من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است


پیش از آنکه بخوابم هانیه داشت برایم قصه ای که می خواهد در جشنواره قصه گویی مربیان بگوید را تعریف می کرد قصه ای از احمد رضا احمدی درباره ی دختری که اسم ندارد . چشم هایم را بسته بودم و او آرام با همان صدایی که زیر و بم هایش را دوست دارم قصه می گفت . می خواستم مولکول های ریز خسته گی از جانم بریزند . او اسم دختر را رویا گذاشته بود تا در پایان دخترک بی اسم قصه ی احمد رضا اسمی داشته باشد . می گفت رویا همیشه گی ست رویا خوب است و زیبا . آخرین صدای دیشبم صدای هانیه بود بعد تنها صدای نفس کشیدن های آرام و منظم دخترکم را یادم هست که صورتش را کنار بالشم گذاشته بود . نیمه شب اما  از کابوسی که دیده بودم از جا پریدم با درد فراوانی در تیره ی پشتم  ! سه نفر بودند که فقط صورت هولناک یکی شان را می دیدم آن که از روبه رویم در کوچه ای خلوت سر در آورده بود  و چاقویی  دسته سیاه را به سمت سینه ام نشانه گرفته بود !آن دو نفر دیگر داشتند دست هایم را می گرفتند و می بستند . چاقو را در سینه ام فرو برده بود من از دردش بر خاسته بودم و نمی توانستم کمترین تقلایی برای برداشتن لیوان آب از روی پاتختی کنم . گریه کردم نه به خاطر ترس ،گریه کردم که چرا کابوس ها جای رویا را در روز و شب های من گرفته اند . فهمیده ام آزارهای روزانه ی دور و بری ها از رویاهایم کابوس می سازند آن هم  در اشکال عجیب و دردناک . نمی دانم دوباره کی خوابم برد اما از صبح که بر خاسته ام بی رمقم و قفسه ی سینه ام از جای چاقوی دیشب درد می کند . این روزها همه جا سیاه پوش عزای حسین است می روم دوباره کنار علم ها بنشینم و دعا کنم روزم را در مدار انسان هایی با اسامی روشن و معلوم بگذرانم . می روم از خدا بخواهم دست رحیمش را بر سینه ام بگذارد و رد همه ی چاقوهایی که در این ایام  از خودی و غیر خورده ام بپوشاند . هیچ چیز به اندازه ی سر گشته گی در پاییز پریشانم نمی کند . باید سر و سامانی به کارهایم بدهم و به هیچ چیز فکر نکنم . هنوز ذره ای از خدا در من هست که آتش هم به آن کارگر نمی افتد . برای هم دعا کنیم و خیر بخواهیم .


                             

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۱
... دیگری



دو روز پیش با حالی واژگون ! به حرم رفتم . در مشهد گاهی یا نه بهتر است بگویم همیشه غیر از امام رضا پناهی نیست . در باب الجواد وسط مردمی که برای نماز آماده می شدند نشستم .مثل همیشه نرفتم کنجی برای خودم بنشینم، رفتم وسط آدم هایی که اغلبشان پیرانی با چهره های نورانی بودند نشستم . حرف هایم را گفتم ، نگاه هایم را چرخاندم دور صحن و اشک هایم را دوست داشتم که مجال جاری شدن دور از چشم اغیار یافته بودند . بعد بیرون از صحن دنبال غرفه ی  لوازم التحریر کانون گشتم در نمایشگاه تولیدات داخلی . لوازم های مدرسه ی دخترک را گرفتم .دانه دانه مطابق لیستی که مدرسه داده بود . مانده بود خط کش شابلون دار . پیدا نمی شد در هیچ کدام از غرفه های لوازم التحریر دیگری که سر زدم . یک دفعه چشمم به غرفه ی لباس های اسلامی مائده افتاد . مردی جوان و خوش سیما با همان نورانیتی که در چهره ی سالمندان نمازگزار در باب الجواد دیده بودم در آن غرفه که پر بود از لباس های به غایت زیبا ایستاده بود . پیراهنی دخترانه با گلهای ریز هم اندازه ی صبا از چوب رخت آویزان بود . به پارچه ی لطیف و مهربانش دست کشیدم . دلم خواست آن را برایش بخرم . با آن که تازه برایش لباس خریده بودم با آنکه قیمتش نسبتا زیاد بود . در صحن به امام رضا گفته بودم از خدا بخواهد در روز آدم هایی که چهره های دروغین و فکرهای تاریک شان اذیتم می کند را نبینم ،یا کمتر ببینم اگر چاره ای نیست . به خدا گفتم مدتی ست هانیه هم از سه شنبه ها یم رفته و دیگر دسترس به آن چنان خلوصی ندارم در اطرافم . خدا صدایم را شنیده بود انگار . کارت خوان غرفه وسط عملیات پرداخت قطع شد و پیام های نامفهومی می داد معلوم نشد پول به حساب غرفه دار رفته یا نه . گوشی من  هم درست همان لحظه خاموش شد و دیگر نمی شد پیگیری کنم و آن  پول آخرین قطرات پولی بود که در کارتم بود و نمی شد کاری کرد . حیفم آمد به لباسی که دلم می خواست از مائده ای ها بخرم از خیاطی که نورانی بود و امواج مثبت خودش و لباس هایش فوق العاده بودند . گفتم لباس پیش تان باشد من فردا که تکلیف حساب مشخص می شود بر می گردم . آن مرد اما لباس را توی کاوری ساده و شیک بسته بندی کرد و گفت  خوش آمدید همشیره ! گفتم این طوری که نمی شود . گفت خوش آمدید التماس دعا !من گفتم از کجا معلوم که من پولتان را برگردانم ؟ همان طور که سر به زیر و محجوب ایستاده بود گفت : شما بر می گردانید . جمله اش کوتاه بود اما مصنوعی و تعارف وار نبود . از پله های نمایشگاهی که چند روز دیگر بسته می شود و آدم هایش هر کدام به جایی می روند بالا رفتم .دوباره با همه ی قلبم به ورودی  باب الجواد چشم دوختم و خدا را شکر کردم که درست وقتی تمام شده بودم وسط اندوه آن هم از دست کسانی که به آنها اعتماد کرده بودم و از اعتمادم سوء استفاده کردند ، صدایم را برای لحظه ای شنید . دو پیراهن با گلهای ریز و پارچه هایی که شاید بیشتر مناسب بهار آینده باشند تا سوز پاییز ، همراهم بودند تا خود خانه که به سلام بی دروغ دخترک رسیدم . پول صبح فردا برگشت .من آن را به حساب آن بنده ی حتما خوب خدا برگرداندم. او پیام فرستاد که واقعا قابلی نداشت و دیر نمی شد.من فقط نوشتم «از اعتماد شما سپاسگزارم »


                                        
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۷
... دیگری