من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

زمان ،چیزی عجیب تر از عجیب است .امروز این عبارت کلیشه ای ِ " چرخ دنده های زمان" یک وَنگ در سرم می کوبد. گیر کرده ام لای چرخ دهنده های زمان در گذشته، در حال و حتی در آینده ای که در آمدنش و بودنم تردید و تِلواسه ی بسیار است. صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنوم دلم می خواهد یک دست بزرگ مثل دست غول های کارتونی از بالای فضایی که در آن هستم وارد کادر شود و مرا بردارد مرا بیرون بِکشد از همه ی آنچه پیرامونم است . ملت باز برای جشن یلدا به خودشان افتاده اند وسط همه ی بگیر و ببندهای اقتصادی و دل ناخوشی های عمومی .‌ به یلدا در زمانی دل رحم تر  فکر می کنم به گرفتن قاچ هندوانه از دستی ،به انار توی دستم با ناخن های خوشرنگ که توی عکس پر رنگ تر افتاده اند به خاطر نورهای زرد بالای طاق .به یلدای بی برف و سرمای خشک اکنون و حجم مضاعف شده ی تنهایی فکر می کنم . به اینکه هیچ حرفی از دوباره آمدن یلدا گفته نشد و هیچ اشاره به یاد یلدایی که ماندنی ترین یلدای یلدایانِ! زندگی بود، نشد.

چند روز است می بینم اغلب فامیل های مملکت در همین شبکه های دست و پا شکسته  اجتماعی  متفق القولند شنبه برای یلدا بهتر از جمعه نمی شود... پس احتمالا جمعه در جمعی که دیگران....

اصلا چه فرق می کند جمعه باشد یا شنبه ؟...وقتی  زیر یک طاق حافظ نمی خوانیم در دل و از دیوان.. که شب اول زمستان یک دقیقه کش بیاید در لبخند،همان لبخند که می توان به خاطرش همه ی غصه های باقی مانده ی دنیا را به شرط چاقو و غیر چاقو دید و تحمل کرد.

از جایی بیرون متن  از بالای پشت بامی پر از ستاره و یک ماه ،بیایید دستم را بگیرید آهسته برگردیم سر اصل مطلب ،به نظر می رسد لای چرخ دنده های زمان در این لحظه نوبت به استخوان سینه ام رسیده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۴۵
... دیگری

 

بعد از هزار و یک ماجرای آزار دهنده ی اداری امروز بعد از ماه ها تحمل سختی مسیر رفت و آمد و مشکلات مگوی ِ شخصی که به تبع آن برایم ایجاد شده بود برگشتم به محل خدمت قبلی ام.اینجا اگر چه مشکلات مخصوص لاینحل خودش را دارد اما تنها امتیازش این است که به محل زندگی ام و به مدرسه ی دخترک نزدیک تر است و کمی از هزینه های وحشتناک  کرایه ی ماشین کمتر می شود و با بیماری های سنگین اخیرم مجبور نیستم صبح های سرد و شبهای به شدت تاریک و پر سوز زمستان را در منطقه ای ناامن و پرت از شهر رفت و آمد کنم. اینجا وسیله کم است و منطقه خلوتی وهمناک کوچه های مرفه نشین با خانه های بزرگ بالای کوه را دارد اما خوبی اش این است که بعد از کمی پیاده روی به خیابانی اصلی می رسی و به یک دانشگاه و بازار اقلام خوراکی . هنوز دست خط و امضایم در بعضی دفترچه های کاری روی میز بود ولی لیوان و کمد و جایی مشخص برای خودم نداشتم. همکار شیفت صبح که رفت ماندم با پسر بچه هایی که فقط دو تاشان را از قبل می شناختم. آنها از من پرسیدند برای همیشه آمدید اینجا؟ نه حوصله داشتم و نه جواب درست و درمانی که تحویلشان بدهم . نشنیده گرفتم و قصه ی لک لکی را گفتم که روی بالش یک لکّه داشت . لک لکی درست مثل خودم با لکه های داغگون روی بالهایم که البته بر خلاف من دنبال بر طرف کردن لکه از روی  بالش بود چون امیدوار به پاک شدن لکه با کمک گرفتن بود. قصه را گفتم،بعد تمرین های بیان و بدن پیش از نمایش را کار کردم و بعدتر کتاب امانت دادم. پسری از آن بچه ها که نمی شناختم و وقت حضور و غیاب گفته بود اسمش امیرعلی ست آمد پشت میز تا کتاب امانت بگیرد. کتاب را گرفت چند قدم رفت سمت در ولی دوباره برگشت و ساکت نگاهم کرد.گفتم: چیزی شده؟ چیزی لازم داری؟ پرسید: پس چرا هیچ کس از خانم هااز اینجا نرفته اند؟ گفتم: چرا می پرسی؟ گفت: خب چون نمی فهمم، شما به جای کی آمدید اینجا؟کمی مکث کردم و بدون آنکه بدانم می خواهم چه جوابی بدهم یکهو گفتم: به جای خودم!

لبخند زد نگاهش را دزدید و گفت: چه خوب شد . پس دوباره می بینمتان . خداحافظ و رفت . با خودم فکر کردم من هیچ وقت ِ خدا دلم نخواسته در جای کسی قرار بگیرم یا به جای کسی باشم، همیشه دلم خواسته جای خودم باشم و در جای خودم چه در محیط های اجتماعی چه در ادبیات چه در قلبها چه در ذهن ها و چه در زندگی های بعد از اینی که اگر رخ بدهند .زندگی من در جایی که خودم هستم به شدت دشوار و جانکاه است حتی اگر از آن گریزی محقق شود باز هم گزیری از آنچه بوده ام و آنچه کرده ام و آنچه بر من رفته است، نیست.فهمیده ام هنوز باید به جای خودم بیایم،خودی که گاه می رود مثل موج به صخره های سخت می خورد، می شکند، دور می شود ازهم گسیخته می شود تا شاید روزی تراشیده تر و عمیق تر به من برگردد به منی که بارها و بارها جای خالی خودم را در زندگی خودم و زندگی کسی که دوست داشته ام دیده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
... دیگری

 

هیچ وقتِ خدا این آدمهایی که از موضع بالا به بقیه نگاه می کنند را نفهمیدم و این یک اعتراف کاملا صادقانه است که دارم در تاریکی اتاقم به پدر روحانی درونم می گویم! پدر روحانی می پرسد خب کجای این موضوع گناه است فرزندم؟ من سرم را بیشتر زیر پتو می برم و آهسته می گویم: اینکه پس از مواجهه با این آدمها تمام روز  فحش می دهم به زمین و زمانی که این موجوداتِ خود مرکزِ عالم فرض کننده را نمی بلعند ، هشدار نمی دهند . پدر روحانی درونم از آن ور پتوی مخمل ِ بی پلنگ که هیچ شباهتی به تورهای اتاقک اعتراف ندارد ،آه! بلندی می کشد و فقط می گوید: فرزندم! بخواب!دیر وقت است . هیچ چیز درباره ی بخشودنی بودن یا نبودن گناهم نمی گوید .بعد دامن کشان بیرون می رود و صدای بسته شدنِ در نمی آید . من زیر پتو گریه را و سطر اول این روز نوشت را آغاز کرده ام . با این جملات ِبعدا محذوف که: استاد! باور  نداشتم کسی که پرفسورای روان شناسی دارد آن هم از ینگه ی دنیا! به شاگردی بند انگشتی مثل من هم از خیلی بالا به پایین نگاه کند و مکالمه کند من که نه ادعای هم طرازی با علم و کمالات شما را دارم که بخواهید بکوبیدم در هاون و نه اصلا هم رشته ی شما هستم که نظرم در پژوهش فی ما بین، مخاطره ای ایجاد کند بر نظریات آقایان روان شناس در سراسر گیتی . من اگر هشت و نیم صبح زبانم  می چرخید و می گفتم از آنجا مطمئن درباره ی نظرم هستم که خودم شاعرم و به این موضوع مشترک بین روان شناسی و ادبیات یعنی بحث عواطف اشراف دارم و تالیف دارم خیر سرم، این طوری بخش بزرگی از مشکل حل می شد اما من هیچ وقت به هیچ کسی توی دنیا نگفته ام شاعرم ! شاعر بودن دکتر و مهندس و کارگر و روان شناس بودن نیست که بشود این طوری گفتش مثل یک تخصص صِرف،و این بِرّ و بِر نگاه نکردن توی چشم شما و فی الفور عَلَم ِ آی من شاعرم جناب استاد برنداشتن، نه! از عدم اعتماد به نفس نمی آید وقتی جهان به خودش حافظ و مولانا و سعدی و فردوسی و شاملو و فرخزاد و سپهری و مایاکوفسکی و لورکا و... دیده است من خودم را یکی می دانم از اهالی ادبیات که کار شعر می کند فقط همین . و با کمال شاگردیّت در جواب طعنه ی گزنده تان گفتم: بله ،مجدد بررسی می کنم و امیدوارم به اتفاق نظر برسیم . نه گفتم شما برحقید و نه گفتم من چنینم و چنان فقط از امیدی گفتم که انگار آنقدرها هم پر ررنگ نبود تا مانع از ناسزا گفتنم به جناب زمین و سرهنگِ زمان شود.از امید گفتم شاید چون شنیده بودم روان شناس ها زیاد از امید حرف می زنند ، خواستم با زبان خودتان با شما حرف بزنم و گرنه آن روی سگِ ادبیاتی ام می آمد بالا و زمزمه ی آن لحظه توی دلم  جولان دهنده را قرائت می کردم برایتان که: افتادگی آموز اگر طالب فیضی و شما هم می رفتید در کار  تشخیص که واقعا دچار چه اختلالی غیر از افسردگی حاد که این روزها از هیاتم نیز پیداست،هستم . ولی خودمانیم رفقا دلداری ام بدهید که افسردگی از خودشیفتگی خطرناک تر نیست .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۳
... دیگری

 

بدل به ملحفه ی سنگینی شده است که باید هر طور شده از وسط حوضچه ای بزرگ بیرون کشیده شود . علیرغم درد های حاد در سرشانه ها و گردن و انگشتان . بدل به ملحفه ی سنگینی شده است زندگی ام در «حوضچه ی اکنون ».حوضچه ی اکنون ِ زندگی من حوضچه ی اکنون ِ زندگی سهراب ِسپهری نیست که با اشتیاق از کندن رخت ها و آب تنی کردن در آن می گفت . حوضچه ی خون که جای کندن رخت ها و آب تنی کردن نیست . تن من مستحق نوازش است اگر در معرض ستایش نیست . جان من مستحق نوازش است اگر در مأمن رهایِش نیست . دارم جان می کنم که قلب همچنان عاشق  و رنجورم را از میانه ی خون دلمه بسته ،با تپیدن مرافقتی باشد . دارم خودم را و دخترک نورسته ام را با ساق های نازکش مادری می کنم . این روزها مثل زنان سرپرست خانوار در تلاشم برای به چنگ آوردن مشتی زندگی و حداقلی از امکانات برای کمتر آسیب دیدن ،برای بقای سلامت تر . با آنفولانزای وحشتناکی درگیرم بعد از تزریق 9 آمپول و خوردن جعبه جعبه کپسول هنوز سینه ام به سینه ی مسلولی شباهت دارد که برای ادای کلمه ای کوچک، دقایقی متوالی سرفه های خراشناک می کند . به هر دری زده ام که عزت نفسم را محافظت کنم وسط مشکلاتی که تا بن دندان مسلحند برای از پا در آوردنم . تلاش برای آدم بدی نشدن برای برخی همرنگ جماعت نشدن ها هزینه بر است و در غالب اوقات مذبوحانه به نظر می رسد ، به شدت مذبوحانه اما در مغزم  انگار یک نرم افزاری کار گذاشته شده است که نمی توانم به شکل یک سخت افزار با آن برخورد کنم نمی توانم تعمیرش کنم نمی توانم  از شرش خلاص شوم و چشم ببندم روی نقاط حیاتی اش . روی هر نقطه اش که انگشت می گذارم بخش هایی ازخودم را به خودم نشان می دهد که برای بالندگی اش سال های سال زمان و جسم و جان و مال و آبرو هزینه کرده ام . سرگشته ام ، هر طرف را نگاه می کنم دیوارهای سیمانی می بینم ، در خوش بینانه ترین حالت ممکن وسط سیمان ها یک روزنه پیدا می کنم به اندازه یک چشم ، به اندازه ی یک لب . روزنه، برای نگریستن محدود است و برای بوسیدن بی گنجایش، اما مرا بدل به عمق نگاه می کند و میل بوسه . این ها چیز کمی نیست ، نه بوسه و نه نگاه هیچ کدام چیزهای اندکی نیستند در این وانفسا، حتی با آنکه این هفته های اخیر هر روز ،با چشمانم صف سیاه پوشان امنیتی را در خیابان های شهرم دیده ام که بودنشان مطلقا القای حس امنیت نمی کند . دیدن باتوم و نقاب و دست بندهای آهنی ،دیدن قطعی رذیلانه ی اینترنت گم شدن همین صفحه این خانه ای که شما در آن به من نزدیکید، پایمال شدن بدیهی ترین حقوق به بدترین شکل ممکن ، دیدن مردم هراسیده و خشمناک که مثل درخت های سرمازده ی پاییز سرد و خشک خراسان در اتاقک کوچک تاکسی ها شروع می کنند به فحاشی و اعتراض ، دیدن عکس کشته شدگان کف خیابان ،دیدن لیست اسامی زندانیانی که برخی شان را می شناسم و برخی شان حتما آشنای کسانی دیگرند تاثیر مسکن ها را کاملا از بین می برد ، یک بار نیمه های شب با گریه از کابوس بلند شدم و پتوی مسافرتی قهوه ای رنگ را با سنجاق تزیینی مانتویم وصل کردم به پرده ی پنجره که سرمای کشنده ای را به اتاقم تحمیل می کرد ، سوز کمی کاهش یافت و صبح وقتی با زنگ تلفن بیدار شدم انگار هنوز شب بود . سنجاق را از بالا باز کردم و وسط پتو را به وسط پرده وصل کردم شاید به خاطر کمی نور در روزان ابری برای قلمه های پتوس ، به خاطر عکس شاملو و اخوان و فرخزاد و صادق هدایت کنار قلمه های پتوس به خاطر کتاب هایم که نباید از رطوبت عطف هایشان خمیده شود به خاطر نامی که در هنوز در قلبم عزیز است و دلتنگ صدا زدنش هستم از فاصله ای نزدیک از فاصله ای بسیار نزدیک . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۸
... دیگری