من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است




بقول دخترکم صبا امشب را که بخوابیم فردا عید شده!

صد بار سین ها را شمرده و فهمیده که خوب است به جای یک سین ِهمین طوری

دست و پا شده سمنو داشته باشیم ... سمنو را چه کنم ؟ این مدرسه آنقدر از عید برای

بچه ها حرف زده که نبودن هر کدام از ارکان سفره را گناهی نابخشودنی می دانند .

نتوانستم بروم دنبال سمنو . سنبل را قبلا خریده بودیم . سنجد را هم دوست مهربان

 نکته سنجی برایم آورد یکی دو روز پیش . اما من دیروز غروب بعد از برگشتن از

 مراسم خاکسپاری بابک با آن چشم هایی که از توی عکسش هنوز داشتند حرف می زدند

آمدم خانه گریه ...گریه ... گریه ... گریه از من نمی رفت ... همه ی داغ ها تازه شده بودند ... سحر گفت :

آن یگانه ترین یار به بالینش آمده بوده  دم های آخر  و بابک چشم به راه نرفته .دل کنده و رفته . 

برایش خوشحال شدم . به خدا که می دانم چشم به راهی چیست . بخدا که می دانم  بی تویی ها

 از مرگ بدتر است.تا خود صبح از معده درد و سر درد هولناک و تهوع ِ پی در پی به

خودم پیچیدم . 4 صبح قفسه ی سینه ام بقدری تیر می کشید که نمی توانستم نفس بکشم

کارم واقعا داشت تمام می شد ! زنگ زدم تاکسی تلفنی و رفتم درمانگاه شبانه روزی .

یک طرف کاپشنم روی زمین بود یک لنگه کتانی ام نصفه نیمه توی پایم . بعد از

اذان صبح کور مال کور مال برگشته بودم توی تختم و تا آفتاب روی بازوی های

منقبض شده از سرمای دیشبم نیفتاد از جا بیرون نیامدم . صورتم را که از گریه های

دیروز هنوز متورم بود به زحمت شستم . چمدان را بستم برای سفری که هیچ حوصله

ی شلوغی و هیجان انگیز بودنش  را ندارم .

اما به تبعیت از خانواده مجبورم به رفتنش  بعد رفتم به بوستانی پر گل به دیدار دوستی جان و جانان

 که دو هفته قرار دیدنش هی به خاطر گرفتاری های کاری آخر سال عقب افتاده بود . آخرین هدیه را دادم

آخرین کسی را که دوست داشتم ببینم و می شد ببینمش و دور و جدا از من نبود را دیدم

برایم شعر آورده بود و شیرینی سوغات از شهر محل تحصیلش . بعد  سمنو را پیدا کردم .

 سمنو را خریدم . زن ها هنوز توی مغازه ی لاک و روسری صف کشیده بودند و مردها

با عجله آخرین پیچ ها را به لولاهای خراب می بستند و ام دی اف ها را سوراخ می کردند

و قسم می خوردند که خانم ها ابوالفضلی تخفیف ندارد ! از جای پاهای تو در سال هایی

که دیگر برنمی گردند رد شدم و چیزی در قلبم سر خورد مثل ماهی قرمزی که توی

هیچ تنگی جا نمی شود . دلم تنگ است و اندوه این دیگر  نبودن ها این نیستن ها !

کاری کرده با دلم که عید بردار و تحویل بشو نیست ! اما بغضم را با پودر "او آر اس "

که احمقانه ترین مزه ی دنیا را دارد پایین می دهم !  و نمی خواهم نوروز اطرافیان

را با کهنه روزی هایی خودم مکدر کنم . دنبال نقابی می گردم که 14 روز تمام نیفتد

الا به خلوت شب ها و غروب های پشت پنجره ی هتل . باید بروم سمنو را بریزم

توی کاسه ی آبی سفالی تا بچه نوروز باستانی را بشناسد . رنگ تخم مرغ ها هم

خوب از آب در آمده و سبزه هنوز بوی خوب می دهد . ماهی ها را هم که تکه

کرده ام و موسیر هم که بقدر کفایت خریده ام .حالا همه چیز آماده است که توی

عکس های تلگرامی  ما هم بگوییم که عید به خانه ی ما هم آمد و فامیل های محترم

عیدتان مبارک !

این جا اما برای شما می نویسم که امیدوارم روزهای بهتری پیش رویتان باشد امیداورم

از چیزهای بهتر و زندگی تری برایتان بنویسم . امیدوارم هیچ کدام از کسانتان از شما

دریغ نشوند توسط خدا توسط دیگران توسط خودتان ! امیداورم تنها نباشید .هیچ وقت .

مجالی بود برای من هم دعای آرامش کنید و آمرزش .حضور بنفشه ها بر شما مبارک باشد . آمین .

بقول محمد سعید شاد : " وقت رفتن رسیده حرفی نیست / مرحبا یا محول الاحوال  "



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۹
... دیگری


بابک هم رفت ! برادر با معرفت ترین رفیقم سحر . بعد از آنکه سرطان ذره ذره در بدنش

منتشر شد . در سی و هفت ساله گی توی بیمارستان رضوی چشم هایش را به روی این

دنیا بست و دیگر صبر نکرد تا این بهار را ببیند . سحر می گفت : دو روز پیش چشم هایش

را باز کرده بود و گفته بود خوب می شوم ناراحتی نکنید ... حالا امروز حال بابک بعد از

چهار سال در بیمارستان ها و اورژانس ها زندگی کردن خوب شده است آنقدر که جسمش را

به زمین های باران خورده ی شهرش بسپارد و روحش را بردارد و برود . به قلبش فکر

می کنم که زمانی عاشق بود ... به جوانی اش که به تنهایی و درد کشیدن های مداوم

گذشت . به پدرش که تا شده است قامتش به سحر که رنگ به رو نداشت . زیر باران بی رحم

دیشب که حجم تیره و ابری آسمان را به قلبمان نزدیک کرده بود در حیاط بیمارستان

ایستادیم توان نگاه کردن توی چشم هایش را نداشتم . گفت : پاهایش سرد شده اند گفت دیگر

نمی ماند گفت که ما از بابک دل کندیم تا راحت برود . همیشه همین است وقتی کسی را به

هر جا بدرقه می کنیم وقتی کسی را به اجبار از ما می گیرند باید دل بکنیم تا او آسان تر

برود . مگر نه این است که دوستش داریم ؟ رفتن بابک مجموعه ی رنج های این 94 لعنتی

را برایم کامل کرد . چرا این سال تمامی ندارد ؟ مگر سال های پیش از این تمامی داشتند ؟

مگر این رنج های طبیعی و غیر طبیعی زندگی دست از سر ما بر می دارند ؟ مگر خداوند

نمی توانست نگوید : ما انسان را در رنج آفریدیم ؟ در کَبد ِ محض ؟

سوال های من هرگز جواب های مشخصی ندارند . کمد لباس ها را ریخته ام بیرون ...

دست و دلم به تا کردن نمی رود . لباس مشکی ام را بر می دارم .روسری مشکی ام را

کنار می گذارم برای فردا ... و شال سفید عید را پرت می کنم  ته کمد . ما با خروار خروار

گل هم به نوروز ربط پیدا نمی کنیم ... نه به خاطر بابک ... نه به خاطر تو ... نه به خاطر

هیچ کس ... به خاطر خودمان که از سوگی به سوگ دیگر ... از فقدانی به فقدان دیگر ...

از جدا شدنی به جدا شدن دیگر کشیده می شویم ... دلمان خوش است که انسانیم و مختار !

اما به راستی اختیار چه چیزی با ماست ؟ همین خور و خواب و خشم و شهوت ؟ فقط

همین ؟ در مهمترین چیزهای مان اختیار نداریم یا اگر داریم مشروط است و محدود .

کفر نمی گویم اما نمی دانم چرا هنوز هم از خدا مساعدت بیشتری را جستجو می کنم .

گاهی فکر می کنم انسان معاصر جور دیگری به خداوند محتاج است . او از رگ گردن

به ما نزدیک تر است اما ما آنقدر سفید و سیاه و خاکستری هستیم که گاهی هر چه

سر می چرخانیم پیدایش نمی کنیم . بقول شیوخ : بنده خودم را عرض می کنم !

این غم ها بیشتر از صبرها شده اند . آیا فروغ برای همین گفت : و یاسم از صبوری

روحم وسیع تر شده است ؟ 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۸
... دیگری

 

 

از فراموشی مزمن رنج می برم . به جای آنکه خاطرات سهمگین را فراموش کنم

پرم از فراموشی های روزانه . لحظاتی هست که طاقتم طاق می شود از دنبال اشیا

ضروری گشتن . الان که می نویسم شناسنامه ام هنوز پیدا نشده آن روز هم که مردم

رای می دادند پیدا نبود ! چند تا از شعرهایم که دوستشان داشتم مطابق این روال ناپیدایند

و روسری نو که برای بچه خریده بودم ... همین طور دو تا درپوش ظرف نگهدارنده ی غذا !

این ها مضحک به نظر می رسند اما آنقدر زیادند که حتی الان تعدادشان را هم فراموش کرده ام !

نمی دانم تاثیر خوردن آرامبخش هاست یا پیری زود رس یا مرگ سلول های مهم در سر بعد از

گذشتن از آب و آتش های بسیار و ماندن در خلا ء ؟ به کتاب های نخوانده ام نگاه می کنم

به لباس های تا نشده ی کمد به خانه که هنوز ربطی به خانه های دم عید ندارد و ظاهرا

تمیز به نظر می رسد اما در بطن آن آشفتگی اشیاء و البسه وجود دارد . ترتیب ایستگاه های

مترو را فراموش کرده ام و نمی توانم بی آنکه خودم را به نوشته های بالای در قطار برسانم

به زن های زائر آدرس دقیق بگویم نمی دانم طالقانی بعد از قائم است یا قائم بعد از طالقانی !

نمی دانم سید رضی قبل از دانش آموز است یا بعد از آن ... می رسم به ایستگاه نمایشگاه

می فهمم باید یک ایستگاه قبل پیاده می شدم . می روم توی ساندویچ فروشی سر خیابان

می نشینم و منظورم این است که نوشابه ی خنک بخورم ساندویچ را با دلزدگی توی کیفم

می گذارم و می روم کنار نزدیک ترین فواره می نشینم مثل مردها بدون نی نوشابه ی

یخ می خورم شاید سلول هایی با فشار قند و گاز به سرم برگردند . اما فایده ندارد . من

از فراموشی مزمن رنج می برم اگر این فراموشی کامل باشد خوب است . این که خودم

را به یاد نیاورم هیچ کس را به یاد نیاورم خوب است هیچ جا را نشناسم واقعا خوب است برای

من . اما اینکه نه متعلق به دنیای فراموش گرانم نه دنیای یاد بانان ! رنجی ست مزمن .

حفظ رمز کارت های عابر بانک .. پسورد ایمیل ... شماره ی آژانسی که هر روز می گیرم

در وقت هایی که موبایل خاموش است ... این ها مدت هاست دشوار است برایم مثل برداشتن

کوهی از این طرف اتاق و گذاشتن آن را در طرفی دیگر که یادم نیست کدام طرف است !

فقط وقتی دیروز ( دیروز بود یا  پَری روز ؟ )جزوه ی زبان که دوستی به زحمت  به دستم رسانده بود 

را توی مغازه ی آرایشی بهداشتی جا گذاشته بودم تمام تلاشم را کردم قبل از بسته شدن مغازه ،

آرایشگر محل مان را  تلفنی پیدا کنم و از او بخواهم وقتی برای خریدن رنگ موی دم عید زن های مشتری

 به آنجا سر می زند جزو ه ی زبان من را هم بگیر د ! پرسید تو اون جا چی کار داشتی ؟

گفتم : نمی دونم ! خندید و گفت : دیوانه  !

با خودم فکر می کنم آیا دیوانه ها فراموشکارند ؟ یا از بس چیزی که باید فراموش کنند را فراموش  

نمی کنند و دائم به یادشان است دیوانه شده اند ؟

آیا دارم فقط به بازسازی تکه های صدای تو در درونم فکر می کنم ؟

روزی رسیده است که من با مسئله ی فراموشی روبه رویم نه حواس پرتی .مسئله این است .



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۴
... دیگری



 

... زنبورها را مجبور کرده ایم

از گل های سمی عسل بیاورند

و گنجشکی که سال ها بر سیم برق نشسته

از شاخه ی درخت می ترسد

 

با من بگو

چگونه بخندم

وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند ؟

 

ما کاشفان کوچه ی بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار پیامبری بفرست

که تنها گوش کند 

 

                                 " گروس عبدالملکیان"


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۵
... دیگری



دوستی  دارم که دختر  بچه ی سه ساله ی  یکی از نزدیکانش دچار سوختگی

شده است . بعد درست زمانی که از بیمارستان مرخص شد و در وضعیت جسمی

سختی به سر می برد و جای همه ی سوخته گی هایش را به زحمت به هم چسبانده

بودند در سانحه ای دیگر از ارتفاعی پرت شد و ساعتی را در همان حال بی که

کسی پیدایش کند باقی ماند و دوباره به بیمارستان منتقل شد و اینبار شکسته گی

به سراغ استخوان هایش آمد یعنی درست همان جاها که قبلا سوخته بود از هم دریده

شد ! هفته هاست به آن بچه فکر می کنم به شوکی که از این ماجراها به او وارد

شده است . می فهمم اش چون جای همه ی سوخته گی های جانم به شدت دچار

شکسته گی شده است . پرسیدم حتما خیلی بی تابی می کند گفت نه ! ساکت و

مظلوم شده است . امروز یکی دیگر از استخوان های باقی مانده ام شکسته .

ساکت شده ام  وشاید مظلوم ! مظلوم نه به معنای مصطلحش . ظلم بالا دستی هایم

را نمی پذیرم اما درحال حاضر باید هنوز سکوت کنم و " بنشینم و صبر پیش گیرم " بقول آن بزرگ .

صبر عنصری ست که باید کشفشش کنید تا بدانید که دقیقا چه ماهیتی دارد . این صبرِ ساکت

که درون من نفس می کشد چهره ای عجیب دارد . پذیرش ستم را روا نمی داند اما اعتقادهای

عمیق تری دارد که وقتش را به خاطر جنگیدن با ظلم های تکراری تلف نمی کند . خون را که از

روی دلم کنار می زنم ، دلتنگی را که بر می دارم و غبار از صورت لاغرش پاک می کنم به چیزی 

می رسم قیمتی و درست مثل کسی که در چاهی عمیق که نوری حامی اش نیست به نفت

می رسد شعفی گنگ در احوال قلبم رخ می دهد . درخودم از زیر خروارها خون و خاک و اندوه به

نفت می رسم ! به سرمایه ای در نیستی . سرمایه ای که قرار نیست خرج خودم کنمش . 

این سرمایه ای ست که به همه ی ذره ذره ی هستی من و هستی دیگرانی که در مواجه با منند

می رسد و چراغ هایی را روشن می کند که در آن می توانم به وضوح صورت بی خوابی کشیده ام

را با رگه هایی ملایم از صبر ببینم .

 با این همه مدتهاست حتی وقتی که جفنگ می گویم تا ملت بخندند

 در واقع  همچنان ساکت هستم . صدای سکوت من موج رادیویی نیست که با چرخاندن صدباره ی

یک پیچ پیدا شود . صدایم را که گم می کنم مثل پروانه  دور تنهایی می چرخم و به

چیزهای زیای فکر می کنم که جایشان توی فکر نیست !

خدا را شکر می کنم که رئیس هیچ کس نیستم !خدا را شکر می کنم که نمی توانم حتی

نسبت به دشمنم بی انصاف باشم و اگر در گذشته هم از دستش در رفته و خوبی مختصری

کرده آن را هم می بینم .خدا را شکر می کنم که مهربان ِعزیزی امشب آمد و مرا از سرگردانی

در خیابان های شلوغ دم عید که جایی برای یک زن سرگردان ندارند با احتیاط و مهر به خانه

رساند . او می دانست باید این حجم شکستنی را با احتیاط حمل کند. به او گفتم خوبی تو برای 

منمسئولیت ایجاد می کند من نمی توانم بر اساس قرادادهایی که با دلم بسته ام به تو آنچنان که

مستحقش هستی خوبی کنم در ازای خوبی هات . اما او گفت من از تو هیچ نمی خواهم . اگر تاریک

 نبود اگر شرمنده اش نبودم اگر طاقت به خاطر سپردن نگاهش را داشتم حتما در چشمهایش نگاه 

می کردم تا پس از مدتها کسی را ببینم که می تواند بی دروغ بگوید هیچ چیز از من نمی خواهد از 

منی که دیگر چیزیهم برای بخشیدن ندارم و خوبی ممتد او نگرانم می کند خوبی  ناگهانی بعضی ها

 نگرانم می کند بس که از اوجها و بعد فرودهای احمقانه پر از بی اعتمادی شده ام . . خدا را شکر 

می کنمکه هنوز می توانم خدا را شکر کنم آن هم به خاطر چیزهایی که به من داده... نداده . تنها به خاطر

 چیزهایی که از من گرفته نمی توانم بگویم غمگین نیستم . اگر نبودم اینها را نمی نوشتم . 

اینطوری نمی نوشتم ....



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۹
... دیگری



داشتم عکس ها را نگاه می کردم . دنبال عکس دخترکم بودم ، باز چشمم افتاد به عکسی که مدتها بود 

مخفی اش کرده بودم . هیچ چیز از این عکس دیگر در عالم واقع وجود ندارد . اول از همه عکاسی که این

عکس را گرفت . او دو هفته بعد از گرفتن این عکس مرد ! مرتضای دوست ... مرتضای برادر ... مرتضا با 

آن روح بزرگ و وجود دوست داشتنی ِ شریف . دوم  خانه اش با این درخت های نارنگی و نارنج ! که پس

از او مینو آن را فروخت و با بچه هایش برای همیشه از نی ریز رفت ... 

سوم من که  مدت هاست  به واسطه ی جانکاه ترین اتفاقات زندگی همه ی خودم را از دست داده ام و

دیگری شده ام اصلا ! آن برقی که در چشم هایم بود رفته است ... آن لبخندها دیگر به صورتم نمی آید ... 

حتی آن گل سینه ی توی عکس شکست و گم شد ... آن گوشواره های رنگی که مثل خوشه ی انگور بودند

دانه دانه شدند و در یک قوطی فلزی جای گرفتند  به امید روزی که وصلشان کنم به یکدیگر ! روزی که هیچ وقت 

از راه نرسید ... چکمه هایم را گذاشتم  کنار جوب تا کسی ببردشان . 

فقط همان کیف سبز نحیف و بی جان باقی مانده ته کمد ... هنوز دلم نیامده بیندازمش دور و خلاص شوم  .

"ای یار ای یگانه ترین یار " اگر تو بارها آن را روی شانه ات نینداخته بودی و به رنگش دست نکشیده بودی حتم

بدان حالا نبود تا رد انگشت هایت را دنبال کنم و حس کنم چقدر دنیا نامرد است و بی وفا . این کیف هم 

خاطره است و مربوط به عالم واقع نیست ! هیچ چیز از این عکس باقی نمانده است ... وقتی می گرفتمش 

چه تصوری از زندگی داشتم  آیا؟ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۹
... دیگری


دخترکم چه خوب است که شب ها می آیی سرت را روی سینه ام می گذاری و می گویی : برایم

قصه بگو . من برایت قصه ی همه کس را می گویم الا خودم . آیا روزی که همه ی قصه ها را برایت

گفتم  و از من خواستی قصه ی خودم را بگویم برایت می توانم بگویم ؟ می توانم سرم را روی شانه ات

بگذارم و محرمم باشی ؟ می توانم به تو بگویم از روزگارم ؟ آیا عمرم به جوانی و رعنایی ات خواهد رسید ؟

آیا مرا از شعرهایم پیدا می کنی یا از قصه هایم ؟ آیا مرا از ضربان های قلیم می شناسی در شب هایی 

که دیر به صبح می رسند ؟ آیا می شود با من به سینما بیایی و من در کافه ای کوچک برایت از جوانی ام

بگویم ؟ از روزهایی که به هر جان کندنی بود کنارت ماندم تا مثل همین گلهای بهاری شاداب بمانی و زیبا.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است ....


دخترم صبا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۲
... دیگری


از یک کار زن ها به شدت بدم می آید . از اینکه وقتی در مغازه ها  دست روی یک

روسری ، پیراهن ، کفش و یا پارچه ای عطری چیزی می گذاری ، سریع دست روی همان

انتخاب تو می گذارند و مشغول برانداز کردنش می شوند و هی ازتو و فروشنده سوال

می کنند که این چند ؟ می شه ببینم ؟ و تو را  به نحوی رندانه هل می دهند گوشه ای

و خرید خودشان و انتخاب قبلی خودشان را به کل فراموش می کنند . با دست های شان

لمس می کنند ... با چشم های شان می بلعند ... با بینی شان عمیقا بو می کشند !

تو آزرده خاطر می شوی ، بی دفاع می شوی از شدت رنجش ...  حالا وقتی که

از بخت بد تو از آن چیز همان یکی باقی مانده  باشد جوری مصر می شوند به

خریدنش که انگار بدون مالکیت آن اگر به خانه برگردند در رقابتی بزرگ شکست

خورده اند ! تو کنار رفته می شوی چون دیگر اهل اینکه برای داشتن چیزی پافشاری کنی

که چشمی دستی دلی به آن نظر دارد نیستی . خسته ای از به اشتراک گذاشتن

آنچه به دلت نشسته است . زن ها به انتخاب من دست برد می زنند به هر چه که باشد

.بیشتر  زن ها بلدند چطور چیزها را از چنگ آدم در بیاورند . علیه زنان حرف نمی زنم

دارم بخشی از طبیعت شان را می گویم . بخشی که نمی دانم در چه حادثه ای

از ازل به من ارث نرسیده است . ناخودآگاه یا خودآگاه نفس این عمل زن ها مرا از داشتن 

خیلی از رویاهایم محروم کرده است . دست می کشم و می روم . گوشه ی روسری را

روی پیشخوان مغازه رها کردم . زن با دستش محکم روسری را تا زد فکر کردم

اصلا با همین روسری ها ی قدیمی و کادویی که گلشان را پسند نکردم هم می شود

سال نویی که به زحمت باید از سینه ام بالا بیاید را به خودم بقبولانم . من که برای خرید

 نیامده بودم من اتفاقی سر از این مغازه در آوردم . گوشه ی روسری

را رها کردم ، گوشه ی پیراهن گلریز را ، پاشنه ی کفشی که خوشرنگ به نظرم

آمده بود را ... گاهی  درست مثل وقتی از عزیزی دست می کشیدم  حالم حال

نخواستن هیچ چیز است . اشیا به کسانی که برای داشتنشان به در و دیوار

لفاظی می زنند وفادارترند ! نصف آدم های کره ی زمین هم هم همین طور  !

من گلهای روسری های پسند ِ نخریده ام را به خاطر سپرده ام هم چنان که

رنگ چشم هایی  را  رگه های صدایی را  بوی پیراهنی را ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
... دیگری



در روزهای لغزنده ی اسفند باید در شنیدن آهنگ ها بیشتر احتیاط کنم . باید از همه ی تاکسی ها

که ناغافل آهنگ هایی که نباید بشنوم را پخش می کنند پیاده شوم و باقی کرایه ای که به راننده

ضرر می خورد با پیاده شدنم آن هم  قبل از رسیدن به مقصد را  پرداخت کنم .  باید بهای نشنیدنم

را بپردازم . بهای فریب دادن احمقانه ی خودم آن هم فقط برای آنکه بتوانم مفید تر از لای جرز

باشم  ! باید خانه را بروبم . کتابهای کهنه ی محل کارم را صحافی کنم . باید روی همه ی

خط خورده گی ها و جدا شده گی های اوراق را با کاغذهای کاهی نازک بپوشانم . باید به عبور

یک سال آزگار دیگر  بی همه ی دوست داشتنی هایم بودن فکر نکنم . باید هر چه زودتر به

کوهی که میشناسم مراجعه کنم بر دامنه ی مرطوبش بنشینم و به نقطه ای نامعلوم خیره شوم

باید به آهنگ های فارسی گوش نکنم مثلا باید بگذارم جیپسی کینگ بخواند و به معنای کلمات

فکر نکنم .     

 

Amor mio

 

Amor mio por favor tu no te vas

 

Yo cuentare a las hora - s

 

Que nadi-a hoy

 

Vuelve

 

No volvere, no volvere, no volvere

 

No quiere recordan

 

No quiere recordan

 

Lo lai lo lai lo lai lo lai lo

 

Lai lai lai lai lai la

 

Lai lai lai lai lai la

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۲
... دیگری