من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را (شاملو)

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

 

 

بادهای گرم و دل آشوب مرداد،از زیر ماسک های چند لایه عبور می کنند و با نفس های مضطرب و سنگینم مخلوط می شوند.انگار آتش بلعیده باشم احساس سوزش می کنم در احشاء داخلی ام و این روزها غیر از کوکای مزه ی گرما گرفته در لیوان های تا کمر یخ ،چیز دیگری نخورده ام.چند نفز از اقوام و آشنایان فوت شده اند. پدر و خواهرِ جوانِ همسر برادرم در حالیکه بیمارستان جا برای بستری کردن شان نداشت از دنیا رفتند.بیماری آمده بیخ گوشمان و اخبار، مشهد را دومین شهر کثافت زده از این ویروس بی پدر و مادر اعلام می کند.مغزم ملتهب است از همه چیز و دلم ضعف می رود برای خوابی بی درک و شعور و خلاء گونه .اما پیرزن 88 ساله ی ساختمان کناری دوباره حقوق شوهر فوت شده اش را گرفته و افتاده به جان حیاط آپارتمانشان.حوض خریده،باغچه را نرده کشی کرده،تخت زده و دو روز است تعمیر کار یوغوری را آورده و از بالای پنجره ها میله هایی را به عرض حیاط تا پشت بام خانه ی آن وری ها جوش می دهد که نمی دانم به چه درد می خورد و یکریز هم از بالای نردبان زر می زند و پیرزن مثل مهندس ناظر از هشت صبح تا شش عصر سرش از پنجره بیرون است و وسط زر زرهای او امر و نهی های خودش را می کند و کلی با هم حرف یامفت می زنند. سر ظهری طاقتم نیامد کله ام را از پنجره ی تراس بردم بیرون و مودبانه به مرد روی نردبان گفتم: جناب آقا!ببخشید اگر ممکن است کمی آهسته  تر صحبت کنید،خیلی صدای دستگاه برش و جوش توی ساختمان ما پیچیده این چند روز لطفا کمی رعایت کنید،تابستان است و در و پنجره ها باز، مردم استراحت می کنند.یکهو دستمال روغنی و ابزاری را که دستش بود از بالای نردبان پرت کرد پایین خشتک پایین آمده اش را از کمر پر موی بیرون زده اش کشید بالا و با بدترین و عصبی ترین لحن ممکن داد زد: خفه شو!به تو چه مربوطه ؟عشقمه بلند حرف بزنم!عشقمه هر کار دلم می خواد بکنم!برو بگو بزرگترت بیاد... سرم را آوردم داخل ،هنوز داشت فحش و بد و بیراه نثار همان دو جمله ی مودبانه و درخواست همسایه گونه ام می کرد.داد کشید: هوی کجا رفتی؟ ترسیدی زنیکه ی پر رو ! انگار سرش درد می کرد برای دعوا،برای جدل ،برای تنش ،مجبور بودم صدایش را که به سرش انداخته بود خفه کنم چون کم کم داشت سرهای دیگری از پنجره ها بیرون می آمد و پیرزن که هول شده بود می گفت: جواب نده ! جواب نده اوستا شما کارت رو بکن من این همه خرج کردم،دارم خرج می کنم ای بابا !

این جای ماجرا سرم را دوباره بیرون بردم و گفتم: برادر من! من نه توهینی کردم و نه حرف بدی به شما و حاج خانم گفتم.فقط خواهش کردم کمی آهسته تر باشید ،این چه ادبیاتی ست که شما حرف می زنید ؟ از نردبان پرید پایین و رو به پنجره به پیرزن  که نمی دیدمش گفت: حاج خانم اجازه بدین من برم دم در خانه ی اینها ببینم چه غلطی می خواد بکنه ؟ 

پنجره را بستم و دراز به دراز افتادم روی تخت .بغضم بی اختیار ترکید، از بخت بد، امروز دومین بار بود که مورد پرخاش و بی احترامی قرار می گرفتم. اولی از سمت عزیز آشنایی  که واقعا دلم  را شکست و بشدت رنجیده خاطر شده ام، دومی از سمت این مرد غریبه ی تعمیرکار . من از اینکه با صدای بلند پرخاش بشنوم از بی احترامی شنیدن آن هم ناگهانی و وقتی قصد بدی نداشته ام و بی احترامی هم نکرده ام خیلی رنج می برم، حال روحی ام به شدت به هم می ریزد، ته دلم بد جور خالی می شود و متاسفانه تا مدتها دچار حس بدی می شوم که قادر به توصیفش نیستم.چراغ را خاموش کردم، ادامه ی شالم را سفت پیچیدم دور پیشانی ام و گره زدم،همان طور دراز کشیده ،با ته مانده ی کوکای گرم ته لیوان یک آرام بخش خوردم و وقتی بیدار شدم که تنها صدای جیرجیرکی از حیاط پیرزن می آمد و از هندزفری مانده در گوشم صدای شاملو : 

 

«از بخت یاری ماست شاید 

که آن چه می خواهیم یا به دست نمی آید

یا از دست می گریزد

می خواهم آب شوم در گستره ی افق 

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود».

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۸
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی