پیش از آنکه بخوابم هانیه داشت برایم قصه ای که می خواهد در جشنواره قصه گویی مربیان بگوید را تعریف می کرد قصه ای از احمد رضا احمدی درباره ی دختری که اسم ندارد . چشم هایم را بسته بودم و او آرام با همان صدایی که زیر و بم هایش را دوست دارم قصه می گفت . می خواستم مولکول های ریز خسته گی از جانم بریزند . او اسم دختر را رویا گذاشته بود تا در پایان دخترک بی اسم قصه ی احمد رضا اسمی داشته باشد . می گفت رویا همیشه گی ست رویا خوب است و زیبا . آخرین صدای دیشبم صدای هانیه بود بعد تنها صدای نفس کشیدن های آرام و منظم دخترکم را یادم هست که صورتش را کنار بالشم گذاشته بود . نیمه شب اما از کابوسی که دیده بودم از جا پریدم با درد فراوانی در تیره ی پشتم ! سه نفر بودند که فقط صورت هولناک یکی شان را می دیدم آن که از روبه رویم در کوچه ای خلوت سر در آورده بود و چاقویی دسته سیاه را به سمت سینه ام نشانه گرفته بود !آن دو نفر دیگر داشتند دست هایم را می گرفتند و می بستند . چاقو را در سینه ام فرو برده بود من از دردش بر خاسته بودم و نمی توانستم کمترین تقلایی برای برداشتن لیوان آب از روی پاتختی کنم . گریه کردم نه به خاطر ترس ،گریه کردم که چرا کابوس ها جای رویا را در روز و شب های من گرفته اند . فهمیده ام آزارهای روزانه ی دور و بری ها از رویاهایم کابوس می سازند آن هم در اشکال عجیب و دردناک . نمی دانم دوباره کی خوابم برد اما از صبح که بر خاسته ام بی رمقم و قفسه ی سینه ام از جای چاقوی دیشب درد می کند . این روزها همه جا سیاه پوش عزای حسین است می روم دوباره کنار علم ها بنشینم و دعا کنم روزم را در مدار انسان هایی با اسامی روشن و معلوم بگذرانم . می روم از خدا بخواهم دست رحیمش را بر سینه ام بگذارد و رد همه ی چاقوهایی که در این ایام از خودی و غیر خورده ام بپوشاند . هیچ چیز به اندازه ی سر گشته گی در پاییز پریشانم نمی کند . باید سر و سامانی به کارهایم بدهم و به هیچ چیز فکر نکنم . هنوز ذره ای از خدا در من هست که آتش هم به آن کارگر نمی افتد . برای هم دعا کنیم و خیر بخواهیم .