من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است


 

دلم یک نامه کاغذی می خواهد . این همه برای رفقا چه آن ها که رفتند و چه آن ها که هستند اما انگار نیستند چه آنها که معلوم نیست کجایند کاغذ سیاه کردم . بقول هانیه در استفاده از کلمات خساست نکردم . اما یک روزهایی که مثل این دو سه هفته ی پر از تلاطم و دوباره از دست دادن (این بار یک دوستی شانزده ساله ی عمیقا عمیق ، محترمانه و پر شعر و مهر ) را بالاجبار اطرافیانم از دست داده ام. آه ! که در روزهایی این چنین به شدت تنهایم و زکام شده ام از شدت غم . بوی لیمو شیرین های سردخانه ای را گرفته ام بوی پرتقال های کم آب . دو روز پیش رفتم مدرسه ی صبا به معلم نقاشی گفتم دخترک در نقاشی همیشه خوب بوده چرا کارنامه اش  را جور دیگری توصیف کرده ای ؟دو روز است بهانه می گیرد و فکر می کند تنها شغلش در آینده که نقاشی ست به مشکل خواهد خورد !خانم نقاشی گفت :دفترهایش را نگاه می کند ،خانم نقاشی لبخند زد .خانم نقاشی دستم را فشار داد .دست هایش گرم بود.فکر کردم چقدر به دست هایی گرم نیاز دارم در این سرما . به بوهای خوب . ظهر که از کار برگشتم صبا یک نامه به دستم داد .حتی شکل ظاهری نامه تسلایم می دهد ! نامه از خانم نقاشی بود . سلام گفته بود . خسته نباشید گفته بود . نوشته بود دفترهای خودش و دخترک را نگاه کرده نوشته بود از اشتباه پیش آمده در وارد کردن ارزشیابی شتابزده اش متاسف است .بعد هم با آرزوی موفقیت و کلی سپاس و احترام از من خداحافظی کرده بود . نامه را نگه داشته ام . بالاخره کسی به سوال من جواب داده است. حالا اگر چه دوست داشتن و مودتی در بین نیست . گذشته ای و رابطه ای در بین نیست . اگر چه این فقط یک نامه ی کاری است که در کاغذ خط دار سر رسیدش نوشته است . از صبح دلم آنقدر بیشتر گرفته که برای چندمین بار نامه های صادق جان هدایت به تقی رضوی را می خوانم انگار جایی در دوستی آن دو نفر دارم انگار وقتی با او شوخی می کند من هم لبخند می زنم وقتی از غربتش می نویسد من هم برای غربتم تعریفی پیدا می کنم در عالم کلمات . گاهی فکر می کنم کاش زندگی یک چمدان بود وقتی جمعش می کردی اجازه می دادند بروی . بروی آنقدر دور شوی که ندانی کجایی.

شاید خنده دار به نظر برسد اما امروز برای خودم یک نامه نوشتم و فرستادم !  دلم برای خط خودم هم تنگ شده است ! خودم تنها کسی هستم که نشانی های خودم  را دارم.آدم ها هیچ وقت فکر نکردنداگر تلفن نداشته باشماگر یک شماره نباشم اگر یک نشانی محل خدمت که هر چند وقت یک بار عوض می شود نباشم از کجا پیدایم می کنند .شاید آدم ها به اندازه من نگران روزی کهدیگر نتوانیم هم را پیدا کنیمنیستند . شاید آدم ها مثل من وابسته ی بوها نیستند . شاید دلشان از من گنده تر است . و اعتمادشان به این زندگی بی در و پیکر بیشتر است . یا طبیعت و هستی جرات ندارد چیزی را از آن ها بگیرد ، گم کند و سر به نیست کند .

شاید آدم ها وقتی می گویند بابا عصر ارتباطات است کسی گم نمی شود واقعا مطمئنند که عصر ارتباطات است . کدام رابطه ؟

 نمی دانم ما از کدام عصر حرف می زنیم که اینقدر درباره اش یقین داریم . 

" به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم "


                                       



                                                                          

                      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۴
... دیگری


چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟و چقدر باید بگذرد که بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟

 

                                                                                           "آنا گاوالدا /رمان من او را دوست داشتم "

 

می آید و می رود ... می آید و می رود ... می آید و می رود ... این جمله ی گاوالدا چند سال است مدام مثل زیر نویس مهمی که میانه ی فیلمی نامهم ! می آید و می رود ... هی می آید و می رود ... آن فیلم نامهم، زندگی روزانه ی من است . آن که نمی دانم چقدر باید بگذرد تا بویش را از یاد ببرم او، و آنکه معلوم نیست چقدر باید بگذرد که بتواند دیگر او را دوست نداشته باشد قطعا من نیستم ...   یعنی این همه باعرضه گی در عرضه ی قلب من نیست ! گویا فعلا نیست . راستش من هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبوده ام . اگر بودم از بین اعداد یکی را انتخاب می کردم ،به دلم می گفتم و قال قضیه را می کندم .می گفتم هشت سال ... پانزده سال ... بیست سال ... سی و یک سال  دیگر... پانصد سال آزگار پس از مرگ مثلا ! آن وقت که حتی ذره ای هم زیر خاک ها نیستم . وجود ندارم . و روحی شده ام مثل باقی روح ها که تنها دلخوشی اش رد شدن از درهای بسته و رفتن به خواب آدم های غریبه است . آن وقت ...



                                                       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۲
... دیگری

جایی از قول "اینگرید برگمن " ستاره ی زیبا و هنرمند دهه ی 40 هالیوود (همان الزای عاشق فیلم ستایش برانگیز کازابلانکا که دیوانه وار دوست دارم این فیلم را خاصه به خاطر همفری بوگارتش)خواندم که گفته بود" خوشبختی در داشتن سلامت است و حافظه ی ضعیف ! " این روزها بیشتر از هر وقتی به این دیدگاه مومنم . حتی گاهی داشتن حافظه ی ضعیف را بر سلامتی ارجح می دانم ! به نظرم این که یادت نیاید مشخصا کجایت درد می کند یا نام بیماری ات چیست یا چه شد که همه چیزت را از دست دادی بهتر است تا این که کمابیش با حافظه ای کم رنگ خیلی  چیزها که نباید را هنوز یادت باشد و به اندازه ای سلامت باشی که با خودخوری کردن و فکر و ذکرهای دور و دراز به دل راه دادن همانحافظه ی نیم بند را هم از غصه از کف بدهی و ناسالم کنی !ضعیف بودن با ناسالم بودن فرق می کند .  شاید داشتن سلامتی وقتی چیزی یادت نیست مثل کار خوبی ست که انجامش نمی دهی چون دلیلی نمی بینی که انجامش بدهی ولی از آن طرف هم حافظه ای که سلامتی و درخشندگی اش  را از دست می دهد مثل زنی ست که زیبایی اش را به تاراج برده باشند و در خیابانی کوچک به نقطه ای نامعلوم زل می زند که معلوم نیست کجاست معلوم نیست کیست ... این بسیار غم انگیز و طاقت فرساست ... نیست ؟ 

 

 

                                        

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۲
... دیگری