من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تبعید، فُرم دیگری از "بَعد" و

مشکوک، شکل تازه ای از "کشک" است!

من که قرار بود قوی باشم

بر روی گونه هام چرا اشک است؟! 


تنهایی ام فشرده شده در هیچ

خود را میان آینه می بوسم

بیدار می شوم وسط وحشت

امّا هنوز داخل کابوسم


بیگانه از زمان و زبان هستم

از ارتباط، عاجزم و خسته

باید شروع کرد به پوسیدن 

در این اتاقِ کوچکِ در بسته


یک بمبِ منفجر نشده در مرز

یک بسته خاک در چمدان هستم

این بغض نیست، گریه و شیون نیست 

من نصف رودهای جهان هستم


حک می کنم به مرحمت چاقو 

روی لبانِ غمزده ام خنده! 

با داستان مسخره ی تغییر

یا با جوکِ امید به آینده!! 


تبعید، قبل و بعد نمی فهمد

پاییزِ ما ادامه ی پاییز است 

فرقی نمی کند که کجا هستی

این آسمان، همیشه غم انگیز است 


هر گوشه ای که آدمِ غمگینی ست

من شکلی از ادامه ی شب هاشم

این شعر را چرا به شما گفتم؟! 

من که قرار بود قوی باشم


درجا زدم، دویده شدم در جا

این قصّه ی همیشگی من بود

بر سنگ قبر کوچک من بنویس:

این لاک پشت، فکرِ رسیدن بود


سید مهدی موسوی



پانوشت : پسره مسئول چاپ شعرای کلاسیک یه نشری توی نمایشگاه کتاب با کلی داعیه ی شعر فهمی دستشو زد زیر چونه اشو گفت این شعرا مدرنن نکنه  توی حال و هوای شعرای  جریانی ان که مهدی موسوی توی مشهد راه انداخت؟ می خواستم بگم زحمت بده خودتو دقیق تر بخون ببین  ولی هیچی نگفتم .یه بحث ادبی کوتاه بی نتیجه ای ام کردیم .امشب با حال واژگون اتفاقی این شعر دکتر موسوی که گویا جدید هست رو خوندم .  شاید اگر هنوز ایران بود شماره اشو می پرسیدم از یکی  زنگ می زدم بهش و مثل آخرین باری که بعد از سالها اتفاقی دیدمش در جواب کدوم شعرامو بیشتر پسندیدی از کتابم ؟دوباره می گفتم ببین مثلا مثل این شعرت که غمش غمه و ناامیدیش نا امیدی و خودت واقعا ناامید و غمگین و عاطفی هستی بی فرم و تکنیکای شلوغ .و  اگر شماره ی اون پسره کارمند انتشارات فلانو داشتم همین نصف شبی بهش زنگ می زدم می گفتم یک وقتی غم بی تعارف و ادا و ژست  از استخون بعضی شاعرایی که توی مشهد بودن زد بیرون و نا امیدی هم . هر کی شعر خودشو می نویسه . لا اقل من خودم این کار رو کردم .  تو اسمشو بذار جریان من اسمشو می ذارم ما نترسیدیم از اینکه بعضی غم ها و ناامیدی ها شعر رو زشت می کنه ما یادمون بود برا زلف عالم سوز یار شعر بگیم اما وقتی عشق به ما رو کرد که یار و باقی قضایا از دست رفته بود . تو جای ما بودی چه جوری تغزلی شعر می گفتی لعنتی ؟ خوب نگاه کن ببین این اندوه و یاسه که توی سینه ی مجروح شاعرا یک رنگ داره نه اینکه شعرا یک رنگن یک شکلن یک بو رو دارن . این سیاهیه قیر اندود ِ داغ چسبنده باید قرمز عشق می شده برادر و نشده شما ببخش .حیف ! شما شعر شاد خواستی اینا رو  چاپ نکن . هیچکی هم نخونه . خیالی نیست .حالا کلی شعر کپی پیستی خوشحال کلی ترانه ی النگ و دولنگ هست توی کانالا و صفحه ها . ملت می شینن و فوروارد می کنن برا یارو . دختره فوروارد کرده برا یه رفیق تا بن دندون شاعر ما حتی اونم باور کرده عاشقش شدن ! عقدم خونده دیگه خدا رو هم را به راه شکر می کنه هر روز زیر عکسا . بذار به درد خودمون بمیریم شعر برا کجامونه؟ برا چی مونه ؟برای کی مونه ؟ 

فرمود: به تو(و خیلی های دیگه) حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی 


               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۷
... دیگری


چهل روز از مرگ مادر بزرگ گذشت . با چشمهای کاسه ی خون  شده و سری از کوه سنگین تر داشتم از پله های قبرستان بالا می رفتم که خواهرم گفت یادت نرود  فردا پس فردا  برای مامان و خاله لباس روشن بخر برویم از عزا در بیاوریمشان . سر میز افطار چشم چرخاندم دایی کوچک را هم بین مردهای فامیل پیدا کردم  چند لحظه نگاهش کردم از دور که اندازه ی پیرهنش را بفهمم .لاغر شده بود با شانه های غمگین کنار پدر بزرگ نشسته بود و یک جهان خسته به نظر می رسید . با خودم به روسری ها و پیراهن هایی که تا به حالا بعد از چهلم عزیزانی از فامیل و دوست و آشنا  برای نزدیکان شان خریده ام فکر کردم . سفیدهای ملتمس ِ شادی و آرامش که وظیفه ای سنگین داشتند .سر درد امانم را بریده و دلم دارد می ترکد از شدت اندوه های بسیار ِ درونم . این روزها در فشارهای مضاعفی هستم که طاقتم را طاق کرده اند . ای کاش هر اندوه که چهل روزه می شد کسی را داشتم که رنگ سفید بیندازد روی شانه ام و در سکوت آرام و با احتیاط  در آغوشم بگیرد . 

                                             
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۳
... دیگری


این روزها اتفاقات پشت سر همی افتاده اند که اینجانب اکنون با زبان روزه و لب تشنه گی وافر دارم به مقوله ی گسترده اما محدود ِ  هوس فکر می کنم ! راستش اگر خدا جسمیت ظاهری می داشت من یکی خم می شدم و پایش را می بوسیدم که من را با این سازمان عریض و طویل عاطفی ام از نرم افزار پیش پا افتاده ای در زمینه ی دنبال غرایز رفتن و پرداختن به هوس ها بهره مند کرد . باالطبع از آنجا که همچنان موجودی هستم دو پا در علائم حیاتی ام گهگاه چیزهایی مبنی بر وجود شهوت های مختلف و فعل و انفعالات جسمی و ارگانیک  می بینم اما آنقدر نیازهای بر آورده نشده ام از جدول جناب آبراهام مزلوی روان شناس بیرون زده است که فرصت نمی کنم به شکل جدی دنبال جوی ِ این دست از نیازها باشم .  بیرون که می روم آدمها را خیلی درگیر لنگ و پاچه و ران و ببخشید ماتحت ِ هم می بینم . تابستان دارد می رسد برخی زن ها توی این شهر مذهبی سخت گیر طوری نازک پوشی و تبرج می کنند که از نظر آقایان عملا اعلام آمادگی برای مناسبات داغ فیزیکی محسوب می شود . همه جا بحث سو استفاده ی جنسی اخیر از از دانش آموزان پسر از دختر بچه های معصوم و بی دفاع است . چشم خنگ ترین آدمها هم به روی عریانی و بی پرده گی  و جولان غرایز در جامعه ی معاصر باز شده است . تنانه گی بیداد می کند در عکس ها در خودنمایی های حقیقی و مجازی . من مذهبی نیستم عالم علم اخلاقیات و جامعه شناس هم نیستم اما برای آدمها نگرانم . برای زن هایی که بی رویه استفاده می شوند و حواسشان نیست یا راضی اند به هزار و یک بها و برای  آن دسته از مردها که سبکسر و شهوت ران و زن باره به  نظر می رسند علیرغم موقعیت کاری و اجتماعی در خور توجه اشان .  نمی توانم بفهمم چطور با مختصر آشنایی و بی علقه و صرفا از سر نیاز و کنجکاوی و فرونشاندن هوس ها می شود با کسی بیرون رفت ، یا در عین تعارف  پیش کسی که خیلی آشنا نیست  برهنه شد و با او دفعتا هم خوابه شد؟  چطور می شود با کسی در آمیخت وقتی هم خوابه گی های بعدی اش با آدمی غیر از ماست آن هم در فاصله ای کوتاه؟ مجردها درباره ی آزادی های جنسی شان خیلی راحت و سطح پایین حرف می زنند توی چند تا کانال دخترهای نویسنده ی معروف با داعیه ی روشنفکری درباره ی رفتارهای اتاق خوابی خود و دوستان شان در سفرهای خارج از ایران شرح می دهند . این چه عطشی ست که سیراب نمی شود ؟ نمی دانم . گرمم است و بی رنگ و رو و کم حوصله سوار یک ماشین می شوم .پسر جوان از توی آینه می پرسد : کجا می ری بعدش عزیزم؟ بیرون را نگاه می کنم و سعی دارم میم ِ عزیزمش را نشنیده بگیرم و چشمک ریزش را . پسته می خورد و تعارف می کند ، ندیده می گیرم ‌پنجره ها را بالا می دهد و کولر را روشن می کند و می گوید من تا شب بی کارم هر سمتی بگی می یام باهات . دلم می خواهد جواب تندی بدهم مثل خیلی وقتها باز شان و احترام انسانی زن و بچه ی مردم را در شهر یاد آوری کنم اما آنقدر از تکرار این موضوع خسته ام که چیزی نمی گویم . غمگین می شوم و لباس چسب و عضله های جوان در حال خودنمایی اش در کمترین لحظه ای هم حواسم را پرت نمی کند پیاده می شوم و صورتم را زیر شیر آب سردکن وقف امام حسین می شورم . هر بار کسی بد نگاهم می کند وسواس گونه دست و صورتم را می شورم می روم حمام اما حس می کنم تا هفت لایه ی زیر پوستم چرکمرد می شود . یاد سیزده چهارده ساله گی ام افتادم مادرم  توی چمدان عروسی اش لباس هایی که می خرید و  قرار بود بعدا بپوشیم را مخفی می کرد . دنبال چیزی می گشتم که یادم نیست چه بود ،  از گوشه ی چمدان یک سینه بند دخترانه با تورها و گلهای خوشرنگ پیدا کردم .مادرم سر رسید و گفت این را برای تو خریدم . صورتم داغ شد و رفتم پی کارم . دیر وقت شب کتاب می خواندم که یکهو کنجکاوانه رفتم سر چمدان . پوشیدمش و در آینه ی عروسی مادرم برای اول بار نورسته گی تنم را دیدم . از این همه تغییر گیج بودم و توی فکر . همکلاسی هایم لباس های تنگ می پوشیدند با مقنعه های کوتاه من با همه ی شر بودن ها و پر هیجان بودن هایم آن سالها هیچ وقت درگیر توجه متصل به کش و قوس های تنم نشدم و از دلبری های دخترها از پسرها توسط تن شان خوشم نمی آمد . پسرهای فامیل و همسایه زیاد سر به سرم می گذاشتند اما افتاده بودم پی کشف خدا و جهان و شعر . دلم برای کسی نمی رفت از آن گونه دل رفتن ها . تنم هنوز بی وسوسه با من همراه بود .  بعدها اما در مناسبات عاطفی امیال عاشقانه ام را می دیدم که سر می رسیدند و بی مجال بودند و کلافه کننده، مثل هر آدمی به اندازه ی خودم ذهن و پایم  لغزیده من هم   اما مقطعی  روزهای طولانی تابستان بی وقت روزه گرفتم و به هر بدبختی که بود به نفسم محرومیت را فهماندم گاهی کم می آوردم اما مهار خودم در وقتهای لازم برای خودم جالب بود . حالا که فکر می کنم می بینم  هر وقت در هر حد و اندازه ای  در زندگی  به خواهش های تنانه تن دادم برای خاطر خودم نبوده است  رفع نیاز شتابزده ی طرف مقابل بوده و من بشدت خواهان نحو دیگری از پرداختن به همین تنانه ها بوده ام که نشده است مطرح کنم نشده است بخواهم یا مایوس بوده ام از اینکه برایم بر آورده شود آن طور که میلش را دارم . هنوز هم همین طورم فکر می کنم جسم و روحم همزمان خواهان سطح ایده آلی از کامیابی و لذت هستند و به آسانی و در هر شرایط نامطلوبی مجاب نمی شوند و به رضایت خاص خاطر نمی رسند . برای همین اغلب تا جایی که بتوانم پا روی گزاره هایی که مغزم صادر می کند می گذارم . راستش همیشه خارجی ها را در این زمینه پیشرو ، هوشمند و مطلع می دانم .کافی ست به برش هایی از فیلم های کلاسیک شان در این زمینه ها نگاه کنید و آن را با برش هایی از فیلم فارسی های خودمان قیاس کنید . لفاظی های جنسی مردهای آرتیست خودمان  و عشوه های اغراق شده ی زنان این صحنه ها را ببینید . چند شب پیش در سکانس های  پایانی یک فیلم ایتالیایی دیدم که آقای محجوبی پس از تلاش های فراوان برای نزدیک شدن به زن محبوبش در لحظه ای جذاب و فوق العاده او را به نحوی کامل و شایسته بوسید کامپیوتر را خاموش کردم و نخواستم بقیه ی مناسباتشان که داشت رخ می داد را ببینم .منعی در اطرافم نبود اما حس کردم در ادامه هم آنقدر کامل و درست رفتار خواهند کرد که باز تا صبح در و دیوار زیر ساختهای فرهنگی عاطفی مملکت را فحش خواهم داد . و کلی دچار تاسف ها و تحسرهای ریز و گزنده ی شخصی عاطفی خواهم شد . بگذریم . 


            

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۰
... دیگری


در اینکه عمر دلخوشی های من همیشه کوتاه تر از کوتاه تر از کوتاه بوده است شکی نیست اما این آخرین و برترین ِ دلخوشی هایم را باید بودید و می دید . مثل من از همان ثانیه ی نخست پیدایشش تا همین امروز ِ روزی که مثل لباس نویی که داشتم و رنگش در ماشین لباسشویی رفت ، رنگ باخت و عمیق ترین و جانسوزترین آخ ِ! زندگی ام را از نهادم بر آورد . نهاد من شامل قلبم ، روحم، جانم و همه ی تنم می شود .آن لباسی نویی که در ماشین لباسشویی رنگ داد،  سیاه و سفید بود . سیاه هایش برج ایفل بودند سفیدهایش طرح پاکت نامه و خط های راه راه سراسری ، از شانه تا زانو .روزی که روی رگال مغازه ای اتفاقی دیدمش خیلی ذوق زده شدم .آنقدر متفاوت و زیبا بود که دلم را برد .آخرین ذرات حقوق ماهم را برای خریدنش پرداخت کردم و نمی دانید که چه اندازه ی تنم بود .توی آینه خودم را بر انداز کردم و سه روز بعد  رفتم ماسوله و پوشیدمش .عکس انداختم از خودم و لباس پر ایفل و پاکت نامه و تمبرم به ثبت رسید . پنداشتم سالها همه ی تابستان با من است بلکه تا اوایل سوز مهر .اما از سفر که برگشتم وقتی ماشین لباسشویی از حرکت ایستاد و در تاریکی نیمه شب روی بند رخت تراس پهنش کردم هیچ ندیدم چه بر سرش آمده . صبح روز بعد رفتم سراغش تا برای اتو زدن آماده اش کنم . آخ! ایفل ها از سیاهی شان ریخته بودند روی سفیدی پاکت نامه ها خط های مستقیم ِ از شانه تا زانو موج های تیره برداشته بودند سر آستین های کوتاهش روح به تن نداشتند. بغلش کردم و مثل دختر بچه ها اشکم در آمد آخر یادم بود که فروشنده گفته بود همین یکی رو داریم دوخت اینجا نیست. مقصر را پیدا نمی کردم ، من ؟ حرارت زیاد ماشین؟ پودر ترکیبی  رختشویی؟ چشم زن هایی که گفته بودند اووه چه خوشگله چه شیک از کجا پیداش کردی ؟ قسمت ؟ از رو نرفتم نشستم به اتو کردن .نمی خواستم باور کنم از دست رفته و دیگر برای من نیست . بیرون شهر که می رفتم توی باغ ها می پوشیدمش شب هایی که گرمم بود و خیس  و بی حوصله از حمام می آمدم می پوشیدمش، خودش را به تنم می چسباند با ایفل های در هم و بر هم با نامه های به هم رنگ داده . دوستم داشت ، دوستش داشتم حتی با همان حالت در هم ریخته . امسال عید دوباره اتویش زدم کسی نیست که نداند ایفل و نامه چقدر برای من مهم است . بلاخره در لحظه ای ناباور به کسی بخشیدمش که گفته بود  این را بده برای من لازمش دارم خودم می توانم یک جوری درستش کنم کمی از این وضع در بیاید .همه ی لباس های دنیا را می توانستم ببخشم آن را نه ، ولی داشت به هر زبانی می گفت درستش می کنم یک طوری ، نمی گذارم به این وضع بماند،  فقط به همین امید از تنم در آوردمش باور کنید فقط به همین امید .

 یک ساعت است نشسته ام رو به پنجره ، خورشید دم غروب را نگاه می کنم  هر چه فکر می کنم می بینم باید عمیق ترین  و زیباترین ِ دلخوشی هایم را به نیازمندتری ببخشم ، با آنکه جانم برای برج های سر به فلک کشیده ی وجودش می رود با آنکه دانه دانه خطوط از شانه تا زانویش را می پرستم با آنکه همه ی دلم در پاکت های نامه هایش گرفتار عشق است با آنکه راز من است و همه ی نیازم . اما وقتی هستی طوری پیش می رود که باید ببخشی و با دلت بروی پشت هفت تا کوه سیاه گم شوی چه می شود کرد؟  راستی وقتی برای آخرین بار اتویش زدم کمی عطر فرانسوی روی یقه اش زدم کاش لا اقل این کار را نمی کردم .آخ از زن بودن آخ!   


                                 


                              



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۴
... دیگری


آخیش ! چند وقته می خواسّم به یکی بگم داغش ، غمش،شادیش، عشقش، تمنای بوسه اش دقیقا کجای گلومه نمی شد آدرس ِ سر راست   بدم . دیگه الان ۴ صبحی این عکسو جُستم خیالم پاک راحت شد که گم نمی کنه نشونی رو .


                                   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۶
... دیگری