من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است


 ایستاده بودم سر چهارراه میلاد .یکی از پر تردد ترین خیابان های شهر است. زن ها برای خرید ، مردها برای کار ، پسرهای جوان لا ابالی برای پیدا کردن دوست دختر در حاشیه ی پارک بزرگ ملت و دخترهای تیشان فیشانی برای خودنمایی هایی که به عقل جن قد نمی دهد به این خیابان قدم می گذارند . رفته بودم کفش اداری و جوراب زرشکی بلند بخرم . کفش را فردا لازم دارم و جوراب را برای لباسی که چند هفته ی دیگر می خواستم با آن به دیدن دوستی بروم خریدم ، کفش را فردا می پوشم و جوراب زرشکی لای جوراب های کمدم همراه آن لباس بایگانی می شود چون گویا آن دیدار میسر نیست و فقط خریدمش چون زن روی جعبه اش خوشحال بود ! ایستاده بودم سر چهارراه و کیفم را محکم چسبیده بودم از ترس جوانک های سوار بر موتورهای هراس آور . پولی توی کیفم نبود اما یک تلفن پر از شعر و عکس که داشتم . پسرک نوجوانی را که از پشت دکه ای بیرون پرید  دعوا کردم که چرا ترساندی ام درست راه برو .  هر دو دستش را به نشانه ی ببخشید و احترام  گذاشت روی سینه اش و سوار ماشین پدرش شد که مکالمه مان را شنیده بود و هیچ چیز به من نگفت. جرات نکردم سوار هیچ کدام از ماشین های عبوری بشوم .وقتی نا امید ، بی اعتماد و  عصبی ام قدرت تصمیم گیری های روزانه ام پایین می آید .شروع کردم به پیدا کردن خانه روی نقشه ی تپ سی . راننده پیدا شد . راننده ی سمند سفید که در  عکسش مردی میانسال و آفتاب سوخته بود با عینک . تلفن زد و صدایش که محل ایستادنم را می پرسید ، پیر بود و خسته . چند دقیقه ی بعد داشتم عکس زن خوشحال روی جعبه ی جوراب را نگاه می کردم که ماشینی کنار پایم ایستاد ، پسر جوانی سرش را از پنجره  بیرون آورد و گفت : سلام‌شب بخیر .بفرمایید خانوم .اخم کردم و رویم را برگرداندم .بوق زد با عصبانیت گفتم بفرمایید آقا بفرمایید لطفا ! خندید و گفت:  تپ سی ام خانم مگر نگفتید بیام . گفتم حتما کس دیگه ای هم زنگ زده اینجا ،من منتظر شما نبودم . گفت : پلاکمو ببینید . پلاکش درست بود اما نه صورتش و نه صدایش مردی بود که توی عکس به رو به رو نگاه می کرد .با بی اعتمادی بخصوصی سوار شدم . یک لحظه وقت باز کردن پنجره از توی آینه نگاه کردمش ، با لبخند و ادب گفت : اون آقا که شما باهاشون صحبت کردید پدرم بودن عکس هم عکس ایشونه من به جاشون آمدم . گفتم ببخشید ، نمی شه اعتماد کرد راحت . گفت : بله، درست می فرمایید . وقتی به مقصد رسیدم،  توی تاریکی ماشین کرایه اش را دادم و پیاده شدم . می خواستم از خیابان رد بشوم که صدایم زد . یک ده هزار تومنی را به جای یکی از هزار تومنی های کرایه داده بودم ، آن را برگرداند و کرایه اش را برداشت . تشکر کردم و توی دلم گفتم تو لابد مردجوان قابل اعتمادی هستی .می خواستم به خودش هم بگویم اما فکر کردم شاید برایش سوتفاهم بشود و درک نکند چه چیز  این رفتار های نرمال و قابل اعتماد غیر عادی ست که نیاز به تشویق و بروز شادمانی دارد .  وقت رد شدن از خیابان خطرناک مان به رسوخ بی حد بی اعتمادی در لایه های جانم فکر کردم .ماشین ها بوق کشیدند و از لای بوته های پر از خار وسط بلوار رد شدم . هیچ وقت این همه بی اعتمادی در وجود ساده باور من نبوده است . به همه ی ضربه هایی که از اعتماد به عزیزترین ها خورده بودم فکر کردم .به بی اعتمادی های نفسگیری که این روزها با آن دست به گریبانم فکر کردم .دلم پر شد .احساس نا امنی کردم . رفتم خانه و مثل جنین دست و پایم را زیر پتو جمع کردم . چرا همه ی حرف ها و قول ها و رفتارهای دوست و آشنا و بستگان  را به سادگی باور می کنم؟ چرا نمی فهمم اولویت آدمها زندگی ،اطرافیان ،آسایش و انتفاع خودشان است ؟چرا نمی فهمم در این زمانه دیگر دوستی و عشق نمی تواند این اولویت ها را تغییر بدهد ؟ چرا احمقانه باور می کنم که حقیقتا وقتی ابراز محبت و صمیمیت می کنند یعنی دغدغه ی من را هم درست به اندازه ی خودشان  دارند؟چرا من اینهمه خوش گمانم ؟ چرا حتی وقتی از این اعتماد کردن ها آسیب دیدم باز از اصلم برنگشتم و نخواستم حتی ادای سوءاستفاده از اعتماد کسی را در بیاورم تا مقابله کرده باشم؟  برای تکه های ربوده شده ی جانم غمگینم ، برای آن زنی که درونم  خوشبینانه به مهرها و دوستی ها و عشق ها نگاه می کرد غمگینم ، فهمیده ام اعتماد من راحت جلب می شود و من در همه ی لحظاتی که عاشقانه و رها اعتماد می کرده ام به سختی تنها بوده ام و نمی دانسته ام . 

پانوشت : راه می روم و هی با خوم زمزمه می کنم 


به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

اینبار اعتماد کنی، خاک بر سرت!


"سید مهدی موسوی "           


                                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۱
... دیگری


کنترل یکی از این تلویزیون جدیدها افتاده بود دستم .می خواستم شهرزاد نگاه کنم ‌. می خواستم ببینم و دوباره بشنوم حرف متینش را در سکانسی که از عشق زندگی اش خواست تا برگه ی جدایی را امضا کند  و او جان و دلش را فدای زنده ماندن یار کند و برگردد به خانه ی نامردی که برات آزادی فرهاد اعدامی از مرگ دستش بود . گفت : اینجا که من وایستادم دقیقا همون جاییه که یه عاشق وایمیسته .  راست می گفت و یار درکش نمی کرد ، بر نمی تابید،  ما آدمها به شکل متعارفی از عشق پایبندیم اما عشق منشوری ست که باید از همه ی اضلاعش به جهان نگریست .گاهی باید فدای یار شد اگر نمی شود همراهش شد . اشک راه کشید روی صورتم و فکر کردم کاش زندگی هم کنترلش لحظه ای دست من می افتاد آن وقت حتما از بعضی لحظه ها عکس می گرفتم ، روی بعضی تصاویر زوم می کردم، بعضی لحظات دکمه ی قطع صدا را می زدم، بعضی صحنه ها را تند رد می کردم بعضی صحنه ها را پخش آهسته می زدم ، بعضی لحظه ها هم دکمه ی استاپ را می زدم و در چشمهایی دقیق می شدم . افسوس که نه دکمه ی سبز ِ " آن"  دست ماست نه دکمه ی قرمز ِ  " آف" ! ما توی این صفحه ی بزرگ  " اُ اِل ای دی "گیر افتاده ایم و بدی های زندگی مثل اجناس مزخرف و فیک ماهواره در حاشیه ی بودن مان زیرنویس می شود . فیلم تمام شد تلویزیون را خاموش کردم رفتم بخوابم اما یکی توی سالن دوباره فیلم را گذاشته بود همان صحنه ای که با غم آشنایش گریه کردم داشت پخش می شد . صدای پای زنی که باید با چمدانش شبانه می رفت وسط نکبت زندگی و عشق را  لای لباس هایش به اندازه ی یک عکس پنهان می کرد تا ساحت مقدسش زیر دست و پای آدمها لگد کوب نشود .با موهای پریشان رفتم توی هال ولی غیر از شومینه چیزی روشن نبود . 


                                




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۷
... دیگری


این وقتِ روز یه نفر رو هم نداریم توی این هوای ابری دست بکشه رو سرمون حالا اگه بغلمونم کنه هم که چه بهتر! لا اقل ده دقیقه آروم خوابمون می بره . حس کره خرای یتیم رو داشتن حس خوبی نیست .کاش من توی کشتی نوح بودم مثلا یه آدم هراسون و مطیع تازه ایمان آورده ای بودم یا چه می دونم اسبی،  بزغاله ی کوهی ای ، پرنده ای ، خزنده ای چیزی بودم که یکی دیگه عین خودمو می ذاشت کنارم و می گفت: " تو با این باش" .

همین دیگه ... سخن این بود و ما گفتیم .


                    

          


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۲۳
... دیگری

 

زمانی که دانشجوی دوره ی کارشناسی بودم توی دفتر فرهنگی دانشگاه برایم کارگاه شعر و داستان گذاشته بودند . مسئول انجمن ادبی و سردبیر نشریه ای فعال بودم .توی تعارف دو نفر از مسئولین و دوستی که شاعر بودنم را لو داده بود و سمتی داشت،  مجبور شدم قبول کنم .اینکه می گویم مجبور به این خاطر است که آن وقتها دختر سرکشی بودم که راه افتاده بود دنبال علایق و موفقیت های شخصی و حتی به دست آوردن پول که خودش را شخصا اداره کند و هیچ تمایلی به قاطی شدن در فعالیت های متفرقه ی دانشجویی  نداشتم .سرم به درسم بود و داشت جانم برای ادبیات کلاسیک می رفت برای واکاوی ادبیات معاصر .اما این همکاری تا سه سال پس از فارغ التحصیلی ام ادامه داشت و آخر سر به هزار حیله فرار کردم .در آن انجمن دوستانی عزیز و رفقای بعدا خائن زیادی داشتم .یکی از این رفقای بعدا خائن پسری بود از طبقه ای به شدت مرفه و امروزی . شکل این گانگسترهای به شدت قد بلند آمریکایی بود با سراغلب تراشیده و عینک های دودی و شلوار جین ها و تیشرت های بخصوص و رفتار آزاد و خاص .پسر فوق العاده باهوش و خلاقی بود و مهندسی می خواند. می آمد کارگاه داستان من ، مدل خودش می نوشت و زیادی خارجی فکر می کرد و خارجی فیلم می دید .به طور ضمنی می فهمید نمی تواند شلوغ کاری کند و نظم کارگاهم را به هم بزند با خوش مزه بازی ها و سوال های سختش. به من احترام می گذاشت و سعی می کرد کمک دست باشد در مراسم ها .کم کم خودش را وارد نشریه ی ما کرد و شد دبیر اجرایی .یک روز مسئولیت نمایشگاه بزرگی را به من و او سپردند چون توانمندی زیادی داشت و روحانی مسئول هم آدم روشنی بود،  با سر و ریخت و رفتارش کنار آمده بود و کارش را قبول داشت . یک روز رفته بودیم وسائل بخریم پایش شکسته بود و آهسته می رفتیم یکهو  وسط پیاده رویی خلوت نزدیک های خانه ی ما با آن قد بلند مثل درختی که از سنگینی برف بیفتد بی هیچ حرفی دراز به دراز افتاد .من نفهمیدم تقریبا بی هوش شده یک لحظه مغزم قفل کرد بعد سریع و به سختی کشیدمش کنار و آب ریختم سر و صورتش . کمی گذشت تا با چشمهای نیمه باز بگوید صرع دارد و دوباره بی حس شود . آن وقتها تازه موبایل آمده بود و او موبایل داشت دست کردم جیبش که به مادرش زنگ بزنم نگذاشت و گفت یک سال است و کسی نمی داند .گفت موقع این حمله ها سعی می کرده توی اتاق خودش یا توی جارختخوابی برود .رنگش شده بود عین گچ. آن موقع ما در منطقه ی خیلی دوری زندگی می کردیم نمی شد زود وسیله ای پیدا کنم و به خانه برسانمش .  کشان کشان بردمش خانه مان و به دوستش زنگ زدم بیاید دنبالش .دوستش گفت خارج از شهر است و نمی تواند و به من گفت مراقبش باشم و نترسم هوا تاریک شده بود کاپشن پوشاندمش رفتم ماشین پیدا کردم و راه افتادیم سمت خانه اش در محله ی اعیان. برادرش پزشک بود و در منزل سپردمش و رفتم پی زندگی ام  .چند روز بعد برایم متن تشکر آمیزی نوشت و آمد . به من گفت:  دختر! می دونستی تو اعتماد به نفست خیلی زیاده . من باخیلی دختر دوستم یه دوست دختر خل نازک نارنجی هم داشتم به هم زدیم،  ندیدم دختر به سن و سال تو اینهمه کله شق و با اعتماد به نفس باشه . گفتم : از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ گفت : هر بار دیدمت کیف شونه ای دخترونه نداشتی . گفتم چه ربطی داره؟ گفت دخترا نمی تونن بدون یه کیف پر از وسیله و خرت و پرتاشون و ابزار بزک دوزک برن بیرون ، بیان دانشگاه .تو کاپشن یا مانتوی جیب دار تنته اغلب  دستات توی جیبه و تند تند راه می ری . خودتی و یه کلید و دو سه تومن پول نهایت یه خودکار و کاغذ جیب بغلت . بی میکاپ آنچنانی و راحت . می ری وسط اینهمه پسر جر و بحث می کنی کار می کنی ،  خیلی ها دوسِت دارن می دونی و برات مهم نیست درگیر نمی شی ،  من دیدمت جدی و دوستانه ای .الان منو با این سر و تیپ بردی خونه ات .پریدم وسط حرفشو گفتم غش کردی خب نبردمت پیک نیک که ! خندید و گفت من می دونم خانواده ات مذهبی ان منو می دیدن برات بد می شد . گفتم : توضیح می دادم براشون منو می شناسن ‌.فیلمهایی که برایم آورده بود را گذاشت روی میز  و گفت : بذار کیفت بچه ها نبینن خارجیه.گفتم کیف ندارم بده می ذارم جیبم‌. چایش را سر کشید و دوباره گفت : اعتماد به نفست زیاده باور کن اینهمه ورزش می ری چرا گواهینامه نمی گیری ؟ چرا کتاب چاپ نمی کنی ؟ درست خوبه چرا نمی ری خارج اونجا بخونی ؟ گفتم پاشو برو دنبال کارت نمی خواد دقت کنی به من ،  برا مریضیت هم برو دکترِ جدی و راستش آن موقع به حرف هایش فکر نکردم . 

کمی بعد از این داستان  من اتفاقی  با آدمی که هنرمند مورد علاقه ام بود  برخورد کردم  و ناگهان دچار ماجرهایی پر تلاطم شدم. چیزی نگذشت از اینکه همه ی آن اعتماد به نفس ها و پر امیدی ها و تلاشگری هایم خراب شد . تبدیل به موجودی گریان و حساس و صدمه پذیر شدم . خودم را باخته بودم . آن عشق در مقیاس زیاد و رفتارهای پر از سهو  طرف مقابلم به شدت مرا از خود واقعی ام دور کرد و به هم ریخت . کیف های بزرگ پر از خرت و پرت همراهم شده بودند شده بودم عین وسواسی ها .دائم نگران بودم و بیمار می شدم ‌.کوهی قرص و کتاب و موزیک همراهم بود توی کوله ام پر از دستمال کاغذی گریه و کتابهایی که برای او می خریدم بود . شانه بود سوهان ناخن روسری های رنگ به رنگ عطر و ماتیک و ... سالها به همین منوال گذشت . غم ، سر زندگی ام را گرفت و اعتماد به نفسم نابود شد . هیچ رقم خودم را قبول نداشتم یعنی آن حساسیت ها و اشکباری ها به خاطر حضور و غیبت های  نامتعادل آن شخص و نوع رفتار بی ملاحظه اش ضعیفم کرده بود . منزوی شدم و پر از شعر و حس مطالعه. بعدها در زندگی هر وقت دلبسته ی کسی یا چیزی شدم فهمیدم این نازکی درونی آن زن ِ نترس  و قوی درونم را مچاله می کند .نقطه ضعف من در همین دلبسته گی هاست در هر سطح و اندازه ای . مدتی ست از این حیث خیلی ناراحتم . آدمهایی که دوستشان دارم ناخواسته وجه عاطفی شخصیتم را رنج می دهند و تبدیل به وجودی عاطل و باطل می شوم . بعد از عید چشمم به خودم توی عکس ها افتاد کیف خیلی کوچکی دستم است یا نیست .دوباره دلم می خواهد بتوانم مسیرهای دور بروم با چند اسکناس توی جیبم و یک کلید . یاد حرف آن پسر آمریکایی شکل افتادم :  نذار هیچکی اعتماد به نفست رو خراب کنه . دارم سعی می کنم میزان دلبسته گی هایم را کم و تعدیل کنم . نه اینکه قصد شکستن شاخ غول داشته باشم یا اینکه بخواهم کار مهمی  شروع کنم نه ! فقط بسیار از  این شکسته خاطر بودن خسته ام .از سر حد مرگ دل بستن هایم به من درد رسیده و تنهایی . نباید مثل زن های وابسته رفتار کنم . نباید افسار خودم را دست دل لعنتی ام بدهم . انتظار من از دوست داشتن از عشق،  قدرت و نیرو و رشد است نه  حرمان زده گی نه جدل هایی که ضعف و هراس می آورند . دلم می خواهد در سال هایی که می آیند اگر زنده بودم زنی که زود می شکند نباشم .

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۴۰
... دیگری

رفته بودم استخر. هر چند وقت یک بار نیازه سر خودمو زیر آب کنم! و دردناکی و خسته گی افکار ، احساسات ، عضلات و رگ و پی ها را دست حوضچه های آب داغ بسپارم . دخترک را هم مثل یک عدد مرغابی خوشحال فرستادم حوض کوچکترها . رفتم توی سونای بخار یک گوشه دراز کشیدم و دل سیر برای خودم میان وهم آغشته به بخار ، عطر غلیظ اکالیپتوس و قطرات درشت باران مانند روی پنجره، اشک ریختم . ذهنم خسته بود، قلبم خسته تر و اتفاقات سختی را ظاهرا از سر گذرانده بودم . چرخی در بیرون زدم و از بالای تراس کافی شاپ چند دقیقه زن ها را دیدم که آزادانه و بی دغدغه ی پوشیده بودن و زیر ذره بین نگاه مردان بودن برای خودشان در گروه های دوستانه می خندند و شنا می کنند و شادند . بعد زنی آمد و سر حرف را توی سونای خشک باز کرد . حوصله ی شنیدن دغدغه ی زن ها  درباره ی وزن و رژیم و فواید استخر را ندارم . اما خانم کلی حرف داشت . سر آخر هم رسید به این بحث بی پایان که ما زن ها باید مواظب تن و بدن و تیپ مان باشیم چون در غیر این صورت برای مردها جذاب نیستیم . سعی کردم اشاره وار بگویمش که ما به عنوان یک انسان مطرحیم نه صرفا یک زن یک موجود ِ ماده ! و مردی که ما را بیشتر برای تن و سر و روی مان بخواهد یا نخواهد آن قدرها که باید مهم نیست و همیشه زنانی از ما خوش تیپ تر در دنیا وجود دارند .مهم آن مرد است که ما در نگاهش زیبا ثبت شده باشیم  و زیبایی مان را هر کجای دنیا باشد از یاد نبرد . نمی شد با یک جستار کلامی شتابزده قانعش کرد و البته که حق می دهم به دغدغه ی قاطبه ی زن  ها  در فقره ی بیشتر  دوست داشته شدن و جذاب به نظر رسیدن  اما توقف و تمرکز بر این موضوع را کار زنان عامی می دانم با نگرانی های تنانه . داشتم از در آن جهنم سوزان می رفتم بیرون که زن گفت همین شما الان دیدم با دخترتون بودین خب بچه به دنیا آوردین پوستتون روشنه ولی من هیچ رد ترک های بعد از بارداری  نمی بینم رو تنتون خیلی خوبه دیگه خوش بحالتون و با غصه به ترک هایش اشاره کرد . معذب شدم و دلم لباسی با دکمه های شدیدا بسته خواست . همان لحظه به ترک های عمیق قلبم به رد اندوه جاری و نامرئی در زیر پوستم فکر کردم . به ترک ها و ردهایی که دیده نمی شوند زشتی و آزار دهنده گی شان نمایان نیست اما وجود دارند . دلم سوخت .به زن تسلا دادم که به نظر من زیباست با همین پوست بقول خودش تیره و رد ترک ها . گفتم چشمهایش خوشرنگ است و صورتش مهربان .خوشحال شد . کمی آب خوردم و کلافه و بی مقدمه پریدم توی حوض یخ . چند تاول سمجی که روی پاهایم از پیاده روی طولانی با کفش پاشنه دار حین گفتگوی تلفنی با دوستی ، در آمده بوند یکهو بی حس شدند . تقلا کردم سوزش رنجشی که از آن دوست داشتم جایی  زیر پوست سینه ام سرد شود .دلم خواست سرم را زیر آب یخ فرو ببرم تا تاول های توی سرم بی حس شوند از گوش درد گرفتن ِدوباره جرات نکردم . کاش می شد ترک های داغ قلبم در حوض یخ سرد شوند و بی حس . نفسم حبس شد و بعد از پله ها بالا رفتم . دخترک آمد لباس پوشاندمش . بیرون ساختمان مردی خوش پوش آمده بود دنبال آن زن . سوار شدند و رفتند . دعا کردم بیشتر به زن بگوید که زیباست و خوب است . این همه ورزش کردن برای محبوب بودن وقتش را گرفته بود .وقت برای کارهای زیادی که باید در این سن انجام بدهد . تپ سی بد اخلاق ما هم آمد و رفتیم .در تاریکی ماشین چشمم به ترک ظریفی روی صفحه ی موبایل افتاد . سعی کردم اعتنایش نکنم و خط شروعش را دنبال نکنم .سه تاول پایم از بی حسی در آمده بودند و شروع کردند به اذیت . الان که می نویسم زخم شده اند و دیگر درد نمی کنند فقط ردشان می ماند و زمان می برد تا کمرنگ شوند .


                      


                  


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۵
... دیگری

بعضی غروب ها آن  پیرمرد دل شکسته و ورشکسته ای که درونم هست می نشیند روی صندلی دم پنجره و برای رفقای سالخورده اش در آسایشگاه سالمندان خاطرات ظریفی را تعریف می کند بی که به چشم هیچ کدام از مخاطبین مستقیم نگاه کند . شاید دروغ می بافد، لاف می زند ، شاید هم تنهاتر شده با خاطراتش  و یا آلزایمر گرفته و پس و پیش زمان و مکان را نمی فهمد .الان هم نشسته دم پنجره سیگارش را با دو انگشت لرزان ِ بی انگشتر گرفته و دارد تعریف می کند بلکه حواسش از غم یک قدم کنار برود : جوان که بودم رفیقی داشتم هنرمند و اهل دل که جانم برایش می رفت .از این رفیق های گرمابه گلستان .آن سال دو سه روزی رفته بودیم سفر، من از ذوقم زودتر راه افتادم و زودتر هم رسیدم . او در اصل برای کاری راهی شده بود ، من هم دل کنده از شهر و دیار ول کرده بودم همه چیز را رفته بودم بلکه چندی رفته باشم بیرون از همه چیز و همه کار و  بلکه وسط همان کاری که داشت فرصت شود تا ببینمش .یک روز و نیم توی  هتلی کوچک ماندم و از جایم تکان نخوردم . بی او دار و درخت را بر خودم حرام می دانستم ، دیدن آسمان را حرام می دانستم ، رغبتی به تماشای شهر و  ابنیه ی تاریخی که هرشهری برای خودش چند تایی دارد نداشتم، گرسنه و تشنه افتاده بودم روی تخت و خوابیده بودم بلکه رنج تماشای ساعت کم شود او از کارش فارغ شود و از شهرستانی در اطراف بیاید .حتی نرفتم دواخانه شربت مریضی وامانده ای که داشتم را بگیرم .دیر وقت پیغام شتابزده ای  فرستاد که نمی رسد بیاید و فردا منتظرش باشم. خلاصه آقایی که شما باشید ،  فردایش تا قبل غروب منتظر شدم و نزدیکهای آمدنش زدم به خیابان .  سر آخر آمد و دنیا را رنگ پرتقال دیدم . می دانید اول حرفی که بعد سلام گفت چه بود؟ گفت : چه رخت ِ  خوشرنگی پوشیدی . آقایی که شما باشی من اصلا همچه رنگی تا به حال بَر نکرده بودم ،رختم نوی نو بود . توجه داری ؟  می خواهم بگویم وقتی به خاطر یک نفر رنگ قبلی دنیا برایتان عوض بشود او و همه شما را خوشرنگ می بینند . این جادوی رنگ هاست . حالا وقتی شب و روزتان به تنهایی و مفارقت  بگذرد هزار هم  با سطل  رنگ بریزند رویتان باز سیاه و چرکمُرد هستید .آدمیزاد باید رنگ و رو داشته باشد خودش و دلش و خواستنش و رفاقت و مهرش . ای امان از دل بی صاحَب ِ آدمیزاد !  پیرمرد عصایش را بر می دارد که برود .یکی می گوید کجا؟  بقیه نداشت ؟ پیرمرد آه می کشد و در پرتقال خونی ِ غروب گم می شود . اگر گم نمی شد باز می گفت :  آدمیزاد ته که می کشد ، می شود خاطره باز ِتنها . در زمان حالِ آدمها که جا نداشته باشی ، نشود جایت داد ، همان دیگر چاره نیست بایِست  بروی اندازه ی یک قبر ِ جا برای خودت جا دست و پا کنی و بخوابی یک جوری که انگار هیچ وقت بیدار نبودی ، هیچ وقت.


                                       

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۹
... دیگری

  دخترک را برده بودم شهربازی.حوصله ی سر و صداهای اغراق شده ی زن و مردهایی که در وسیله های بازی وارونه و آویزان می شدند را نداشتم اما عید برای دخترک معنا دارد و کلی ذوق آمدنش را داشته.  ایستاده بودیم توی صفی دور و دراز. با هندزفری تصنیف محزون و وصف الحالِ" گلپونه ها" را گوش می کردم و  به طرزی احمقانه و بیهوده زل زده بودم به پیامی خوانده نشده و بی پاسخ مانده که مثل حشره ای کوچک و سرمازده جا به جا مانده بود روی صفحه ی سرد تلفن . یکهو دیدم آدمهای توی صف همه دارند با لبخند دست می زنند و ابتدای صف را نگاه می کنند . اول صف پشت درخت مرد مسافری خوش پوش و اتفاقا موجّه با کت چهار خانه ی نو نوار و سر و زلف شانه زده شروع کرده بود رقصیدن.یک گوشم را از  هندزفری آزاد کردم . آهنگ شادی پخش می شد از بلندگوها و توی صف انتظار ، آقا در هوای بهار بی حرکتی اضافی و یا نگاه به تماشاچیان که دارند با آهنگ دست می زنند یا برای او ، شادمان و  راحت از نبود  دوست و آشنا در فضا ، کنار خانوده اش می رقصید . صف تکان های خفیف خورد و جلو رفت . آقا کتش را دست گرفت و وارد سینمای هفت بُعدی شدند . گلپونه ها را قطع کردم . چشمم را از حشره ی خشک شده برداشتم . عینک مخصوص سینما را گذاشتم روی چشم هام . قطره اشکی سر خورد و‌رفت تا چانه ام . برق ها که خاموش شد عینکم را دور از چشم دخترک برداشتم .تماشای تصاویر پر شتاب و هیاهوی چند بُعدی را نمی خواستم .من هنوز در  بُعد ِ اول آنچه را که می خواسته ام ندیده ام و قطار ‌ِ پر سرعت ‌‌ِ در تصویر نمی توانست سر گرمم کند و مرا با خود ببرد .آخرین دقایق دیدم روی پرده ی بزرگ نمایشگر دنباله ی  نردبان از هلی کوپتری به سمت تماشگران می آید یک لحظه عینک را زدم و دستم را دراز کردم اما نردبان با سرعتی موذیانه جمع شد و چراغ ها را روشن کردند . بُعد ِ هفتم محو شد و برگشتیم همان جا که بودیم .

                                
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۴۷
... دیگری

بهش گفتم : بسه انقدر گریه نکن . آب شد استخونت . گفت : تو نمی دونی این چه حالیه(می دونستم) . 

بهش گفتم: سهم تو نبوده ، سرنوشتو که نمی تونی عوض کنی ناگهان چه زود دیر می شودِ قیصر همینه دیگه .گفت: تو نمی دونی این طور وقتا سرنوشت با دل آدمی مثل من چکارا می کنه(می دونستم).

بهش گفتم :خب اون چه کنه ؟باید زندگی کنه .بعدشم مَرده اون فرق داره وجودش ، طبیعیه می ره با کسی که بتونه همیشه و همه وقت و همه جا باهاش باشه چقدر پای سراب خیال تو می تونه واسته؟ گفت : من از خدامه خوش باشه خوب زندگی کنه . امامی تونست کمی مراعات کنه که ، خودشو بذاره جای من .تو نمی دونی بی معرفتیای ریز  آدمو به مرگ می رسونه(می دونستم) .

بهش گفتم: خب این روزا کمتر به جزئیات با هم بودن اونا با هم فکر کن به همه ی همّه ی کارایی که وقتی با همن انجام می دن . چیزی نگفت .فقط بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد ،طولانی . بعد گفت:  آخ ! تو نمی دونی فکر کردن به این جزئیاته که قلبمو پاره می کنه، روحمو رنج می ده ، غرورمو له می کنه، دوس دارم برم گم و گور شم ، دوس دارم بمیرم ( آخ ! کاش نمی دونستم ) .

از جیبم آروم دستمال برداشتم .بهش چیزی نگفتم . او هم دیگه چیزی نگفت . 

این طرف سکوت سمباده شو بر داشته و تمام روز از چیزی شبیه دل آدمیزاد صدای سائیدن می یاد . اون طرف از تِرَکی که توی ماشینش گوش می کنه تکه تکه صدای اِبی : "دستشو می گیری ی ی ... دور می شی ... می ری ی ی ..."

گفتم : کجایی ؟ گفت : نمی دونم 

گفت: تو کجایی ؟ هیچی نگفتم . گفت : الو ..‌.قطع شد ؟ گفتم : اون صدای ضبطو بلند می کنی لطفا؟

آروم گفت: ابی گوش نمی کردی که .


                               


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۶
... دیگری

مثلا چه علاقه ای به دیدن آقای م.ص.ب دارم که باید برم دید و بازدیدای فرمالیته و ایشونو ببینم ؟!شونزده هیفده ساله به دلم مونده بگم آخه مرد حسابی اون پیرهن آبی رو با کت قهوه ای نمی پوشن .ملت ریش شون رو خط می گیرن ولو کج و کوله ! طالبانی مگه ؟ به من مربوط نیست می دونم نباید بگم ولی خب از این آدمایی که بدیهیات ِ ساده و پیش پا افتاده ی عرف رو هم رعایت نمی کنن لجم در می یاد . از دیدن اینکه امیدی به تغییرات ساده اشون نیست غمگین می شم ‌. اون وقت خوش ندارم سه روز توی یک هفته ببینمشون . بخدا غُر نمی زنم ! منظور بدی ندارم .طرف نزدیک شصت سال عمرشه هنوز نمی فهمه داد نکشه به جای حرف زدن توی مهمونی .با لنگ و پاچه ی وا افتاده نشینه رو مبل . گاهی فکر می کنم آدم اگر قراره مرد باشه باید خیلی جنتلمن باشه . چه فایده صاحب یک کارخونه ی گنده باشی اون وقت با زنت مثل رعیت های صد سال پیش حرف بزنی ؟ چه فایده دنیا دنیا پول جمع کرده باشی و دلت نیاد خرج کنی و یک توک پا تا دریا رعیت هاتو نبرده باشی ؟! چه فایده از ده سال پیش همه ی عیدا نوروز ، فطر ، غدیر ، قربان!  با همین پیرهن آبی روءیت شده باشی و اون کت قهوه ای بد رنگ ؟ شوکولاتای بد طعم عید دیدنی ها با جلدای قشنگ، سوالای نامربوط دوست و آشنا، اظهار نظرهای یامفتِ برخی آقایان در مسائل سقیم ِ سیاسی ، دیدن رعیت های مظلوم با روسری های نو و دست هایی که زیاد توی آشپزخانه چروک برداشته اند دیگر در حوصله ام نیست . از لولیدن بچه های تُخسِ کره خر ! توی دست و پا خسته شدم . به شکلی کاملا احمقانه ! دلم می خواهد برگردم سر کارم .هر چقدر هم که سختی هایی داشته باشد و همکارانی را نخواهم . عید یا باید به یک گوشه ی دنج و خلوت سفر کنی یا عزیزی را در کنار داشته باشی یا مثل از آدم به دورها انگ ِ معاشرتی نبودن را تحمل کنی اما در این صحنه های خراشناک نباشی . در حال حاضر نه حوصله ی باکلاس ها را دارم نه بی کلاس ها و روی اعصاب ها را . بهار است و داریم به تلخی مادربزرگ را از دست می دهیم . خان دایی پیام فرستاده دکترها ملاقات را قدغن کرده اند عزیزان تشریف نیاورید . تازه از عید دیدنی های شلوغ و اعصاب خرد کن برگشته ام . کفش هام را زود در آوردم و همان طور  لباس بیرون عوض نکرده رفتم یک شاخه پیچک و یک ساقه شمعدانی را قلمه زدم . باید چیزی را تکثیر کنم تا ریشه کند .هوای ناپایدار بهار مضطربم می کند .دیشب نیمه های شب تگرگ بارید . گلدان را از قرنیز برداشتم .ترسیده بودیم من و گلدان . تگرگ با عصبانیت با پنجره برخورد می کرد و هیچ کاری از عکسی عزیز بر نمی آمد . خدا کند این روزها بگذرند . هیچ چیز به اندازه ی تکرار و نمود بیرونی  یافتن تنهایی و البته اضطراب نمی تواند این بهار که منتظرش بودم را از چشم من بیندازد .

پانوشت:

هی من عکس را عمودی می گذارم و هی بلاگ سر خود می چرخاندش خلاصه ببخشید . 


                                  


                                      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۰
... دیگری


نمی دانم این جمعه ی لاکردار چه خاصیتی دارد که حتی وسط تعطیلات کشداری مثل تعطیلات نوروز هم بیرون می زند از کادر همه چیز .عینهو رنگ آمیزی ِ نامنظم بچه های کوچک . یعنی اگر با چشم و گوش بسته هم  توی جزیره ای ، سیاهچالی جایی ولم کنند باز می فهمم کدام روز جمعه است . جمعه ی محزون ، جمعه ی سیمانی و سنگین ، جمعه ی چسبنده و سمِج . جمعه ی کسالت و نظافت ، جمعه ی تنهایی ها و دلتنگی ها و فروریختن های مضاعف . کاش دلم را پرت کنم توی بیابان پشت خانه سگها ببرند .


                        



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۳
... دیگری