من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است


زن ، پرستار بیمارستان فارابی بود . این را از محدوده ای که سوار تاکسی شد فهمیدم و از بوی الکل طبی مقنعه ی سورمه ای اش . از بوی بیمارستان سرشانه هایش .  نشست کنار من و در را بست . من بارانی ام را جمع و جور کردم و کمی کنارتر رفتم . سمت چپم مرد کارگری بود با کفش های پر از رنگ،دستهای ترک خورده و قابلمه ی  استیل روی زانو . زانوی قابلمه دارش را به زانوی زنگ زده ام نزدیک تر کرد در حالی که هنوز کمی جا بود و نیاز نبود خودش را و زانویش را جا به جا کند .سرِ  صبح ِ  سگ سرمازده ، حوصله ی جا به جا کردن خودم ،  غرو لند کردن و تذکر دادن نداشتم . زانویم بی احساس تر و یخ زده تر از آن بود که کارگر نقاش خوشحال شود که زانوی قابلمه دارش را به زانوی معلمی خسته و بی رنگ و رو چسبانده و فکر کند او حواسش نیست . فکر کنم برای همین بود که چند لحظه بعد قابلمه را گذاشت کف ماشین و سرش را چسباند به پنجره ، پایش را انداخت روی آن یکی پایش و زانوی بی قابلمه اش را با دستهای خودش محکم بغل کرد . دلم می خواست سرم را بگذارم روی شانه ی خانم پرستار  و بخوابم . داشت توی تلفن به مادرش می گفت دیشب شیفت بوده و مریض های بد حال نگذاشته اند تا صبح بخوابد . نگران یکی از مریض هایش بود این را در تلفن بعدی به سوپروایزر بخش گفت که تازه آمده بود سرکار . دلم خواست مریض بد حالش من بودم و سفارشم را به یک نفر می کرد . راننده رادیو را روشن کرد و بیشتر گاز داد . نقاش و  خانم پرستار چهارراه بعد پیاده شدند . نفهمیدم نقاش توی قابلمه اش چه غذایی داشت هیچ بویی از لای قفل های استیل بیرون نمی زد ، لابد زنش کمی لوبیا سبز و سیب زمینی و سویا تفت داده بود شاید هم عدس پلو داشت نمی دانم. هر دو کرایه های شان را دادند ، راننده شیشه ی پنجره را بالا کشید یک قطره باران پرت شد روی دماغم .دیگر نفهمیدم خانم پرستار داشت تلفن بعدی اش را با چه کلمه ای شروع می کرد ، با سلام عزیزم ! یا جونم بگو  چه خبر ؟ 

بعد به او فکر کردم که در همین لحظات  ، با کسی که صندلی کناری اش نشسته توی ماشینش حرف می زند . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آه بلندی کشیدم ، باز قفسه ی سینه ام تیر کشید . پیرمرد راننده یکهو بلند گفت :« مثلا شما بفرما بِرار زن آدم نِمخه خانه ی آدم بیه عید دیدنی ؟ » گفتم : بله ! درست می گین حاج آقا می یان دیگه عید دیدنی هستش دیگه . گفت : « خب ! شما بفرما با ای گوشت و مرغ گرون آدم چی بذارِه جلوشان ؟ » گفتم : خدا بزرگه . گفت : بله ! شکر . گفتم : شکر . چهارراه بعد پیاده شدم . کلاه بارانی ام  را کشیدم روی پیشانیم . باد آمد و کلاهم را برگرداند روی شانه هام . تقلایی برای برگرادندنش نکردم . از حاشیه ی شهرک باید تا فضای سبز پیاده می رفتم . در راه به اندازه ی خدا فکر کردم که به پیرمرد گفتم بزرگ است . باد تندتر شد و ابرها خودشان را سیاه و کج و کوله کردند . دیگر به او فکر نکردم ، به صندلی کناری اش فکر نکردم  .. . فقط ابرها را نگاه کردم و کشیده شدن کاکل درختهای سرو را در بادی که دست بردار نبود . سنگی را با نوک کفشم تا کنار در مسجد غدیر بابا علی آوردم و  همان جا رهایش کردم . دیگر به اندازه ی خدا فکر نکردم . دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. حتی مثل دیروز نخواستم که ای کاش در خانه ی تازه ساز روبه رویی زندگی می کردیم. دیگر به رنگ پرده ای که به پنجره هایش می آید فکر نکردم . دیگر به نبودنم در لحظه ی تحویل سال ،به اینکه وقت بوسیدن دیگران چه جمله هایی خواهد گفت فکر نکردم .

از جیب بارانی ام صدای خفیف ویبره می آمد ، اس ام اسی که دیرتر رسیده بود را باز کردم . بانک ملی گفته بود : 67 هزارتومن پول توی حسابت هست. سنگ دیگری را با نوک کفشم تا در ساختمان اداره آوردم و رهایش کردم . ظهر با سنگم راهی که آمده ام را برمی گردم . تنهایی یعنی سنگی بیرون دری منتظرت باشد .                                  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۰۹
... دیگری

 

خانه را تکاندم . وسط مشغله ها و مریض احوالی ها و مدارا با افسردگی مزمن ، به تدریج تکاندمش از غبار و چربی و  بی سر و سامانی اشیا و لباس ها از اوایل اسفند تا اکنون . مانده اتاق خودم . الان اینجا هستم ، وسط کوهی از کتاب و لباس و خرده ریزها . رفتم بالای چهارپایه ای از خودم  لرزان تر و حواسم به شکسته گی کهنه ی قوزک پایم بود با گردنی دردناک و دلی گرفته پرده ی پر از حزن و خاک پنجره را  را به سختی باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی .هنوز  رد انگشت هایم از سال پیش که قاب زنگ زده اش را رنگ زدم در گوشه و کنارش  دیده می شد . کاری به کار عید ندارم . شرایطش را ندارم و اهل مهمان دعوت کردن های خود خواسته هم نیستم . خانه را می تکانم چون درونم آشفته است و آشفته گی و بی نظمی محیط حالم را بیشتر به هم می ریزد . می خواهم اتاقم را از بوهای مانده ی زمستانی دشوار پاک کنم و روی میزم جای کوچکی را برای نوشتن باز کنم ... ساعت را تمیز می کنم باید نیمه شب ها بیدار شوم و روی نوشته هایم کار کنم استاد می خواهد برود خارج از ایران و این را خیلی بی مقدمه و خیلی بی ملاحظه به من گفت . نمی دانم باید چه کار کنم و چطور می توانم از پس در هم پیچیدگی های زندگی اخیرم بر بیایم . باید اضطراب های تقویمی را تحمل کنم . مجبور به جیره بندی زمان هستم ، منی که از حساب و کتاب کردن زمان همیشه اِبا داشتم . لباس های کهنه را دور می اندازم ، جعبه ی خاتم کاری ِ پر از گل محمدی هدیه ی  را پاک می کنم از غبار ، آینه ی گل و مرغ  را برق می اندازم و اشک تا چانه ام راه می کشد و می رود .عکس مادربزرگ را می بوسم و دوباره کنار آینه ی قدی می گذارمش ، هنوز به لبخندش محتاجم تا ابد به لبخندش و به نگاه پر از یقینش محتاجم . چطور اولین روز فروردین نبودنش  را تحمل کنم ؟ آیا باید بروم خواجه ربیع و کنار آن سنگ سفید مرمر بنشینم ؟ چطور می توانم دستها و شانه اش را  نبوسم ؟ 

می روم آن طرف اتاق، حالا دسته گل نرگس ، خشک تر شده و سرش را کج کرده روی کتاب های بالای تختم . می ترسم دستش بزنم و گلبرگ ها بریزند . خودش آن را از گلدان بزرگ گلفروشی برایم برداشت درست یک ساعت مانده به رفتنم. نمی دانم چطور باید از رنج دلتنگی در امان بمانم وقتی سال نو با تعطیلات طولانی بین من و بزرگترین دلبسته گی هایم  فاصله می اندازد و می دانم که مثل سالهای پیش در دید و بازدیدهای تکراری فامیلی لحظه ای هم حواسم معطوف دیگران نخواهد شد . کاش بتوانم در سال نو کار ناتمامی که دارم را تمام کنم ، کاش بتوانم  چهارپاره ها و شعرهای سپیدم را در دو کتاب خوب چاپ کنم و دیگر دلم شور گم و گور شدن این شعرها را نزند . دارد صدای احمد رضا احمدیِ نازنین از اسپیکرها پخش می شود : نیاز آدمی به اکنون است نه گذشته و نه آینده . حرفش درست است شعرش صادق است . من نیز نیازمند اکنونم . حتی گذشته ی من نیازمند مدارایم در اکنون است و آینده ، آینده ی پر هراس جنینی ست که در اکنونم دل می زند . 

 

                           

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۰
... دیگری


دو سه روز ی  ست که محل خدمتم عوض شده . راه به غایت طولانی و بد مسیر است ومتاسفانه  مطابق معمول، وسایل ایاب و ذهابی درب ساختمان منتظرم نیست ! اینجا که هستم  شهرکی ست  در منطقه ی قاسم آباد مشهد،قاسم آباد که جدیدا به آن شهرک غرب هم می گویند منطقه ای مستقل  و مجزاست و شاید بتوان آن را  یک جورهایی مثل شهریار در حاشیه ی تهران دانست که به مشهد ضمیمه شده  و  باز خودش به بخش های مختلفی تقسیم شده مثل اقدسیه ، امیریه ، الهیه و.... 

القصه ! این روزها دل راننده ها هم به حال من می سوزد پولشان را می گیرند اما یک جورهایی معذبند و می پرسند تا کی بایداینجا باشید ؟ خطوط اتوبوس رانی مناسبی هم از خانه ی ما تا اینجا وجود ندارد و  هر روز با چند اتوبوس آمدن و رفتن وقت زیادی می طلبدکه برای من با توجه به شرایطم مقدور نیست . مرکز اما خوشبختانه یکی از مراکز خوب کانون پرورش فکری ست چون بچه های خیلی خوب و مستعدی دارد اگر چه بسیار بازیگوش و پر همهمه اند اما بر خلاف بچه های مرکز قبلی  هستند که خیلی رفاه زده و کم اطلاع بودند و فقط در رشته های تخصصی خودشان می توانستند حرفی برای گفتن داشته باشند . من به جای خانم همکاری آمده ام اینجا که همین هفته بازنشسته شد.  مجری برنامه ی صمیمانه ی  تودیعش بودم و حکمش را هم خودم خواندم . آدم ها از مکان ها می روند اما رد و نشان شان می ماند همکار ما اهل خراسان شمالی بود و خیلی به صنایع دستی و کارهای دستی علاقه داشت . در و دیوار اینجا را تا می توانسته باآن یکی همکارش که اهل خراسان جنوبی بود و با هم باز نشسته شدند پر از این آثار کرده اند و دیوارها پر از کارهای نمدی و کاموایی و سنتی هستند . بالای قفسه های کتاب پر از گلدان است و نقش و نگارهای ریز و درشت . هر دو چند روز است که رفته اند ولی اشیا و احوال محیط حس بودن شان را منتقل می کند . معاون گفته است مرا فرستاده اینجا که تغییر و تحول ایجاد کنم که فلان و که بهمان ! من حامل خسته گی ِ بسیارم و آن پایان نامه ی مردابی شکل ِ لعنتی مغزم را از کار انداخته است و غم ها و اضطراب های خصوصی قلبم را با مَتّه ی گداخته آزار می دهند . دیروز صبح اول وقت سرم را گذاشتم روی میز و این جمله را روی شیشه اش دیدم که آن همکار بازنشسته  از یک روایت تایپ کرده بود:" هر که از راه می رسد سرگشته است پس شما به او سلام کنید" . چشم هایم خیس شد و دلم یک سلام مهربان خواست از سر عشق و احترام  و درک سرگشته گی های بسیارم .

                           


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۰۵
... دیگری

 

فکرم مشفول است . فکرم مغشوش است . فکرم مظلوم است ! متصل از آن کار می کشم مثل یک کامیون حمل سیمان که در بغل درها و زیر آفتابگیرهای آینه شکسته اش چند شاخه گل خشک دارد . می روم و می آیم و همه چیز در اطرافم در حال تکان خوردن و تغییر است . نگرانی از سر و کول مغزم بالا می رود و ناپایداری احوال اسفند هم آن را تشدید می کند . بی خواب و خوراکم و نمی دانم چطور باید نابه سامانی های پیرامونم را به سامان کنم . دیروز وقتی از یک طرف مشغول پختن ماکارونی بودم ، از طرف دیگر سبزی های نم کرده را از آب بالا می کشیدم و می ریختم توی سبد و همزمان به حفره های حل نشدنی پایان نامه فکر می کردم تلفنم زنگ زد . حوصله ی جواب دادن به تلفن هایی که از اداره کل می شود را ندارم . اما چند بار زنگ خورد و فهمیدم قرار است هر طور شده پیدایم کنند . کارشناس فرتوت فرهنگی آن طرف خط بود . گفت : کمتر از یک ساعت دیگر اداره باشید آقای معاون با شما جلسه ای دارند . من سبزی ها را ریختم روی پارچه ای که پهن کرده بودم برای آبگیری و گفتم به آقای معاون بفرمایید  نمی توانم این طور ناگهان خدمت برسم کار دارم . گفت : پس ساعت یک بیایید . کمی مکث کردم و برای آنکه بفهمد من نوکر پدرش نیستم که هر وقت دلش خواست احضارم کند گفتم سعی می کنم ، ان شالله .بعد رفتم دراز کشیدم روی کاناپه و سی دی یک سریال که جدیدا از جهت اینکه حواسم پرت شود نگاهش می کنم را توی دستگاه گذاشتم . سریال شروع شد و پسر جوان شروع کرد به دویدن به فرار کردن از دست کسانی که نمی دانست چه کسانی هستند اما مطمئن بود دنبالش خواهند آمد . دلم می خواست من هم پا به پایش بدوم و فرار کنم از دست همه . سر خیابان ماشینی آشنا پیش پایش ترمز کرد و او را با خودش برد . تلفنم شروع کرد به زنجیره ای زنگ زدن هر چند دقیقه یک بار اسم یک همکار می افتاد روی صفحه ، صدای تلویزیون را زیاد کردم انگار که نمی شنوم اما می شنیدم . دیگر مطمئن بودم که قرار است محل خدمتم را عوض کنند . بلند شدم مانتوی رسمی پوشیدم و دو ساعت بعد در اتاق معاون فرهنگی مثل عکس برگردانی که به صفحه ای نامربوط چسبیده باشد نشسته بودم . همان لبخند گله گشاد همیشگی روی صورتش بود و  داشت سعی می کرد یک خط در میان از من و توانمندی ها و در خشش هایم ! تعریف کند . من گفتم : برویم سر اصل مطلب قرار است کجا بروم ؟ نفس راحتی کشید و گفت : فلان مرکز  در فلان خیابان . داشتم فکر می کردم فلان مرکز در فلان خیابان گندترین مسیر ممکن را برای من دارد و آقای معاون به خوبی این رامی دانست. داشتم فکر می کردم من همیشه در اتاق رئیس ها و دولتی ها بخش شاعرانه ی شخصیتم به اجبارا کارمند بودنم می چربد و آدم مجیز گفتن و تقاضا کردن نیستم . اما اعتراض به روش ها و تصمیم های شان را با صراحت تمام بیان می کنم . صراحتی که هرگز  به مذاقشان خوش نمی آید و باعث می شود در دفعات بعد به جاهای دورتری پرتاب شوم ، از خیلی پیشرفت های شغلی باز بمانم و همیشه عده ای باشند که بر من اولویت داشته باشند . کیف و کتابم را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم . آمد برای بدرقه ی سمبلیک ! گفت : لطفا تا دو سه روز دیگر که حکمتان را می فرستم به همکاران چیزی نگویید . توی صورتش نگاه نکردم و گفتم : ظاهرا همه می دانند گویا آخرین نفری که باید می دانست من بودم ! سکوت کرد ، سکوت کردم و از پله ها پائین رفتم . در راه به دوباره جدا شدن از دانش آموزهایم فکر کردم . به بچه های کلاس مشاعره و نمایشنامه خوانی ام . به جدا شدن از آرش و رهام و روشنک به ملیکا که بچه ی طلاق است و روزی چند بار من را محکم بفل می کند به نازنین که او هم بچه ی طلاق است و کلی در کلاسم بازیگوشی می کند . به بردیا و پوریا که بیش فعالند و برای شان طرح هایی که به تمرکزشان کمک کند اجرا می کردم . دلم برای منظره ی کوه های هاشمیه تنگ خواهد شد بالای این تپه که می ایستادم می توانستم بخش عظیمی از شهر را ببینم و کلمه بسازم و پشت به دوربین های مدار بسته ی اداری دوری عزیزترین هایم را در غروب هایش گریه کنم . آخر سالی  باید کوله بارم را جمع کنم و بروم .از آن طرف هم باید خانه تکانی را شروع کنم . چند روز بیشتر به پایان سال باقی نمانده و این ها به اضافه ی کلی دربه دری و نگرانی عاطفی خصوصی به ذهنم فشار می آورند . دارم پی چیزی می گردم در اینترنت نمی دانم دستم به کدام قسمت ِ نباید در گوشی خورده که پیغام می دهد : آیا شما ربات هستید ؟ آزمون راستی آزمایی را انجام دهید . بعد چند تا عکس ریز پشت سر هم می آیند روی صفحه و پیغام می آید که همه ی تصویرهایی که در آن موتور سیکلت می بینید را علامت بزنید . سعی می کنم حواسم را جمع کنم و تکه های موتور سیکلت را از این طرف و آن طرف ِ عکس ها تشخیص بدهم و علامت بزنم . دوباره پیغام می آید لطفا همه ی تصویرهایی که در آن چراغ راهنمایی می بینید را علامت بزنید . لطفا شیر آتش نشانی را ... لطفا گربه را ...  کوفت را ... سرم را می گذارم روی میز ، خسته ام و درست تشخیص نمی دهم . دلم می خواهد کنار گزینه ی آیا شما ربات هستید ؟ تیک ِ تایید بزنم و خودم را خلاص کنم . کاش ربات بشوم و قلب آدم بودن از سینه ام حذف بشود . آدم بودن ، آدم ماندن در حوصله ی مخدوش من نیست . نمی توانم اسفند را تحمل کنم نمی توانم به جدایی های پر از هراس ِ آخر سال فکر کنم نمی توانم منتظر نوروز و هجوم آدمها و نخواستنی ها باشم. مدتی ست به شدت احساس ناامنی می کنم .  دلم می خواهد کسی مراقبم باشد . دلم می خواهد به کسی پشت گرم باشم با این یقین که به هیچ دلیل موجه  و غیر موجه ای ناگهان رهایم نمی کند . به خاطر دیگران رهایم نمی کند . دلم احساس امنیت و مراقبت شدن می خواهد لا اقل برای مدتی که بتوانم  کمی خودم را جمع و جور کنم . 

                      

               

                          

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۴۳
... دیگری