من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

شصت و هفت هزارتومن و یک سنگ

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ق.ظ


زن ، پرستار بیمارستان فارابی بود . این را از محدوده ای که سوار تاکسی شد فهمیدم و از بوی الکل طبی مقنعه ی سورمه ای اش . از بوی بیمارستان سرشانه هایش .  نشست کنار من و در را بست . من بارانی ام را جمع و جور کردم و کمی کنارتر رفتم . سمت چپم مرد کارگری بود با کفش های پر از رنگ،دستهای ترک خورده و قابلمه ی  استیل روی زانو . زانوی قابلمه دارش را به زانوی زنگ زده ام نزدیک تر کرد در حالی که هنوز کمی جا بود و نیاز نبود خودش را و زانویش را جا به جا کند .سرِ  صبح ِ  سگ سرمازده ، حوصله ی جا به جا کردن خودم ،  غرو لند کردن و تذکر دادن نداشتم . زانویم بی احساس تر و یخ زده تر از آن بود که کارگر نقاش خوشحال شود که زانوی قابلمه دارش را به زانوی معلمی خسته و بی رنگ و رو چسبانده و فکر کند او حواسش نیست . فکر کنم برای همین بود که چند لحظه بعد قابلمه را گذاشت کف ماشین و سرش را چسباند به پنجره ، پایش را انداخت روی آن یکی پایش و زانوی بی قابلمه اش را با دستهای خودش محکم بغل کرد . دلم می خواست سرم را بگذارم روی شانه ی خانم پرستار  و بخوابم . داشت توی تلفن به مادرش می گفت دیشب شیفت بوده و مریض های بد حال نگذاشته اند تا صبح بخوابد . نگران یکی از مریض هایش بود این را در تلفن بعدی به سوپروایزر بخش گفت که تازه آمده بود سرکار . دلم خواست مریض بد حالش من بودم و سفارشم را به یک نفر می کرد . راننده رادیو را روشن کرد و بیشتر گاز داد . نقاش و  خانم پرستار چهارراه بعد پیاده شدند . نفهمیدم نقاش توی قابلمه اش چه غذایی داشت هیچ بویی از لای قفل های استیل بیرون نمی زد ، لابد زنش کمی لوبیا سبز و سیب زمینی و سویا تفت داده بود شاید هم عدس پلو داشت نمی دانم. هر دو کرایه های شان را دادند ، راننده شیشه ی پنجره را بالا کشید یک قطره باران پرت شد روی دماغم .دیگر نفهمیدم خانم پرستار داشت تلفن بعدی اش را با چه کلمه ای شروع می کرد ، با سلام عزیزم ! یا جونم بگو  چه خبر ؟ 

بعد به او فکر کردم که در همین لحظات  ، با کسی که صندلی کناری اش نشسته توی ماشینش حرف می زند . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آه بلندی کشیدم ، باز قفسه ی سینه ام تیر کشید . پیرمرد راننده یکهو بلند گفت :« مثلا شما بفرما بِرار زن آدم نِمخه خانه ی آدم بیه عید دیدنی ؟ » گفتم : بله ! درست می گین حاج آقا می یان دیگه عید دیدنی هستش دیگه . گفت : « خب ! شما بفرما با ای گوشت و مرغ گرون آدم چی بذارِه جلوشان ؟ » گفتم : خدا بزرگه . گفت : بله ! شکر . گفتم : شکر . چهارراه بعد پیاده شدم . کلاه بارانی ام  را کشیدم روی پیشانیم . باد آمد و کلاهم را برگرداند روی شانه هام . تقلایی برای برگرادندنش نکردم . از حاشیه ی شهرک باید تا فضای سبز پیاده می رفتم . در راه به اندازه ی خدا فکر کردم که به پیرمرد گفتم بزرگ است . باد تندتر شد و ابرها خودشان را سیاه و کج و کوله کردند . دیگر به او فکر نکردم ، به صندلی کناری اش فکر نکردم  .. . فقط ابرها را نگاه کردم و کشیده شدن کاکل درختهای سرو را در بادی که دست بردار نبود . سنگی را با نوک کفشم تا کنار در مسجد غدیر بابا علی آوردم و  همان جا رهایش کردم . دیگر به اندازه ی خدا فکر نکردم . دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. حتی مثل دیروز نخواستم که ای کاش در خانه ی تازه ساز روبه رویی زندگی می کردیم. دیگر به رنگ پرده ای که به پنجره هایش می آید فکر نکردم . دیگر به نبودنم در لحظه ی تحویل سال ،به اینکه وقت بوسیدن دیگران چه جمله هایی خواهد گفت فکر نکردم .

از جیب بارانی ام صدای خفیف ویبره می آمد ، اس ام اسی که دیرتر رسیده بود را باز کردم . بانک ملی گفته بود : 67 هزارتومن پول توی حسابت هست. سنگ دیگری را با نوک کفشم تا در ساختمان اداره آوردم و رهایش کردم . ظهر با سنگم راهی که آمده ام را برمی گردم . تنهایی یعنی سنگی بیرون دری منتظرت باشد .                                  

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۲۷
... دیگری

نظرات  (۱)

عزیز جانم...
پاسخ:

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی