من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح رفته بود مدرسه ، من رفته بودم دستی به سر و روی اتاقش بکشم. چشمم افتاد به رمانی با جلد بنفش روی میز صورتی اش .برداشتم تا کمی ورق بزنمش که متوجه یک عددسنجاق قفلی عظیم الجثه بالای یکی از صفحه هایش شدم . دلم می خواست شاخ در بیاورم ! از سنجاق قفلی به عنوان بوک مارک استفاده کرده بود ! خیلی طبیعی سوزن آن را از صفحه رد کرده بود و بسته بودش تا وقتی برمی گردد بداند تا کجا خوانده بوده . غروب وقتی خسته ، رنجور و خیس از بارانی سیل آسا برگشتم خانه با هم نیمرو خوردیم او به عنوان عصرانه ، من به عنوان صبحانه و ناهارم . یک ربع بعد توی تاریکی اتاقم دراز کشیده بودم و به اندوهی شخصی که این روزها همه ی توان و تمرکزم را گرفته است فکر می کردم ، در زد ، آمد لبه ی تختم نشست و گفت : مامان این 25کلمه ی عربی را از روی کتاب قرآنم بپرس ببینم حفظشان شدم یا نه . 3 بار هر 25 کلمه را پرسیدم .بعد هم لباس پوشیدم بروم از داروخانه ی دور میدان دارویی که لازم داشتم را بگیرم . فوری بارانی اش را پوشید و همراهم آمد . داشتیم از خیابانی خطرناک رد می شدیم درست همان لحظه ای که به سختی ماشینی نوربالا زده را رد می کردیم پرسید : چرا انقدر خودشو جمع می بنده ؟ گفتم: کی ؟ گفت : خدا رو می گم توی قرآن .دوباره دلم خواست شاخ در بیاورم ! گفت : مثل پادشاها هی می گه ما چنین کردیم ، ما چنان کردیم ،ما عذابتان می دهیم ما پاداشتان می دهیم ( آتش پاره وقت گفتن این جمله ها گردنش را مغرورانه بالا گرفته بود و صدایش را بم و شاهانه کرده بود )گفتم: پادشاه هست خب ! برای همینم مثل پادشاها حرف می زنه با ما . خدا بقول آقای پورشافعی معلم فلسفه ی دبیرستانم «امپراطور ِ » همه ی عالم و آدم هستش . بعد هم یکسری جمله های کلیشه ای درباره ی مقام شامِخ ِ خداوندگاری خدمتش عرض کردم و درباره ی ادبیات کلی قرآن . خلاصه سعی کردم کنجکاوی اش را پاسخگو باشم و بحث را فیصله بدهم . اما خودم تا صبح وسط بیدارخوابی ها و اشکباری هایم به روزگاری که با آن خدا که بر پشت بام خانه و قلبم می نشست و خودش را جمع نمی بست فکر کردم . خدایی که دلتنگش هستم خدایی که می توانستم آسوده و بی رعایت ِ سلسله مراتب ، من ِ کوچکم را با من ِ بزرگش در میان بگذارم . خدا در گذشته برای من همان خدای ِ سهراب سپهری بود همان که در توصیفش می گفت : و خدایی که در این نزدیکی ست لای آن شب بوها پای آن کاج ِ بلند . زمان گذشت و غیر از خدای رحمان و رحیم با آن که جبار بود و جلال داشت ، باآنکه خودش را جمع می بست و تنذیر می داد هم آشنا شدم . حالا من نیزدر زمینگیری ِ امیدها  منتظر بشارت هستم و ازخوانش ِ تنذیرها دلم به درد می آید. 

                               



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۷
... دیگری
دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیه‌فام شد
همه خلق را گاهِ آرام شد
بجز من که درد و غمم شد فزون

جهان را نباشد خوشی در مزاج 
به جز مرگ نَبْوَد غمم را علاج 
ولیکن در آن گوشه در پای کاج 
چکیده ست بر خاک"  سه قطره خون"

امروز دوباره دم غروب دو گربه زیر باران سیل آسا در پناه دیواری که پله های اضطراری ر‌وبه رو به آن چسبیده اند مشغول عشقبازی با ناله های بلند خراشیده بودند .بی اختیار  یاد "سه قطره خون هدایت"  یاد این تصنیفی که در آن داستان توسط"  عباس "خوانده می شود افتادم . هوا تاریک تر شد و باران شدیدتر  یکهو ساکت شدند  انگار  دوباره " سیاوش "شش لولش را برداشته بود و از پنجره شلیک کرده بود به جفت گربه گل باقالی اش"  نازی " بعد نازی تا همین حالا که دارم می نویسم متصل ناله کرد و ناله کرد . هندزفری چپاندم توی گوش هام اما باز هم صدایش را می شنیدم . پا شدم رفتم روی مبل سالن دراز کشیدم . حال " میرزا احمد خان" را داشتم در آن تیمارستان با دیوارهای آبی و تا کمرکش کبود ‌. هنوز دارد باران می بارد و صدای ناله ی همان گربه می آید .برمی گردم به اتاقم دراز می کشم روی تخت ، سردم است ، در تلگرام دنبال چیزی می گردم، ناخودآگاه چشمم می افتد به این تیتر در یک کانال : ۱۹ فروردین سالمرگ صادق هدایت . از غروب خط به خط سه قطره خون در ذهنم تداعی می شده از غروب سه قطره ی خون پای کاجی که در سینه دارم ریخته شده است از غروب صدای گربه ها امانم را بریده و تو نگو که مثل امروز روزی صادق خودش را خلاص کرده از شر زندگی و من انقدر این روزها ناخوشم که بر خلاف سال های گذشته تاریخ تقویمی اش را به یاد نداشتم اما با فحوای تلخ داستان سورئالیستی اش در واقعیت زندگی در حال دست و پنجه نرم کردنم. اگر اینجا امکان پخش صوت می داشت حتما صدای باران و بقول هدایت صدای مرنو مرنوی گربه را برایتان می گذاشتم و می نوشتم وقتی رخساره درباره ی میرزا احمد خان گفت که این دیوانه است و بعد که کمی دور شدند با سیاوش همدیگر را بوسیدند و میرزا احمد خان این صحنه را دید چه حالی شد . مثل میرزا احمد خان کاغذ و قلم می خواهم و بقول او از میان خطوط درهم و بر همی که کشیده ام فقط یک جمله خوانده می شود : سه قطره خون 

                                      
                               

                              
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۵۹
... دیگری