من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

 


.... آن دورها آشنایی دارم . هیچ وقت ندیده امش . هیچ وقت بویش را نشنیده ام که آن را به خاطر بسپارم . تنها یک بار 5 سال پیش صدایش را وسط قطع و وصل های ملال آورخطوط تلفن شنیده ام که از آن فقط ته لهجه ی شیرینش به خاطرم مانده است نه خود صدا. ... آن دورها آشنایی دارم که نشانی خانه اش را ندارم . که حتی عکسی از او ندیده ام که در خواب هایم بشناسمش . شاید او همان کسی باشد که در خواب ها رویم را از سمتی که باد همه چیز را با خود می برد بر می گرداند . آن دورها آشنایی دارم که وقتی گمش می کنم وقتی بیمار می شود و دور وقتی گرفتار می شود و بی نشان نمی توانم کسی را داشته باشم که او را پیدا کند . شب قدر کنار حوضی در حرم صورتم را از اشک شستم و دعا کردم هر کجا که هست و نمی دانم خوب باشد . دعا کردم قبل از این که یک بار دیده باشمش نرفته باشد . آن دورها آشنایی دارم که همیشه دلتنگش هستم . و از آن دورها عکسی دارم از شش ساله گی ام وسط رودخانه ای پر آب با پیراهنی که دلفین کوچکی بر آن نقاشی کرده اند ،با لبخندی بر لب و ساق های نازکی در  زلالی آب . از آن دورها خاطره ای بی اندوه دارم از شش ساله گی و آشنایی مهربان و شریف که هرگز اندوهی جز دوری اش بر دلم نگذاشته است . ازخدا به خاطرش سپاسگزارم .                                                                                                                                          

                                                                    

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۵
... دیگری


دوست داشتن عباس کیارستمی برای من از موجی که پس از مرگش به هوا داری و خاطر خواهی او راه افتاده است آغاز نشده است . من او را از خانه ی دوست کجاست ؟ دوست دارم . از جمع کردن بیت های گلچین شده ی سعدی در کتاب سعدی از دست خویشتن فریادش .از طعم گیلاس و مواجهه ی دیگر گونه اش با مرگ . بیش از همه خانه ی دوست کجاست را عاشقانه دوست داشتم و دارم . عاشق پسرک قصه اش بودم که آن همه برای رساندن دفتر به محمد رضا نعمت زاده، دوستش که به اشتباه دفتر مشق او را برداشته بود و درروستایی دورتر از آ نها زندگی می کرد سختی کشید و معصومانه بر خورد کرد و بزرگ شد و کشف کرد دوستی و مهر را و یکی شدن را . پیدایش که نکرد همه ی مشق های او را هم نوشت و من از دوست او را به خاطر می آورم . شاخه گلی لای دفترچه ی مشق ، تنبیه شدن و توبیخ شدن به خاطر وقت گذاری برای دوست . من از مرگ کیارستمی بیش از آنچه باید غمگین شدم به خاطرکم لطفی اطبایی که کاش مثل خیلی وقت ها خوش فکری می کردند و راهی برای نجاتش از دست نامهربان مرگ پیدا می کردند . اطبا گاهی مرگ را سر می دوانند این بار نشد که بشود و در پاریس که قدردان بوی هنرمند است رفت تا نشان تازه ای ازخانه دوست  پیدا کند .خدایش بیامرزد . او در آن جهان نیز به دنبال کشف زیبایی ها خواهدبود تنها نمی تواند این زیبایی ها را مثل همیشه با همه به اشتراک بگذارد .شاید وقتش رسیده بوده خودش به تنهایی به ملاقات زیبایی ها برود و ما را برای خودش دلتنگ کند . این قانون کشور ماست که هنرمندش با مرگ عزیزتر می شود تا با زندگی اش که هر لحظه دریچه ای می گشاید به معنا به شهودی که تمامی ندارد . متاسفم !


                                     



                                     

                                                        

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۱
... دیگری

اسم دخترکم را نوشته ام کلاس شنا . می برم ،بر می گردانمش و به حرف های پر هیجانش گوش می دهم .

حساس است به سر وقت رسیدن .برعکس من که حساسم به سر وقت رسیدن اما اغلب دیر می رسم . سعی

می کنم به موقع برسانمش . خوشحال می شود وقتی وسط آنهمه دختر بچه با مایوهای گل گلی اول های صف

حرکت به سمت حوضچه ها جا داشته باشد . من به خوشحالی های ساده اش چشم می دوزم و از کیفیت همه ی

سادگی های کودکانه اش نوعی دیگر از زندگی به ذهنم متبادر می شود . هر چه کنم دیگر نمی توانم به سادگی او

زندگی کنم .با دغدغه های شیرین و پر تکاپو . اما به احترام شادی هایش لحظاتی دست و پای غم را جمع می کنم و

اجازه نمی دهم همین یک کوچه ی پر از درخت توتی را که با هم روز در میان می رویم تا به کلاسش برسد از زیر نقابم

بیرون بزند و شکل زشتش را نشان بچه بدهد .

با هم از درخت ها و بچه گربه هایی که در زوایای باغچه ها هنوز خوابند عکس می گیریم.می خندد بلند می خندد

و تخم گل های کوچک درختچه ها را جمع می کند و در جیب هایش می ریزد .

می گوید امروز برای زودتر رسیدن عجله ندارم می خواهم با هم راه برویم و هوا را بو کنیم .بلاخره آدم ها هرروز

یک حالی دارند .می پرسم پس چرا من بعضی وقت ها چند روز یک حال را درارم و عوض نمی شود ؟ می گوید :

نمی دانم . و می دود دنبال گنجشک ها دنبال پروانه ای که معتقد است همان دیروزی ست .بعد  او می رود و من

 به تنهایی از میان توت ها بر می گردم در مشایعت غم های ضخیم این روزهایم . کاش این تابستان با تداعی همه ی

خاطرات نفسگیرش زودتر تمام شود . هر چه باشد فکر نمی کنم زندگی فرصت دوباره ای برای سبک بال شدن به

من بدهد همه ی تقاضای من کمتر به یاد آوردن است . شما با فراموش نشدنی های ذهنتان چه می کنید مردم ؟


                                                


                                              

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۹
... دیگری


فکر کنم باید برگردم به کلاس پنجم ، اول راهنمایی یک چنین سال هایی که معلم های پرورشی می آمدند 

سر کلاس درباره " با چه کسانی دوست شویم "  حرف می زدند .معلم های دینی و قرآن می آمدند سر کلاس

درباره ی " خدا و پیغمبر گفته اند چه دوستی چه مصاحبی خوب است  "حرف می زدند و مثال می زدند و جمله های

یک خطی از بزرگان می خواندند .

فکر کنم آن وقت ها آن حرف ها را کلیشه ای می دانستم ، فکر کنم خوب گوش نکردم .اگر خوب گوش کرده ام چرا دوست هایم اینطوری از آب در آمدند ؟ 

اگر خودم را برای دوستانم هلاک کردم و آنها در هلاک من کوشیدند لابد خوب گوش نکرده ام لابد بیشتر از یک جای کار می لنگد !

کفر نباشد این روزها من و خدا به یک اندازه تنهائیم ! او در حد خدائی اش من در حد انسانی دردمند و آزار دیده ام .


پانوشت 1  : 

یک روز اینجا برایتان می نویسم با چه کسانی باید و با چه کسانی نباید دوست شد .

بگذارید کمی به حالم مسلط شوم .می نویسم . هم از روی کتابها و بعضی شعارها و شعرها که اصلا 

کلیشه ای نیستند و مصداق تا نباشد چیزکی مرم نگویند چیزها هستند ،هم از روی تجربه ی 

شکست های پی در پی خودم . می نویسم . 

 

پانوشت 2:     


از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست /تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت ؟     



                                 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۴
... دیگری


بعد از چند هفته کم محلی مطلق به خودم ، امروز صبح موهایم را روی شانه ی راست بافتم،

رفتم از سر کوچه نان بربری خریدم ، قرص هایم را به ترتیب ساعت خوردم ، نیمرو درست

کردم ، دلم شور کارهای عقب مانده ی واجبم را زد اما گذاشتم کسی از توی اسپیکرها صدایش

را پخش کند توی اتاق . چند صفحه شعر خواندم . فکرهایی به حال شعرهای ناتمام هفته ی پیشم

کردم . زنگ زدم ماشین آمد دنبالم . نمی خواستم توی آفتاب دیوانه ی تیرماه تا آن سر شهر افتان

و خیزان بروم . ماشین روشن نشد و همان دم در خانه خاموش شد . راننده هول شده بود و تند تند

عذر خواهی می کرد عقربه های ساعت دیر شدن کار را نشان می دادند اما به او و خودم گفتم  

اشکال ندارد .نباید نیم ساعت تعادل موقتی ام را به هم می زدم. ماشین دیگری آمد به رئیسم پیام

 دادم که دیرتر می رسم ، او هم خیلی اتفاقی  نوشت اشکالی ندارد ! فکر کردم کاش این که بخش های 

مهمی از زندگی ام نابود شده است اینکه خیلی چیزها دیر بودند اینکه  خیلی چیزها دیر شده اند واینکه 

 وقت برای بعضی چیزها عمرا دست بدهد هم اشکالی نداشت . به عرفان فکر کردم که شکل روزگار سرگشته

 گی ِجوانی من تویچشم هایش غم خانه کرده و مثل همان روزهای من بی حامی و پول و اتاقکی برای کار کردن و

عرق ریزی های روحی چرخ می زند دور خودش و آنقدر خسته و بی حوصله بود که دیشب ساکت بود و بعد از 

مدت ها که از دیدنش می گذشت  برایم تعریف نکردحال و احوالش را . 

راننده رسیده بود به نیمه های بزرگراه کلانتری نه خواب بودم نه بیدار . حالا داشتم به چیزهایی فکر می کردم 

که واقعا اشکال دارد . یکیش همین  به موقع نداشتن کسی که به آدم بگوید اشکالی ندارد . همه چیز درست 

می شود ناراحت نباش تو سعی ات را کردی . تو داری سعی ات را می کنی .

دارم سعی می کنم مثل مورچه ای سمج از دیواری با شیب تند بالا بروم اگر برای بار چندم است

که افتادنم را می بینید لطفا بگویید اشکالی ندارد . می دانم اشکال دارد اما اگر بشنوم اشکالی ندارد

دوباره سعی می کنم . آن وقت هفته ها خودم را نمی گذارم سینه ی دیوار و هفت تیر نمی کشم

به روی خودم . صبحانه می خورم و موهایم را روی شانه ی راست ریز می بافم و به آدم های

بیشتری می گویم اشکالی ندارد .

                                                 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۸
... دیگری


در رمان زیبای " خداحافظ گری کوپر " اثر رومن گاری صفحه ی 276  ! نوشته شده است : 

همیشه دوستت داشته ام ، امیدوارم این حرف من پرتگاهی پیش پایت باز نکند ،

 زیرا عشق من به تو عشقی حقیقی بود و عشق حقیقی هر چه باشد پاک است . 

جِس دوستت دارم ، همین ، خداحافظ ، آلن .


انقدر این صفحه را باز کرده ام و این سطرها را خوانده ام که هر بار کتاب را بر می دارم بی کمترین تقلایی خود ِصفحه 

باز می شود . می خوانم برای بار هزارم ! به جمله ی امیدوارم این حرف من پرتگاهی پیش پایت باز نکند که می رسم

گریه امانم نمی دهد . من  هنوز در پرتگاهی هستم که سال ها پیش ، پیش پایم باز شد و هیچ کس نفهمید عشق 

حقیقی هر چه باشد پاک است . هیچ کس .


                                            

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۱
... دیگری


منصوره ی آرایشگر را توی راه دیدم تند تند سلام و احوالپرسی کرد و گفت باید برود خانه کار دارد . 

بچه را بردم کلاس شنا دیدم دستی آمد روی شانه ام . منصوره بود گفت بیا برویم موهایت را رنگ کنم

سفیدهایش خیلی دیده می شوند . این همه راه را پشت سرم آمده بود که سفیدی های مو یم را

 بپوشاند . با هم تا آرایشگاهش قدم زدیم حالم را پرسید و گفت همیشهدعایم می کند . رنگ گذاشت روی

موهایم ، قهوه ای ِ ملایم . ابروهای لنگ و بلنگ شده ام را برداشت . توی آینه به خودم نگاه نکردم. کارش را 

بلد است و من بی حوصله تر از گشتن دنبال خودم توی آینه ها شده ام . گاهی به راننده هایی که هر روز دنبالم

می آیند و دائم می پرسند به جای نزدیکتری منتقل می شوم  یا نه ، به آرایشگر محله مان ، به نانوا و سبزی 

فروش نزدیکترم .آن ها احترامم را دارند . آن ها احوالپرسم هستند . آن ها وقتی پیدایم نیست متوجه می شوند .

 آ نها دلشان شور گرفتن دستمزدشان از من را نمی زند .  می فهمم برای پول نیست که یادشان هستم .

آن ها توی شب های قدر دعایم می کنند . آن ها مردم دارتر و با معرفت تر از خو یشان و کسان منند . 

ربط بین ما تعارف و تکلف مناسبت های فامیلی نیست . ربط بین ما معرفت است و مهر بی تقاضا .


                                   

                                               

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۶
... دیگری


مرخصی گرفتم ، افتادم توی تخت ، گریه کاری از پیش نبرد ! کتاب ها و مجله ها کاری از پیش

نبردند ! جریان پر فشار آب دوش که روی شانه ام می زد بلعیدن مسکن های قوی و حتی خود

خود شعر کاری از پیش نبرد ! نشستن توی سالن تاریک سینما ، پیاده رفتن از این سر شهر به آن سر

شهر هیچ کاری از پیش نبرد !

چه کاری قراربود پیش برود ؟ قرار بود روزی شب شود که نمی شد !

خدایا ! خدایا ! خدایا ! این آدم هایی که خاطره های ویرانگر ندارند چه خوشبختند .

این  آدم هایی که دستشان به یک جای دنیا بند است چقدر امیدوارند .

این آدم هایی که مراسم به زور  خوابندن خودشان را ندارند و روزشان به شکلی کاملا نرمال شب می شود 

چقدر آدمند . آمده اندبه این دنیا که نرمال زندگی کنند نرمال بمیرند !

با حال دیروزی که داشتم شاید همین که مثل گرگوار سامسا در کتاب مسخ ِ مکافکا به شکل حشره ای

در نیامدم که توی تختش از خواب بیدار می شود ، غنیمت باشد !

اما فکر می کنم اگر حشره ای کوچک بودم حالا یک جوری از لای پرده های پنجره خودم را به

بیرون از این جا می رساندم به جریان هوایی که حتما مسیرم را عوض می کند .

 

                                  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۱
... دیگری