هفت بُعدی
يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۴۷ ب.ظ
دخترک را برده بودم شهربازی.حوصله ی سر و صداهای اغراق شده ی زن و مردهایی که در وسیله های بازی وارونه و آویزان می شدند را نداشتم اما عید برای دخترک معنا دارد و کلی ذوق آمدنش را داشته. ایستاده بودیم توی صفی دور و دراز. با هندزفری تصنیف محزون و وصف الحالِ" گلپونه ها" را گوش می کردم و به طرزی احمقانه و بیهوده زل زده بودم به پیامی خوانده نشده و بی پاسخ مانده که مثل حشره ای کوچک و سرمازده جا به جا مانده بود روی صفحه ی سرد تلفن . یکهو دیدم آدمهای توی صف همه دارند با لبخند دست می زنند و ابتدای صف را نگاه می کنند . اول صف پشت درخت مرد مسافری خوش پوش و اتفاقا موجّه با کت چهار خانه ی نو نوار و سر و زلف شانه زده شروع کرده بود رقصیدن.یک گوشم را از هندزفری آزاد کردم . آهنگ شادی پخش می شد از بلندگوها و توی صف انتظار ، آقا در هوای بهار بی حرکتی اضافی و یا نگاه به تماشاچیان که دارند با آهنگ دست می زنند یا برای او ، شادمان و راحت از نبود دوست و آشنا در فضا ، کنار خانوده اش می رقصید . صف تکان های خفیف خورد و جلو رفت . آقا کتش را دست گرفت و وارد سینمای هفت بُعدی شدند . گلپونه ها را قطع کردم . چشمم را از حشره ی خشک شده برداشتم . عینک مخصوص سینما را گذاشتم روی چشم هام . قطره اشکی سر خورد ورفت تا چانه ام . برق ها که خاموش شد عینکم را دور از چشم دخترک برداشتم .تماشای تصاویر پر شتاب و هیاهوی چند بُعدی را نمی خواستم .من هنوز در بُعد ِ اول آنچه را که می خواسته ام ندیده ام و قطار ِ پر سرعت ِ در تصویر نمی توانست سر گرمم کند و مرا با خود ببرد .آخرین دقایق دیدم روی پرده ی بزرگ نمایشگر دنباله ی نردبان از هلی کوپتری به سمت تماشگران می آید یک لحظه عینک را زدم و دستم را دراز کردم اما نردبان با سرعتی موذیانه جمع شد و چراغ ها را روشن کردند . بُعد ِ هفتم محو شد و برگشتیم همان جا که بودیم .
۹۷/۰۱/۱۲