانستم صدایش را بشنوم که داشت قاطی حباب های کلر زده می شد .

 بعد از اینکه از حوضچه ها بیرون آمدم به زحمت لباس پوشیدم و بیرون زدم . هوا دچار سوزی شده  بود ، انگار یک باره تب و تاب داغ و حال به هم زن مرداد مشهد را از بین برده بود . خوابم می آمد ، دلتنگ بودم و جمعه با غروب طاقت فرسایش مثل سمباده افتاده بود به جان ران ها و بازوهایم که سوزن سوزن می شدند از سوز موذی هوا . دلم رفتن می خواست ، همان لحظه دلم رفتن می خواست . با همان رگ و پی دردناک دلم می خواست بروم ترمینال ، سوار اولین اتوبوس بشوم و آنقدر از خراسان دور شوم که یادم نیاید من آدم این شهر هستم و یک روز باید همین جا دفنم کنند .

این روزها فکر می کنم زندگی قلق های مختلف دارد و در هر مقطعی قلقش عوض می شود . فکر می کنم اکنون من در مقطعی از زندگی ام  هستم که به سبب پریشان خاطری و نگران احوالی های شدیدم  ، قلقش را بلد نیستم . شاید این افت شدید روحی و جسمی بیشتر از هر چیز محصول همین بلد نبودن باشد . ما آدم ها وقتی قلق زندگی را آن طور که باید و شاید بلد نباشیم به اضمحلال نزدیک می شویم . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۰
... دیگری

 

 

دست از سر خودم بر نداشته ام . دمار از روزگار خودم در آورده ام و سختی ها ول کن معامله نیستند . مثل کتک خورده ی خونین و مالین ِ بهروز وثوقی هستم در فیلم های قبل از انقلاب و امید است که زیر پلی ،کنار جاده ای ته کوچه ی طاق و رواق داری، پشت در خانه ی یاری در دیاری ، پای درخت کاجی چیزی ، تلف شوم .

آمین ! 

 

                                                    

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۰
... دیگری

 

به نظرم پس از جدال های از سر کدورت و دلتنگی ِ بسیار ، اتفاقی در سینه ی آدم می افتد که حالی غریب را رقم می زند . دسته ای از رنجش ها هستند که فراموش نمی شوند اما اگر میان ما و اویی که دوستش داریم همچنان دلی مشترک در حال تپیدن باشد ولو میانه ی حضور بی وقفه و ناساز اغیار ، ولو وسط کوهی از گلایه و گریه ، می شود شبی طاقت فرسا را از این دنده به آن دنده گذراند و بر خلاف میل باطنی نمرد و توانست فردا صبحش آفتاب سمج را تماشا کرد در  هوای چهل درجه ی  این تموز ، می شود هر چیزی را شگفت انگیزترین معجزه ی خلقت به شمار آورد و در شکل اشیاء دقیق شد . می شود به سوت های نگهبان فضای سبز اعتنا نکرد و از لای درخت ها و روی چمن ها گذشت برای عکس گرفتن از گربه ای که آرام و لمیده ، میان شاخه های بلند درختی همچنان از شب گذشته خواب است . گربه با صدای چیلیک چیلیک دوربین اول گوش راستش را تکان بدهد و بعد چشم باز کند و ببیند زنی با صورت متورم از گریه ی شبانه و مقنعه ی سورمه ای اداره دارد از او و تخت خواب درختی اش بی اجازه ی قبلی عکس می گیرد . آرام چشم باز کردن گربه و غرش  نکردنش را هم می شود به فال نیک گرفت می شود دل آدم بلرزد به شروع یک روز دیگر که شاید از اقبال بلندی که از آن بی خبر است هنوز نمرده ، بعد هم جوراب هایش از شلنگ مخفی شده لای چمن ها خیس آب شود و بدش نیاید . رد کفش های خیس اول صبح روی سنگفرش های پیاده رو ، می توانند به زنده بودن اشاره داشته باشند به مفاهیمی که برای درکشان باید پیراهن های بیشتری پاره کرد ، کتاب های بیشتری خواند ، چیزهای بیشتری  را زندگی کرد و تا قبل از آن که ملکه ی ذهن شوند از این جهان بیرون نرفت حتی اگر مرگ با زبان خوش سراغ آدم بیاید .
 

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۸
... دیگری


انگار نوزادی هستم که ملاجش از کم آبی گودتر شده و تغییر شکل پیدا کرده . انگار کسی ملاجم را بی رحمانه فشار داده یا چیزی محکم خورده به آن . ضعف دارم ، همه ی روز ضعف دارم مثل همان نوزادی که بدنش افتاده به کم آبی، رشد نمی کند و هستی اش در معرض مخاطره است . به پدیده های اطرافم بی تفاوت شده ام دیگر صدای عمله بناهای ساختمان در حال ساخت همسایه رنجم نمی دهد ، از گریه های شکم درد بچه ی همسایه تا دم صبح کلافه نمی شوم . رنج در وجودم به غایت رسیده به حالت اشباع در آمده دیگر از این بیشتر تلخ یا شیرین نمی شود . اتاقم شلوغ و به هم ریخته است پر از کاغذهای خط خطی ، لیوان های نیم خورده ی چای ،کوهی از لباس های اتو نکشیده و چوب رختی های از همه جا آویزان ،می خوابم وسط فیلم های از کاور بیرون آمده ، هندزفری های به هم گره خورده ، ورق های خالی قرص . دیگر گریه هم نمی کنم یک جور کرختی ِ منتشر شده در اندام هایم دارم و مثل شخصیت زنده به گور ِ هدایت این ها که دارم می نویسم شاید همان از یادداشت های یک نفر دیوانه است که او می نوشت . خواستم خودم را جمع و جور کنم اما نتوانستم ، خواستم خودم را از زیر دست و پای خودم جمع کنم ، زورم به خودم نرسید . اوج گرفتاری من وقتی ست که خودم نتوانم حریف خودم بشوم و اُردنگی بخورم از خودم ! مشت و لگد بخورم از خودم . کارت عروسی پسر عمو را فرستاده اند . چطور می توانم بلند شوم از این رختخواب عرق کرده از میانه ی سی دی های از کاور در آمده ، آلبوم های عکس گم کرده و بروم روی صندلی آرایشگاه بنشینم موهای در هم گره خورده ام را سشوار کنم که زن عمو با مادرم سر نیامدن من سر سنگینی نکند؟ دلم می خواهد خودم را با همین دلتنگی و غصه ای که دارد استخوانم را آب می کند و همین حجم افسردگی و ضعف کف یک اقیانوس رها کنم . دلم می خواهد وزنم کم شود ، معلق شوم ،  فقط صدای ترکیدن حباب های آب را بشنوم و ربطی به جامعه نداشته باشم . مادر کسی نباشم ، مربی کسی نباشم ، دوست کسی ، دشمن کسی ، عزیز کسی نباشم . از دست خودم و مسئولیت هایم دور شوم ، از دست کارهای عقب مانده ام خلاص شوم . همیشه دلم می خواست در زمان حال زندگی کنم اما الان انقدر فشار روی خودم احساس می کنم که حاضرم برگردم به گذشته یا پرتاب شوم به آینده و این حال ساده ی استمراری که سخت  تر شده است زندگانی من نباشد . نمی دانم به چه نیازمندم ! دعای خیر ؟ گشایش ؟ غافلگیر شدن توسط یک شادمانی زیاد؟ محبت ؟ امید ؟ ملاقاتی ؟ نمی دانم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۴
... دیگری