من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


سایه اش را بر همه چیز می بینم . سایه اش بر گلهای قالی آرام راه می رود .صبح ِ اول صبح از زیر تنها النگویم رد می شود و بر مچ دست راستم می افتد ، در رگه هایی از آفتاب می بینمش طلا و آفتاب ِ توامان .  .کم کم از ملحفه های سفید تا گردنم بالا می آید بعد حتما سایه ای ست ملایم و شیرین که بر چانه و لب ها ،گونه ها و پیشانی ام ، می افتد. پلک هایم را سنگین می کند و دلم می خواهد دوباره در گرمای دلچسبی بخوابم که سایه سرانگشت اشاره اش آن را سبک می کند .سایه اش بر استکان بلور می افتد و می داند چطور نبات را در چای ذره ذره شیرین کند .ساعت 8 سایه روشن هایش از گلدوزی پرده های تور رد شد پرسید توی خانه جوجه نگه می داری ؟ صدای بچه گنجشک ها را می گفت که سایه اش از لای موهایم می شنید وقتی سرم را به درگاه پنجره تکیه داده بودم .موهایم را پشت گوش هایم سنجاق زدم و سایه اش افتاد روی در یخچال روی تنها انجیری که از سبد برداشتم تا صبحانه ام باشد . سایه اش با انجیر کوهی در دهانم طعم خوب ترین کلمات شد . غبار از یک گوشه ی دلم ریخت اما از سکوت فراتر نمی رفتم . آه ! کشید . سایه اش افتاد روی قلبم گفتم باید بروم به کارهایم برسم . و گریه تنها کاری بود که چند دقیقه بعد مشغول انجام دادنش شدم تا وقتی که سایه اش افتاد روی لبه ی جیبم روی لاله ی گوشم که زیر مقنعه ی سبز فرقی با آلاله ی باران نخورده ی صحرا نمی کرد .سایه اش اینجاست روی عطف کتابها روی پرده های عمودی و به نقش پیچ پیچ میله های پنجره حالتی مخصوص بخشیده . سایه اش افتاده روی انگشت کوچک دانش آموزم وقتی از روی کتابی که می خوانم کلمه به کلمه خط می بَرد . سایه اش افتاده روی صفحه کلید خودش می تواند بنویسد من سایه ات را دوست دارم .


                                            

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۱
... دیگری



سالهاست با اختلال شدید هورمونی دست و پنجه نرم می کنم و انواع و اقسام احوال سخت جسمی را به این خاطر تحمل کرده ام که شرح آن در این مجال نگنجد واقعا ! سری جدید قرص هایم عوارض سنگینی دارند و جسم و روانم را به شدت اذیت می کنند . وزنم از همیشه بیشتر در نوسان است،گاهی تکیده و رنگ پریده و زار و نزارم و گاهی هر که نداند انگار زنی هستم پر خوراک، سایه نشین و دائم الاستراحت و رفاه زده ، حال آنکه تمام هفته با کمی سوپ نازک ،چند تکه نان جو و ریحان و ماست ،خرما و شیر و انجیر و عناب سر می کنم . گُر گرفته گی ،سر درد ، سرگیجه ، تهوع های مرگبار و ... امانم را بریده است .برای همین اواخر هفته ی گذشته یک لحظه خودم را در باشگاه ورزشی دور میدان، در حال ثبت نام دیدم. مینا جون ! کِش موهای فر شده اش را بالاتر بست ، شلوارک چسب فسفری اش را بالاتر کشید و گفت : چرا در کلاس های گروهی مان ثبت نام نمی کنید ؟ دنبال جمله ی قانع کننده ای گشتم ،گفتم : شغل من شیفت های متنوع دارد و نمی شود با ساعت کلاس شما هماهنگش کرد . گفت : پس اگر آمده اید که در سالن بدوید و از تردمیل استفاده کنید فلان تومن کارت بکشید و هر وقت دوست داشتید تشریف بیارید . من هم فلان تومن کارت کشیدم و از پله ها رفتم پایین تا جلسه ی اولم را شروع کنم . در حالیکه به مینا جون نگفتم سالهایی که جوان تر بودم ورزش کردن ِگروهی جزءکارهای مورد علاقه و ثابتم بوده است که بعدها به دلایلی که شرح آن هم در این مجال نگنجد! رهایش کردم . امروز در سالن بوی تند عرق زنانه پیچیده بود و صدای خنده ی زن ها در موزیک خارجی بلندی که از باندهای بزرگ پخش می شد به طرز گوش خراشی شنیده می شد . خودم می دانم رفتن توی محیط شلوغی که صدا می پیچد و شرایط ویژه ی خودش را دارد در حال حاضر بیرون از توان و کشش من است اما مجبورم .حالم به هم ریخته، فکرم مشغول است و گمان می کنم باید آنقدر بدوم که فرصت فکر کردن نداشته باشم. گمان می کنم باید آنقدر تند بدوم که از همه ی جاهایی که هستم دور شوم . رفته بودم روی تردمیل سه طرفم آینه بود ، خودم را با شلوار سفید و تیشرت سرخابی و یک برج ایفل گنده روی سینه ام در هر سه آینه در حال دویدن می دیدم .نوار نقاله زیر پایم اجازه نمی داد وقتی به سمت آینه می دوم از آن رد شوم . آهنگ های غلیظ و نامفهوم خارجی یک آن قطع شد و صدای خراشیده و محزون چاووشی در ریتمی به ظاهر شاد توی سالن پیچید .من هم چنان می دویدم و از آینه رد نمی شدم و قلبم تندتر می زد .توی آینه ی سمت چپ دیدم که مربی ،فی الفور با «ای شاخ تر به رقص آ » روی تشک به رقص آمد و دو زن میانسال کنارش هم سعی کردند پابه پایش برقصند . اشک راه کشید روی صورتم و استخوان شکسته ی پایم شروع کرد به تیر کشیدن ، زن ها حالا پشت به من می رقصیدند چشمم افتاد به آدمک ِ روی صفحه ی نمایشگر دستگاه ، از آن وقت متوجه اش نبودم ، دیدم که به سمت من می دود و دو طرفش چند تا درخت است ،زمین از زیر پایش فرار می کرد،  من داشتم به سمت آینه می دویدم ، نوار نقاله از زیر پایم فرار می کرد . من نمی رسیدم به آدم روی صفحه ، آدم روی صفحه به من نمی رسید . نرسیدن ... نرسیدن ... کی می توانم به نرسیدن فکر نکنم ؟ زمان روی صفحه تند تند می گذشت ، ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت . فرصتم تمام شد . دکمه ی استاپ را زدم . آدمک ایستاد ، من ایستادم . رفتم توی رختکن ِ خالی ، زن ها هنوز می رقصیدند ، پیرهنم را از تنم بیرون کشیدم و ایفل مچاله شده را انداختم توی کوله ،در ِ کمد کوچک فلزی را باز کردم و سرم را داخل بردم و زدم زیر گریه . صدای هق هقم توی کمد پیچید .چاوشی بی صدا شد ، صدای خنده و رقص زن ها قطع شد . مربی سوت زد خانوما تمام . بعد صدای یک موزیک خارجی آمد که عده ای رَپ خوان می خواندند .من فقط یک جمله از آن که یک نفر از رپرها جداگانه و کشدار تلفظش می کرد را واضح می شنیدم :


i miss you so much

i miss you so much


زنها هیاهو کنان آمدند توی رختکن سرم را انداختم پایین و زدم بیرون ، دکمه هایم را توی راه پله ها بستم . بیرون باد گرم و مهوّع اواخر مرداد بود و من که کفش های ورزشی را با بندهای بلند آویزان دستم گرفته بودم و دور می شدم بر زمینی سرسخت که از زیر پاهایم هیچ کجا نمی رفت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲
... دیگری


Jean-Dominique Baub


در لغت نامه ی شریف دهخدا در تعریف خَرق ِ عادت این طور آمده است:

خرق عادت . [ خ َ ق ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) معجزه . کارهایی کردن که در عادت تحققش امکان ندارد. || کرامات اولیاء. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).



گمانم بود پدیده ی خرق عادت یا همان معجزه و کارهایی کردن که در عادت ، تحققش امکان ندارد هنوز هم که هنوز است فعل یا افعالی ست مختص اولیاء خدا و آدمهای بایگانی شده در کتابهای معنوی . تا اینکه به واسطه ی فیلم " لباس غواصی و پروانه یا به ترجمه ای دیگر" پیله و پروانه "با پروانه ای به نام " ژان دومینیک بوبی" آشنا شدم . این فیلم که شرح یک ماجرای واقعی بود مرا به کتابی با همین عنوان رساند . کتابی که وسط یک دنیا کار و مشغله ی شخصی و حال بد جسمی ،ظرف دو ساعت خودم را به آخرین جلدش رساندم با پرس و جویی که از دوستی کتابفروش برای خریدنش انجام دادم . ژان دومینیک بوبی در سرزمین محبوبم  فرانسه به دنیا آمده است . (از فعل است به جای بود استفاده می کنم چون معتقدم او از آن انسان هایی ست که نمی میرند و تمام نمی شوند) دومینیک سردبیر مجله ی " اِلِ" در فرانسه است و پدر دو فرزند که بعد از یک حمله ی شدید مغزی دچار فلج کامل می شود . او بعد از اینکه از کما بیرون می آید توانایی حرف زدن ندارد و تنها می تواند یکی از پلک هایش را تکان بدهد  و چشم دیگرش به خاطر عفونت دوخته می شود .کتاب شگفت انگیز پیله و پروانه را با کمک پلکش می نویسد یعنی تنها بخش از تنش که حرکت دارد . با پلکش به پرستاری مهربان دیکته می کند و او می نویسد . به این ترتیب که پرستار حروف الفبای فرانسه را تلفظ می کند و ژان وقتی به حرف مد نظرش می رسد پلک می زند . کلمات او با این روش سخت و زمان بَر حرف به حرف شکل می گیرند

و پرستار با در کنار هم چیدن آنها به جمله می رسد . (کاش من به جای آن پرستار بودم ) .ژان مرد باهوش و توانایی ست .نمی شود او را با آن جسم کاملا ازکار افتاده و ناهنجار معلول دانست . این کار، کار ِ هر کسی نیست .او برای سهولت دست یابی به کلمات مورد نظرش حروف الفبا را به شیوه ی خودش تنظیم می کند نه ترتیب معمول آنها . برای همین پر کاربردترین حروف و آواها را در صدر تلفظ پرستار و الباقی را در ادامه ی آنها چیده است . پرستار او زنی پر حوصله و صبور است و یکی دو تن از دوستانش که با همین روش با او حرف می زنند . با کمک پرستار او با سکوتش و تنها با پلک زدن روی حروف الفبا تلفنی با پدر ۹۰ ساله اش که نمی تواند به ملاقاتش بیاید حرف می زند و همین طور با زن محبوبش و فرزندانش . او مثل بعضی کسانی که در معلولیت سعی دارند کارهایی را انجام بدهند که ضد معلولیت شان است و قبلا به آن مشغول نبوده اند ، نیست . مثلا انسان ِفلج از دو پایی نیست که بخواهد  قهرمان کوهنوردی شود یا نابینایی که بخواهد نقاشی سرشناس شود او نویسنده ای ست که پس از ابتلای ناگهانی به معلولیت نیز به دنبال راهی ست تا به حرفه و عشق خود ادامه دهد . ژان دومینیک ۱۰ روز بعد از چاپ کتاب شگفت انگیزش که شرح حضور دائمی و بی تحرک  او در یک بیمارستان است و نگاه ژرف  اوست به هستی از دریچه ی همان یک چشمِ باز ، ظاهرا از دنیا رفته است . ۹ مارس ۱۹۹۷ در ۴۵ ساله گی بر اثرِ سینه پهلو . امیدوارم این کتاب را پیدا کنید و بخوانید . من دو شب پیش از نیمه های شب تا سپیده ی صبح یک نفس خواندمش در هر صفحه تحسینش کردم و احساس کردم هر یک از پروانه های کاغذ دیواری اتاقم اویند اگر من هنوز قدر عشق ، زندگی و نعمت با کلمات نفس کشیدن را بدانم .


از متن کتاب:


من بیداری های دلپذیرتری داشته ام .وقتی به آن صبح آخر ژانویه رسیدم، چشم پزشک بیمارستان روی من خم شده بود و پلک راست مرا با نخ و سوزن می دوخت . انگار دارد جورابی را رفو می کند . وحشتی غیر منطقی در اطرافم موج می زد . اگر این مرد به کارش ادامه می داد و چشم چپ من، تنها دریچه ی ارتباطم با دنیای خارج ، تنها پنجره ی سلول تنهایی ام‌ و تنها روزنه ی تنگ پیله ام را نیز می دوخت چه اتفاقی می افتاد؟ خوشبختانه آن طور که معلوم شد من در تاریکی غوطه ور نشدم او به دقت وسایل دوخت و دوزش را جمع کرد و در قوطی های کوچکی قرار داد. بعد با صدای دادستانی که برای خلاف کاری حرفه ای تقاضای اشد مجازات می کند فریاد زد: شش ماه! من با آن چشمم که باز بود انبوهی از علائم پرسشگرانه به سویش فرستادم اما افسوس مردی که روزهایش را با نگاه کردن ِ دقیق درمردمک چشم مردم سپری می کرد ، آشکارا از تفسیر یک نگاه ساده عاجز بود . او نمونه ی یک پزشک بی توجه بود .مغرور ، خشن و کنایه گو ....


 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۲
... دیگری


من همیشه نسبت به آدمهایی که برای آدمهای مهم زندگی شان همه جوره وقت می گذارند احترام زیادی قائل بوده ام و در دل تحسین شان کرده ام. اما به جایی یا بهتر است بگویم به جاهایی رسیدم که بیشتر از تحسین کردن این گروه از آدمها به آن گروه از آدمها که درباره شان وقت گذاری می شود غبطه خوردم‌ و در آنها دقیق شدم که چه می کنند که این همه لطف و عشق و توجه مستمر نصیبشان می شود . راستش من خودم جزء گروه سومم . گروه سوم آدمهایی هستند که سعی می کنند به همه توجه کنند از آن مدل ِ عاشقم بر همه عالم هایی که سعدی می گوید و جدای از آن به طور اخص به اشخاص مورد علاقه شان توجه می کنند و برای شان وقت می گذارند . مقصودم از وقت گذاری فقط ساعتها ملاقات چشم در چشم و حضور یافتن نیست بلکه متعال ترین و ارجمندترین وقت گذاری ها ابتدا باید در ذهن آدم اتفاق بیفتد بعد در زمان و مکان مناسبش عینیت پیدا کند . وقتی می خوانم که مثلا آلبرکامو با آن همه دغدغه و سر بزرگ و جهان خاص درونی اش چقدر برای نوشتن به ماریا کاسارس وقت گذاشته است وقتی می خوانم که شاملو با آنهمه مشغله ی درونی و بیرونی و احوال سخت شاعرانه و مشقات اقتصادی چقدر بی شتابزدگی ِحسی  با آیدا وقت گذرانده است به حال ِ همیشه عجول ها ، سر شلوغ ها ، بی حواس ها تاسف می خورم . با دوست یکی از دوستانم به نام روناک آشنا شده ام . زنی مهربان و ساده و جوان که دختری به نام یوتاب دارد . یوتاب را سه شنبه ها و پنج شنبه ها می آورد به کلاس من . سر ظهر توی گرمای فلان درجه ی مشهد و خودش منتظر می نشیند تا بعد از کلاس با بچه برگردند خانه . از لابه لای حرف هایش می شنوم که دلش می خواهد برای دخترش وقت بگذارد . هفته ی پیش چهارشنبه برایم پیام داد که چهارشنبه ها دخترهای دوستان و فامیل را دعوت می کند خانه شان از ساعت ۹ صبح تا ۵ عصر برای بازی کردن با دخترش . دخترک را دعوت کرد و نصف روز دختر بچه ها حسابی بازی کردند . سه روز در هفته شاهد وقت گذاری عمیق و صبورانه ی روناکم . هیچ وقت مثل مادرهای دیگر نمی آید دست بچه را بگیرد و از وسط فیلم بلندش کند که بیا برویم خانه من حوصله و یا وقت ندارم که منتظر بمانم . من فکر می کنم در هر سطح از ارتباط و نسبتی که با آدمهای عزیزمان هستیم باید وقت هایی را مخصوص شان خالی کنیم حتی اگر به اندازه ی چند دقیقه جواب ندادن به پشت خطی ها باشد چند دقیقه چای خوردن ، بوییدن ، پرسیدن از کارهایی که دارد انجام می دهد و خیلی چیزهای دیگر . وقت گذاشتن برای کسانی که دوستمان دارند، دوستشان داریم ، مهم است خیلی مهم . درست است که در دوره وزمانه ی پر مشغله و کلافه کننده ای زندگی می کنیم درست است اخبار ایران و جهان و جهان و ایران ! امنیت روانی مان را جِر ! داده است اما می شود آدمهایی که چشم انتظار مانند ، نیازمان دارند ، بی ما تنهاترین انسان روی کره ی زمینند ،  دوستمان دارند را تشنه و معطل  نگه نداریم . بوده مهمان داشته ام و برای پسند و خرید ِ کاغذ کادوی خوشرنگ تر ، شوکولات خوشمزه تر و ... ده تا خیابان اضافه تر را گشته ام .‌بی کار نیستم دلم خوش نیست حساس نیستم فقط دلم می خواهد آدمها اهمیت داشتن شان برای من را ببینند و خوشحال شوند .‌ راستی این که الان دیر وقت شب دارم برای شما می نویسم هم از همین احساس می آید .برای همه ی کامنت گذاران عمومی و خصوصی و چراغ خاموش ها حتی که تا پست جدید می گذارم لطف می کنند و قسمت آماری وب نشان می دهد که دارند می خوانند .

پانوشت

وقت های مرده را خرج عزیزان مان نکنیم . این بی احترامی ست  . مگر در دنیا چند نفر هستند که ما برای شان بسیار مهم هستیم ؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵
... دیگری


گرسنه و خسته بودم ،چند وعده پشت سر هم یا غذا نخورده بودم یا یک مشت چیز الکی و پرت و پلا خورده بودم که صرفا احساس گرسنه گی بگذرد . توی یک رستوران معروف  ِشلوغ در منطقه ی احمد آباد به سختی جا پیدا کردم ، نشسته بودم یک گوشه کباب ترکی سفارش داده بودم و داشتم وسط ظرف ِسالاد با چنگال ،شکمِ گوجه ی بندانگشتی را نشانه می گرفتم که آقای خوش تیپی با سینی غذایش آمد سر میز و همان طور که ایستاده  بود مودب و بریده بریده گفت : هیچ جایی پیدا نکردم همه خانواده ان، تعدادشون زیاد ه و نمی شه که من ....طبقه ی بالا هم پر از عرب و مسافره ....خواستم اگر اجازه بدید... مزاحم نباشم اینجا بشینم . من چنگال را از شکم گوجه ای که نشانه گرفته بودم دور کردم و در رشته های کلم بنفش فرو بردم و با صدایی خسته و بی حوصله و مجبورانه یک کلمه گفتم : خواهش می کنم .کیف رسمی اش را گذاشت پایین پایش، ظرف کباب ترکی اش را گذاشت روی میز،  خودم را جمع کردم ،مکثی کرد و صندلی را از روبه رویم برداشت و گذاشت ضلع چپ میز . داشت به مدل خودش قواعد شام خوردن دو غریبه ی ناهم جنس وسط یک جای خیلی عمومی که احتمال رفت و شد فامیل و آشنا زیاد بود را رعایت می کرد .اما در واقع اگر هر آشنایی از بیرون پنجره ها داخل رستوران را می دید می توانست من و آقای غریبه را در حال شام خوردن ببیند هزار جور فکر و خیال کند بی که بداند ما هیچ ربطی به هم نداریم. القصه! در تمام مدتی که به احترام غریبه از سرعت وحشیانه غذا خوردنم کاسته بودم او با در ِ سمج قوطی نوشابه درگیر بود . نیم نگاه امداد خواهانه ای هم سمت من کرد که به خاطر زن بودنم ممکن بود ناخن های بلندی داشته باشم و نداشتم . خب من به پسرهای نوجوان درس می دهم نمی شود ناخن های دور و دراز داشته باشم وقتی زیاد با دستهایم حرف می زنم و از طرف دیگر زیاد با کاتر و قیچی و انواع چسب و رنگ و گچ و خمیر سر و کار دارم و عملا هم ناخن سوهان شده ای به روزگارم نمی مانَد . غریبه اینها را نمی دانست همان طور که من هیچ چیز درباره اش نمی دانستم . سکوت روی نان های باگت نشسته بود ، مردی سر میز سمت راستی لپ چاق زن سیاه سوخته ای را کشید زن با شیطنتی آنچنانی خندید و سس را خالی کرد روی غذای مرد و چشمک زد . نگاهم را بردم به مرکز ظرف غذا و قارچی را گذاشتم لای لقمه ای نان . گارسون رد شد و به من و مرد غریبه که موفق شده بود در نوشابه را باز کند نگاهی شتابزده اندخت و فیش یک نفره ی توی دستش را چک کرد بعد یک ظرف سیب زمینی گذاشت پیش روی مرد غریبه و رفت . دلم سیب زمینی خواست اما خب نمی شد دست ببرم توی ظرف غریبه ی پیرهن قرمز ِ یقه سفید و یک خلال سیب زمینی بردارم .‌ فِلش ها درمغزم به عقب برگشتند نمی شد بلند آه بکشم کمی توی صندلی جا به جا شدم نوشابه ام را ریختم توی لیوان و به آخرین رستورانی که در دورترین نقطه ی ممکن جهان ، غذا خوردیم فکر کردم ، به پیرهنت که روشن بود به ظرف قرمه سبزی به دیس کوچک مرغ ،به صدای دزدگیر ماشین آدمی احمق که قطع نمی شد و از صاحب رستوران پرسیدی مردم از ساعت چند دارند این وضع را تحمل می کنند؟ از قرمه سبزی ریختم روی غذایت از مرغ گذاشتی گوشه ی ظرفم . در نوشابه و دوغ را باز کردی ، دزدگیر صدا می کرد و ما به علت غم ساکت بودیم به علت فرا رسیدن ساعت ۱۰ به علت اینکه نمی دانستیم شام بعدی را در چه سال و ماهی خواهیم خورد .‌فلش ها به زمان حال برگشتند ، ای بابا ! کی حوصله داشت به خوردن  مخلوط قارچ و پیاز و گوشت و مرغ و  گوجه ادامه بدهد ؟! 

غذا را ریختم توی ظرف یک بار مصرف صندلی را به عقب هل دادم ، بلند شدم ، غریبه آرنجش را از روی میز برداشت و به گلدان نگاه کرد ، من به ساعت رستوران  که راس ۱۰ بود . 


                         


                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۱
... دیگری


غروب آخرین روز هفته خودش را تا کمر پرده رسانده تا گلوی من  . آقای اِبی توی هندزفری می خواند: تحمل کن عزیز دل شکسته .... می خواند : نذار کم شم من از آینده ی تو ... من به آینده فکر می کنم و چیزی در تیره ی پشتم داغ و دردناک فشرده می شود . لعنتی آقای اِبی چطوری دلش می آید با این لحن بخواند که : به من فرصت بده گم شم دوباره/ توی آغوش بخشاینده ی تو؟ وقتی در فرهنگ لغت ها ننوشته اند در آغوش گرفتن امری ست که از دور ممکن است .راستش قبل از اینکه سرم به تنم زیادی کرده باشد این دستهای خالی از دستهای تو هستند که به تنم زیادی اند . یک نفر بیاید این دستها را از من جدا کند. دستهایی که از صبح نیمرو برای کارورزها درست کرده اند ، کاردستی برای بچه ها ساخته اند، کتاب ورق زده اند ، کارت کشیده اند، رژ لب را برداشته و پیچانده اند ، سفره را تمیز کرده اند ، روی میز کوچک کنار مبل را از خاک پاک کرده اند، صورتم را از اشک . یک نفر این دستهای بی تویی را بردارد از من و در حراجی ها بفروشد و برای هر که دلتنگ است بلیتی بخرد به مقصدی که در غروب هایش بشود به آهنگ های خوشحال گوش داد مثلا به صدای خواجه امیری ِ پدر وقتی که می خواند: من یه پرنده امممم آرزووو  دارم تو باااغم باشی ...



                   

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۴
... دیگری